وجود مقدس حضرت صادق عليه السلام در اين جملات، حالت نمازگزار را به وقت گفتن تكبيرة الاحرام بر دو صورت تصوير كرده:
1- حال توجه به اينكه در تمام عالم وجود، بزرگى جز حضرت حق وجود ندارد و عبد بر اين مبنا دل به غير خدا ندارد و تمام كششها و جذبهها در برابر جذبه عشق او نسبت به عبد صفر و بىقدرت و ناتوان است و عبد در اين حوزه جاذبه از آلودگىها دور و به حسنات الهيه با تمام وجود آراسته است.
2- حال غفلت و بىخبرى و نسيان نسبت به حقيقت موضوع؛ در اين حال، عبد و مكلف هنوز غرق در اوهام و خيالات و گرفتار تصويرهايى از امور مادى و شهوانى است و به درك عظمت و جلال و جبروت حضرت دوست نايل نشده و در كمال درماندگى و بيچارگى و كوچكى است و راهى به سوى قرب براى خود باز نكرده و گفتن او با نگفتنش يكى است!!
امام صادق عليه السلام در اين جملات زيبا و نورانى به هدايت بندگان برخاسته و آنان را در راهى قرار مىدهد كه از عمل خود بهره ببرند و به حقايق وقايع دست يابند لذا نمازگزاران را به سوى تكبيرةالاحرام واقعى و دور ماندن از تكبير قلابى و بىفايده دعوت كرده، مىفرمايد:
به وقت تكبيرةالاحرام ما بين آسمانها و زمين آنچه موجود وجود دارد و خود آسمانها و زمين را، بسيار كوچك بدان و جز به عظمت و بزرگى حضرت دوست كه جز عظمت او عظمتى اصلًا وجود ندارد توجه نداشته باش.
به حقيقت بدان كه خداوند بزرگ كه احاطه به تمام موجودات و وضع ظاهر و باطن آنان دارد، چون به وقت تكبير به ذات قلبت بنگرد و ببيند روى دلت از مفهوم و حقيقت تكبير به جاى ديگر است و گرفتار عارضه غفلت و نسيان و سهو از واقعيت هستى فرياد مىزند:
اى دروغگو! با من مكر و حيله مىكنى؟ به عزت و جلالم تو را از سه واقعيت عالى، به خاطر زنده نبودن تكبيرت محروم مىكنم:
1- شيرينى يادم را بر تو حرام مىكنم؛
2- از رسيدنت به مقام قرب جلوگيرى مىنمايم.
3- از اينكه به مناجات با من مسرور شوى تو را منع مىكنم!
اى عباد خدا! اى بندگان حضرت حق! اى دوستداران واقعيت! اى نمازگزاران! اى مسافران كوى محبوب! اى سالكان راه! شما را به خدا قسم عذابى براى عاشق از اين سه عذاب بالاتر مىشود؟!!
الهى قمشهاى آن پروانه شمع جمال به پيشگاه مقدسش عرضه داشته:
اى دلبر با شكوه پرناز/
از ديده خود مرا مينداز
ما بر كرم توايم مغرور/
وز لطف تو غرق نعمت و ناز
با نام تو مىكنم همه شب/
بر كاخ فلك زشوق پروازبر خاك در تو سر نهاديم/
گشتيم به عالمى سرافرازيك در به جفا رقيب اگر بست/
صد در به رخ از حبيب شد بازجز حق همه باطلند و فانى/
بر خوان زكتاب عشق اين رازدر بازى طاق و جفت گيتى/
خواهى ببرى تو عشق مىبازگر بست الهيا در وصل/
از درگه يار كى شوم باز
در احاديث قدسيه آمده كه خداوند به موسى بن عمران فرمود:
به فلان كس بگو: تو را دچار چنان بلايى كردهام كه ما فوق آن نيست. عرضه داشت: خداوندا! من او را بر بلايى نديدم، خطاب رسيد: لذت مناجاتم را از او گرفتهام! «1»!
