حكايت سبكتكين با آهو
بيهقى در تاريخ خود ماجراى عبرتآموز آهويى را آورده عبرتآموز كه نشان مىدهد مكافات بىمهرى و مهرورزى ممكن است در اين جهان باشد و شايد مقصود پيامبر صلى الله عليه و آله در سخن پيشين مكافات اين جهانى است و ما ماجراى ياد شده را با نثر شيوا و استوار خود ابوالفضل بيهقى مىآوريم:
از عبدالملك مستوفى به بُست شنيدم... و اين آزاد مرد مردى دبيرست و مقبول القول... گفت: بدان وقت كه امير سبكتكين رضى الله عنه بست بگرفت و با تيوزيان برافتادند.
زعيمى بود به ناحيت طالقان، وى را احمد بوعمر گفتندى، مردى پير و سديد و توانگر. امير سبكتكين وى را بپسنديد از جمله مردم آن ناحيت و بنواخت و به خود نزديك كرد و اعتمادش با وى تا بدان جايگاه بود كه هر شبى مرا او را بخواندى و تا ديرى نزديك امير بودى و نيز با وى خلوتها كردى، شادى و غم و اسرار گفتى و اين پير، دوست پدر من بود، احمد بوناصر مستوفى.
روزى با پدرم مىگفت و من حاضر بودم كه امير سبكتكين با من شبى حديث مىكرد و احوال و اسرار سرگذشتهاى خويش باز مىنمود، پس گفت: پيشتر از آن كه من به غزنين افتادم، يك روز برنشستم، نزديك نماز ديگر و به صحرا بيرون رفتم به بلخ و همان يك اسب داشتم و سخت تيزتك و دونده بود چنانكه هر صيد كه پيش من آمدى باز نرفتى. آهويى ديدم ماده و بچه با وى، اسب را برانگيختم و نيكرو كردم و بچه از مادر جا ماند و غمى شد، بگرفتمش و بر زين نهادم و باز گشتم.
و روز، نزديك نماز شام رسيده بود چون لختى براندم آوازى به گوش من آمد، بازنگريستم مادر بچه بود كه بر اثر من مىآمد و غريوى و خواهشكى مىكرد، اسب برگردانيدم به طمع آن كه مگر وى نيز گرفته آيد و بتاختم! چون باد از پيش من رفت. بازگشتم و دو سه بار هم چنين مىافتاد و اين بيچاركَك مىآمد و مىناليد تا نزديك شهر رسيدم، مادرش همچنان نالان نالان مىآمد و دلم بر وى بسوخت و با خود گفتم:
از اين آهو بره چه خواهد آمد؟ مادر او برين مهربان است، رحمت مىبايد كرد. بچه را بر صحرا انداختمم، سوى مادر بدويد و غريو كردند و هر دو برفتند سوى دشت و من به خانه رسيدم.
شب تاريك شده بود و اسبم بىجو بمانده، سخت دل تنگ شدم و چون غمناك در وثاق بختم، به خواب ديدم پيرمردى را سخت فرهمند كه نزديك من آمد و مرا گفت: «يا سبكتكين! بدان كه آن بخشايش كه بر آن آهو ماده كردى و اين بچكَك بدو باز دادى و اسب خود را بىجويله كردى، شهرى را كه آن را غزنين گويند و زار و بستان بر تو و بر فرزندان تو بخشيدم و من رسول آفريدگارم جل جلاله...»
من بيدار شدم و قوى دل گشتم و هميشه از اين خواب همىانديشيدم و اينك بدين درجه رسيدم و به يقين دانم كه ملك در خاندان و فرزندان من بماند تا آن مدت كه ايزد عز ذكره تقدير كرده است.