آیا دوست داشتن از عشق برتر است؟ (نوشته ای بر مقاله دکتر شریعتی)
دکتر شریعتی در مقاله دوست داشتن از عشق برتر است به تفصیل گفته و اثبات کرده که دوست داشتن از عشق برتر است.
به اعتقاد من دکتر شریعتی تنها به یک بعد از این دو مقوله نگاه انداخته و به نظرش آمده که دوست داشتن از عشق برتر است.و من می خواهم از شما کاربران بپرسم که به اعتقاد شما کدام یک برتر است.
شاید ما انسانها تنها نامی از عشق را شنیده ایم و هرگز در زندگی عاشق واقعی نشده باشیم عاشق واقعی کسی است که تحت هیچ شرایطی معشوق خود را تنها نگذارد و تا ابد عاشق او باقی بماند ولی ما انسانها در زندگی تا یک حادثه کوچکی اتفاق می افتد از معشوق خود دل می کنیم و عاشق دیگری می شویم.انسانها در عنفوان جوانی شاید گاهی وقتها تصور کنند که عاشق شده اند.نقل است که یکی از جوانان نزد مادرش نشسته بود و دائما شعر های عاشقانه می خواند و می گفت که مادر من عاشق شده ام و مادرش میگفت که خوب عاشقی کار خوبی است بگو ببینم عاشق چه کسی شده ای جوان جواب می دهد که هر کرا که تو گفتی!این که نشد عشق که بسته به آب و رنگ است و اگر این آب و رنگ تیره و تار شد دیگر عشق هم از دل عاشق می رود و عاشق کس دیگر می شود.
به اعتقاد من اگر در زندگی ما انسانها عشق وجود نداشته باشد گویی که خداوند وجود ندارد و تا زمانی که ما انسانها عاشق چیزی یا کسی به معنای وسیع کلمه نشده باشیم گویی که اصلا خداوند را قبول نداریم زیرا که در زندگی خود او را احساس نمی کنیم.
خود مولانا معتقد است که عشق همان خداوند است در آن غزل معروف و ناب خودش که
((من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو/پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو/ور ازین بی خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت/آمدم جامه مدر نعره مزن هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم/گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
…گفتم ای جان پدری کن نه که این وصف خداست گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو))
در این غزل مولانا صراحتا از زبان عشق می گوید که تو از آن چیز دگر(خداوند)نترس زیرا من خود او هستم و او معتقد بوده که عشق همان خداوند است.
باز مولانا یکی از خصوصیات مثبت عشق را وحدت کننده تمام عالم می داند آنجا که می گوید(آفرین بر عشق کل اوستاد/صد هزاران ذره را داد اتحاد)او معتقد است یکی از صفات مشترک عشق و خداوند همین است که هر دو وحدت کننده عالم هستند.
اما در باب دوست داشتن بعضی ها معتقدند که دوست داشتن مقامی بالاتر از عشق دارد و آنها آخرین مرحله عشاق و معشوقی را دوست داشتن می دانند استدلالشان این است که ما وقتی می گوییم عشق خواه نا خواه دو بعد به وجود می آید یکی بعد عاشقی و دیگری بعد معشوقی و عرفای ما از دویی همیشه می گریزند و همواره در پی یک بعدی هستند و آ«ها می گویند که دوست داشتن این دویی را از بین می برد زیرا ما در دوست داشتن دیگر دو بعد نداریم بلکه تنها یک بعد داریم و آن هم دوست داشتن است عاشق معشوق را دوست دارد و معشوق هم عاشق را و می توان به هر دو دوست گفت.به خاطر همین است که خداوند در قران می گوید که بهشتیان خداوند را دوست دارند و خداوند هم بهشتیان را و لفظ عاشق و معشوقی را به کار نمی برد و این موضوع این را می رساند که در بهشت بندگان مخلص خداوند وجودشان سراپای از خداوند می شود و وقتی آنها را ملاقات می کنی گویی که خداوند را ملاقات کرده ای.
یا مثال بهتر آن داستان منطق الطیر عطار است که در پایان راه پر مشقتی که پرندگان طی می کنند تا به سیمرغ برسند تنها سی مرغ می توانند این راه را طی کنند و وقتی به آخرین مرحله می رسند خود را می یابند و به این نتیجه می رسند که سیمرغ در واقع خودشان هستند این وحدتی است که می توان به آن دوست داشتن گفت.
e-pedian.com