نمایش نتایج: از 1 به 1 از 1

موضوع: پرونده ي قتلت را امضاء كنم؟

  1. #1
    مدیر ارشد انجمنهای نور آسمان محبّ الزهراء آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ماه
    نوشته ها
    16,980
    تشکر
    0
    تشکر شده 2 بار در 2 ارسال

    پیش فرض پرونده ي قتلت را امضاء كنم؟

    پرونده ي قتلت را امضاء كنم؟



    آخرين باري كه احمد می خواست به جبهه برود, گفت : اگر به شهادت رسيدم صبر داشته باشيد و گريه نكنيد, از حضرت امام حسين (ع) كه عزيزتر نيستم . سپس در مورد مسائل مذهبي و حجاب اسلامي سفارش كرد و به همسرش گفت : فرزندم را با ايمان و طلبه بار بياور دوست دارم فردي شايسته براي اجتماع باشد.









    بعد از شهادت پسرم يك بار به اتفاق عروسم به مكه معظمه مشرف شديم. شبي خواب ديدم در اتاقي هستم و روسري به سر دارم وارد سالني شدم در بين راه احمد را ديدم ,گفت : مادر چرا حجابت را حفظ نمي كني ؟ گفتم : كسي نبود, گفت : نه شما بايد همه جا حجابت را حفظ كني.

    با وجودي كه علاقه بسياري به احمد داشتم و آخرين فرزندم نيز بود ولي در مراسم تشييع جنازه اش از صبر عجيبي برخوردار بودم. به خواهرانش نيز دلداري مي دادم و مي گفتم : احمد هدفي مقدس داشت شما نبايد با گريه كردن هدف احمد را خدشه دار كنيد .گرچه برمن بسيار سخت گذشت ولي خواهران و برادرانش بعد از شهادت احمد در جهت ادامه راه پسرم با تمامي وجود مي كوشيدند. برادرش درجهاد فعاليت زيادي داشت و خواهرش بهيار بود و در جهت بهياري مجروحين به طور رايگان كوشش بسيار زيادي نمود.


    اوايلي كه احمد عضو سپاه شده بود ، از طرف سپاه موتوري به نام ايشان در آمده بود. احمد پول كافي براي تحويل گرفتن موتور نداشت به همين خاطر موتور را تحويل نگرفت وقتي خواهرانش متوجه موضوع شدند . به احمد گفتند : برادر شما موتور را تحويل بگير پول آن را ما تهيه مي كنيم. ولي پسرم باز هم مخالفت كرد و گفت : من كه پول ندارم موتور را نمي گيرم زيرا نيازي به آن ندارم. بهتر است كسي كه به موتور احتياج دارد آن را بگيرد بالاخره ايشان فيش موتور را به يكي از دوستانش به نام آقاي حسن آذري داد و خودش استفاده نكرد .


    زمان تولد احمد با توجه به اينكه ايشان بچه ي هفتم بود خيلي انتظار نداشتم دوستان و آشنايان به ديدنم بيايند ولي اكثر اقوام براي عرض تبريك آمدند. برايم سوالي بود كه چرا با به دنيا آمدن اين پسرم اقوام چنين شادي از خود نشان دادند . آن زمان متوجه اين موضوع نبودم كه احمد با بقيه فرزندانم تفاوت دارد. او آمده بود تا به اسلام خدمت كند .با تولد احمد خير وبركت زيادي در زندگي من و همسرم به وجود آمد.


    يك روز احمد را ناراحت ديدم, گفتم : احمد چرا ناراحتي چرا اينقدر پير شدي تو 18 سال بيشتر سن نداري ؟ پسرم گفت : درست است مادر 18 سال بيشتر ندارم ولي به اندازه 18000 سال زجر كشيده ام!! گفتم : چه زجري ؟ گفت : مادر برادرانم جلوي چشمانم قطعه قطعه و پرپر شدند. پسرم در تظاهرات انقلاب و جنگ دوستان زيادي را از دست داد.


    يكي از همرزمان پسرم تعريف مي كرد : احمد پس از اينكه غسل شهادت مي كند به عنوان سرگروه همراه جمعي از رزمندگان - حدود 20 نفر - براي خنثي كردن ميدان مين عازم مي شود ولي متاسفانه به دليل منحرف شدن ازمسير اصلي مورد ديد نيروهاي عراقي قرار مي گيرد و بر اثر اصابت گلوله در پايش مجروح مي شود ولي خودش پايش را با چفيه اي كه همراه داشته است مي بنددو به راه خود ادامه مي دهد ولي كمي كه جلو مي رود بر اثر اصابت تركش خمپاره به سرش به فيض عظيم شهادت نائل مي گردد.


    هنگامي كه براي پسرم به خواستگاري رفتيم ، پدر عروس پيشنهاد كرد دخترش و احمد به اتاق ديگري بروند و با هم صحبت كنند. هنگامي كه ازاتاق برگشتند ، لبخند بر لبان احمد بود متوجه شدم كه همديگر را پسنديده اند و به تفاهم رسيده اند . درخانه از احمد پرسيدم مادر چه گفتي؟ گفت : مادر به عروس گفتم : من دوست دارم شهيد شوم اگرخداوند خواست و من شهيد شدم شما نبايد ناراحت شويد .بعد گفتم : شما براي ازدواج چه نياز داريد ؟ گفت: چيزي نمي خواهم يك قرآن كافي است .


    احمد بنا به توصيه ي ميرزا جواد آقا تهراني قصد ازدواج داشت. گفتم : احمد مي خواهي همسرت چه مشخصاتي داشته باشد؟ گفت : مي خواهم همسرم هميشه حجابش كامل باشد وپيروخط امام و انقلاب باشد درضمن هيچ گاه با جبهه رفتنم مخالفت نكند .


    احمد معمولاً هروقت كه مي توانست از جبهه تماس مي گرفت و ما را از حال خودش با خبر مي كرد . آخرين باري كه صداي پسرم را شنيدم با تمامي دفعات ديگر فرق مي كرد خوشحال بود از شهادت دوستش برايم تعريف مي كرد و سپس خداحافظي كرد . وقتي گوشي را گذاشتم وبه من الهام شده بود كه اين بارآخري بود كه با احمد صحبت كردم به دخترم گفتم : مينا برادرت شهيد خواهد شد و بعد از چند روز خبر شهادت پسرم را شنيدم.


    احمد در هفته سه روز را روزه مي گرفت . يك بار گفتم كه پسرم چرا اينقدر روزه مي گيري ؟ گفت : مادر من اگر غذا نخورم تحمل گرسنگي را دارم غذاي من را به كسي كه احتياج دارد بده تا ديگران از آن استفاده كنند .


    پسرم وصيت كرده بود اگر شهيد شدم به رسم امانت پيكرم را در آبادان بگذاريد و پس از اينكه خرمشهر فتح گرديد در خرمشهر به خاك بسپاريد دوست دارم با خون خود خرمشهر را فتح كنيم .


    يك روز كه احمد روزه بود و قرار شد براي افطار به منزل بيايد چون پسرم اكثر وقت خود را در مسجد مي گذارند من براي افطار او خوراكيهاي زيادي تهيه کردم . وقتي احمد به منزل آمد تمام غذاها را براي خادم مسجد برد هنگامي كه به خانه بازگشت يك ظرفي فرني گرفته بود و به من گفت: مادر همين برايم كافي است. اينقدر افرادي هستند كه حتي قادر به تهيه كردن تكه اي نان نيستند آن وقت درست نيست كه شما چنين سفره اي را بچينيد .


    قبل ازآخرين اعزام پسرم به جبهه در بيمارستان به خاطر مصدوميتي كه داشت بستري شده بود. گفتم : احمد اگر ان شاءا.. فرزندت به دنيا آمد برايش اسباب بازي و لباس مي خرم. احمد گفت: مادرديگر نمي خواهم فرزندم را ببينم .چرا كه باعث مي شود پايبند مي شوم و ديگر نتوانم به جبهه بروم.


    يكباركه احمدمجروح شده بود،براي مداواي بيشتربه مشهدآمد.به فرودگاه رفتم.وقتي ازهواپيما پياده شد،يك پلاستيك پر از دارو دستش بود.رنگش زرد وخيلي ضعيف شده بود.گفت:مادر پانزده كيلو وزن كم كرده ام .گفتم:بايد بستري شوي.با اسرارمن چندروزي در بيمارستان بستري شد ودوران نقاهتش را گذراند.بعدازآن به خانه برديمش تا كمي استراحت كند و تقويت شود.دلش اصلا آرام وقرار نداشت فقط به فكرجبهه وهمرزمانش بود.به آبادان زنگ زدتا احوال دوستانش رابپرسد واز اوضاع منطقه نيز باخبرشود.بچه ها گفته بودند. احمد بيا كه مي خواهيم حمله كنيم.احمدديگر روي پاي خودش نبود،باهمان مريضي كه داشت پلاستيك داروهايش رابرداشت وعازم منطقه شدودر همان حمله نيز به فيض عظيم شهادت رسيد


    يكبارخواب ديدم كنارباغي زيبا ايستاده ام،باغ بسيار بزرگي بود.دركنار درش پرده اي قرار داشت, پرده را كنار زدم،مي خواستم وارد شوم نگذاشتند.گفتم: مي خواهم پسرم احمدراببينم.گفتند:شمانمي تواني داخل شوي،همينجا بمان تااحمد بيايد.منتظر ايستادم،ديدم احمدبا دونفرمسلح به سمت من درحال حركت است. وقتي رسيدنداحمدبه آن دو نفرگفت شما عقب بمانيد،مي خواهم بامادرم صحبت كنم.وقتي آن دو رفتندگفتم:احمدپسرت به دنيا آمده است.اسم اوراعبدا… گذاشتيم،نمي خواهي بيايي وبچه ات راببيني؟چيزي نگفت،نگاهش كردم گفتم: اين دونفر كه هستند؟گفت:اين دو نفرنگهبانانم هستندو براي محافظت ازجانم آمده اند.سپس ازخواب بيدار شدم.


