[align=center][size=x-large]بسمه تعالی[/size][/align]
دوستان سلام
[align=center][/align]
[size=large][align=center]عباس بابایی[/align][/size]
در سال 1329 در قزویند متولد شد. پس از طی تحصیلات ابتدایی و متوسطه در سال 1348 برای تحصیل در دانشکده خلبانی داوطلب شد. جالب اینکه در همان سال در رشته پزشکی قبول شده بود. اما خلبانی را به پزشکی ترجیح داد. شهید بابایی پس از طی مراجل مقدماتی آموزش خلبانی، جهت تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد و در سال 1351 با موفقیت به ایران بازگشت.
ایشان در 1360/5/7 به درجه سرهنگ دومی ارتقا یافت و در 1362/9/9 ضمن ترفیع به درجه سرهنگ تمامی، مسئول معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی ارتش شد. شهید بابایی پس از اخذ درجه سرتیپی در 1366/2/8 در نیمه مرداد ماه همان سال همزمان با عید قربان در حین عملیات به شهادت رسید. از این شهید 37 ساله سه فرزند به نامهای شلما، حسین و محمد به یادگار مانده است.
[size=large][align=center]دوری از شیطان با دویدن[/align][/size]
وقتی کلنل "باکستر" فرمانده پایگاه هوایی واقع در آمریکا به همراه همسرش، عباس را می بیند که در ساعت 2 بعد از نیمه شب در محوطه چمن پایگاه مشغول دویدن است او را صدا زده و علت این کار را از او می پرسد که عباس در جواب می گوید: « مسائلی در اطراف من می گذرد که گاهی موجب می شود شیطان با وسوسه هایش مرا به گناه بکشاند*. در دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بدویم یا دوش آب سرد بگیریم. » فردای آن روز در بولتن خبری پایگاه هوایی "ریس" این مطلب توجه همه را به خود جلب کرد: « دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را از خودش دور کند. »
* منظور شهید بابایی بی بند و باری اخلاقی و مفاسد موجود در آمریکا بوده است.
[size=large][align=center]میهمانی زننده[/align][/size]
یکی از دوستان شهید بابایی، او و همسرش را به میهمانی دعوت می کند و با توجه به شناخت و روحیات شهید به دروغ به او می گوید که میهمانی ساده و مختصر است، در حالیکه آن میهمانی به مناسبت سالگرد ازدواج میزبان فراهم شده بود. همسر شهید بابایی نقل می کند: « پس از ورود به مجلس و مشاهده وضع زننده حاکم بر آن، یک لحظه عباس را دیدم که صورتش سرخ شده بود.
او کم کم تحمل خود را از دست داد و با عذر خواهی از دوستش، مجلس را ترک و به طرف خانه حرکت نمودیم. وقتی وارد خانه شدیم بغض عباس ترکید و دائم خود را سرزنش می کرد. بعد از چند لحظه وضو گرفت و شروع به خواندن قرآن نمود. او گریه می کرد و قرآن می خواند. او از این ناراحت بود که چرا در آن میهمانی شرکت کرده و با خواندن قرآن می خواست قلب و روح خود را آرام کند و تسلی بخشد. »
[size=large][align=center]
عاشق حقیقی[/align][/size]
نمازهای عباس با آرامش خاصی همراه بود. او بعضی مواقع آیه « ایاک نعبد و ایاک نستعین » را هفت هشت بار با گریه تکرار می کرد. آخرین بار که به خانه ما آمد، سخنانش بوی عاشق واقعی را می داد. او گفت: « وقتی اذان صبح می شود، پس از اینکه وضو گرفتی، به طرف قبله بایست و بگو ای خدا، این دستت را روی سر من بگذار و تا صبح فردا آن را برندار. » وقتی دلیل این کار را از او پرسیدم گفت: « اگر دست خدا روی سرمان باشد، شیطان هرگز نمی تواند ما را فریب دهد. »
[size=large][align=center]بیوک و پیکان[/align][/size]
با پیکان به همراه شهید بابایی و دو نفر دیگر از دوستان به طرف یزد حرکت کردیم. به علت تنگی جا و احساس خستگی اعتراض کردم و گفتم: « ماشین چون پیکان است، جا تنگ است ولی اگر بیوک بود راحت تر بودیم و زودتر می رسیدیم. » شهید بابایی گفت: « برادر من! من هم می دانم که بیوک از پیکان و کباب بره از نان خشک بهتره، ولی فکر می کنم وقتی سوار پیکان هستیم و برای کسی که کنار خیابان ایستاده و از سرما می لرزد، بهانه می آوریم که جا نداریم و عجله داریم. حالا اگر بیوک سوار شویم به تدریج خواهیم گفت که این بابا بو می دهد و اصلاً نباید سوارش کرد. ان شاءالله اگر ما هم روزی به آن درجه از تقوا برسیم که اگر بنز هم سوار شدیم، هوای نفس ما را نگیرد، مطمئن باشید سوار بنز هم خواهیم شد. »
[size=large][align=center]دعاخوان مسجد حسین آباد[/align][/size]
بر حسب اتفاق در یک شب جمعه به مسجد حسین آباد اصفهان رفتم. مراسم دعای کمیل برپا بود و صدای کسی که دعا را می خواند بسیار آشنا. بعد از اتمام دعا و روشن شدن چراغها، با کمال تعجب دیدم کسی که دعا را می خواند شهید بابایی بود. جلو رفتم و پس از سلام گفتم: « جناب سرهنگ! قبول باشد ان شاءالله ». کسانی که اطراف ما بودند با شنیدن نام سرهنگ، به شهید بابایی نگاه کردند. ظاهراً ایشان ناراحت شده بود و به من گفت: « کاش واژه سرهنگ را نمی گفتی ». بعداً متوجه شدم که تا آن لحظه اهل مسجد شهید بابایی را نمی شناختند. ایشان هر شب جمعه به عنوان فردی عادی، دعای کمیل آن مسجد را می خوانده است. بعد از آن او دیگر در آن مسجد دعای کمیل نخواند چون دوست داشت ناشناس بماند.
[size=large][align=center]لایروبی منبع آب[/align][/size]
یک بار هنگامی که به همراه شهید بابایی و تعدادی سرباز مشغول لایروبی منبع های آب بودیم، دو افسر ارشد به طرف ما آمده و اظهار داشتند که به ماموریت آمده ایم و مسئول مهمانسرا به ما گفت که برای گرفتن اتاق اختصاصی باید دستور فرمانده پایگاه را بیاوریم. ما را به این جا راهنمایی کردند. شهید بابایی که داخل منبع بود و در حالی که لجن به روی صورت و سر او نشسته بود از منبع بیرون آمد و گفت: « برادرجان! بفرمایید چه امری دارید؟ » یکی از آنها گفت: « آقا جان! چند بار بگویم، ما با جناب سرهنگ بابایی کار داریم. » شهید بابایی در حال که لجن های دستش را پاک می کرد گفت: « بابایی من هستم، اگر امری دارید در خدمت حاضرم. » آن دو افسر در حالی که به شدت دچار شگفتی شده بودند، نمی دانستند چه بگویند. یکی از آنها که شرم از سر و رویش می بارید گفت: « قربان کاری نداریم. آمدیم تا اگر شما کاری دارید، انجام دهیم. »
علی علی