در رثایقمر بنی هاشم ، حضرت ابالفضل العبّاس علیه السلام
چه زود شستی از آن دستهای زیبا دست
کشید از سر دنیایت آرزوها دست
شب ولادت تو قلب مادرت لرزید
و داد حال عجیبی برای بابا دست
گرفت دست ترا (غرق بوسه باران) کرد
که راز هجرت سرخ تو بود فردا دست
زمان گذشت و گذشت و رسید عاشورا
رسید تا بدهد امتحان خود را دست
بیا که صد گره کور از طناب حیات
شبی به ناخن تدبیر می کند وا دست
هوای آب دلش را ز شعله آکند ست
نمی کند دمی از آب تیغ پروا دست
شب مکاشفه از خواب، چشم پوشیدی
حجابه ای زمان را کنار زد تا دست
هزار گونه هنر ریخت از هر انگشتش
در آن هنرکده غوغا نمود غوغا دست
ز دست قدِّ کسی چون تو بر نمی آمد
قیامتی که در آن دشت کرد برپا دست
چنان تکان به زمین و به آسمان دادی
که داد بر تو تکان از بهشت زهرا دست
به ضرب شست تو پی برد روبه مکار
چگونه روبهکان رو به رو شود با دست
بساط حیله گشودست و باب تردستی
و کودکان بدعا برده اند بالا دست
و دشمن تو زبون بود و خوب می دانست
که هست شرط نخستین برای سقا دست
بقصد دست تو تیغ کمین فرود آورد
جدا ز شاخه ی تن شد دریغ و دردا دست
میان معرکه ی زخم و خنجر و نیرنگ
تنی نمانده و مانده است دست تنها دست
و کرد یکدل و یکدست و یکصدا یکجا
تمام خویش دودستی به دوست اهدا دست
و هر چه داد از این دست بهتر از آنرا
به روز واقعه گیرد ز حق تعالا دست
به پای دست تو آری نمی رسد دستی
که دست آخر یابد به فیض عظما دست
شتاب رفتنت از کثرت تجلی بود
صدا زدند ترا از دیار بالا دست
بروی رودی از ایثار و عاشقی می رفت
شبیه زورقی از خون بسوی دریا دست
همیشه دست ادب بود روی سینه او
کمر به خدمت جان بسته بود او را دست
در آخرین دم دیدار پیشدستی کرد
که تا دراز نماید بسمت مولا دست
خجل شد و به زبان عرق به مولا گفت
که پیش پای تو دستم بخاک افتادست
و قرنهاست از آن روز می رود هر روز
ردیف شعر تو تکرار می شود با دست
قلم شد و علم جاودانگی افراشت
سرود شعر ترا با زبان گویا دست
اروجعلی شهودی
میر کربلا
چون میر کربلا به صف کربلا رسید
هنگام درد و محنت و کرب و بلا رسید
از پشت زین به روی زمین چون نزول کرد
پای زمین به دامن عرش علا رسید
آن ماه چون پیاده شد از اسب پیلتن
بر گوش او زهاتف غیب این ندا رسید
کامروز روز وعده عهد الست توست
آماده شو که موسم صبر و رضا رسید
در نینوا چو منزل شاه حجاز شد
اهل عراق را مگر از نو نوا رسید؟
چون کوفیان زآمدنش باخبر شدند
گفتند البشاره که مهمان ما رسید!
پس او به ناله گفت به مردان کاروان
برپا کنید خیمه که حکم قضا رسید
یثرب کجا، حجاز کجا، کربلا کجا
انجام کار ما زکجا تا کجا رسید
گفتا به خواهرش که به منزل رسیدهایم
آسوده باش رنج تو را انتها رسید
اینجاست وعدهگاه تو و قتلگاه من
از بهر من بلا و تو را ابتلا رسید
از این زمین به منزل دیگر نمیرویم
هرچند ز اهل کوفه به ما نامهها رسید
"ذاکر " خموش باش که اجر تو با خدا
عفو و گناه و بخشش جرم و خطا رسید
عباس حسینی(ذاکر)
یا ابالفضل!
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل!
تو را دیده ام بارها؛ یا اباالفضل!
تو، از آب، می آمدی، مشک بر دوش ـ
و من، در تو، غرق تماشا؛ اباالفضل!
