مرد ۸۰ ساله ای روی صندلی اش در منزل کنار پسر ۴۰ ساله تحصیل کرده اش نشسته بود. ناگهان خروس روی پنجره خانه شان پرید.
پدر گفت؛ این چیه؟
پسر پاسخ داد؛ خروسه!
چند دقیقه بعد پدر برای دومین بار پرسید؛ این چیه؟
پسر پاسخ داد؛ باباجان من همین الآن بهتون گفتم، این خروسه!
بعد از مدتی پدر برای بار سوم پرسید؛ این چیه؟
تن صدای پسر تغییر کرد و با صدای بلند گفت؛ خروس است خروس!
بعد از چند دقیقه پدر برای چهارمین بار پرسید؛ این چیه!
این بار دیگه پسر از کوره در رفت و گفت؛ چرا همیشه داری این رو از من می پرسید. علیرقمی که من چند بار بهتون گفتم. این خروسه خروس. آیا نمی تونید اینی که من می گم رو بفهمید؟
چند لحظه بعد پدر به داخل اتاقش رفت و با یک با یک دفترچه خاطرات کهنه و قدیمی برگشت که آن را از زمان تولد فرزندش پیش خودش حفظ کرده بود. یکی از صفحه هایش را باز کرد و به پسرش گفت که این خاطره را بخوان؛
[align=center]
زمانی که فرزندم ۲۳ بار پرسید اون چیه، اصلاً از کوره در نرفتم و بدون هیچ تغییری در لحن صحبتم گفتم؛ این یک خروس است. من هر بار که می پرسید، با عشق فراوان در آغوش می گرفتمش.:baghal::baghal: هرگز احساس بدی نسبت به فرزندم بهم دست نداد.:happy::happy:[/align]
:rose::rose::rose: