از چاه
شمشير فوران کرد
ماه چهاردهم
بر بال جبرييل نشست
و ناگهان
غيب شد
پرده ها را ملامت مکن
عيب از نگاه ما بود
وقتي که مهرباني
متوقف شود
آن تابستان بي تاب
مي آيد
و زمين
مثل سيب رسيده اي
به پاي او
مي افتد
از چاه
شمشير فوران کرد
ماه چهاردهم
بر بال جبرييل نشست
و ناگهان
غيب شد
پرده ها را ملامت مکن
عيب از نگاه ما بود
وقتي که مهرباني
متوقف شود
آن تابستان بي تاب
مي آيد
و زمين
مثل سيب رسيده اي
به پاي او
مي افتد
گفتم به مهدی بر من عاشق نظر کن
گفتا تو هم از معصیت صرف نظر کن
گفتم به نام نامیت هر دم بنازم
گفتا که از اعمال نیکت سرفرازم
گفتم که دیدار تو باشد آرزویم
گفتا که در کوی عمل کن جستجویم
گفتم بیا جانم پر از شهد صفا کن
گفتا به عهد بندگی با حق وفا کن
گفتم به مهدی بر من دلخسته رو کن
گفتا ز تقوا کسب عز و آبرو کن
گفتم دلم با نور ایمان منجلی کن
گفتا تمسک بر کتاب و هم عمل کن
گفتم ز حق دارم تمنای سکینه
گفتا بشوی از دل غبار حقد و کینه
گفتم رخت را از من واله مگردان
گفتا دلی را با ستم از خود مرنجان
گفتم به جان مادرت من را دعا کن
گفتا که جانت پاک از بهر خدا کن
گفتم ز هجران تو قلبی تنگ دارم
گفتا ز قول بی عمل من ننگ دارم
گفتم دمی با من ز رافت گفتگو کن
گفتا به آب دیده دل را شستشو کن
گفتم دلم از بند غم آزاد گردان
گفتا که دل با یاد حق آباد گردان
گفتم که شام تا دلها را سحر کن
گفتا دعا همواره با اشک بصر کن
گفتم که از هجران رویت بی قرارم
گفتا که روز وصل را در انتظارم
كاش از لطف شبی یاد ز ما میكردی
یاد از عاشق افتاده ز پا میكردی
كاش بیمار فراقت كه ز پا افتاده
با نگاه ملكوتی تو دوا میكردی
كاش میآمدی با یك نظر ای نخل امید
گره از كار من زار تو وا میكردی
كاش یك شب تو برای فرجت مالك من
با دل سوخته خویش دعا میكردی
همچو باران به سر شیعه بلا میبارد
كاش میآمدی و دفع بلا میكردی
پرچم ظلم برافراشته شد در همه جا
كاش تو پرچمی از عدل بپا میكردی
كاش یك روز رضایی ز وفا
مهدی فاطمه از خود تو رضا میكردی
میترسم از آن لحظه که عمرم به سر آید
مهتاب رخت بعد غروبم به در آید
می ترسم از آن دم که بیایی و نباشم
جان از بدنم رفته و عمرم به سر آید
می خوانمت ای یار ز صبح ازلی
آه از دل خونم ز غم هجر برآید
در راه تو من منتظرم تا که بیایی
از گل وصل رخت بهر دلم کی ثمر آید
بر دامن تو رشته دل را چو ببستم
کی مهر رخت از پس پرده به در آید
جز هجر تو اندر دل من هیچ غمی نیست
کی می شود از سینه غم هجر برآید
هر سو نگرم از تو و از وصل بگویند
کی می شود این فصل فراق تو سرآید
از باغ غمت لاله چو بسیار بچیدیم
کی می شود اندر دل ما لاله وصل تو برآید
زمستان خسته شد از بی بهاری
جهان میلرزد از این بی قراری
گمانم جمعه ای باقی نمانده!
خدایا تا به کی چشم انتظاری؟
روز ظهور تو چه سر افکنده مي شوند
انان که در دعاي فرج کم گذاشتند ...