آه و دريغ اگر حضرت مولا ما را از پيشگاه قدسش براند، واى اگر جناب او ما را از نظر بيندازد، وا اسفا اگر حضرت يار به هنگام تكبير، قلب ما را در شغل ديگر ببيند!
خلاصه سخن حضرت صادق عليه السلام و توضيحى كه اهل حال به اين سخن دادهاند، اين است كه به وقت تكبير بايد همه عالم و خود را فراموش كرده و موجوديت و هويت و شؤون خويش را در عظمت و جبروت حضرت او فنا نموده و حتى براى يك لحظه هم در پيشگاه او خود و همه عالم و عالميان را ننگرى كه اين نگريستن عين گناه و محض توهين به حضرت يار است.
و اين حال نه تنها در نماز بايد رعايت شود كه رعايت و تمرين آن در نماز به خاطر اين است كه در همه حال و در همه وقت و در هر شأنى رعايت گردد كه اين مقام، بالاترين مقام و نقطه عروج واصلان متقيان است.
در اين مقام سخنى جز سخن خدا نيست و كارى جز محض خدا صورت نمىگيرد و هر لحظه عمر انسان پرارزشتر از تمام اين جهان است و مقام حقيقى وحدت همين مقام است.
مقام وحدت در كلام طبسى
عارف نامدار مرحوم محمد طبسى كه در قرن هشتم مىزيسته و از شيعيان خالص مولى الموحدين حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بوده در اين زمينه مىگويد «2»:
قالَ اللّهُ تَعالى:
[كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ] «3».
هر چيزى مگر ذات او هلاك شدنى است.
در وحدت، سالك و سلوك و سير و مقصد و طلب و طالب و مطلوب نباشد؛ كل شىء هالك.
و اثبات اين سخن و بيان هم نباشد و نفى اين سخن و بيان هم نباشد، نفى و اثبات متقابلانند و دويى مبدأ كثرت است.
آنجا نفى و اثبات نباشد و نفى نفى و اثبات اثبات هم نباشد و آن را فنا خوانند كه معاد خلق با فنا باشد، هم چنان كه مبدأ از عدم بود:
[كَما بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ] «4».
همان گونه كه شما را آفريد، [پس از مرگ به او] بازمىگرديد.
و معنى فنا را حدى با كثرت است.
[كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ* وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ] «5».
همه آنان كه روى اين زمين هستند، فانى مىشوند.* و تنها ذات باشكوه و ارجمند پروردگارت باقى مىماند.
فنا به اين معنى هم نباشد، هر چه در نطق آيد و هر چه در وهم آيد و هر چه عقل به آن رسد جمله منتفى باشد.
[إِلَيْهِ يُرْجَعُ الْأَمْرُ كُلُّهُ] «6».
همه كارها به او باز گردانده مىشود.
بدان كه فنا، فناى بنده باشد در حضور الهى كه چون بنده از خود فانى شود، به حق باقى شود.
و فنا آن است كه نفس خود را در بوته فنا بگذارى و از هر چه مادون اوست فانى شوى و سرت به حضرت حق باشد، چنانچه به هر طرف كه نگرى او را بينى.
به قول فيض كاشانى:
در چهره مه رويان انوار تو مىبينم/
در لعل گهر باران گفتار تو مىبينم
در مسجد و ميخانه جوياى تو مىباشم/
در كعبه و بتخانه انوار تو مىبينم
بتخانه روم گر من تا جلوه بت بينم/
چون نيك نظر كردم ديدار تو مىبينم
هر كو زتو پيدا شد هم در تو شود پنهان/
پيدا و نهان گشتن هم كار تو مىبينم
از كوى تو مىآيم هم سوى تو مىآيم/
در سير و سلوك خود انوار تو مىبينم
و چون بنده از صفات خود فانى گشت و به كليت حق را گشت، محال باشد كه حق او را معيوب گرداند به مخالفات و عصمت آن باشد كه بنده را از بنده بستاند تا در او قدرت خلاف كردن نماند.
و چون بنده فانى گشت از آنچه او راست باقى گردد به آنچه حق راست، چون اين بقا از پس فنا پديد آيد درست گردد كه آن فنا حق بوده و بنده در آن فنا محمود بوده و آن فنا از غلبات حق بوده است و چون صفت فنا پديد آيد از صفات خويش و فنا پديد نيايد به صفات حق، آن هواجس نفس باشد يا وساوس شيطان.
و برترين مقام آن باشد كه بنده را نه بلا و نه نعمت از حق مشغول نگرداند و به هيچ وقت خدا را فراموش نكند و چون ياد او كند در وقت ياد كردن او، همه هستى را مقدار نماند، خلاف كردن را راه كجا ماند.
كسى كو غايب از تو يك زمان است/
در آن دم كافه است اما نهان است
اگر خود غايبى پيوسته باشد/
در اسلام بر وى بسته باشد
حضورى بخش اى پروردگارم/
كه من غايب شدن طاقت ندارم «7»
و بايد كه در عبادات مراد خويش نطلبى تا از حظ خويش فانى باشى، لكن بزرگداشت امر حق نگرى تا به حق باقى باشى.
و در معاملات به آمد خويش نجويى، تا از حظ خويش فانى باشى، لكن به آمد خلق نگرى تا به حظ غير باقى باشى و بايد كه در سر بنده چندان بزرگداشت حق پديد آيد كه او را فراغت شغل غير حق نماند.
و چون بنده فانى گردد از حظوظ خويش و فانى گردد از ديدن ذهاب حظوظ و فانى گردد از ديدن و ناديدن ذهاب حظوظ، باقى گردد به ديدن آنچه از حق است و آنچه حق راست، داند كه من او را ام و همه كون او راست و مالك در ملك خويش هر چه خواهد كند، چون اين بديد همه خصومت و منازعت از ميانه برخيزد.
و بداند هر چه از حق آيد همه حق است و جز موافقت، روى ندارد و خلاف از ميانه برخيزد، همه تسليم ماند بىخصومت و همه موافقت ماند بىخلاف. بقاى او به حق به اين معنى باشد كه حق را باشد، چنان كه حق خواهد و چون بنده را نه مراد ماند نه اختيار، هر چه در او پديد آيد مراد و اختيار حق باشد.
بايد كه از نظاره خويش و نظاره افعال خويش فانى گردى و صفت تو كه موجودست هم چنان گردد كه آن وقت كه معدوم بود، از صفات بشريت كلى فانى بايد شد تا به حق باقى گردى.
و فانى گشتن از صفات بشريت اين باشد كه معانى مذموم از تو برود.
و باقى گشتن به صفات الهى اين باشد كه صفات محمود در تو قائم شود و به توفيق و عنايت الهى اين معنى ميسر شود.
و بدان كه: تا سر بنده به حق مشغول است غير حق به آن سر راه نيابد و چون سر خويش به غير حق مشغول كرد، سر او آلوده گشت و آلوده حق را نشايد.
ظاهر و باطن تكبيرةالاحرام
گفته شده به وقت گفتن تكبيرةالاحرام دستها را به صورتى كه روى دست به طرف قبله و پشت دست به سوى پشت سر باشد تا محاذى دو گوش برداريد.
اهل دل در معناى اين عمل گفتهاند:
تمام ما سوى اللّه را بر پشت دست بگذار و به قدرت و حول و قوه الهى از جاى بردار و از دل بركن و از جان ريشهكن نما، سپس تمام آنها را به پشت سر بريز؛ به نحوى كه در مقابلت چيزى از ماسوا نماند و به خصوص با كمك گرفتن از حضرت دوست شيطان را در پشت سر با زنجير نفى ابد به بند آر كه نه در نماز و نه در غير آن به تو دست پيدا نكند و روى دست را به عنوان نمونهاى از روى هستى و وجود خويش كه به تمام معنى خالى و تهى است، براى گدايى از محضر حضرت او به طرف او نگاهدار و با توجه جامع و كامل و با قلبى مملو از عشق و نشاط و با دلى پر از اخلاص و صفا و با حالى متصل به ملكوت و با چشمى گريان و دلى بريان و خضوع و خشوع و در كمال وقار و ادب و طمأنينه بگو: «اللَّه أكبر».
