نمایش نتایج: از 1 به 1 از 1

موضوع: سکولاریزم زمینه ها،پیدایش و آثار آن

  1. #1
    مدیربازنشسته paradise آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2010
    نوشته ها
    3,041
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض سکولاریزم زمینه ها،پیدایش و آثار آن

    چکیده
    سکولاریزم حذف دین از عرصه های سیاسی ، اجتماعی ، اقتصادی و علمی است ؛ به عبارت دیگر تهی ساختن حیات اجتماعی انسان از دین و نشانه های آن را سکولاریزم گویند . استفادۀ ابزاری از دین در قرون وسطی ، تفسیر کتاب مقدس بر اساس یافته های علوم تجربی ، اختلافات شدید فرقه ای در مسیحیت که سبب جنگهای طولانی و خونین گردید و نیز اعتماد بیش از حد انسان به خویشتن که بر اثر پیشرفت دانش تجربی پیش آمد زمینه های حذف دین از حیات اجتماعی انسان را فراهم آورد . این دین زدایی خاص جوامع غربی است .
    نوع دیگری از سکولاریزم نیز جامعۀ مارا تهدید می کند که می توان آن را برآیند کارآمدی سه نگرش کاملأ متفاوت دانست : یکی نگرش تنگ نظرانه ای که دین را منحصر در ذهنیات و برداشت های شخصی خود دانسته و می کوشد به هر شکل ممکن آن را بر دیگران تحمیل کند . دیگری نگرشی که دخالت دین در امور اجتماعی و حکو متی را برای تقدس دین زیانبار می داند و بر جدایی دین از سیاست پافشاری می کند . و نگرش دیگر به کسانی تعلق دارد که به فرهنگ غرب دل بسته اند و آن را کعبۀ آمال خود می دانند . این نوشتار بر آن است که اسلام ناب ، حیات فردی و اجتماعی هردو را پوشش می دهد و ظرفیت گشودن مشکلات جوامع بشری در تمام زمان ها را دارد .
    کلید واژگان : سکولاریزم ، سکولاریزاسیون ، اسلام ناب .

    مقدمه
    در اين نوشتار به مساله سكولاريزم صرفاً از آن جهت كه يك مساله غربي و مدرن است، پرداخته نشده است، بلكه دو موضوع ديگر هم از آن تفكيك شده است. يكي سكولاريزم شرقي و ديگري ارتباط سكولاريزم جديد غرب با مبادي قرون وسطايي و كلاسيك آن. موضوع سكولاريزم شرقي پاسخگوي اين پرسش مهم است كه: اگر تفكيك دين و دولت در غرب باعث انحطاط و گيتي گرايي و فساد غرب شد، پس چرا ادغام دين و دولت در شرق باعث سر افرازي و اتفاق و پيشرفت ما نشد؟ موضوع دوم هم پاسخگوي اين پرسش است كه: اساساً آيا مي‌توان فلسفه و انديشه سياسي انسان غربي را به روانشناسي اجتماعي و تاريخي او تحويل برد؟ مجموعه اين مطالب مقدمه‌اي است براي طرح اين پرسش‌ها:
    جريان سكولاريزم در جامعه ما تحت چه فرايندهايي در حال تكوين است؟ آيا نگاه ابزار گرايانه به مذهب تا چه اندازه زمينه را براي گسترش انديشه‌هاي سكولار در جامعه ما فراهم كرده است؟ آيا نسبت حكومت سكولار با نوعي ايمان گروي سنتي تحجر‌آميز، به خوبي بررسي شده است؟ مدعاي سكولاريزم جديد غرب چيست و بر چه اصول و مباني اي استوار است؟ اين مباحث كه هيچگاه خود را از نقدهاي منصفانه ناقدان بي نياز نمي بيند، نگاه خطي به مسئله سكولاريزم را تبديل به نگاه هندسي و فراگير مي كند.

    معاني سكولاريزم
    سكولاريزم در ادبيات سياسي، فرهنگي و مذهبي جهان اصطلاحاً به معناي نوعي نگرش غير قدسي و عرفي و دنيوي است و تعبير جدائي دين از سياست صرفاً جزئي از معناي كلي آن و ناظر به جنبه دولتي و سياسي سكولاريزم است. اين اصطلاح هم مانند ليبراليزم و پلوراليزم كه معمولاً جنبه سياسي و فرهنگي دارند از ديدگاه هاي مختلف قابل بررسي است.
    به عنوان مثال، سكولاريزم در عرصه نگرش هاي جامعه شناختي به معني عبور جوامع از شرايط تاريخي و سنتي و راز آلود و احياناً مذهبي به شرايط مدرن و علمي، و يا جايگزيني تدريجي نهادهاي مدني جديد به جاي نهادهاي كلاسيك سنتي و ديني است. در فرهنگ علوم سياسي آن را به معناي باور به انتقال مرجعيت از نهادهاي ديني به اشخاص يا سازمان هاي غير ديني و يا محدود شدن دين در قلمرو علوم فردي و عدم داعيه آن در عرصه مسائل اجتماعي(عليزاده،259)كه در حقيقت تفسيري از ديدگاه علوم اجتماعي محسوب مي‌شود. از نقطه نظر فلسفي مي‌توان سكولاريزم را نوعي اعتقاد به جهان غير متافيزيكي دانست كه معادل نوعي ماترياليزم است. از اين ديدگاه، جهان، حيات و انسان بدون در نظر گرفتن مبادي ما بعدالطبيعي با نگاهي خشك و علمي بررسي مي‌شوند.
    اين اصطلاح كاربرد حقوقي و مخصوصاً مذهبي نيز دارد. به گفته يورگن هابرماس: سوال اين است كه در جوامع پست سكولار غرب، سكولار كردن به چه معنا است؟ اين واژه جريان تاريخي انتقال اجباري داشته هاي كليسا به يك حاكميت لائيك ـ جدا شده از حاكميت كليسا ـ را مي رساند. در منازعات فرهنگي كه در قرن نوزدهم صورت گرفت اين مفهوم از معناي اصلي حقوقي بسيار فراتر رفت و نمادي شد براي جريان هاي پيروز همراه با اجبار مدرنيته و آزمون و محكي شد براي موضع گيريهايي در قبال مدرنيته[2] . سكولاريزم از نظر اقتصادي هم در حقيقت به گرايش هاي فرد گرايانه و سود جويانه و نوعي نظام اقتصاد آزاد و كاپيتاليستي گرايش پيدا مي‌كند. اين اصطلاح به نحوي در علم هم مطرح شده و آن عبارت است از همان مفهوم علمِ غير ديني و اين ادعا كه اساساً ذات علم از ذات دين جداست و لذا هيچ پيوندي بين ايندو وجود ندارد و اين چنين است عقلانيت غير ديني كه متكي بر نوعي خرد خود بنياد كانتي است و نيز اخلاق غير ديني و بشري كه مجموعاً در ذيل مفهوم سكولاريزم گنجانده شده اند.
    اما آنچه بيشتر مشهور است سكولاريزم در عرصه سياست و دولت است كه گفته مي‌شود اساساً دين از حكومت و دولت جدا است و مفاهيمي مانند دولت ديني، مفاهيمي تناقض آلودند، چرا كه دولت و سياست از مقوله علم است و لذا ربطي به دين ندارد. تعاريف شش گانه‌اي كه شانير براي سكولاريزم بر مي‌شمارد تقريباً بر همان معاني فوق منطبق است(خسروپناه،222)
    اين واژه در زبان عربي به صورت العلمانيه (به فتح عين) به معناي عالمي و اين جهاني و به (كسر عين) به معناي علمي بودن و علم گرائي ترجمه شده است. بين سكولاريزم و سكولاريزاسيون تفاوتهايي وجود دارد كه دانشمندان علوم اجتماعي و سياسي بدان توجه كرده اند. جريان سكولاريزاسيون يك نقطه عزيمت جامعه شناختي دارد و مانند يك پروسه است كه تحت تاثير آن، جوامع به صورت طبيعي وا حياناً ضروري تدريجاً از دامن سنت هاي ديرينه مذهبي جدا شده و به لوازمات زندگي مدرن تن مي‌دهند. بنا به قولي اين اصطلاح در سال 1646 ميلادي در مذاكرات مربوط به خاتمه جنگ هاي 30 ساله توسط دوك دولنگويل نماينده فرانسه بكار برده شد.(بازتاب انديشه، ش:26) از اين ديدگاه:
    سكولاريزاسيون به معناي عرفي شده و دنيوي شده و غير ديني گشتن به كار رفته و معرف فرايند و پروسه ايست كه طي آن بشر و جوامع بشري به مرور زمان از تعلقات ماوراءالطبيعي و باورهاي ديني دست شسته و از هر گونه رويكرد غايت انديشانه و فرجام نگرانه فاصله مي‌گيرند و تنها در مقياس هاي بشري به آباداني دنيا مي پردازند. تعبير سكولاريزاسيون در زبانهاي اروپايي اول بار در معاهده سال 1648 ميلادي وتوسط ست فالي به كار رفت(خسروپناه،221)
    هاروي كاكس انديشمند سكولار در اين باره مي‌گويد: سكولاريزاسيون يا عرفي شدن يك جريان تاريخي غير قابل بازگشتي است كه طي آن جوامع از سلطه كليسا و عقايد تعصب آميز ما بعدالطبيعي آزاد مي‌شوند(هوردون،194)
    در واقع سكولاريزاسيون يك فرايند نسبتاً تدريجي است ولي سكولاريزم يك نوع فلسفه و انديشه و ايدئولوژي تمام عيار است كه به دنبال تامين مقاصد خاصي است و اين تفكيك در اصطلاحاتي مانند مدرنيزم و مدرنيزاسيون و مدرنيته هم قابل بررسي است.(حجاريان،243) بنابراين اولاً: سكولاريزم در ساحت هاي مختلفي قابل بررسي است و جدايي دين از دولت اخصّ از آن است و ثانياً: سكولاريزم به عنوان يك ايدئولوژي، غير از سكولاريزاسيون به عنوان يك مساله مورد بحث در علوم اجتماعي است.


