نمایش نتایج: از 1 به 1 از 1

موضوع: فاسقى كه از راهب پيشى گرفت

  1. #1
    مدیر ارشد انجمنهای نور آسمان محبّ الزهراء آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ماه
    نوشته ها
    16,980
    تشکر
    0
    تشکر شده 2 بار در 2 ارسال

    پیش فرض فاسقى كه از راهب پيشى گرفت

    بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ


    فاسقى كه از راهب پيشى گرفت



    شخصى با خانواده اش در كشتى سوار بودند كه كشتى شان در وسط دريا شكست ، همه آنها غرق شدند به جز زن كه او بر تخته اى بند شد و در جزيره اى افتاد و اتفاقا با مرد راهزن فاسقى كه از هيچ گناهى فروگذار نمى كرد، برخورد نمود. راهزن چون نظرش بر آن زن افتاد، خواست كه با او زنا كند، ديد زن از ترس مى لرزد. مرد فاسق پرسيد: چرا ناراحتى و براى چه مى لرزى ؟ گفت : از خداوند خود مى ترسم ؛ زيرا هرگز مرتكب اين عمل بد نشده ام .
    مرد گفت : تو هرگز چنين گناهى نكرده اى و از خدا مى ترسى ، پس واى بر من كه عمرى در گناهم ! اين را بگفت و دست از سر زن برداشت و بدون اين كه كارى انجام دهد به سوى خانه خود راه افتاد، او تصميم گرفت كه توبه كند و ديگر دست از گناه و معصيت بكشد و از كارهاى گذشته اش بسيار نادم و پشيمان بود.
    وقتى به خانه مى رفت در بين راه به راهبى برخورد كرد و با او همسفر شد، چون مقدارى راه رفتند هوا بسيار گرم و سوزان شد. راهب به جوان گفت : آفتاب بسيار گرم است ، دعا كن خدا ابرى بفرستد تا ما را سايه افكند.
    آن جوان گفت : كه من نزد خدا داراى كار خير و حسنه نبوده و آبرو و اعتبارى ندارم ، بنابراين جراءت نمى كنم كه از خداوند حاجتى طلب نمايم .

    راهب گفت : پس من دعا مى كنم و تو آمين بگو. چنين كردند، بعد از اندك زمانى ابرى بالاى سر آنها پيدا شد و آن دو در سايه مى رفتند. مدتى باهم رفتند تا به دو راهى رسيدند و راهشان از هم جدا شد، جوان به راهى رفت و راهب به راه ديگر، و آن ابر از بالاى سر جوان تائب ماند و با او مى رفت و راهب در آفتاب ماند. راهب رو به جوان كرد و گفت : اى جوان ! تو از من بهتر بودى چرا كه دعاى تو مستجاب شد ولى دعاى من به درجه اجابت نرسيد، بگو بدانم كه چه كرده اى كه مستحق اين كرامت شده اى ؟
    جوان جريان خود را نقل كرد...
    راهب گفت : چون از خوف و ترس خدا ترك معصيت او كردى گناهان گذشته تو آمرزيده شده است پس سعى كن كه بعد از اين خوب باشى .

    (
    اصول كافى : ج 2، ص 70)



    عاقبت بخيران عالم
    نويسنده : على محمد عبداللهى

    به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
    به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!






    بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
    شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .

  2. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    محل سکونت
    Advertising world
    نوشته ها
    Many

     

    حرز امام جواد

     

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. چه زیبا داوود حقش را گرفت
    توسط paradise در انجمن جبهه و جنگ
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 22-05-2011, 11:27
  2. درک نادرستی که حیثیت زن مسلمان را به بازی گرفت
    توسط محبّ الزهراء در انجمن مباحث مرتبط با حجاب ، عفاف و امور بانوان
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 08-01-2011, 12:41
  3. اشعاری در مورد حضرت ابوالفضل العباس (ع)
    توسط saleh1 در انجمن عاشورا خون خدا جاری در رگهای تنزیل[ویژه نامه محرم]
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 15-12-2010, 07:38
  4. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 18-10-2010, 17:08
  5. حاكميت در اسلام
    توسط vorojax در انجمن کتابخانه اسلامي
    پاسخ: 57
    آخرين نوشته: 12-09-2008, 19:03

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
کانال سپاه