آرى، در حال گفتن تكبير از تمام گذشتهات نادم و شرمسار و نسبت به آيندهات غرق اميد باش و با اعتراف قلبى به گناه و پاك كردن آيينه قلب از وساوس شيطانى وارد حرم قدس و پيشگاه با عظمت حضرت او شو كه تكبيرةالاحرام مقدمه ورود و علت رسيدن به درگاه و كليد بازكننده در رحمت دوست است.
«اللّه اكبر»، يعنى اينكه از علايق رَستم و دل به درگاه تو بستم و از بند تمام معاصى جستم و قلب شيطان پليد براى هميشه خستم؛ در حقيقت نيت مُكبّر بايد اين باشد كه اكنون مىخواهم اين حيثيت ناقابل و هويت ناچيز خود را نثار راه دوست كنم و آنچه خاطرخواه آن جناب است آن نمايم و توسن بندگى را در ميدان خضوع و خشوع بتازانم و در ساحت كبريايى و عشق او جان بازم كه:
ألصَّلوةُ قُرْبانُ كُلٍّ تَقىٍ «8».
نماز مايه تقرب هر انسان پرهيزكارى است.
معنى تكبير اين است اى امام
كه خدا پيش تو ما قربان شويم
و به خاطر همين است كه قبل از تكبيرةالاحرام، دعاى قربانى خوانند و آن اين آيه شريفه است:
[وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِيفاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ] «9».
من به دور از انحراف و با قلبى حقگرا همه وجودم را به سوى كسى كه آسمانها و زمين را آفريد، متوجه كردم و از مشركان نيستم.
يعنى چون با معرفت و شوق در عالم ملكوت در آيد و مشاهده عظمت و جبروت حى لا يموت نمايد و همهمه ملائكه گوش كند، خود را نيست و هستى خود را فراموش كند كه خود را ديگر موجود نداند، بلكه معدوم و نابود خواند كه:
[كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ] «10».
هر چيزى مگر ذات او هلاك شدنى است.
آرى، به هنگام تكبير اگر قدم معرفت و شوق و بال حال و ذوق نباشد، اين همه حقيقت از آيه قربانى و تكبير نصيب انسان نشود.
شوق، شهباز محبت را پر است/
در حريم انس جان را رهبر است
شوق داروخانه اهل بلاست/
كلبه او نور مشتاق خداست
از مى شوق آن كه پر شد جام او/
در جهان با حق بود آرام او
تفسير تكبيرة الاحرام
در تفسير از اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام دو روايت وارد است يكى آن كه:
اللّهُ اكْبَرُ مِنْ كُلِّ شَىءٍ «11».
خداوند بزرگتر از هر چيزى است.
و اين معنى مقتضى آن است كه: انسان چون مشاهده عظمت و كبريايى الهى نمايد، خود را بسيار صغير و حقير شمارد و هستى خود را هيچ نداند و خويش را كان لم يكن انگارد.
و ديگر اينكه:
اللّهُ اكْبَرُ مِنْ انْ يُوصَفَ «12».
خداوند بزرگتر از آن است كه وصف شود.
و اين تفسير بلندتر از تفسير اول است، چه آن كه در تفسير اول رايحه يك نوع تحديد است كه از ساحت حضرت كبريايى بعيد است، به خلاف تفسير دوم كه غايت تنزيه و تمجيد است و كمال معرفت توحيد.