اگر دست می داد، دل می بریدم
به دست تو، از هر دو دنیا، اباالفضل!
دل ـ از کودکی ـ از فرات، آب می خورد
و تکلیف شب:" آب، بابا، اباالفضل."
تو لب تشنه پرپرشدی، شبنم اشک ـ
به پای تو می ریزم، اما، اباالفضل!
فدک، مادری می کند کربلا را؛
غریبی، تو ـ هم ـ مثل زهرا، اباالفضل!
تو را هر که دارد، زغم، بی نیاز است؛
وفا ـ بعد از این ـ نیست تنها، اباالفضل!
تو با غیرت و، آب و، دست بریده:
قیامت، به پا می کنی؛ یا اباالفضل!
ابوالقاسم حسینجانی
شام خراب
حورا و طناب؟ وای بر من
قرآن و شراب؟ وای بر من
ناموس پیمبر و کنیزی
در شام خراب؟ وای بر من
در پیش نگاه چند دختر
چوب و لب باب؟ وای بر من
پیشانی ماه و ضربت سنگ
خورشید و خضاب؟ وای بر من
در بزم شراب، کس ندیده
ریزند گلاب، وای بر من
ده طایر پرشکسته، با هم
بسته به طناب، وای بر من
گیسوی به خونْکشیده بر رخ
گردیده حجاب، وای بر من
کی دیده کسی دهد به قرآن
با چوب جواب، وای بر من
در بزم شراب قلب زینب
گردیده کباب، وای بر من
پوشیده سکینه از کف دست
بر چهره نقاب، وای بر من
شد ظلم به اهل بیت میثم
بی حدّ و حساب، وای بر من
غلامرضا سازگار
ورود کاروان اسرا به شام
زبانحال حضرت زینب (س) با سر برادر
دلم نمی دهد رضا تو را کنم رها حسین
برای دین مصطفی تو هم شدی فدا حسین
به روی نیلی من و به پای زخمی ام نگر
دمی نظر نما به من به خاطر خدا حسین
تو را صدا زدم ولی جواب من به سیلی است
در این لب پر از عطش دگر نمانده نا حسین
مرا به کعب نی زدند، تو را به روی نی اخا
و قامت چو سرو من، ز ظلم گشته تا حسین
سرم به چوب محمل و به سنگ روی بام خورد
ببین که حق روضه ات دگر شده ادا حسین
سروده : جعفرابوالفتحی
زبانحال حضرت زینب با رأس بریده ارباب
من نمی گویم چرا رگهای تو چین خورده است
لیک می سوزد سرم چون آتش کین خورده است
من نمی گویم چرا لب های تو خونی شده
چون لبانت خیزران ای یاور دین خورده است
من نگویم رأس تو بالای نی زیبا نبود
سنگ از بالای چشم این سرت بین خورده است
بی سبب نَبوَد که رأست از بدن گشته جدا
نیزه بر پهلوی تو بر حفظ آیین خورده است
سروده : جعفرابوالفتحی
ظلم بیحساب
طشت طلا و چوب و لب و آیه و شراب
خاکستر و غبار ره و خون و آفتاب
در حیرتم که از چه نرفتی زمین فرو
ای وای من چگونه نشد آسمان خراب
در پای طشت، دختر زهرا نریز اشک
هرگز کسی نریخته در بزم می گلاب
لبها، ترکترک ز عطش، روی هر لبی
انگار نقطه نقطه نوشته است، آبآب
آوای وحی و حنجر خشک و لب کبود
دیگر به او کنند، چرا خارجی خطاب؟
با آن گلوی غرقه به خون، طشت گریه کرد
بر آن لب و دهن، جگر چوب شد کباب
بر چرخ رفت شیون هشتاد و چار زن
انگار بود دیدۀ آن سنگدل به خواب
ای آسمان سؤال من این است، دیوها
بازوی حور را، ز چه بستند در طناب؟
با لطف بی حساب پیمبر، به امّتش
والله! شد به عترت او ظلم بیحساب
«میثم» یزید چوب زند بر لب حسین
این صحنه را چگونه تماشا کند رباب؟
غلامرضا سازگار
در حال حاضر 3 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 3 مهمان ها)