    مباني تاريخي و معرفتي سكولاريزم
    سكولاريزم در تاريخ بشر: بررسي سكولاريزم و رسيدگي به آن در تاريخ عمومي زندگي انسان ممكن است براي كساني كه تصوري احياناً سطحي نسبت به ماهيت سكولاريزم دارند قدري غير منتظره باشد؛ چراکه ازنظر آنان مي توان پرسيد:مگر سكولاريزم به عنوان عرفي ديدن زندگي و مخصوصاً نگاهي دنيوي به حكومت و دولت، محصول شرايط تاريخي اروپا و غرب نيست که توسط روشنفکران فريفتةغرب به اين ديار انتقال يافته است ؟
    بايد گفت که نوع ديگري از سكولاريزم وجود دارد كه هر چند به لحاظ تعريف با سكولاريزمي كه از آن سخن گفتيم تفاوت دارد، ولي به لحاظ كاركردهاي عيني و نتايجي كه بر آن مترتب است و تاثيري كه بر سرنوشت مذهب در سياست و اجتماع مي گذارد نه تنها تفاوتي با آن ندارد بلكه چه بسا بسيار كارسازتر و موثرتر از آن باشد و آن نوعي عقب راندن مذهب از صحنه واقعي زندگي آدميان با استفاده از خود مذهب و دخالت ظاهري و سطحي آن در صحنه زندگي است. و اين تناقضي است كه تاريخ بشر عموماً آن را در خود پرورده و معمولاً از ديدگان مغفول مانده است.
    ظاهر قضيه اين است كه وقتي تاريخ را نگاه مي كنيم آن را همراه و پيوند يافته با نوعي مذهب و گرايش هاي فرا طبيعي مي بينيم و اين مساله اي است كه در همه فرهنگ ها از اقوام ابتدايي گرفته تا جوامع امروزي ،غير ازاروپا و آمريكا آن هم در چند سده اخير، وجود داشته و هيچ گاه از نگاه جامعه شناسان و مورخين دين بدور نمانده است.(بايرناس)
    شيوه زندگي تئوكراسي و نيز اعتقاد به نيرويي متافيزيكي كه معمولاً يگانه هم دانسته شده و نيز اعتقاد به مجموعه رسولان و معاد، تقريباً نقطه مشترك عقايد همه فرهنگ‌ها شمرده شده است و مطالعه فراگير زندگي اقوام بدوي امروزي از استراليا گرفته تا آمريكاي جنوبي و آفريقا، همه ناظر به اين امر است.(بوش و...) سوالي كه در اينجا پيش مي آيد اين است كه اين گونه دخالت امور مقدس در زندگي آدميان در طول تاريخ چه ثمره اي بدنبال داشته است؟ آيا مجموعه تاريخ دين سرگذشت سر بلندي و سرافرازي آدميان بوده است؟ آيا سرنوشت يهوديت يا آئين زرتشت چه بوده است؟ سرنوشت اديان و مذاهب هند و چين و ساير ملل چه بوده است؟ آن چه مهم است اين است كه متاسفانه ما در تاريخ با نوعي برخورد دوگانه با مذهب مواجه‌ايم، يكي برخورد معقول و مبتني بر اصول مُنزَل و وحياني و ديگری، برخوردي ابزاري و سودجويانه و مبتني بر مفاهيم تحريف شده و غير وحياني از آن؛ آنچه در طول تاريخ شاهد آن بوده ايم نوع دوم است. جز آنچه كه مربوط به زندگي پيامبران الهي است و همه برخوردهايي كه با دين شده اساساً در راستاي منافع سياست مداران وصاحبان قدرت بوده است.
    ناگفته پيداست كه حوزه هاي آسكولاستيك مسيحي قرون وسطي به بزرگ ترين عامل نقض حقوق آدمي و نفي علم و تعميق فشارهاي فئوداليزم تبديل شدند و در هند هم دين وسيله‌اي شد براي توجيه نظام ماوراء الطبيعي كاست. و در ايران تبليغ برای شيوه اي از الهيات كه منشا الهي حكومت داريوش و تضادهاي طبقاتي ساساني گرديد که دين بردگي موبدان بر اساس آن توجيه مي شد، و در اسرائيل و تاريخ يهود نيز ايدئولوژي نژاد پرستي و اشرافيت خاخام ها از آن زاده ‌شد.
    استفاده ابزاري از مذهب ، به همان اندازه دين را منزوي مي‌كند كه مبارزه علني با مذهب. چه تفاوتي است بين اين كه كسي اساساً و به لحاظ تئوريك مذهب را قبول نداشته باشد يا آن را بدين لحاظ كه مقدس است و نبايد با سياست كه يك امر دنيويست آميخته شود از صحنه دولت و اجتماع كنار بز‌ند يا آن را به حوزه اجتماع كشانده ولي ازآن استفاده ابزاري كند؟ اين هر سه به يك نتيجه مي رسند.
    اين رويكرد پاسخ گوي پرسش ديگري نيز هست و آن اين كه: اگر تفكر سكولاريزم غرب منشا مشكلات و لااقل يكي از دلايل انحطاط تمدن ماست پس چرا ما كه اساساً از سكولاريزم بي خبر بوديم يك تمدن كمال يافته نداشتيم؟
    اگر تفكيك دين از دولت در غرب منشا مشكلاتي براي ما مي‌تواند باشد پس چرا ادغام دين و دولت در تاريخ هزاران ساله تمدن شرقي و اسلامي معجزه‌اي براي ما نيافريد؟
    پاسخ اين است كه در حقيقت آنچه ما داشتيم نوعي دين دولتي بود نه دولت ديني و لذا كار ما هم به همان جايي ختم شد كه غرب لائيك و سكولار. اين بررسي نسبتاً مختصر كاربرد ديگري نيز دارد و آن شناخت زواياي پنهان يك تلاش سازمان يافته است كه برآيند آن تحقق جريان سكولاريزم در جامعه است و آن عبارت است از: 1 ـ جريان يك طرفه نفوذ و گسترش عقلانيت سكولار بر اساس معرفت‌شناسي غربي در جامعه 2 ـ نوعي حركت ابزار گرايانه ديني و ذبح سياسي و دولتي مذهب 3 ـ شيوه اي از نوعي تحجر كور و تاكيد بر مسؤوليت ستيزي و احياناً فقه فردي و نفي هر گونه حضور ديني در اجتماع بر اساس يك قرائت سنتي و غير علمي از مذهب كه در مقابل حركت امام(ره)ورهبری است.