اى لال ز وصف تو زبانها
/
كوته زثناى تو بيانها
با آنكه تو در ميان جانى/
جوياى توايم در كرانها
هر گوشه فكنده تير فكرت/
ره كرده به هر گمان كمانها
گاهى به بتى شويم مفتون/
جوييم جمالت از نشانها
گاهى از چشم و گاه ابرو/
گاهى از لب گهى دهانها
گاهى از لطف و گاه از قهر/
گاهى پيدا گهى نهانها
گه سير كنيم در خط و خال/
جوييم تو را در آن ميانها «13»
در تصحيح معناى اول مىتوان گفت از اينكه قاطبه عالم اكوان به محض اراده خالق موجود شده و وجود رشحهاى از فيض حق و فياض مطلق است و هيچ نسبت ما بين طرفين نيست مگر نسبت خالقيه كه منتهاى مرتبه اعلا درجه جلال و اعلا درجه كمال است و مخلوقيه كه غايت مرتبه دنائت و منتها درجه ذلّت است، پس با وجود اين، در مقام تعظيم سزاوار است كه گويند حقتعالى بزرگتر از مخلوقات خود است، اگر چه اين معنى به حسب وضع لغوى انسب است و التفات به هر يك از دو معنى مقتضى اين است كه بنده، مشاهده جبروت پروردگار كند و جان خود را در راه بندگى نثار نمايد.
چنانچه حضرت صادق عليه السلام در متن روايت فرموده:
هرگاه تكبير گفتى خود را در جنب عظمت او حقير و خرد شمار و در برابر كبريايى او هر چه در آسمان و زمين است، كوچك انگار كه حق چون بر دل تكبيرگوى نظر كند و ببيند كه عبد چيز ديگرى در جنب حق بزرگ مىبيند به او فرمايد:
اى دروغگو! آيا تو مرا فريب مىدهى؟ قسم به عزت و جلالم كه تو را از شيرينى ذكرم محروم و از بساط قربم ممنوع و از شادى در مناجاتم مردود مىكنم.
واى بر ما كه اكثر ما روى ظاهر در نماز و دل در لهو و لعب داريم و اين گونه عبادت بدون شك اطاعت از شيطان است، نه عبادت خالق عالميان.
لطايف توحيديه در تكبيرة الاحرام
شيخ صدوق قدس اللّه روحه روايت نموده:
مردى از سيد العارفين اميرالمؤمنين على عليه السلام پرسيد: معناى دست بلند كردن در حالت تكبيرة الاحرام به وقت نماز چيست؟
حضرت فرمود: معنايش اين است:
خداوند، اكبر و واحد و احد است، همانند ندارد، با دست لمس نمىشود و با حواس درك نمىگردد «14».
عارف معارف الهيه مرحوم حاج ميرزا عبدالحسين تهرانى، در توضيح اين روايت گفتارى دقيق و لطايفى رقيق دارد؛ آن جناب مىگويد:
مخفى نماند كه اين بيان دقيق انيق كه صادر شده از مورد تحقيق، يعنى آفتاب عالمتاب حضرت ولايت مآب حضرت امير عليه السلام در سرّ رفع يدين در حال تكبيرة الاحرام اشاره است به پنج مطلب از مطالب غامضه توحيد كه خواهد آمد.
دست برداشتن تا محاذى گوش، يعنى بنده حقير فقير سراپا تقصير در حال تكبير بايد به دو زبان سخن گويد: يكى به زبان حال و ديگرى به لسان مقال كه هر يك با ديگرى موافق باشد، تا صدق دعوى عبد در توحيد صادق آيد.
پس تكبير گفتن، مقال است و دست بلند كردن، زبان حال و هر يك از اين دو عبارت اخراى يكديگرند.
چون عبد تكبير گويد، پروردگار خود را به عظمت و كبريايى ياد نمايد و ذات عليا را به الوهيت كه صفت خاصه است بستايد و اعتراف نمايد كه او را كس نتواند توصيف نمايد و بر دامن كبريايى او كه از هر چيز بلندتر است، گرد توصيف و غبار تشبيه ننشيند، چه جاى اينكه قلوب و ابصار او را مشاهده نمايد.
و مقارن اين تعبير- كه مدلول عليه تكبير است- همين مضمون را نيز به لسان حال ادا سازد، فكَأَنَّه بر طبق مدعاى خود ببيند و برهان اقامه نمايد، پس دست راست بلند كند.
