نمایش نتایج: از 1 به 2 از 2

موضوع: خاطراتی از شهید بابایی

  1. #1
    حق آب و گل داره مکلف آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    بوشهر
    نوشته ها
    1,183
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض خاطراتی از شهید بابایی

    [align=center][size=x-large]بسمه تعالی[/size][/align]

    دوستان سلام

    [align=center][/align]

    [size=large][align=center]عباس بابایی[/align][/size]
    در سال 1329 در قزویند متولد شد. پس از طی تحصیلات ابتدایی و متوسطه در سال 1348 برای تحصیل در دانشکده خلبانی داوطلب شد. جالب اینکه در همان سال در رشته پزشکی قبول شده بود. اما خلبانی را به پزشکی ترجیح داد. شهید بابایی پس از طی مراجل مقدماتی آموزش خلبانی، جهت تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد و در سال 1351 با موفقیت به ایران بازگشت.
    ایشان در 1360/5/7 به درجه سرهنگ دومی ارتقا یافت و در 1362/9/9 ضمن ترفیع به درجه سرهنگ تمامی، مسئول معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی ارتش شد. شهید بابایی پس از اخذ درجه سرتیپی در 1366/2/8 در نیمه مرداد ماه همان سال همزمان با عید قربان در حین عملیات به شهادت رسید. از این شهید 37 ساله سه فرزند به نامهای شلما، حسین و محمد به یادگار مانده است.

    [size=large][align=center]دوری از شیطان با دویدن[/align][/size]
    وقتی کلنل "باکستر" فرمانده پایگاه هوایی واقع در آمریکا به همراه همسرش، عباس را می بیند که در ساعت 2 بعد از نیمه شب در محوطه چمن پایگاه مشغول دویدن است او را صدا زده و علت این کار را از او می پرسد که عباس در جواب می گوید: « مسائلی در اطراف من می گذرد که گاهی موجب می شود شیطان با وسوسه هایش مرا به گناه بکشاند*. در دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بدویم یا دوش آب سرد بگیریم. » فردای آن روز در بولتن خبری پایگاه هوایی "ریس" این مطلب توجه همه را به خود جلب کرد: « دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را از خودش دور کند. »
    * منظور شهید بابایی بی بند و باری اخلاقی و مفاسد موجود در آمریکا بوده است.

    [size=large][align=center]میهمانی زننده[/align][/size]
    یکی از دوستان شهید بابایی، او و همسرش را به میهمانی دعوت می کند و با توجه به شناخت و روحیات شهید به دروغ به او می گوید که میهمانی ساده و مختصر است، در حالیکه آن میهمانی به مناسبت سالگرد ازدواج میزبان فراهم شده بود. همسر شهید بابایی نقل می کند: « پس از ورود به مجلس و مشاهده وضع زننده حاکم بر آن، یک لحظه عباس را دیدم که صورتش سرخ شده بود.
    او کم کم تحمل خود را از دست داد و با عذر خواهی از دوستش، مجلس را ترک و به طرف خانه حرکت نمودیم. وقتی وارد خانه شدیم بغض عباس ترکید و دائم خود را سرزنش می کرد. بعد از چند لحظه وضو گرفت و شروع به خواندن قرآن نمود. او گریه می کرد و قرآن می خواند. او از این ناراحت بود که چرا در آن میهمانی شرکت کرده و با خواندن قرآن می خواست قلب و روح خود را آرام کند و تسلی بخشد. »

    [size=large][align=center]
    عاشق حقیقی[/align]
    [/size]

    نمازهای عباس با آرامش خاصی همراه بود. او بعضی مواقع آیه « ایاک نعبد و ایاک نستعین » را هفت هشت بار با گریه تکرار می کرد. آخرین بار که به خانه ما آمد، سخنانش بوی عاشق واقعی را می داد. او گفت: « وقتی اذان صبح می شود، پس از اینکه وضو گرفتی، به طرف قبله بایست و بگو ای خدا، این دستت را روی سر من بگذار و تا صبح فردا آن را برندار. » وقتی دلیل این کار را از او پرسیدم گفت: « اگر دست خدا روی سرمان باشد، شیطان هرگز نمی تواند ما را فریب دهد. »

    [size=large][align=center]بیوک و پیکان[/align][/size]
    با پیکان به همراه شهید بابایی و دو نفر دیگر از دوستان به طرف یزد حرکت کردیم. به علت تنگی جا و احساس خستگی اعتراض کردم و گفتم: « ماشین چون پیکان است، جا تنگ است ولی اگر بیوک بود راحت تر بودیم و زودتر می رسیدیم. » شهید بابایی گفت: « برادر من! من هم می دانم که بیوک از پیکان و کباب بره از نان خشک بهتره، ولی فکر می کنم وقتی سوار پیکان هستیم و برای کسی که کنار خیابان ایستاده و از سرما می لرزد، بهانه می آوریم که جا نداریم و عجله داریم. حالا اگر بیوک سوار شویم به تدریج خواهیم گفت که این بابا بو می دهد و اصلاً نباید سوارش کرد. ان شاءالله اگر ما هم روزی به آن درجه از تقوا برسیم که اگر بنز هم سوار شدیم، هوای نفس ما را نگیرد، مطمئن باشید سوار بنز هم خواهیم شد. »

