هارون الرشيد را چندين پسر بود. از ميان آنها يكى بنام قاسم موتمن دست از دنيا و رياست و جاه و جلال پدر شسته و دل به آخرت و پرستش خدا نهاده بود، به طورى كه شباهتى از لحاظ پوشاك و وضع ظاهرى با پسر سلاطين نداشت . روزى از جلو هارون رد شد. يكى از خواص او، قاسم را كه به آن هيئت ديد خنده اش گرفت . هارون از سبب خنده پرسيد. گفت اين پسر شما را مفتضح و رسوا كرده با اين لباسهاى ژنده و كهنه كه در ميان مردم رفت و آمد مى كند.
هارون در جواب گفت علت اين است كه تا كنون ما براى او منصبى معين نكرده ايم . آنگاه او را خواست و شروع به نصيحت و راهنمائى كرد. كه با اين ظاهر خود مرا شرمنده مى كنى ، حكومت يكى از ولايات را براى تو مى نويسم در آنجا با مقام و درجه حكومت پرستش و عبادت كن . قاسم گفت پدرجان تو را چندين پسر است دست از من بردار و مرا پيش دوستان خدا شرمنده مكن . آنقدر هارون اصرار ورزيد تا قاسم سكوت نمود. اشاره كرد حكومت مصر را بنام او بنويسد و فردا صبح بطرف مصر حركت كند، ولى قاسم شبانه از بغداد به طرف بصره فرار نمود. صبحگاه هر چه از پى او گشتند او را نيافتند، تا اينكه بر اثر پا (سابقا به اين فن و شناسائى رد پا اهميت زيادى مى دادند) فهميدند قاسم تا كنار دجله آمده است .
قاسم همان شب فرار كرد و خود را به بصره رسانيد. عبدالله بصرى مى گويد ديوار خانه ما خراب شده بود و احتياج به يك كارگر داشتم . ميان بازار آمدم تا كارگرى پيدا كنم . جوانى را مشاهده كردم كنار مسجدى نشسته و قرآن مى خواند. بيل و زنبيلى هم در جلو خود گذاشته ، پرسيدم آيا كار مى كنى ؟ گفت چرا نكنم ؟! خداوند ما را براى همين خلق كرده كه زحمت بكشيم و نان تهيه كنيم .
گفتم پس برخيز و با من بيا. گفت اول اجرت مرا تعيين كن من يك درهم اجرت برايش تعيين كردم و به خانه رفتيم . تا شامگاه به اندازه دو نفر كار كرد، شب به او خواستم دو درهم بدهم راضى نشد گفت همان مقدار كه قرار گذاشتيم بيشتر نمى گيرم ، اجرت خود را گرفت و رفت .
فردا صبح به محل روز گذشته رفتم تا او را بياورم ولى در آنجا نبود. از كسى پرسيدم . گفت او روزهاى شنبه فقط كار مى كند و بقيه هفته را به عبادت و پرستش مى گذراند. پس صبر كردم تا روز شنبه ديگر او را در همان مكان يافتم و براى انجام كار به خانه بردم . مشغول كار شد و مقدار زيادى كار كرد. هنگام نماز ظهر دست و پاى خود را شست و وضو گرفته به نماز مشغول شد. بعد از نماز بر سر كار خود رفت و تا غروب كار كرد. شامگاه اجرت خود را گرفت و بيرون شد.
شنبه ديگر چون كار ديوار تمام نشده بود از پيش رفتم اين مرتبه او را نيافتم . پس از جستجو گفتند دو سه روز است كه مريض شده از محل او سؤ ال كردم مرا به خرابه اى راهنمائى كردند. بر سر بالين او رفتم و سرش را بر دامن گرفتم . همين كه چشم باز كرد. پرسيد تو كيستى ؟ گفتم همان كسى كه دو روز برايش كار كردى من عبدالله بصريم . گفت شناختم تو را آيا تو ميل دارى مرا بشناسى ؟ گفت آرى (فقال انا قاسم بن هارون الرشيد) گفت من قاسم پسر هارون الرشيدم . تا اين حرف را از او شنيدم بدنم به لرزه افتاد از تصور اينكه اگر هارون بفهمد من پسر او را به عنوان عملگى بكار واداشته ام با من چه خواهد كرد.
قاسم فهميد من ترسيدم . گفت هراس نداشته باش . تاكنون كسى در اين شهر مرا نشناخته ، اكنون هم اگر آثار مرگ را در خود نمى ديدم ، نامم را نمى گفتم . اما از تو خواهشى دارم وقتى كه از دنيا رفتم اين بيل و زنبيل را به كسى بده كه برايم قبر مى كند و اين قرآن را كه مونس من بود به شخصى بسپار كه بخواند و به او انس گيرد. انگشترى از انگشت خود بيرون كرد و گفت به بغداد مى روى ، پدرم هارون روزهاى دوشنبه بار عام دارد و هر كس بخواهد مى تواند با او ملاقات كند. آنروز داخل مى شوى و انگشتر را در مقابلش مى گذارى . او انگشتر را مى شناسد چون خودش به من داده . مى گوئى پسرت قاسم در بصره از دنيا رفت و اين انگشتر را وصيت كرد براى شما بياورم و گفت به شما بگويم كه پدر تو جراءتت در جمع آورى مال مردم زياد است اين انگشتر را هم بر آن اموال سرشار اضافه كن مرا طاقت حساب روز قيامت نيست .
در اين هنگام ناگاه خواست حركت كند ولى نتوانست از جاى برخيزد. براى مرتبه دوم خود را حركت داد باز نتوانست به من گفت بازويم را بگير و مرا حركت ده كه مولايم على بن ابيطالب (عليه السلام ) آمده تا او را حركت دادم در همين موقع روحش از آشيانه بدن پرواز كرد (كانما سراج طفئت ) گويا چراغى بود كه خاموش شد.
---------------------------------
برگرفته از کتاب
[برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]