شخصى علم نحو را فرا گرفته بود يعنى دستور زبان عربى را به خوبى مى دانست ، و او را دانشمند نحوى مى خواندند، روزى سوار بركشتى شد، ولى چون خودبين و مغرور بود، به كشتيبان كشتى گفت : آيا تو علم نحو، خوانده اى ؟ او گفت : نه .
نحوى به او گفت : نصف عمرت را تباه نموده اى ؟!
گفت : هيچ از نحو خواندى
گفت :لا
گفت : نيم عمر تو شد بر فنا
كشتيبان ، از اين سرزنش ، اندوهگين و دلشكسته شد، و در آن لحظه خاموش ماند و چيزى نگفت .
كشتى همچنان در حركت بود تا اينكه بر اثر طوفان به گردابى افتاد، و در پرتگاه غرق شدن ، قرار گرفت .
در اين هنگام ، كشتيبان كه شناگرى مى دانست ، به نحوى گفت : آيا شناگرى مى دانى ؟ او جواب داد: نه ، اصلاً.
گفت كل عمرت اى نحوى فنا است
زآنكه كشتى غرق در گردابها است
دانشمند نحوى ، به غرور نابجاى خود پى برد، و دريافت كه نمى بايست آن كشتيبان را سرزنش كند، تا اين چنين در پرتگاه قرار گيرد و مورد سرزنش كشتيبان شود، آرى او دريافت كه بايد محوى شد نه نحوى ، يعنى بالاترين علم آنست كه انسان اوصاف زشت را از وجود خود محو و نابود كند، تا غرق درياى نابودى نگردد، اينجا است كه مولوى در دنبال داستان مى گويد:
محومى بايد نه نحو اينجا بدان
گر تو محوى ، بى خطردرآب ران
آب دريا مرده را برسر نهد
ور بود زنده زدرياكى رهد؟
چون بمردى تو ز اوصاف بشر
بحر اسرارت نهد بر فرق سر
اى كه خلقان را تو خر مى خوانده اى
اين زمان چون خر برين يخ مانده اى
گرتو علامه زمانى در جهان
نك فناى اين جهان بين اين زمان
مرد نحوى را از آن در دوختيم
تا شما را نحو ((محو)) آموختيم
(مثنوي معنوي،ج1،ص75)