    سكولاريزم در تاريخ اسلام
    سنت سكولاريزم در تاريخ اسلام در حقيقت تابعي است از سنت سكولاريزم به عنوان يك جريان عمومي در تاريخ بشر. گفته مي‌شود اساساً به لحاظ فلسفي بعد از فارابي باب انديشه سياسي به معناي حقيقي آن بسته شد و متفكرين بعدي به نحوي خود را مسؤول توجيه شرعي و علمي سياست مبتني بر تغلب دانستند (خاتمي)، ولي در كل بايد پرسيد: آيا آنچه در تاريخ اسلام، جز در دوره زندگي ده ساله حيات حضرت محمد(ص) و نيز امام علي(ع) در مدينه و كوفه، رخ داد نوعي دين سياسي بوده است يا سياست ديني؟ آيا در تاريخ فرهنگ اسلامي، سياست تابع دين بود يا دين تابع سياست؟ آيا معاويه ها و يزيدها و حجاج ها و مامون ها در پرتو گفتمان دين سياسي بر سر نوشت تاريخي مردم مسلمان مسلط شدند يا در پرتو سياست ديني؟ آيا كودتاي سقيفه نوعي حركت قرن بيستمي دموكراتيك براي تفسير صحيح سياست و حكومت بود يا تلاش علي(ع) كه براي بازگرداندن حكومت و سياست به مسير عادلانه خود قرباني شد؟ آيا حسين(ع) براي اسلام مي جنگيد يا يزيد؟ آيا لباس پيامبر بر تن كدام يك از اينان بود و كدام يك بر عليه اميرالمومنين زمانه خروج كرده بود؟ آيا قرآني كه در دستان علي(ع) بود حق بود و يا قرآني كه بر سر نيزه هاي معاويه بالا رفته بود؟ اين پرسشها هر چند امروزه براي ما پاسخ روشني دارد ولي براي آدميان آن زمان به دليل همان گرداب تناقض دروني تاريخي كه قبلاً از آن سخن گفتيم روشن نبود .
    امروزه متاسفانه تلاش مي شود با القاء نوعي شك اپيستمولوژيك و پلوراليزم معرفتي به اصطلاح با نگاه جديدي به تاريخ اسلام و مساله تفرق ديني مسلمانان نگريسته شود و تفسير خرد پذير!! از آن ارائه شود ولي نبايد اجازه داد حقايق تاريخي در گرد و غبار تفسير و تاويل هاي مدرنيستي و پست مدرنيستي به فراموشي و تحريف سپرده شود.
    نبايد زمام تاريخ مقدس آدمي را بدست جاهليت مدرن سپرد تا اسلام يزيد و حسين(ع) را در قرائت معقول و طبيعي از اسلام معرفي كند[3] .آنچه در تاريخ رخ داد نوعي تلاش منفعت طلبانه و يا با تعبيري خوش بينانه نوعي تفكر مقدس مآبانه براي حفظ اصل دين محسوب مي‌شد و بس. به گفته برخي : حرف عمر و عده ای ديگر اين بود كه مقام ظاهري خلافت با جلال و شكوه نبوت آميخته نشود و بني هاشم در همان مقام معزز نبوت باقي بمانند و به قدرت و امور دنيوي آلوده نشوند. آري همان شيوه‌هاي پنهان سكولاريزم بود كه براي قرن ها حاكمان اموي و عباسي و ترك و مغول و صفوي و عثماني را در تاريخ ما ظاهر كرد و تفكر تشيع علوي را در خود مستحيل نمود.


