بنام نامی او...
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هربار به فرشتگان اینگونه میگفت. میآید، من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبیام که دردهایش را درخود نگه میدارد و سرانجام گنجشک روی شاخهای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
با من بگو از آنچه سنگینی سینهی توست. گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بیکسیام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بیموقع چه بود؟ چه میخواستی از لانه محقرم، کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرض طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانهات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانهات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پرگشودی...، گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
آن گاه که تنها شدی و در جست و جوی یک تکیه گاه مطمئن هستی، بر من توکل نما. (نمل /79)