نمایش نتایج: از 1 به 1 از 1

موضوع: حكايت سبكتكين با آهو

  1. #1
    مدیر ارشد انجمنهای نور آسمان محبّ الزهراء آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ماه
    نوشته ها
    16,980
    تشکر
    0
    تشکر شده 2 بار در 2 ارسال

    پیش فرض حكايت سبكتكين با آهو

    حكايت سبكتكين با آهو



    بيهقى در تاريخ خود ماجراى عبرت‏آموز آهويى را آورده عبرت‏آموز كه نشان مى‏دهد مكافات بى‏مهرى و مهرورزى ممكن است در اين جهان باشد و شايد مقصود پيامبر صلى الله عليه و آله در سخن پيشين مكافات اين جهانى است و ما ماجراى ياد شده را با نثر شيوا و استوار خود ابوالفضل بيهقى مى‏آوريم:


    از عبدالملك مستوفى به بُست شنيدم... و اين آزاد مرد مردى دبيرست و مقبول القول... گفت: بدان وقت كه امير سبكتكين رضى الله عنه بست بگرفت و با تيوزيان برافتادند.
    زعيمى بود به ناحيت طالقان، وى را احمد بوعمر گفتندى، مردى پير و سديد و توانگر. امير سبكتكين وى را بپسنديد از جمله مردم آن ناحيت و بنواخت و به خود نزديك كرد و اعتمادش با وى تا بدان جايگاه بود كه هر شبى مرا او را بخواندى و تا ديرى نزديك امير بودى و نيز با وى خلوت‏ها كردى، شادى و غم و اسرار گفتى و اين پير، دوست پدر من بود، احمد بوناصر مستوفى.
    روزى با پدرم مى‏گفت و من حاضر بودم كه امير سبكتكين با من شبى حديث مى‏كرد و احوال و اسرار سرگذشت‏هاى خويش باز مى‏نمود، پس گفت: پيشتر از آن كه من به غزنين افتادم، يك روز برنشستم، نزديك‏ نماز ديگر و به صحرا بيرون رفتم به بلخ و همان يك اسب داشتم و سخت تيزتك و دونده بود چنان‏كه هر صيد كه پيش من آمدى باز نرفتى. آهويى ديدم ماده و بچه با وى، اسب را برانگيختم و نيك‏رو كردم و بچه از مادر جا ماند و غمى شد، بگرفتمش و بر زين نهادم و باز گشتم.
    و روز، نزديك نماز شام رسيده بود چون لختى براندم آوازى به گوش من آمد، بازنگريستم مادر بچه بود كه بر اثر من مى‏آمد و غريوى و خواهشكى مى‏كرد، اسب برگردانيدم به طمع آن كه مگر وى نيز گرفته آيد و بتاختم! چون باد از پيش من رفت. بازگشتم و دو سه بار هم چنين مى‏افتاد و اين بيچاركَك مى‏آمد و مى‏ناليد تا نزديك شهر رسيدم، مادرش هم‏چنان نالان نالان مى‏آمد و دلم بر وى بسوخت و با خود گفتم:
    از اين آهو بره چه خواهد آمد؟ مادر او برين مهربان است، رحمت مى‏بايد كرد. بچه را بر صحرا انداختمم، سوى مادر بدويد و غريو كردند و هر دو برفتند سوى دشت و من به خانه رسيدم.


    شب تاريك شده بود و اسبم بى‏جو بمانده، سخت دل تنگ شدم و چون غمناك در وثاق بختم، به خواب ديدم پيرمردى را سخت فرهمند كه نزديك من آمد و مرا گفت: «يا سبكتكين! بدان كه آن بخشايش كه بر آن آهو ماده كردى و اين بچكَك بدو باز دادى و اسب خود را بى‏جويله كردى، شهرى را كه آن را غزنين گويند و زار و بستان بر تو و بر فرزندان تو بخشيدم و من رسول آفريدگارم جل جلاله...»


    من بيدار شدم و قوى دل گشتم و هميشه از اين خواب همى‏انديشيدم و اينك بدين درجه رسيدم و به يقين دانم كه ملك در خاندان و فرزندان من بماند تا آن مدت كه ايزد عز ذكره تقدير كرده است.

    به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
    به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!






    بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
    شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .

  2. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    محل سکونت
    Advertising world
    نوشته ها
    Many

     

    حرز امام جواد

     

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. يك آيه به همراه حكايت و شعر
    توسط mostafa194 در انجمن مباحث قرآنی
    پاسخ: 14
    آخرين نوشته: 20-03-2011, 20:04
  2. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 22-01-2011, 16:39
  3. حكايت ديدار اسماعيل هرقلي
    توسط hossein moradi در انجمن تشرف یافتگان
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 29-12-2010, 09:40
  4. جزيره خضرا
    توسط hossein moradi در انجمن امام زمان عجل الله تعالی فرجه
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 11-09-2010, 11:04
  5. حكايت توبه كردن جوان كفن دزد
    توسط ali20 در انجمن حكايات و داستان ها
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 27-03-2010, 10:29

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
کانال سپاه