و اشاره به واحديت وبساطت ذات غيب الغيوبى، نه اسمى است نه رسمى و نه نسبتى است و نه حدى و نه اضافه و نه تشبيهى، چه آنكه او اجلّ از اين است كه او را بتوان وصف نمود كه:
كَمالُ التَّوْحيدِ نَفْىُ الصِّفاتِ عَنْهُ «15».
حد اعلاى توحيد نفى صفات (زائد بر ذات) از اوست.
و اين مرتبه معرفت مقربان است كه هر چه مشاهده جبروت الهيه بيشتر نمايند، عجز و حيرت بيشتر مىافزايند، چنانچه مضمون: «أللّهُمَّ زِدْنى فيكَ تَحَيُّراً».
بر اين معنا ناطق و شاهدى صادق است، پس از براى ذات هيچ صفتى را نفى و اثبات نتوانند و علاوه چون معرفت كنه ذات ذوالجلال ممتنع و محال است و از طرفى بندگان مكلف به تحصيل معرف اللّهاند، پس معرفت به وجه بايد به هم رسانند و معرفت به وجه از معرفت افعال و صفات و اسما و تفسير آيات حاصل شود، اين است كه به لسان حال، پنج صفت از صفات جماليه و جلاليه حضرت ذوالجلال را بيان مىنمايد.
1- واحديتكه اشاره به وحدت ذات است كه در آن مرتبه شائبه هيچ نحو تعدد و تكثر و تركيب متصور نيست؛ پس به رفع يد يمنى اشاره به اين مطلب مىكند، چون واحد اسم فاعل است و به معناى ثبوت مىباشد: «ذاتٌ ثَبَتَ لَهُ الْوَحْدَة».
و بر اين اساس واحد اشاره به وحدت ذات مقدس حضرت ربوبيت است.
سحرگاهى شدم سوى خرابات/
كه رندان را كنم دعوت به طامات
عصا اندر كف وسجاده بردوش/
كه هستم زاهدى صاحب كرامات
خراباتى مرا گفتا كه اى شيخ/
بگو تا خود چه كار است از مهمات
بدو گفتم كه كارم توبه توست/
اگر توبه كنى يابى مكافات
مرا گفتا برو اى زاهد خشك/
كهتر گردى زدردى خرابات
اگر يك قطره دردى بر تو ريزند/
زمسجد باز مانى وزمناجات
برو مفروش زهد و خودنمايى/
كه نه زرقت خرند اينجا نه طاعات
كسى را كى فتد بر روى اين رنگ/
كه در كعبه كند بت را مراعات «16»
2- احديتاست و اين نام يعنى احد، چون افعال صفتى است، پس مراد از آن وحدت در صفات است و به برداشتن دست چپ اشاره به اين مطالب مىنمايد كه پروردگار من چنانچه در مرتبه ذات شريك و شبيه ندارد؛ هم چنين در مرتبه فعل و صفات نيز شريك ندارد، بلكه صفاتى كه از براى ذات اثبات مىنمايد همه آنها از خصايص ذاتند و در آن هيچ اشتراكى ندارد.
و اطلاق بعضى صفات چون، حى و سميع و بصير بر ممكنات از باب اطلاق لفظ مشترك است كه لفظ متحد و معنى متعدد است، چه حيات ممكن متعلق روح حيوانى است به قالب عنصرى و سمع و بصر و ساير قواى ممكنات هر يك به آلت خاصهاى است كه بدون آنها نتواند تحقق پذيرد و ذات اقدس عليا، اجل از اين است كه تعلقى به ماده و آلتى داشته باشد و سمع و بصر بارى جل مجده از اين باب نيست بلكه:
بِالَّذى يَسْمَعُ بِهِ يَرى وَبِهِ يَتَكَلَّمُ فَيَأمُرُ وَيَنْهى.
به آن واقعيتى كه مىشنود، به همان مىبيند و به همان سخن گفته امر و نهى مىنمايد.
خلاصه ذات مقدسش قائم مقام همه صفات خاصه اوست و هيچ چيز نه به حسب ذات و نه به حسب صفات به او شباهت ندارد.