    سكولاريزم در تاريخ غرب
    سكولاريزم جديد غربي كه در لباس علم و عقلانيت عرفي و خرد خود بنياد و مديريت و حكومت علمي و تفسيرهاي غير ديني از جهان و انسان و خصوصي سازي مذهب و حذف نهادهاي ديني در جامعه عرضه مي‌شود، در حقيقت پيوندي وثيق با سكولاريزم نوع اول و تاريخي آن دارد و اين مساله تاريخي پژوهشگر را بر آن مي دارد كه با رويكرد تاريخي (از منظر تاريخ سياسي) به تبيين اين مساله بپردازد و نه صرفاً با رويكرد فلسفي و تحليل علمي.
    پژوهشگر از خود مي پرسد: آيا مقولات فوق يك سلسله پرسش هاي حكيمانه و فلسفي است كه پاسخ هاي فلسفی و علمي مي طلبند و يا جمع بندي يك سلسله نقصان هاي تاريخي و اجتماعي است؟
    آيا انسان غربي به دليل تحريف آيين مسيح و دخالت هاي ابزار گرايانه و سنگ دلانه پاپ در دستگاه دولت، به نفي طبيعي دين كشيده شد و يا بر عكس نقد علمي و فلسفي مذهب باعث شد غرب به عدم دخالت تشكيلات كليسا و مذهب در امور اجتماعي فتوا دهد؟
    در حيات غرب سه دوره قابل بررسي وجود دارد كه به نحوي با هم مرتبطند ، دوره تاريخي يونان و روم قديم قبل از ظهور مسيحيت، دوره ظهور مسيح تا سال هاي آخر سدهاي ميانه و دوره تاريخي بعد از رنسانس تا حدود سال هاي نيمه اول قرن بيستم و شروع نگرش هاي پست مدرنيستي و انتقادي. تمدن و فرهنگ يوناني كه قبل از تمدن ايتاليا و روم در تاريخ سر بر آورد اساساً يك تمدن عقل گرا و فلسفي بود. يونان سده هاي قبل از ميلاد(پنجم ق- م) توانسته بود به طرز معجزه آسايي پرده هاي حيات اسطوره اي و تاريخي خود را بدرد و با نگاه عقلي و فلسفي و نسبتاً علمي تحولي در شاخه هاي مختلف علوم به وجود بياورد و حتي در بسياري از جهات مؤسس يك شاخه علمي باشد.
    در تفكر يوناني، مسأله مذهب هر چند در كليات خود تابعي از همان سنتهاي اسطوره‌اي و اعتقاد به خدايان كوه المپ و زئوس و...بود(رهنمايي،33) كه بعدها منشا نوعي تفكر اومانيستي شد؛ ولي در مجموع تحت تاثير نگاه فيلسوفان و انديشمندان يونان قدري از راز آلودگي آن كاسته شده بود و لذا مي بينيم كه مسأله خدا در يونان لااقل از نگاه سقراط و افلاطون و ارسطو مفهوم عميق اخلاقي و فلسفي به خود مي گيرد و اين مسأله عرصه را بر تفسير‌هاي ضد اخلاقي و دولتي از دين به طور نسبي تنگ مي كند.
    نكته ديگري كه باعث شد مسأله دين دولتي (به معناي رايج تاريخي آن) در يونان نتوانست شكل موثري داشته باشد، موقعيت سياسي و اجتماعي يونان بود. نظام دولت ـ شهري و غير متمركز لااقل تا دوره تسلط اسكندر اين امكان را نمي داد كه يك نوع حكومت مقتدر شبه مذهبي مانند نظام امپراطوري روم و ايران بر يونان تسلط داشته باشد . ازاين رو، مسأله استبداد ديني به آن شدتي كه در ايران و چين و هند و... قابل بررسي است در يونان موضوعيت نداشت. پس از مسيحي شدن يونان و به دنبال آن سقوط امپراطوري روم غربي، منطقه بيزانس (يونان قديم) براي قرن ها شرائطي متفاوت از اروپاي غرب را به لحاظ سنت هاي ديني و سياسي داشته است. براي مثال در اروپاي غربي همواره نظام پادشاهي تابعي از انتخاب و انتصاب دستگاه كليسا و پاپ بود ولي در بيزانس برخلاف آن ديده مي شد چرا كه دست تهاجم ژرمن ها بدانجا نرسيد و به انحطاط دچار نشد.
    در روم قديم هم، كيش امپراطور پرستي ظاهراً يك سنت رايج بود. امپراطوران همان خداي مورد پرستش بودند و مخصوصاً بعدها كه توانستند دست به جهان‌ گشائي هاي عظيم بزنند اين سنت بيشتر تحكيم شد.
    اما حيات اصلي غرب با ظهور مسيحيت آغاز مي شود. اهميت مسيحيت از اين جهات بود: مسيحيت مبتني بر يك ايده قوي وحياني بود و لذا مي توانست خلاء ناشي از نوعي ايمان گروي را در تاريخ مغرب زمين پر كند : مسيحيت توانست آنقدر موج سياسي و اجتماعي ايجاد كند كه امپراطوري رم را به چاره انديشي و قتل و عام مسيحيان وا دارد ؛ اين دين توانست نهايتاً در تقابل با دستگاه سياسي روميان بر كرسي اقتدار تكيه زده و كنستانتين راناگزيرساخت آن را در حدود سال هاي 400 ميلادي به رسميت بشناسد. سرانجام مسيحيت تحت تاثير منافع مشترك اصحاب مسيحيت و دستگاه حاكميت به تحريف كشيده شده و مفاهيمي مانند تثليث و چندگانه انگاري از دل آن متولد گرديد و اين جريان توانست سرنوشت تاريخي 1500 ساله قرون وسطي و دوره هاي بعد را توجيه كند.
    دستگاه امپراطوري پذيرفت از آيين شرك و تعدد پرستي عقب نشيني كند و از طرفي مسيحيت هم از ادعاي يگانه پرستي خود به همان اندازه دست بردارد . از اين رو، شكل سومي از ايدئولوژي ، به نام تثليث به وجود آمد كه به قول ولتر همان فرزند نامشروعي بود كه در نتيجه تزويج بين تعدد پرستي و يگانه‌پرستي زاده مي‌شود.
    اين دعواي تاريخي و پيوند صوري بين مسيحيت و نظام پادشاهي روم قديم بالاخره به نفع مسيحيت تمام شد. اقوام مهاجم تمدن باختري را به گورستاني ظلماني بدل کردند و تمام آثار تمدني و فرهنگي را به مانند اقوام مغول در شرق يكجا نابود ساختند و اين آغازي بود براي شروع يك تاريخ هزار ساله كه با تفوق مسيحيت ادامه پيدا كرد.(ر-ک ،لوکاس)
    شيوه تشكيل حكومت شارلماني در فرانك و مراسم تاج گزاري او توسط پاپ در حقيقت نمونه آغازين اين نفوذ تاريخي است و مسيحيت از اين به بعد تاثير هاي اجتماعي، سياسي، فلسفي، علمي و اقتصادي خود را در غرب ظاهر كرد. از نظر اجتماعي و اقتصادي، دستگاه كليسا مانند يك قدرت دنيوي تمام عيار عمل كرد و با فشاري كه بر رعايا و اقشار ضعيف از طرف پادشاهان و كنت ها در شيوه فئوداليزم وارد مي كرد، بخش عمده‌اي از درآمد عمده آنها را به خزانه كليسا واريز مي كرد و اين كار را از طريق جعل قوانين ماليات و مخصوصاً خريد و فروش بهشت و جهنم و تضمين نجات مسيحيان و قبولي توبه و دعا و... انجام مي داد.
    عايدي اساسي كليسا از ممر زمينهائي بود كه خود كليسا در تملك داشت. اين زمينها را كليسا از طريق هديه‌ها يا از راه قصور اشخاص به دست آورده بود. در شيوه فئودال از هر مالك يا مستاجر انتظار مي‌رفت كه به هنگام مرگ چيزي را وقف كليسا كند و اشخاصي كه خودداري مي‌كردند مظنون به الحاد شمرده مي‌شدند و به بهاي اين تمرد امكان داشت در اراضي مقدس شده كليسا به خاك سپرده نشوند(ر-ک، دورانت)
    همچنيين مي نويسد مبالغي عظيم از راه فروش بهشت و آمرزش گناهان از كيسه زواري كه وارد شهر روم مي شدند عايد پاپ ها مي‌گرديد.(همان)
    از نقطه نظر فلسفي هم ما شاهد تكوين طرز تلقي هايي تحت عنوان فلسفه مدرسي و يا آسكولاستيك هستيم كه در حقيقت نوعي توجيه و تفسير معارف مسيحي بر اساس فلسفه يونان و انديشه ارسطوئي بود. فيلسوفان مدرسي مانند آكويناس تمام همت خود را به كارگرفتند تا شايد بتوانند مفاهيم خرد ناپذير و تحريف شده آيين مسيح را توجيه عقلاني كنند. كلي نگري مفرط فلسفي آنچنان قوي بود كه عرصه را بر علم و هر گونه طرز تلقي تجربي و استقرائي تنگ مي كرد. نمونه اين ارسطو زدگي را مي توان در اخراج دانشجوي يكي از دانشگاه هاي معروف آن زمان اروپا مشاهده كرد. جرم او اين بود كه به اساتيد خود اعتراض كرده بود كه چرا براي كشف تعداد دندان هاي اسب آن را نمي شمارند و سراغ فلسفه ارسطوئي مي‌روند. از نقطه نظر علمي هم ما شاهد اتفاقات عجيبي هستيم.
    هر گونه صحبتي كه به نحوي مغاير با تعاليم مسيحيت تاريخي باشد محكوم به نابودي است و هيچكس حق ندارد نكته‌اي را كشف كند كه به نحوي اصول مسيحيت را مخدوش كرده و زير سوال ببرد و اساساً هيچ منبعي براي كسب معرفت و آگاهي جز آنچه كه در كتاب مقدس آمده وجود ندارد. ايمان و عقل با هم در تضادّند و مي توان به سه گانگي خداي واحد اعتقاد داشت بدون اينكه بتوان آن را تناقض آلود دانست ! چرا كه اين امر يك مسأله عقلي است و ربطي به ايمان مذهبي ندارد.براين اساس،كريستف كلمب به خاطر كشف سرزميني كه سن پل در تورات و انجيل آن را پيش بيني نكرده بود زنداني مي‌شود و دي رومنس به جرم اينكه گفته بود قوس و قزح، تير و كمان جنگي خدا نيست بلكه از انعكاس نور خورشيد در ابر و دانه هاي باران پديد مي‌آيد زنداني شده و بعداز مرگ، جسدش به آتش كشيده مي‌شود. و بالاخره در سال هاي 1415، استخوان هاي والكليف استاد دانشگاه آكسفورد و ژان هوس استاد دانشگاه پراگ در سويس با هم سوزانده مي‌شوند. (همان)
    سخن با رونيوس اين بود كه: روح القدس به ما مي آموزد كه چگونه به آسمان رويم، نه اين كه آسمان چگونه مي چرخد. بنابر اين محاكمه معروف گاليله و همه اين امور، اعمالي بود كه دستگاه انگيزيسيون و تفتيش عقايد براي حفظ قداست مباني مسيحيت انجام مي‌داد و مجموعه اين امور كار را به جايي كشاند كه عده زيادي معتقد شدند كه اساساً عيسي به رم پا نگذاشته است و پاپ حزب شيطان است. از نقطه نظر هنري نيز بايد گفت هنر دوره قرون وسطي هنري صد درصد مذهبي و در خدمت اهداف و تعاليم آيين مسيح بود و مقايسه اين هنر مخصوصاً در حوزه مجسمه سازي با هنر عصر روشنگري به خوبي مي‌تواند گوياي مشخصات قرون وسطايي آن باشد.اين شيوه از الوهيت موهوم و افراطي اساساً مغرب زمينيان را الينه كرده بود و قدرت هر گونه تفكر عقلاني را از آنان گرفته بود.
    از نظر سياسي و اجتماعي بايد پرسيد مسيحيت چه كرد و چه تصويري از خود در ذهن انسان غربي باقي گذاشت؟ دوران قرون وسطي در حقيقت از اين جهت صحنه پايمال شدن حقوق غربيان در زير چرخ منافع سياسي و اقتصادي دستگاه كليسا و حكومت مبتني بر نوعي (استبداد ديني) است و سكولاريزم دقيقاً بر آيند مجموعه تحولات سياسي ـ اجتماعي دوران تاريك سده هاي ميانه محسوب مي‌شود.
    حال بايد پرسيد: اساساً دوران رنسانس و نوزايي در غرب چه بود و چه تحولاتي را بعد از گذشت چند قرن موجب شده است ؟ نكته اي كه در ابتدا بايد يادآور شويم اين است كه رنسانس به معني توليد جديد و زايشي دو باره، جمع بندي مجموعه حوادثي است كه دو بعد عمده دارد و آن رفورميزم و انديشه پروتستانتيزم است. نهضت اصلاح ديني و جريان رفورم را متفكريني مانند لوتر و كالون كه هر دو كشيش بودند مطرح كردند و نهضت پروتستان هم به معناي نوعي اعتراض بود به وضع موجود و حركتي انقلابي در برابر هزار سال حاكميت بلامنازع كليسا و پادشاهان اروپاي غربي. مدعاي رفور ميستها اين بود كه اساساً نظام و جامعه فرهنگي و اجتماعي اروپا و مخصوصاً آيين مسيح بايد مورد نوعي اصلاح و باز انديشي قرار گيرد و البته در اين ميان نوعي گرايش هاي الحادي خالص هم متولد شد كه راه را بر هر گونه اصلاح ديني نيز مي بست.
    رنسانس را مي توان به سلبي، ايجابي، مثبت و منفي تقسيم كرد. رنسانس سلبي يعني آن حركت اعتراض آميزي كه در مقابل دستگاه كليسا بروز كرد، ولي آيا صرف اعتراض براي ساختن نظام جديد كافي بود؟ اينكه ما نظام سنتي را قبول نداريم يك چيز است و اينكه چه چيز بايد جايگزين آن شود چيز ديگر و اين همان جنبه ايجابي رنسانس است. غربيان در كل براي باز توليد نظام اجتماعي و فلسفي خود از سه راه تغذيه شدند: يکي ازآنها تمدن اسلامي بود كه تحت تاثير جنگهاي صليبي در مدت دويست سال به مرور زمان به غرب منتقل شده بود و شواهد تاريخي زيادي براي اين مدعا وجود دارد (ر-ک ،هونکه)
    ديگری فرهنگ و تفكر رم و يونان قديم كه براي قرن هاي متمادي انسان غربي از آن جدا شده بود و البته اين رجعت دو باره به دوران طلائي عهد پريكلس و... به واسطة مسلمين و از طريق بيزانس بود. به خصوص باتوجه به اينکه تمدن اسلامي در آن سال ها بخش هاي زيادي از امپراطوري بيزانس را در قسمت آفريقا و آسيا در اختيار داشت و تحت تاثير آن، مراكز علمي اسكندريه و... به رونق جديد علمي دست پيدا كرده بودند.
    سيسيل و مخصوصاً اسپانيا نيز نقش مهمي در اين نقل و انتقال فرهنگي داشتند. عامل سوم تلاش عقلاني و علمي آزاد خود انسان هاي غربي و اجتهاد فلسفي آنها در ابعاد مختلف زندگي و مخصوصاً در حوزه علوم تجربي بودکه بدين طريق معجزه هاي بزرگي اتفاق افتاد و انسان غربي به راحتي تسليم پيامبر جديد خود به نام علم گرديد. اين پيامبر هم با معجزات خود چشم و دل انسان غربي را البته مسحور نمود و حتي گفته مي شود سرعت تغيير و تحولات علمي در غرب آن چنان زياد بود كه متفكران علوم انساني هم براي اين كه از اين قافله عقب نمانند تلاش مي كردند تا از پديده هاي انساني تفسيري كاملاً ديناميك و متغير عرضه كنند. رنسانس مثبت هم در حقيقت برآيند تمام حركت طبيعي و نسبتاً ضروري و معقولي است كه انسان غربي براي باز سازي دنياي خود نشان مي‌دهد، هر چند در اين راه، غرب به اشتباهات عظيم هم دچار شد كه از آن به رنسانس منفي تعبير مي‌كنيم..
    هر چند خط سير تحقيقي ما رسيدگي به مسائل مربوط به سكولاريزم است بايد دانست كه مسأله سكولاريزم هم مانند هر گرايش ديگري در غرب بايد در ذيل يك كل يكپارچه و تفكيك ناپذير و معني دار كه همان تحولات رنسانس است بررسي شود.
