از خانمی در کتابی نقل شده است :
بادختر چهار ساله ام آلیسون پیاده روی میکردم که دستم را گرفت وگفت (من ادای کورها رو در میاورم وتو راهنمایی ام کن.) مثل دفعات بی شمار قبل دست او را گرفتم وبا دقت از چند مانع عبورش دادم . چند بار متوجه شدم که او دزدکی ازلای چشم نگاه
میکند .
گفتم آلیسون چشم هایت راببند وبه من اعتماد کن . من مادرت هستم نمیگزارم برایت اتفاقی بیفتد.
آلیسون چشم هایش را محکم بست ولی باز هم دزدکی نگاه میکرد تامطمئن بشود .
به نظرم رسید که گهگاه من هم با خدای خودم همین کار را میکنم از او کمک میخواهم یا به او توکل میکنم ،ولی بعد خودم را از نظارت او بیرون میکشم واز یادمی برم که که خدا گفته است : (( به من اعتماد وتوکل کنید . من خدای شما هستم واز شما مراقبت میکنم )).