واحد يكتايى است به حسب ذات و واحد يگانگى به حسب صفات و اين دو صفت از صفات جماليهاند، چنانچه سه صفت ديگر از صفات جلاليهاند و مراد از صفات جماليه صفات ثبوتيه و مراد از صفات جلاليه صفات سلبيه است كه از ساحت قدس حضرت او دور است.
3- نفى مثل است و آن از صفات جلاليه است و برداشتن دو دست با هم اشاره به اين مطلب است كه دو دست با هم در تباين هستند.
پس بلند كردن آنها اشاره به نفى مثل از جناب احديت است، چون اين صفت در مخلوق موجود باشد، دلالت كند كه اين صفت در خالق نباشد؛ زيرا مبرهن است كه خالق از جنس مخلوق نباشد.
به همين خاطر است كه آن حضرت بر منبر مسجد كوفه فرمودند:
بِتَشْعيرِهِ الْمَشاعِرَ عُرِفَ أنْ لامَشْعَرَ لَهُ وَبِتَجْهيرِهِ الجَواهِرَ عُرِفَ أنْ لاجَوْهَرَ لَهُ وَبِمُضادَّتِهِ بَيْنَ الْأشْياءِ عُرِفَ أنْ لاضِدَّ لَهُ وَبِمُقارِنَتِهِ بَيْنَ الأَشياءِ عُرِفَ أنْ لا قَرينَ لَهُ «17».
با به وجود آوردن حواس معلوم است كه منزّه از حواس است و از آفريدن اشياى متضاد پيداست كه ضدّى ندارد و با ايجاد مقارنت بين اشيا واضح است كه او را قرينى نيست.
كه اثبات اين صفات در ممكنات، دليل انتفاى آن در علت موجودات است، چه نقصان خلايق دليل كمال خالق و كثرت آنها شاهد وحدانيت اوست.
پس هر دو دست برمىدارد و اشاره مىكند به اينكه پروردگار من اكبر و اجلّ از اين است كه او را در مخلوق مثلى و شبهى بوده باشد.
بعضى گويند: دست برداشتن در تكبير اشاره است به اينكه در درياى معصيت غرق شدم، براى نجات من دستم را بگير.
و اين وجه اگر چه خالى از مناسبت نيست، وليك خلاف مدلول روايت است و اگر در روايت ديگر اين مضمون آمده باشد، مضايقه نيست كه:
إنَّ لِلصَّلاةِ أرْبَعَةَ آلافَ بابٍ «18».
بدرستى كه براى نماز چهار هزار در است.
براى ما افراد عادى اين مضمون بسيار عالى است، راستى همه ما غرق در گناه و معصيت هستيم و براى نجات خويش چارهاى جز دستگيرى حضرت دوست نداريم.
4- نفى جسميتاست و آن نيز از صفات جلاليه است و به بلند كردن دست راست اشاره مىكند، به اينكه پروردگار من بلندمرتبهتر از اين است كه قوه لامسه او را ادراك نمايد و چون حواس ظاهره پنج است:
اول: قوه لامسه كه مدرك برودت و رطوبت و حرارت و يبوست ولينت و خشونت اجسام است.
دوّم: قوه باصره كه مدرك الوان اجسام است.
سوّم: قوه سامعه كه مدرك اصوات اجسام است.
چهارم: قوه ذائقه كه مدرك مزه اجسام است.
پنجم: قوه شامه كه مدرك روايح اجسام است.
پس به هر انگشتى اشاره به نفى ادراك يكى از اين حواس ظاهره مىكند و به لسان حال بيان مىنمايد كه پروردگار من از قبيل هيچ قسم از اقسام اجسام و لوازم آن نيست كه بتوان او را به چيزى از اين قوا ادراك نمود.
آنها كه در هواى تو جانها بدادهاند/
از بىنشانى تو نشانها بدادهاند
من در ميانه هيچ كسم وز زبان من/
اين شرحها كه مىرود آنها بدادهاند
آن عاشقان كه راست چو پروانه ضعيف/
از شوق شمع روى تو جانها بدادهاند
با من بگفتهاند كه فانى شو از وجود/
كاندر فناى نفس روانها بدادهاند
عطار را كه عين عيان شد كمال عشق/
اندر حضور عقل عيانها بدادهاند «19»
5- نفى ادراكحواس است، چنانچه مراد از:
لا يُدْرَكُ بِالْحَواسِ «20».
با حواس درك نمىشود.
در حديث همين معنى است، چون حواس باطنيه نيز پنج است:
1- قوه متصرفه
2- حس مشترك
3- وهم
4- خيال
5- حافظه
و هر يك از اينها آلات و ادوات و ادراكات نفسند، چون انگشتان كه آلات افاعيل وجود اشيائند.
چون دست چپ خود بردارد، اشاره به اين است كه نفس و قواى نفسانيه ادراك ذات و صفات جلاليه نكنند.
چون تكبير گفت و اعتراف نمود كه اللّه جل جلاله اجل از اين است كه او را بتوان وصف نمود، مقارن آن نيز رفع دو دست كند، در حقيقت به لسان حال اقامه بينه نمايد و بر طبق مدعاى خود شاهد و برهان آورد كه نفوس و حواس از درك او عاجزند، چون از درك عاجزند، پس تشبيه او به چيزى نتوانند كنند كه تشبيه و توصيف فرع ادراك است.
و اين همه براى اين است كه خداى خود را با معرفت عبادت كرده و روى از غير او برتابى كه بهترين مقام براى عبد مقام عبوديت و شيرينترين حال براى انسان حال عبادت است.
عبادت، در رحمت و نقطه جلب رأفت و معيار حق و باطل و نردبان ترقى و زمينه شكوفايى قواى درون و جاى بروز استعدادهاى روح و نفس و مايه خير دنيا و آخرت و سعادت دارين و روشن كننده شمع عشق محبوب در خانه دل است.
[و اعلم أنه غير محتاج إلى خدمتك و هو غنى عن عبادتك و دعائك و إنما دعاك بفضله ليرحمك و يبعدك عن عقوبته و ينشر عليك من بركات حنانيته و يهديك إلى سبيل رضاه و يفتح لك باب مغفرته]
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- فيض الغدير: 2/ 178.
(2)- آثار طبسى: 110، فصل 28.
(3)- قصص (28): 88.
(4)- اعراف (7): 29.
(5)- الرحمن (55): 26- 27.
(6)- هود (11): 123.
(7)- خسرو نامه، عطار نيشابورى.
(8)- الكافى: 3/ 265، باب فضل الصلاة، حديث 6؛ وسائل الشيعة: 4/ 43، باب 12، حديث 4469.
(9)- انعام (6): 79.
(10)- قصص (28): 88.
(11)- الكافى: 1/ 118، باب معانى الاسماء واشتقاقها، حديث 9.
(12)- الكافى: 1/ 118، باب معانى الأسماء واشتقاقها، حديث 9؛ التوحيد: 313، باب 46، حديث 2؛ بحار الأنوار: 90/ 218، باب 9، حديث 1.
(13)- فيض كاشانى.
(14)- من لا يحضره الفقيه: 1/ 306، باب وصف الصلاة، حديث 921؛ علل الشرايع: 2/ 333، باب 30، حديث 5؛ وسائل الشيعة: 6/ 28، باب 9، حديبث 7259.
(15)- التوحيد: 56، باب 2، حديث 14؛ بحار الأنوار: 4/ 284، باب 4، حديث 17. (16)- عطار نيشابورى.
(17)- الكافى: 1/ 138، باب جوامع التوحيد، حديث 4؛ التوحيد: 34، باب 2، حديث 2؛ بحار الأنوار: 4/ 304، باب 4، حديث 34.
(18)- بحار الأنوار: 80/ 163، باب 13، حديث 3؛ مستدرك الوسائل: 4/ 84، باب 1، حديث 4204.
(19)- عطار نيشابورى.
(20)- التوحيد: 59، باب 2، حديث 7.
کتاب عرفان اسلامى جلد پنجم
نوشته : حضرت آیت اللہ حسین انصاریان