هوای تو
محمدجواد آسمان
دلم مثل غروب جمعه ها دارد هوایت را
کجا واکرده ای این بار گیسوی رهایت را؟
کجا سر در گریبان بردی و یاد من افتادی
که پنهان کرده باشی گریه های های هایت را
خیابان «ولی عصر» بی شک جای خوبی نیست
که در بین صداها گم کنی بغض صدایت را
تو هم در این غریبستان وطن داری و می دانی
بریده روزگار بی تو صبر آشنایت را
نسیمی از نفس افتاده ام از نیل ردّم کن
رها کن در میان خدعه ماران عصایت را
نمی خواهم بجنگم در رکابت... مرگ می خواهم
به شمشیر لقا از پی بخشیدم عطایت را
فقط یک بار از چشمان اشک آلود من بگذر
که موجا موج هر پلکم ببوسد جای پایت را...
... گل امّید را در روز بی خورشید خیری نیست
شب است و می کشی روی سر دنیا عبایت را
نردبان این جهان ما و منی است
عاقبت این نردبان افتادنی است
لاجرم آنکس که بالاتر نشست
استخوانش سختتر خواهد شکست
«مولانا»
انتظار
چه جمعه ای... چه غروب غریب و دلگیری...
چرا سراغی از این جمعه ها نمی گیری؟
مسافری که هنوز و همیشه در راهی!
کجای راه سفر مانده ای به این دیری؟
به پیشواز تو آغوش زندگی جان داد
بیا پیاده شو از این قطار تأخیری...
چقدر پیر شدی روی گونه هایم اشک!
تو سال هاست که از چشم من سرازیر...
چقدر ماندی در بند انتظار ای دل!
شدی شبیه دیوانگان زنجیری...
چقدر شاعر مفلوک! قلبت از سنگ است
چطور از غم دوری او نمی میری...
سودابه مهیجی
نردبان این جهان ما و منی است
عاقبت این نردبان افتادنی است
لاجرم آنکس که بالاتر نشست
استخوانش سختتر خواهد شکست
«مولانا»
ای تو همیشه در میان!
نامدگان و رفتگان از دو کرانه زمان
سوی تو می دوند هان! ای تو همیشه در میان
در چمن تو می چرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو می پرد باز سپید کهکشان
هر چه به گرد خویشتن می نگرم در این چمن
آینه ضمیر من جز تو نمی دهد نشان
ای گل بوستان سرا از پس پرده ها درآ
بوی تو می کشد مرا وقت سحر به بوستان
ای که نهان نشسته ای باغ درون هسته ای
هسته فرو شکسته ای کاین همه باغ شد روان
آه که می زند برون از سر و سینه موج خون
من چه کنم که از درون دست تو می کشد کمان
پیش وجودت از عدم، زنده و مرده را چه غم؟
کز نفس تو دم به دم می شنویم بوی جان
پیش تو جامه در برم نعره زند که بر دَرم!
آمدنت که بنگرم، گریه نمی دهد امان...
سایه
نردبان این جهان ما و منی است
عاقبت این نردبان افتادنی است
لاجرم آنکس که بالاتر نشست
استخوانش سختتر خواهد شکست
«مولانا»
وقتی تو نیستی
تو نیستی
و انسان به طرز غریبانه ای عریان می شود
و تمام لحظه های شنیدن، کر...
«تو نیستی»
الفبای معصومانه ای است
در کالبد مسخ دفترمان جاری...
دنیا
آبستن کودکان عصیان
و عرصه بی دریغ پاییز گونه ای است
که زانوان سبز آزادی را
بارها زمین می زند
طنین آمدنت مگر
به سرودی بلند بدل کند
هجای سست عدالت را
سال ها ایستاده ایم
به بدرقه شانه هایت
در رواق هایی بی حوصله
و تو نیستی...
ملیحه سیف آبادی
نردبان این جهان ما و منی است
عاقبت این نردبان افتادنی است
لاجرم آنکس که بالاتر نشست
استخوانش سختتر خواهد شکست
«مولانا»
در حال حاضر 7 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 7 مهمان ها)