امشب دلم چه بی قراره.......
شبهایم چه غربت بزرگی دارند و چه سنگین است هجم این غربت و تنهایی .
همنشین این غربت ستارگان شب هستند .
اینجا چه تهی ام من ، امان از منه رفته تا دور دستها برای یافتن نشانه ای کوچک از تو،
و من بی وجود تو تهی از روشنی ام . اینجا نشسته ام ، خسته اندوه و اضطرابم ،
خسته تنهایی و دلواپسی ام ، نه فریادی که مرا از این خستگی دور کند
و نه صدایی تا که مرا از این غربت برهاند .
سوز آوایی می شنوم که غمگین است اما نمی دانم از کجاست و نمی پرسم ،
چون کسی جوابگویم نیست ، اینجا در این غربت پوسیدم و گمنام مانده ام .
بر من ، بر منه مجهول ، منه وامانده پشت پنجره خیس انتظار ، رازی نوشته شده،
رازی که مثل موج مدام مرا به صخره های زندگی می کوباند و
من چه دردمندم و این سوز ، طنین خلوت بی کسی است ،
سوزی که تمام تار و پودم را خاکستر کرده :
افسوس افسوس افسوس . نگاهم چه بی تاب و بیقرار است و
تا انتها جستجوست ، در جستجوی نیمه ای که گمش کرده ام ،
با پاهای خسته و بی جان رفتم و جز خزان چیزی ندیدم