    كليد فهم همه نحله ها ي فكري و اجتماعي و سياسي غرب، مسأله اومانيزم است. بعضي به غلط او مانيزم غرب را به معناي انسان گرايي دانسته اند و لذا گفته اند طرح (اومانيزم اسلامي) بي اشكال است؛ چرا كه اسلام هم، به انسان توجه كرده است و بخش عظيمي از مفاهيم اسلامي جنبه انسان شناختي دارد. بايد گفت اساساً بر خلاف اعتقاد اينان، اومانيزم غرب به معناي (انسان محوري) است و نه انسان‌گرايي و اين به معناي جايگزيني انسان به جاي خدا و حذف نقش محوري خداوند در جهان است . در اينجاست كه اومانيزم اسلامي كاملاً تناقض آلود و بي معنا مي شود و گر نه بر هيچ پژوهشگري پوشيده نيست كه اسلام فضيلتي را براي انسان قائل است كه اومانیزم با آن قابل مقايسه نيست.
    چرا اومانيزم به وجود آمد؟ اين انديشه در حقيقت نقطه مقابل خدا محوري تفكر آسكولاستيك بود. در دوران قرون وسطي انسان تابع خدا بود و بلكه تمام حقوق و آزادي مشروع و معقول او به نفع خدا و براي مطامع خداي كليسا مصادره و مطالبه مي شد. حضور خدا عرصه را بر آدميان تنگ كرده بود ومعلوم نبود فلسفة وجودي انساني كه بايد هميشه ذليل ، فقير و نادان ، در مقابل خداي قهار و مسلط و زور گوئي كه اساساً بويي از منطق و عقلانيت و عاطفه نبرده بودباقي بماندچيست.بنابراين، طبيعي بود كه انسان غربي به مرور قفس ها را بشكند و خدا را از زندگي فردي و مخصوصاً اجتماعي خود عقب بر اندو وي را به تعبير آگوست كنت خانه نشين و منزوي كند. با توجه به اين كه بيشترين حوزه اقتدار خداوند مربوط به دستگاه دولت و سياست بود.
    انسان غربي در مرحله اول دست خدا را از قدرت و حاكميت بر آدميان قطع كرد ، در اينجا بود كه پيوند ظريفي بين سكولاريزم و اومانيزم بر قرار ‌گرديد و انسان بر مسند خدايي ‌نشست و هر گونه فرمان و حتي نظارت فرا طبيعي و الهي بر حكومت را نفي نمود و دموكراسي ليبرال هم به عنوان حق حاكميت مطلق انسان در عرصه سياست تولد يافت.
    به لحاظ اجتماعي هم دردنيای غرب با ناسيوناليزم و فردگرايي در مقابل تفكر جهاني كاتوليك و نيز رشد بورژوازي به دنبال نظام فئوداليته مواجه هستيم. از نظر اقتصادي با رشد ارتباطات و سفرهاي دريايي و اكتشافات مهم در قاره هاي ديگر، نوعي كاپيتاليزم و سرمايه‌داري مبتني بر بازار آزاد در مقابل نظام اقتصادي بسته فئوداليته شكل گرفت. هنر كلاسيك هم كه به نحوي در خدمت مذهب قرار داشت بعدها محتواي مادي پيدا كرد و حامل انگاره هاي زميني و دنيوي شد. براي مثال تصاوير و مجسمه هايي كه در اين دوره از مريم مقدس ساخته مي‌شود به گونه‌اي است كه آنچه در مرحله اول ذهن بيننده را به خود مشغول مي كند سيماي زيبا و تن برهنه و نمودهاي جسمي مريم(ع) است و نه حجب و حياي او و اين تصاوير بر خلاف آن چيزي بود كه هنرمندان كلاسيك از مريم تصوير مي‌نمودند.(حدادعادل)
    علم‌گرائي افراطي هم در حقيقت واكنشي نسبت به شرايط غير علمي سده هاي ميانه بود و شعار فرانسيس بيكن مبتني بر مطلوبيت علمي كه زاينده قدرت باشد و نه حقيقت، مسير متافيزيكي علم و تكنولوژي در عصر نوزايي را مشخص كرد. از نظر معرفت شناختي شيوه استقراي علمي بيكني جاي تفكر قياسي ارسطويي را گرفت و لذا تحولات عميق شناختي و متديك همراه با توليد مدل هاي جديدي از عقلانيت مانند پراگماتيسم و... در غرب به وجود آمد. عقلانيت عرفي و ابزاري جاي عقلانيت استنتاجي و برهاني را گرفت و وظيفه آن هم صرفاً تبيين و محاسبه سود و زيان هاي مادي و شخصي در شبكه اي از فعاليت هاي اجتماعي و سياسي و اقتصادي شد.
    در عرصه مذهب هم نظريات عمده‌اي شكل گرفت، اصالت مذهب و وحي با استفهام مواجه شد. از اين رو متفكراني همچون فرويد، راسل ، ماكس وبر، ماركس و فوير باخ و... به دنبال تفسيرهاي جديدي از مذهب و ريشه‌هاي تاريخي آن رفتند. اين تلاش ها منجر به پيدايش نوعي الهيات مدرن شد كه در حقيقت چيزي جز نوعي الحاد و نهيليزم در پرتو ظواهر ديني و نشستن پروفسورها به جاي پيامبران نبود .بلکه در قالب همين الهيات بود كه در قرن 19 ولتر رسماً مرگ خدا را اعلام مي كند و خواستار حذف تعاليم ديني در سطح كتب آموزشي مدارس فرانسه مي شود.
    نظريه ماركس در باب مذهب كه آن را خصوصيت تاريخي دوران بعد از كمون اوليه مي‌دانست و براي آن در نظام سوسياليستي جايگاهي قائل نبود و نيز تفسير‌هاي كنت كه با تقسيم تاريخ به سه دوره مذهبي، فلسفي و علمي،(سبحاني،128) حيات ديني را مربوط به دوران قبل از تكوين علم و فلسفه مي‌دانست از همين قبيل بود. براين اساس الهيات جديد مسيحي و مطالعات جديد جامعه شناسي ديني متولد مي‌شود. از نظر اخلاق و حقوق نيز شيوه اي از اخلاقيات پوزيتيويستي و حقوق سكولار و نسبي جاي اخلاق نسبتاً مطلق و حقوق متافيزيكي را مي‌گيرد و همه اين تحولاتي كه در حوزه علم، فلسفه، هنر و دين و... حادث شد به نحوي زمينه را براي پيدايش نظريات جديد دولت (سكولاريزم) فراهم نمود.اين مكاتب و انديشه ها در غرب چه نتايجي به بار آورد و علم و فلسفه و مذهب به كدام سو رفت و اكنون سرنوشت غرب به كجا كشيده شده است؟
    در حقيقت غرب به دليل اشتباهات جبران ناپذيري كه در اوايل نوزايي مرتكب شد امروزه به عصيان جديد در بهشت مدرنيزم كشيده شده و اين واكنش را با تاسيس گفتمان هاي جديد مانند پست مدرنيزم و ترانس مدرنيزم به ظهور رسانده است.(فصلنامه مطالعات ملي،42) هر چند گفته مي‌شود شاخه اي از گرايش هاي پست مدرنيستي رنگ و بوي نوعي تقدس گرايي و حتي بازگشت به مذهب را دارد ولي عمده آن، ادامه همان سنت مدرنيزم است. غرب با رفو كردن انديشه مدرنيزم و ليبراليزم، اكنون وارد مرحله جديدي شده است كه ظاهراً نمي‌تواند به راحتي داروي قابل توجهي براي التيام دردهاي انسان غربي بيابد و حتي متفكريني چون فوكو ياما، اشپنگلر، يا سپرس و اين اواخر هانتينگتون به صراحت از انحطاط غرب سخن گفتند. اشتباه بزرگ متفكرين اوايل نوزايي اين بود كه اولاً: مسيحيت محرّف را دين پنداشتند و ثانياً: آن را يگانه دين دانستند.
    مسيحيتِ سده‌هاي ميانه در حقيقت دينِ به معناي واقعي كلمه نبود و چه رسد به اين که تنها دين تاريخ باشد. آيا نمي بايست سرنوشت درخشان تاريخ تمدن اسلام در همان قرون تاريك اروپا، مورد توجه متفكران قرار مي‌گرفت؟ اين خطاي متديك فاحشي بود كه غرب بدان دچار شد.
    اروپا گذشته از رويه دروني‌اش، يك رويه بيروني نيز دارد كه بيشتر در قالب استعمار و امپرياليزم سياسي و فرهنگي و مسائلي مانند جنگ هاي بين الملل اول و دوم تحليل مي‌شودکه دراين مقاله به آن اشاره خواهدشد.