    [size=large][align=center]دعاخوان مسجد حسین آباد[/align][/size]
    بر حسب اتفاق در یک شب جمعه به مسجد حسین آباد اصفهان رفتم. مراسم دعای کمیل برپا بود و صدای کسی که دعا را می خواند بسیار آشنا. بعد از اتمام دعا و روشن شدن چراغها، با کمال تعجب دیدم کسی که دعا را می خواند شهید بابایی بود. جلو رفتم و پس از سلام گفتم: « جناب سرهنگ! قبول باشد ان شاءالله ». کسانی که اطراف ما بودند با شنیدن نام سرهنگ، به شهید بابایی نگاه کردند. ظاهراً ایشان ناراحت شده بود و به من گفت: « کاش واژه سرهنگ را نمی گفتی ». بعداً متوجه شدم که تا آن لحظه اهل مسجد شهید بابایی را نمی شناختند. ایشان هر شب جمعه به عنوان فردی عادی، دعای کمیل آن مسجد را می خوانده است. بعد از آن او دیگر در آن مسجد دعای کمیل نخواند چون دوست داشت ناشناس بماند.

    [size=large][align=center]لایروبی منبع آب[/align][/size]
    یک بار هنگامی که به همراه شهید بابایی و تعدادی سرباز مشغول لایروبی منبع های آب بودیم، دو افسر ارشد به طرف ما آمده و اظهار داشتند که به ماموریت آمده ایم و مسئول مهمانسرا به ما گفت که برای گرفتن اتاق اختصاصی باید دستور فرمانده پایگاه را بیاوریم. ما را به این جا راهنمایی کردند. شهید بابایی که داخل منبع بود و در حالی که لجن به روی صورت و سر او نشسته بود از منبع بیرون آمد و گفت: « برادرجان! بفرمایید چه امری دارید؟ » یکی از آنها گفت: « آقا جان! چند بار بگویم، ما با جناب سرهنگ بابایی کار داریم. » شهید بابایی در حال که لجن های دستش را پاک می کرد گفت: « بابایی من هستم، اگر امری دارید در خدمت حاضرم. » آن دو افسر در حالی که به شدت دچار شگفتی شده بودند، نمی دانستند چه بگویند. یکی از آنها که شرم از سر و رویش می بارید گفت: « قربان کاری نداریم. آمدیم تا اگر شما کاری دارید، انجام دهیم. »

    علی علی

  2. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    محل سکونت
    Advertising world
    نوشته ها
    Many

     

    حرز امام جواد

     

  3. #2
    حق آب و گل داره مکلف آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    بوشهر
    نوشته ها
    1,183
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض RE: خاطراتی از شهید بابایی

    دوستان سلام

    [size=large][align=center]رعایت عدالت[/align][/size]
    در سالهای 60-61 بنزین به صورت کوپنی توزیع می شد. شهید بابایی بیشترین سهم را به خلبانان شکاری که فعالانه در جنگ شرکت داشتند، اختصاص داد. یک بار که پدر خانم شهید بابایی می خواست همسر و فرزندان او را به قزوین ببرد، متصدی توزیع کوپن بدون اجازه از شهید بابایی یک کوپن به ایشان می دهد. وقتی شهید بابایی متوجه می شود، به شدت با او برخورد کرده و او را توبیخ می کند که چرا بدون اجازه اش این کار را انجام داده است. همچنین به او می گوید: « برادر جان! مگر همسر و فرزندان من با بقیه فرق می کنند! خوب با اتوبوس بروند. چه کسی واجب کرده که حتما باید با ماشین سواری بروند؟ اگر شما می بینید که ما به آقایان خلبان کوپن می دهیم، مسئله اش فرق می کند. » به دستور شهید بابایی مسئول توزیع کوپن رفته و آن کوپن اهدایی را پس می گیرد.

    [size=large][align=center]غذای سربازی[/align][/size]
    در قرارگاه رعد امیدیه هر روز همراه با جیره غذایی میوه ای به عنوان دسر می دادند که اغلب پرتقال بود. شهید بابایی هیچ وقت دسرش را نمی خورد و در پاسخ دوستانش که چرا دسر نمی خوری می گفت: « اتفاقا پرتقال میوه مفیدی است که سرشار از ویتامین ث می باشد و شما حتما آن را بخورید. » همه تصور می کردند که او پرتقال دوست ندارد. یک روز یکی از پرسنل مقداری پرتقال دزفولی به قرارگاه می آورد و برای شهید بابایی سوغات می برد. در کمال تعجب همه، شهید بابایی با اشتها شروع به خوردن پرتقال می کند. وقتی از ایشان می پرسند که چرا پرتقال دسرتان را به هیچ وجه نمی خورید ولی این پرتقالها را خوردید، می گوید: « من سربازم و غذایم هم باید غذای سربازی باشد من یقین دارم این دسر هایی که این جا به ما می دهند، در دیگر نقاط جبهه به سربازان نمی دهند، پس من هم خود را ملزم می دانم تا همانند آنها از این دسر استفاده نکنم. »

    [size=large][align=center]تزکیه نفس[/align][/size]
    شهید بابایی همیشه لباس ساده و بی پیرایه بر تن داشت. یک بار یکی از دوستانش در این مورد از او سوال می کند که شهید بابایی جواب دوستش را این طور می دهد: انسان باید غرور و منیّت خود را از میان بردارد و نفسش را تنبیه کند و از هر چیزی که او را به رفاه و آسایش مضر می کشاند و عادت می دهد، پرهیز کند تا نفس او تزکیه و پاک شود. ما نباید فراموش کنیم که هر چه در این دنیا به انسان سخت بگذرد در آن دنیا راحت تر است. دیگر این که تزکیه و سرکوبی هوای نفس موجب خواهد شد تا انسان برای کارهای سخت تر و بالاتر آمادگی پیدا کند.

    [size=large][align=center]تاولهای سر و آب متبرک[/align][/size]
    در یکی از پاتکهایی که عراق برای پس گرفتن جزایر مجنون انجام داد، شهید بابایی شیمیایی شد و سرش پر شده بود از تاولهای ریزی که خارش شدید داشت. تاولها بر اثر خاراندن ترکیده بودند و وضعیت بدی برای او پیش آمد. یک بار که به طرف بیرون جزیره مجنون در حرکت بودیم، به برکه آبی برخورد کردیم. شهید بابایی لحظه ای ایستاد و به جریان آب دقت کرد. بعد شروع کرد با آن آب سر خود را شست و شو دادن. سپس به من گفت: می دانی این آب کدام آب است؟ گفتم: خب آبی مثل همه آبها. گفت: نه! اگر دقت کنی امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) در کربلا دستشان را به همین آب زده اند و این آب متبرک است. او اعتقاد داشت که تاولهای سرش مداوا خواهد شد. چند روز از این ماجرا نگذشته بود که تمامی تاولهای سر او مداوا شد.

    [size=large][align=center]علت تراشیدن موی سر[/align][/size]
    شهید بابایی اغلب مواقع سرش را با شماره چهار می تراشید. یک روز که در منطقه بودیم پس از خواندن نماز صبح جلوی آینه رفتم و شروع به شانه زدن موهایم کردم که این کار کمی طول کشید. در همین حین صدای خنده ای توجه مرا جلب کرد. دقت کردم، دیدم شهید بابایی است که نیم خیز شده و مرا نکاه می کند. او خطاب به من گفت: می خواهی یکی از دلایل تراشیدن سرم را برایت بگویم؟ من الان یک ربع تمام است که می بینم جلو آینه ایستاده ای و موهایت را چپ و راست می کنی. می دانی زیر هر تار مویت یک شیطان خوابیده؛ غرور این موها، تو را جلوی آینه نگه داشته و فکر می کنی که اگر موهایت را به طرف چپ شانه کنی، خوش تیپ تر می شوی و یا بالعکس. ولی من سرم را تراشیده ام و یک قیافه معمولی به خود گرفته ام. قیافه معمولی هم هیچ وقت انسان را مغرور نمی کند.

    [size=large][align=center]وصیتنامه شهید[/align][/size]
    سرلشکر عباس بابایی در روز جمعه 15 مرداد سال 1366 همزمان با عید قربان و در هنگام اذان ظهر در حین عملیات برون مرزی به درجه رفیع شهادت نائل گردید و مزد سالها زحمات و مجاهدتهای خود را دریافت نمود. متن ذیل وصیتنامه این شهید بزرگوار است که در 22/4/61 نوشته شده است.
    [align=center]بسم الله الرحمن الرحیم
    انا لله و انا الیه راجعون[/align]

    به خدا قسم من از شهدا و خانواده های شهدا خجالت می کشم تا وصیتنامه بنویسم. حال سخنانم را برای خدا در چند جمله خلاصه می کنم. خدایا! مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده. خدایا! همسر و فرزندانم را به تو می سپارم. خدایا! من در این دنیا چیزی ندارم و هر چه هست از ان توست. پدر و مادر عزیزم! ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم.

    [size=large][align=center]سفر حج سال 1366 و صحرای عرفات[/align][/size]
    سرهنگ طیب نقل می کند: در مراسم حج سال 1366 وقتی در صحرای عرفات روحانی کاروان مشغول خواندن دعای عرفه بود، من ناگهان شهید بابایی را دیدم که با لبلس احرام در حال گریستن است. تعجب کردم که ایشان کی تشریف آورده اند. دوباره نگاه کردم اما جای خالی او را دیدم. در روز سوم شهادت ایشان که مجلس بزرگداشتی در کاروان ما برپا شده بود، متوجه شدم غیر از من تیمسار دادپی هم او را در مکه دیده است. لازم به ذکر است شهید بابایی در جواب دوستانش که به او پیشنهاد سفر حج را می دهند گفته بود که شما بروید من تا روز عید قربان خودم را به شما می رسانم. در ضمن شهید عباس بابایی در طول زندگی به سفر حج نائل نشده بود.
    روحش شاد و یادش گرامی

    علی علی

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
کانال سپاه