    يكروزاحمدبرايم تعريف مي كرد:فرماندهمان آقاي جهان آرا به بني صدرگفته بود به مااسلحه بدهيد تا بجنگيم وازسقوط خرمشهر جلوگيري كنيم،اگرما را مجهز كنيد نخواهيم گذاشت خرمشهر به دست نيروهاي عراقي بيافتد.بني صدر گفته بود:مگراسلحه نقل ونبات است كه به شما بدهيم،همينطوري بجنگيد.وقتي اين سخنان راآقاي جهان آرا براي احمد تعريف كرده بود،احمدگريه اش گرفته بود. پسرم به آقاي جهان آرا گفته بودحالا چه كنيم؟آقاي جهان آرا درجواب احمد اين جمله را گفته بود:ما خدا داريم, امام داريمو توكلمان به پروردگار است.


    يكبار بنزين كمياب وكوپني شده بود.ازطرف سپاه به سپاهيان كوپن بنزين مي دادند.يك مرتبه پسرديگرم از احمد خواست تا چند عدد ازكوپنهاي سپاه را در اختيار او قرار دهد،ولي احمد به شدت ناراحت شده بود وگفته بود:اين كوپنها مربوط به بيت المال است شما حق نداريد ازآن استفاده كنيد.پسرم احمد در اينگونه مسائل بسيار مقيد بود.


    يادم هست اولين باري كه قرار بود احمد عازم شود،پيشم آمد و گفت: مادر رضايت بده تا بروم .من هميشه با جبهه رفتن احمد مخالف بودم .گفتم: رضايت بدهم تا بروي و كشته شوي ؟پرونده ي قتلت را امضاء كنم؟ هر چه احمد اصراركرد، رضايت ندادم ، بالاخره يكروز كه خانه نبودم برادر بزرگترش برگه ي رضايت را امضاء كرده بود واحمد عازم جبهه هاي جنگ شده بود.


    يكباراحمد را خواب ديدم،در كوچه اي كه انتهاي آن حسينيه اي قرار داشت حركت مي كند.همه در كوچه سياهپوش بودند.من هم به سمت حسينيه در حركت بودم،تابه احمدرسيدم،رويش رابه طرف من كردو گفت:آب يخ نداري ؟گفتم:چرا.سريع دويدم واز منزل برايش آب يخ آوردم.وقتي باز گشتم احمد را ديدم كه مانند شبهي در آسمان حركت مي كند.گفتم:احمد چرا رويت را برمي گرداني؟گفت:مادر نمي بيني سرم درد مي كند-احمد هنگام شهادت به سرش تير اصابت كرده بود-به همان قسمت سرش اشاره كرد و گفت: سرم درد مي كند و رفت.


    يكشب قبل ازشهادت احمد همسرش اورا خواب مي بيند.برايم خوابش رااينگونه نقل كرد:احمد دررختخوابي پاره وسط بيابان خوابيده بود وضعيت ظاهري اش هم چندان خوب نبود.به خانمش گفتم:حتما مجروح شده است ودر بيمارستان بستري شده است.با اهواز تماس گرفتيم گفتند:احمد مجروح شده است.


    راوی:مادرشهید

    پی نوشت:
    شهید احمد قندهاری فرمانده واحد آموزش لشکر 5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) را عهده دار بودند و در این سمت به شهادت رسید.


    به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
    به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!






    بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
    شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .

  2. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    محل سکونت
    Advertising world
    نوشته ها
    Many

     

    حرز امام جواد

     

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. حمايت نخبگان ازاقدام جهادي آملي لاريجاني
    توسط javadkhan در انجمن اخبار سیاست داخلی ایران
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 17-09-2011, 14:29
  2. اژه‌ای، مسئول نظارت بر رسیدگی به پرونده اختلاس
    توسط javadkhan در انجمن اخبار سیاست داخلی ایران
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 17-09-2011, 09:00
  3. قاتل شهید رجایی و باهنر هنوز زنده است
    توسط محبّ الزهراء در انجمن مباحث سیاست داخلی
    پاسخ: 5
    آخرين نوشته: 15-09-2011, 15:26
  4. آخرین اخبار از پرونده کهریزک و تصمیمات در راه؟
    توسط javadkhan در انجمن اخبار سیاست داخلی ایران
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 19-08-2011, 04:52

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
کانال سپاه