    سكولاريزم در ايران قرن نوزدهم و بيستم
    انديشه غربي هيچگاه در محدوده غرب باقي نماند، بلكه بر بال هاي علم و تكنولوژي سوار شد و ايده هاي خود را جهاني كرد. جريان انتقال كلي علم و تكنولوژي و فرهنگ غرب به مشرق زمين و آفريقا و آمريكاي لاتين، يا بواسطة خلاء علمي جوامع غير غربي بود يا به دليل تبادل طبيعي (بين تمدني) و يا تحت تاثير نوعي تهاجم و امپرياليزم فرهنگي که البته شناخته شده ترين آنهاست.
    وقتي ناپلئون به مصر حمله كرد اولين جرقه هاي نوعي احساس انفعال در جهان اسلام به وجود آمد. در جنگ هاي ايران و غرب (فرانسه و انگليس) هم سربازان ايراني به نحوي تحت تاثير تكنولوژي نظامي غرب قرار گرفتند و همين مسأله عباس ميرزا را وا داشت تا از ژوبر فرانسوي بپرسد: اي اجنبي به من بگو كه شما چرا اين همه قوي هستيد و ما ضعيف، بگو كه من چگونه ملتم را بيدار كنم و.... (زيبا کلام،23)آنچه كه در غرب روي داده بود به نحوي تحت تاثير نوعي گيتي گرايي و كاپيتاليسم بود و لذا همين امر باعث شد كه غربيان در رفتار خود با ساير ملل به هيچ روي برخوردي انساني و متمدنانه نداشته باشند.
    تاريخ دو قرن استعمار جوامع سوم و تلاش براي عقب نگه داشتن آنها و نيز ايجاد بازار مصرف در آن كشورها براي فروش توليدات انبوه كارخانجات، بعد از انقلاب صنعتي و نيز غارت منابع زير زميني اين ملل با فريب و تحميل قرارداد‌هاي ننگين و ساخت و پاخت جريان اسيميلاسيون (به قول سارتر) و نوعي روشن فكري منفي و وابسته و مقلد، فعاليت هاي فراماسونري و تبشيري و تئوريزه كردن نوعي تجدد به جاي تمدن و در نهايت سلطة فرهنگي و ايجاد شرايط نابرابر در نظام بين الملل به نفع قطب سرمايه داري و به ضرر جوامع تحت سلطه و تك محصولي كردن آنها و... بخش كوچكي از آن برخوردي است كه غرب با جوامع غير اروپايي داشت حتي هنوز هم به شيوه پيچيده تري با تعويض مهره‌هاي استعمارگر ادامه دارد. در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم توسعه طلبي و استعمار اروپايي تقريباً تمام جهان اسلام را زير حكومت مستقيم و يا نفوذ اروپاييان در آورده بود. قدرت استعماري به طور غير مستقيم و از طريق ابزار ديپلماتيك بر آنها اعمال مي شد. در كل جهان اسلام شايد هيچ منطقه اي نبود كه هدف كوششهاي استعماري نبوده باشد.
    مسأله اين نبود كه اساساً غرب چيزي نبود و نيست و ما هم هيچ گونه الهامي از غرب در هيچ زمينه اي نگرفته و نخواهيم گرفت، بلكه مسأله اين است كه غرب پيشرفته قدرت انتخاب را از ملل ديگر مي گيرد و از علم و دانش و فرهنگ و تكنولوژي نردباني ساخته است ومي کوشد كه با آن بر بام اقتدار و توسعه طلبي و عصيانگري صعود كند و ديگران را نيز تحقير كند . از طرفي تفكر غربي در ذات خود نيز مجموعه اي ازانگاره هايي است كه حول محور نوعي اومانيزم و اصالت سود و سرمايه گرد آمده و با آن قرابت پيدا كرده است لذا غربي ها هيچ ابايي ندارند از اين كه مردمان ساير جوامع را وحشي بخوانند و حقوق آنها را ناديده بگيرند و حتي رسماً نژادهاي غير سفيد را از انسانيت خارج دانسته و در خدمت انسان متمدنش (غربي) بدانند . مقابله جدي روشنفكران و عالماني چون فانون، امه سزر، سيد جمال، اقبال، گاندي و غيره با غرب از اين جهت بود ؛ اينان هر چند به طرد و نفي كلي غرب فتوا نمي دادند ولي شيداي غرب نيز نبودند.
    برخورد تاريخي ما با غرب از جهات فراواني براي ما قابل مطالعه است. از نقطه نظر (خود آگاهي تاريخي) شايد بتوان گفت تعامل و برخورد ما با غرب باعث شد اندكي به خود آييم و پيشرفت علمي و تكنيكي غربيان را ببينيم و لذا دست به نوعي كالبد شكافي تاريخي بزنيم و در رابطه با عوامل انحطاط و سرّ عقب ماندگيمان تامل كنيم. غرب نه اينكه به ما هويت بخشيده باشد بلكه جريان هويت يابي ما را تسريع كرد و اگر غرب و پرسشهاي ناشي از برخورد ما با غرب نبود معلوم نبود امروز ما در چه مرحله تاريخي‌اي به سر مي برديم (صرف نظر از معايب اين تمدن).
    بعضي متاسفانه جريان اصلاح طلبي و نهضت بازگشت به خويشتن را صرفاً در معناي افقي آن درك كردند، يعني تلاش در حوزه جريانات اجتماعي و فكري و فلسفي جغرافياي كنوني و حركت در جهت نفي خودباختگي و علاج هر هره مذهبي (به قول آل احمد) و نجات از تنگناي مصرف زدگي و بي ايماني نسبت به داعيه‌هاي ليبراليستي و ماركسيستي و غيره. ولي آيا اين كافي بود؟ آيا آن خويشتني كه در اين تكاپوي عَرَضي به آن بازگشت مي كرديم كدام بود؟ آيا اساساً خودي داشتيم تا بدان برگرديم؟
    در اينجا بود كه متفكران فهميدند هر گونه تلاش جهت بازگشت به خويشتن بايد با باز توليد مواريث گذشته و زنده كردن هويت اسلامي همراه و گر نه در نهايت غرب براي ما هويت خواهد ساخت. در حقيقت همه كساني كه تحت تاثير غرب قرار گرفته بودند از غرب شروع نكردند بلكه از خود شروع كردند و چون خود را بي محتوا ديدند به دنبال هويت هاي دروغين به صورت ناخودآگاه رفتند. در اينجا است كه مسأله كالبد شكافي تاريخي اهميت پيدامي کند، چرا كه اگر ما نيازي به بازگشت به گذشته خويش نداشتيم اين بدان معنا بود كه به انحطاط دچار نشده بوديم ، حال اگر اين چنين بود پس چرا به سرعت تحت تاثير غرب قرار گرفتيم و چرا غرب، بر عكس در مقابل ما احساس انفعال و توسعه نايافتگي نكرده بود؟ (همان)
    حال اگر به جامعه خودمان برگرديم، از همان آغاز مشروطه كه مي‌توان آن را مهم ترين مسأله تاريخي ايران بعد از ورود اعراب دانست، سه جريان فكري در مقابل هم قرار گرفتند:
    1 ـ جريان فكري سنت گرا : این جریان كه با هر گونه ايده‌اي كه به نحوي رنگ و بوي غربي داشت مخالفت مي كرد و آن را خلاف شريعت و سنت هاي كلاسيك مي‌دانست. اين جريان در رابطه با سياست و حكومت معمولاً دخالت در امور اجتماعي را بر اساس آموزه هاي به اصطلاح ديني و فقه سنتي نفي مي‌كرد ، در باب عقل و فلسفه هم ديدگاه تفريطي داشت، با اين نگرش كه اساساً فلسفه، علم الحاد و شكاكيت است و اين البته متاثر از گرايش هاي اخباري و جريان عقل ستيزي بعد از غزالي و نيز متاثر از نوعي تصوف و رهبانيت هندي و مسيحي بود كه در مجموع مباني نظري نوعي سكولاريزم تاريخي را فراهم مي كرد.
    2 ـ جريان فكري متجدد: اين گرايش بر خلاف جريان سنت گرا به كلي نسبت به شرايط تاريخي و دستاوردهاي تمدني خود بي ايمان بود و راه گذر از بن بست عقب ماندگي را تقليد بلامنازع از فلسفه ، هنر، علم غرب و ايدئولوژي ماركسيسم و ليبراليزم مي دانست و معمولاً شعارش اين بود كه بايد از فرق سر تا نوك پا غرب زده بود.[4]
    اين گروه كه معمولاً فارغ التحصيل دانشگاه هاي غربي هم بودند، با طرح مسائلي مانند نزاع سنت و مدرنيزم، رجوع به انگاره هاي مدرنيته و حمله به سنت را توصيه مي‌كردند. اينان در قلمرو مسائل اقتصادي، سياسي و فكري عموماً سر از وابستگي، شكاكيت معرفتي، مردم گريزي، تملق و احياناً جاسوسي و خيانت و وطن فروشي و دلالي در مي‌آوردند. نگرش آنها در باب امور اجتماعي و دولت، دقيقاً متاثر از ديدگاه فيلسوفان سياسي غرب مانند لاك، ميل، هابز و... بود و به تمام اصول و مباني دموكراسي ليبرال ايمان آورده بودند.
    به لحاظ گونه شناسي اين جريان، اين گروه يك زماني به شعارهاي قرن هيجدهم فرانسه اعتقاد داشت و بعد در اوايل قرن بيستم معمولاً ماركسيست مي‌شد و بعد با زوال سوسياليسم دو باره به دامن ليبراليزم و پست مدرنيزم پناه آورد و در اين ميان آنچه بي اهميت بود اصالت و ريشه‌هاي خودي بود كه همين مسأله آنها را در گردابي از جهت گيري هاي متناقض و بي مايه فرو مي‌افكند. در كتاب اشاراتي در باره ليبراليزم در ايران آمده است: ملكم خان به تقليد از اگوست كنت كه در اواخر عمر خود به تاسيس دين انسانيت پرداخته و خود پيامبر آن گرديده بود، به تاسيس آئين شبه دين باطلي بر مبناي اومانيزم مي پردازد. ميرزا محمدعلي خان علاء السلطنه در نامه‌اي به امين السلطان در تاريخ 22 جمادي الاول 1309 مي نويسد: ملكم به انتشار قرآن تازه ايي كه مطابق با اساس سويليزاسيون يروپ (تمدن اروپا) و شريعت اسلام و عبارت از هفت آيه است ، پرداخته است.
    اين جريان توانست مشروطيت را به انحراف كشانده و عناصر صالح و معتدل آن را به حاشيه براند و با تهمت (ضد مشروطه و ضد دموكراسي) سر آنها را بر دار كند و نمونه آن شيخ فضل اللّه نوري بود كه به علت طرح شعار مشروطﺔ مشروعه مورد حمله تبليغاتي و حتي فيزيكي روشنفكران به اصطلاح مشروطه خواه قرار گرفت. بعدها مشروطه و محتويات آن چنان دگرگون شد كه يك راست جامعه را به ورطه استبداد پهلوي و رضاخاني افكند و اين بهترين شاهد براي اين مدعاست كه: دموكراسي غربي اگر به يك سلسله ارزش هاي ماقبل دموكراسي پايبند نباشد زمينه مرگ خود را فراهم كرده و به ضد خود بدل مي‌شود.
    دوران پهلوي هم خصوصيات خاص خود را داشت و مسأله سنت ستيزي افراطي و بلكه دين ستيزي و تمدن سوزي و بجاي آن تن دادن به نوعي تجدد بي ريشه، از ويژگي هاي بارز اين دوره محسوب مي‌شود. رضاخان علناً با مذهب مبارزه مي‌كرد و به شدت تحت تأثير كماليزم بود و اعتقاد داشت بايد ايران هم به همان مسيري بيفتد كه تركيه افتاده بود، اين مسائل در دوره پهلوي دوم نيز دنبال شد. برخورد دستگاه پهلوي با مذهب و سنتها در كل يك برخورد ناشيانه و غير جامعه شناسانه بود؛ چرا كه تلاش مي شد سنت هاي هزاران ساله جامعه شيعي ايران بدون بستر سازي تاريخي و اجتماعي، به صورت دفعي و طي چند دهه به فراموشي سپرده شود و اين غير ممكن بود.
    3 ـ جريان فكري ديگري كه در زمانه انقلاب مشروطه سر برآورد، نوعي جريان اعتدال بود. رهبران اين گروه معمولاً به لوازمات سنت و تجدد (فارغ از مسأله التقاط)، هر دو پايبند بودند و در حقيقت اين دو را به وسيله هم محك مي‌زدند و لذا تئوري اصلي آنان اين بود كه اساساً دين صحيح و معقول نمي‌تواند با نوگرايي مخالف باشد و از طرفي نوگرايي معقول هم نمي‌تواند با دين كه يك امر اساسي و ريشه‌اي است سر تضاد داشت باشد و لذا ظاهراً با هر دو گروه اول و دوم نوعي تضاد معرفتي داشتند . از خصوصيات اين گروه مي توان حساسيتهاي ملي داشتن، عصري بودن، دل در گروه سنت و آئين داشتن، مسؤول بودن، اجتماعي بودن، اعتقاد به توسعه و اصلاحات و اخلاق متناسب با آن و... را نام برد.
    اين گروه كه عملاً موثر ترين جريان فكري تاريخ جامعه ما محسوب مي‌شد و موجد تحولات مثبت فراوان بود، اساساً دو نوع گرايش نسبتاً متفاوت در دل خود داشت كه هر چند گاهي بنا به دلايلي اين تفاوت ها رخ مي‌نمود و آن دو گرايش، يكي نوعي تاكيد برخلوص انديشه ديني با حفظ نوگرايي و ديگري تاكيد بر مولفه‌هاي تجدد با حفظ سنت گرايي و دين مداري بود. گرايش اول كه معمولاً از ميان روحانيان بود، هر چند نسبت به تاثيرهاي مثبت مدرنيزم بر معرفت ديني ناآگاه نبود ولي همواره دغدغه‌اش اين بود كه مبادا در بعضي قسمت ها ولو جزئي، اسلام و دين دست خوش نوعي تأويل و تفسيرهاي ناروا قرار بگيرد و مهم ترين نماينده اين گروه لااقل در شرايط قبل از انقلاب ، استاد مطهري(ره) بود و قبل از ايشان شايد بتوان از علامه نائيني نويسنده كتاب پر آوازه تنبيه الامه و تنزيه المله نام برد .
    گرايش دوم نيز هر چند نسبت به دين و ارزشهاي تاريخي اعتقاد خالصانه داشت، ولي دغدغه اش اين بود كه مبادا در بعضي جهات بي توجهي عالمان دين و مخصوصاً روحانيان به دست‌آوردهاي جديد و عصري، دين را متحجر كند و آن را از حركت و اجتهاد و تكاپوي واقعي باز دارد و از اين گروه كه معمولاً جزء روشن فكران ديني محسوب مي‌شدند، مي توان مرحوم شريعتي را نام برد كه به اعتقاد بسياري از شخصيت هاي معاصر همچون مقام معظم رهبري، شهيد بهشتي، هاشمي رفسنجاني، شهيد چمران، علامه جعفري(ره) محمدرضا حكيمي، آيت اللّه مهدوي كني، آيت اللّه طالقاني و... چنين اعتقادي داشته است.(ر-ک سعيدی) نفوذ و گسترش افكار ايشان در ميان نسل جوان در اوايل انقلاب و بعد از آن در خارج و داخل كشور، بيانگر اين مسأله است.
    به هر حال جريان سوم (طيف اعتدال)، كه متشكل از بعضي روحانيان مترقي و پاره‌اي از روشن فكران ديني بود، بدين سان توانست چارچوب فكري و اعتقادي خود را در ميان گرايش هاي گوناگون ارتجاعي و مدرنيزم لجام گسيخته و التقاط و....در معرض آزمايش تاريخي، مخصوصاً در عرصه حكومت و سياست قرار دهد و نهايتاً با تحقق انقلاب 57 (1979 م)، ثمرات آن را در قالب جمهوري اسلامي(مردم سالاري ديني) ببيند. آنچه به لحاظ سياسي در جامعه ما به وجود آمد، در حقيقت شيوه جديدي از تجربه سياسي بود كه جوهره آن به رسميت شناختن حقوق و آزادي و فضيلت انسان در چارچوب انديشه‌هاي ديني و اسلامي محسوب مي‌شود. شيوه‌اي از حكومت كه هم از تحجر بريده است و هم از تجدد غرب مدار و اكنون نيز بايد به آسيب‌شناسي (پاتولوژي) آن دست يازيد تا سكولاريزم با لباس مبدل و قيافه ظاهر الصّلاح جوهره آن را استحاله نكند و تجربه مشروطه تكرار نشود.


    کتابشناسی
    - بایرناس ، جان ، تاریخ ادیان ، مترجم علی اصغر حکمت ، انتشارات علمی فرهنگی ، تهران 1373 .
    - بوش ، ریجارد و دیگران ، جهان مذهبی: ادیان در جوامع امروز ،ویراستار رابرت ویر، ترجمه عبدالرحیم گواهی ، دفتر نشر فرهنگ اسلامی ، تهران 1374 .
    - خاتمی ، سیًد محمد ، آئين واندیشه در دام خودکامگی ، نشر طرح نو، تهران 1380.
    - خسروپناه، عبدالحسین، کلام جدید، نشر مرکزمطالعات حوزۀعلمیًه ،قم 1378.
    - دورانت ، ویل ، تاریخ تمدّن(عصر ايمان ،بخش دوم )،ترجمه ابوالقاسم طاهري ، انتشارات وآموزش انقلاب اسلامي ، تهران 1371.
    - رهنمای ، سیًد احمد ، غرب شناسی ، نشر مؤسًسه امام خمینی ، تهران 1380.
    - زیبا کلام ،صادق ، ما جگونه ما شدیم ، نشر روزنه ، تهران 1373.
    - سبحانی ، جعفر ، سیمای فرزانگان ، نشر مؤسًسۀ امام صادق ، قم 1379.
    - حداد عادل ،غلامعلي ، فرهنگ برهنگی و برهنگی فرهنگ ،انتشارات سروش ، تهران 1359.
    - علیزاده ، حسن ، فرهنگ علوم سیاسی ، بامقدمۀ صادق زیبا کلام ، نشر روزنه ، تهران 1377 .
    - فصلنامۀ مطالعات ملّی ، سال دوم –زمستان 72 – شمارۀ 6
    - قربانی ، زین العابدین ، علل پیشرفت اسلام و انحطاط مسلمین ، دفتر نشر فرهنگ اسلامی ، تهران 1374.
    - لوکاس ، هنری ، تاریخ تمدّن : از کهن ترین روزگار تا سدۀ ما ، ترجمه عبدالحسین آذرنگ ، انتشارات سخن ،تهران 1382 .
    - مجلّۀ بازتاب اندیشه ، مرکزپژوهشهای صدا و سیما ، شمارۀ 26 ، گفتگو باعلیرضا علوی تبار .
    - مهاجرانی ، عزًت الله ، مروری بر اصطلاحات ( مدرنیزم ، فمینیزم ، سکولاریزم ، پلورالیسم ) ، نشر عابد ، تهران 1380.
    - هونکه ، زیگرید ، فرهنگ اسلام در اروپا ، نشر فرهنگ اسلامی ، تهران 1362 .
    - هوردون ، ویلیام ، راهنمای الهیات پروتستان ، ترجمه طاطاووس میکائیلیان ،شرکت انتشارات علمی فرهنگی ، تهران 1368.
    --------------------------------------------------------------------------------
    فصلنامه دین وسیاست ، شماره سه و چهار ، بهار وتابستان84 ، ص187- 157
    حسین جان محمدی[1]
    1. دانش آموختۀ حوزۀ علمیه
    1. سخنراني يورگن هابرماس دردانشگاه تهران 29/2/81
    1. سخنراني عبدالکريم سروش،کنگرةوحدت.دانشگاه تهران:1367
    1. شعارمعروف ميرزاملکم خان

    smc.ac.ir
    مادرم حضرت زهرا،پدرم شاهِ نجف/ خوش به حالم که چه مادر پدری دارم من


    اعلم یا یهود؛نحن الغالبون

    آتش فتنۀ اموی را حسین با خونش خاموش کرد!

    ما را از فتنه هراسی نیست![برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] در رگهایمان بی قراری می کند.

    لااله الا انت،سبحانک،انی کنت من الظالمین

  2. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    نوشته ها
    Many

     

    حرز امام جواد

     

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. آثار و فواید وجودى امام عصر(ع)درغیبت
    توسط hossein moradi در انجمن امام زمان عجل الله تعالی فرجه
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 29-12-2010, 10:11
  2. ابن عربی، مولانا و اندیشه وحدت وجود
    توسط محسن رحمتی در انجمن عرفان
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 14-12-2010, 08:56
  3. امام خمینی و میراث حکمت عرفانی اسلام
    توسط محسن رحمتی در انجمن عرفان
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 28-11-2010, 22:42
  4. روش تفسیر عرفانی با تکیه بر آثار امام خمینی
    توسط محسن رحمتی در انجمن عرفان
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 28-11-2010, 22:38
  5. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 26-10-2010, 22:49

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
کانال سپاه