يك قابلمه پر از عشق:
جوانک خوش تيپ از اينکه قابلمه پيرمرد به پايش خورده و يک خط منحني از جنس گرد و خاک روي شلوارش رسم کرده بود، کلي ناراحت شد. صورتش را که تازه اصلاح کرده بود، در هم کشيد و يک نوچ پرمحتوا از غنچه لبانش بيرون داد.
تا سرحد امکان خودم را عقب کشيدم. روي شانه اش زدم و گفتم: «داداش بيا عقب اين بابا راحت باشه»
از وسط دو تا دستم که مثل گوشت قرباني به ميله وسط ماشين آويزانم کرده بود، گردن کشيدم و نگاهش کردم.
پيرمردي 70 – 75 ساله ، با کت خاکستري با بافتي درشت و ضخيم ، شلوار مشکي اش از گشادي گريه مي کرد و با تمسک به کمربند پوسيده اي ، دست و پا
زنان خودش را به پيرزن چسبانده بود
با خودم فکر کردم و گفتم شايد مي خواهد از جايي نذري بگيرند ! به نظرم قابلمه دو نفره بود . اما قيافه شان به اين کارها نمي خورد . تازه محرم و صفر هم تمام شده بود .
پيش خودم محاکمه اش کردم . «حالا به هر علتي که اين قابلمه خالي رو دست گرفتي پس چرا پلاستيکش آن قدر خاکي و کثيفه ؟!
يعني يک مشماي سالم تر گيرت نيومد که اين طوري شلوار مردمو کثيف نکني ؟!»
شايد چيزي توي قابلمه دارند ؟! اما قابلمه توي پلاستيک يک ور شده بود . اگر چيزي توش بود از سوراخ هاي پلاستيک بيرون مي ريخت .
شايد هم پيدايش کردند ، مي خواهند بفروشند به نمکي ؟! يا شايد هم ترسيدند در اثر تکان هاي ماشين که آدم را مثل مشک عشاير ايل بختياري تکان مي دهد ، حالشان به هم بخورد ، قابلمه را آورده اند براي مواقع اضطراري !
توي همين فکر بودم که پيرمرد با سرفه اي سينه اش را ضاف کرد و گفت : « آقا پياده مي شيم »
مسافرهايي که سر پا ايستاده بودند ، خودشان را عقب مي کشيدند . يکي ، دو نفر هم که جلوي در بودند پياده شدند تا راهي براي پياده شدن باشد .
پيرمرد ، يک دويست توماني مچاله شده قرمز را به راننده داد . بعد هم زير شانه پيرزن را به آرامي گرفت . پيرزن خيلي آرام قدم بر مي داشت . پاهايش که بعد از شصت ، هفتاد سال از کشيدن بدنش خسته شده بود ، روي زمين کشده مي شد . مثل اينکه مي خواست بماند و راحت روي صندلي استراحت کند. شايد هم اگر زبان داشتند به بقيه بدن پيرزن مي گفتند : شما برويد ما بعدا مي آييم.
به رکاب پله هاي ماشين که رسيدند پيرمرد دست پيرزن را روي ميله آهني پشت صندلي شاگرد گذاشت و به پيرزن اشاره کرد که ميله را نگه دار و خودش پياده شد.
قابلمه را با دقت تمام روي پله اول ماشين گذاشت و با وسواس آزمايش کرد که لق نزند . بعد هم دستش را به طرف پيرزن دراز کرد تا پيرزن پاهايش را آرام روي قابلمه بگذارد و بعد از روي قابلمه روي پله اول. دو پايش را که روي پله اول گذاشت ، پيرمرد قابلمه را روي زمين گذاشت . دوباره پيرزن پاهايش را آرام روي قابلمه و اين بار روي زمين گذاشت.:geryeee::ajab:
نمي دانم بقيه مسافران هم احساس من را داشتند يا نه ؟!
پيرمرد و پيرزن يک عمر بود که از قابلمه خورده بودند ، ولي هنوز حتي يک قاشق هم از آن کم نشده بود . اين قابلمه شان فقط براي دو نفر غذا جا مي گرفت. :s126s: