بسم الله الرحمن الرحیم
سلام دوستان
روایتی از شهادت حضرت فاطمه (سلام الله علیها)
نویسنده : سهند صادقی بهمنی
با اندکی تخلیص
ولادت فاطمه (سلام الله علیها)
حضرت محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) پیش از تولد فاطمه بسیار از قریش طعنه میشنید. پنج سال از بعثت گذشته بود. پیامبر را بیرون از خانه و در شهر، ابوطالب و حمزه یاری میكردند كه دیگر اینها هم نبودند.... پیامبر، ناگهان از جانب خدا مامور شد كه از خدیجه برای 40 روز كنارهگیری كند. خدیجه از محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) نپرسیده كه چرا اینگونه باید باشد؟ آن 40روز را پیامبر به روزهداری و راز و نیاز با خداوند گذراند. محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) به خدیجه بازگشت. نطفه فرزندی پدید آمد و خدیجه با خود میاندیشید: «این كودك كیست كه برای آفرینش او جبرئیل نازل میشود و برای خلقت او خداوند فرمان میدهد؟»
زمان وضع حمل رسیده بود و خدیجه به كمك زنان قریش محتاج بود. دنبال زنی از بستگان قدیم فرستاد كه پاسخی نیامد. برخی گفته بودند: «مگر نگفته بودیم با این جوان یتیم ازدواج نكن؟»به هر روی خدیجه تنها ماند. درد بر او فائق آمد. ناگهان احساس كرد سرنوشتش به سرنوشت بزرگترین زنان خداپرست گره خورده است؛ سرنوشت هاجر، آسیه و مریم. پس از اندكی فرزندش را كه دختری زیباروی بود در كنارش دید.
فاطمه (سلام الله علیها) و مكه
فاطمه (سلام الله علیها) با تولد خویش شاید ناخواسته به كمك پدر آمده بود. پیش از فاطمه با اینكه پیامبر دو دختر و دو پسر داشت اما او را بیعقب خوانده بودند. با آمدن فاطمه(سلام الله علیها) نبرد چرخید و اینك خداوند بود كه ایشان را ابتر و بینسل پنداشته بود و از فاطمه(سلام الله علیها) به عنوان كوثر (خیر فراوان) یاد كرده بود. فاطمه میبالید و پدر دل در گرو او داشت. پدر برای فاطمه هیچوقت جز تبسم و خنده ارمغانی نداشت حتی آنگاه كه با سر و روی خاكی و بدنی خونین به خانه میآمد و معلوم بود كه از آزاری كه قریش بر او روا میداشت، در امان نمانده است. باز این لبخند همراه بود و چون پدر در آغوشش میكشید، احساس آرامش پدر را داشت، پدر برای فاطمه انسان اول بود.
و جز او حتی مادرش را در جایگاه پدر نمیدید: «پدر با جبرئیل همنشینی میكند و با او سخن میگوید و جبرئیل حرفهای خدا را بر او میخواند. پدر با ملكوت آشناتر از مكه است كه در آن بزرگ شده است. او آسمانها را بهتر از زمین میشناسد كه بر آن راه میرود... پدر روحی بهشتی دارد. او آمده تا دوزخیان را نجات دهد. پدر برگزیده خداست.» سال دهم، فاطمه تنها 5 سال داشت كه خداوند مادر از او گرفت. محمد بعدها درباره او گفته بود: «هیچكس برای اسلام چون خدیجه نبود، آنگاه كه كسی با ما نبود، آنچه داشت برای خدایش نهاد.» فاطمه از مادر استواری و استقامت در راهی را كه بدان ایمان دارد را آموخت.
نكته این كه مرگ مادر در فاطمه كه آرام و استوار قدم جای پای مادر میگذاشت. در آنچه برای پدر بود تأثیر ننهاد. فاطمه فاطمه بود، پایان محاصره شعب، اما حادثهای دیگر هم برای پیامبر در بر داشت. پرواز ابوطالب كه حامی محمدص بود. سال سیزدهم بعثت بود. محمد برای همیشه از مكه رفت. به جایی كه تا پیش از آن یثرب نام داشت و اینك مدینهالنبی. پیامبر در شبی از خانه خارج شد كه قصد قتل او را كرده بودند. علی علیه السلام بر جای پیامبر خفته بود تا قریش گمان نكند كه دیگر پیامبری در مكه نیست.
پیامبر 3 روز را در غار ثور سپری كرد و جز علی، ابوبكر، عامر غلام ابوبكر و هند بن ابی هاله فرزند خدیجه كسی از جای ایشان مطلع نبود. روز سوم پیامبر كه داشت به سوی یثرب میرفت به علی گفت: «ای علی! من امین مردمم و امانت مردم در خانه من است، فردا در مكه اعلام كن هركس امانتی دارد بیاید و بگیرد و پس از آن خود را برای هجرت آماده كن. فاطمه مادرت را به همراه فاطمه دخترم و فاطمه دختر عبدالمطلب، به همراه خویش به یثرب بیاور و نیز اگر كسی از بنیهاشم خواست تا مهاجرت كند، او را كمك كن.» فاطمه اینك 8 ساله بود. او در خانهای میزیست كه جز مادر و پدرش، علی را نیز با خود داشت و او اگرچه برادرش نبود ولی میدید كه پدر، چون پسرش او را دوست دارد.
ازدواج فاطمه (سلام الله علیها) و علی (علیه السلام)
این دو وجود آسمانی از كودكی مشتركات زیادی با هم داشتند، هر دو در یك خانه رشد كرده بودند و از تربیت پیامبر بهرهمند شده بودند، بنابراین از یكدیگر شناخت كامل داشتند. سال دوم هجری است. جنگ بدر با تمام غروری كه برای مسلمانان در پی داشت، به پایان رسیده است.
فاطمه كه خود را وقف پدر كرده است و مادر پدرش نام گرفته، با شرایط جدیدی در خانه روبهرو گشته است. عایشه به خانه پدر آمده. عروس نوجوانی كه خود همسن و سال با فاطمه است، او خود را جانشین خدیجه میبیند. فاطمه اینك 9 ساله یا 10 ساله است. او خواستگاران فراوان داشت.
ولی پیامبر با خواستگاران او به گونهای برخورد میكرد كه گویی میخواستی كسی در این باره با او سخن نگوید. وقتی یكی از اصحاب كه اتفاقاً در هجرت هم همراه پیامبر بود از فاطمه خواستگاری كرده بود با این جواب پیامبر(صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) مواجه شده بود: «درباره ازدواج فاطمه منتظر دستور خداوندم» دیگران نیز همین را از پیامبر شنیده بودند. برخی از صحابه اما تصمیم گرفتند تا علی را به پیامبر معرفی كنند. او را در حال آبكشی برای درختان خرمای نخلستانهای مدینه یافتند.
«چه شده؟ چرا به اینجا آمدهاید؟» برقی از چشمان علی جهید، دست از كار كشید و به خانه برگشت و لباس عوض كرد و نزد پیامبر آمد. پیامبر چون صدای وی شنید گفت: «كسی پشت در است كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش نیز او را دوست دارند.» فاطمه راضی بود. تنها دغدغهای كه او داشت یك چیز بود. توانایی و تحمل جدایی از پدر.
مهر زهرا(صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) زره علی بود، علی زره را به چهارصد و هشتاد درهم فروخت. میگویند عثمان بنعفان آن را خرید و دوباره به علی(علیه السلام) داد. و پیامبر مقداری از آن را در اختیار سلمان، ابوبكر و بلال گذارد تا با آن وسایل زندگی تهیه كنند. وسائلی كه پیامبر وقتی آن را دیده بود، گفته بود: «خداوندا! این پیوند را برای كسانی كه اكثر ظروفشان سفالین است، مبارك گردان!»
سال بعد حسن به دنیا آمد و سال دیگر حسین، سال پنجم نیز زینب به دنیا آمد. اسوههای دیگری كه همگی در دامان فاطمه تربیت شدند. از جمله همین را بزرگترین دستاورد فاطمه به شمارآوردهاند كه كسی در تاریخ موفق نشده چنین نسلی را در دامان خود پرورش دهد. سالها میآمد و سپری میشد. سال هشتم، فاطمه بازگشت به مكه را نیز دید و تصمیم پیامبر را كه قصد كرده بود تا با انصار بماند و دیگر به مكه بازنگردد برای زندگی.
فاطمه پس از رحلت پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) : «و محمد نیست مگر بشری كه بر او وحی میشود، و اگر بمیرد و یا كشته شود، آیا مجدداً به سوی گذشته خود برخواهید گشت.» «دخترم! جبرئیل هر سال یك بار قرآن را بر من میخواند، ولی امسال آن را دوبار بر من خواند.» «معنای آن میپندارم آخرین سال زندگی من است.» فاطمه اندوهناك شد. اشك در چشمان او حلقه زد. پیامبر ادامه داد: «و تو دخترم نخستین كس از خاندان منی كه به من ملحق میشوی!»
خنده بر لبان فاطمه شكفت. محمد تنها پدری است كه مژده این چنین خبری را به دختر خود میدهد. بیستوهشتم صفر سال یازدهم هجری، فاطمه میگفت: «انقطع عنا الوحی» دیگر بار وحی از آسمان نخواهد آمد چه مصیبتی بالاتر از این. اما هنوز جنازه در میان بود كه گروهی از یاران پیامبر برای مشخص كردن خلیفه راهی سایبانی شدند كه از آن قبیله بنیساعد بود. خلیفه انتخاب شد. نتیجه با آنچه قبلاً در بركههای خم رقم خورده بود، شباهتی نداشت. فاطمه اما آراموقرار نداشت.
زوجش را به گرفتن حقش میخواند و پاسخ میشنید، آیا صدای موذن را میشنوی كه میگوید، «اشهد ان محمداً رسولالله» میخواهی دیگر این اذان نباشد؟!
در همراهی با دولت جدید، فاطمه رنج بسیار برد و تاوان فراوان پرداخت. تاوان شبانه به اشتری بییراق سوار شدن و در پی حق رهسپار شدن. تاوان دفاع از آنچه میدید كه به ناحق گرفته شده و در جای دیگر به ناحق به كار رفته است. آن خطبه كه در مسجد پیامبر میخواند. برای آن نبود تا ادباء و شاعران پس از آن به آن استناد كنند كه در فصاحت و بلاغت یك زن كه چون پیامبر سخن میگفته و راه میرفته. برای آن نبود تا مشتی درخت خرما را كه در نخلستان فدك جمع بودند و برای فاطمه ارزشی نداشتند، مطالبه كند. برای آن بود كه حق را گمشده میدید. و این او را ناراحت و غضبناك كرد. خلیفه جایی گفته بود: «ای كاش آنچه داشتم میدادم و ناراحتی فاطمه، نمیدیدم.»
چرا كه به یادداشت پیامبر گفته بود: «فاطمه پاره تن من است هر كه او را بیازارد....» و فاطمه آزرده بود. چند بار به شفاعت علی آمده بودند او حتی راضی به ملاقات نبود، در بستر روی گردانیده بود، پاسخی نگفته بود.
«بسماللهالرحمن الرحیم، این است آنچه فاطمه دختر رسول خدا بدان وصیت میكند. وصیت میكند در حال شهادت به یگانگی خداوند یكتا و رسالت بنده او محمد و گواهی به اینكه بهشت است، دوزخ حق است و قیامت بیتردید برپا خواهد شد و خداوند كسانی را كه در گورهایند زنده خواهد كرد. ای علی!منم فاطمه دختر رسول خدا(صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) كه خداوند مرا به همسری تو در آورد تا در دنیا و آخرت برای تو باشم. تو در انجام كارهای من سزاوارتر از دیگرانی. مرا شبانه حنوط كن، غسل ده، كفن كن و بر من نماز بخوان و شبانه مرا دفن كن و كسی را خبر نكن تو را به خدا میسپارم. به فرزندانم تا روز قیامت سلام میرسانم.»
معلوم نیست فاطمه دقیقاً در چه ساعتی از شب به شهادت جاوید نایل آمده است اما پنهان، نقاب در خاك كشیدن او بیشك رازی با خود دارد رازی كه امت محمد(صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) اكنون نیز تاوان آن را میپردازد، رازی آشكار.
منبع: روزنامه همشهری
سایت کلوب
پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) : «دخترم! جبرئیل هر سال یك بار قرآن را بر من میخواند، ولی امسال آن را دوبار بر من خواند.» «معنای آن میپندارم آخرین سال زندگی من است.» فاطمه اندوهناك شد. اشك در چشمان او حلقه زد. پیامبر ادامه داد: «و تو دخترم نخستین كس از خاندان منی كه به من ملحق میشوی!»
خنده بر لبان فاطمه شكفت...
منبع : تالار گفتگوی بیداری اندیشه