روزى حضرت موسى بن عمران عليه السلام براى مناجات به كوه طور مىرفت . در بين راه به شيطان برخورد و شروع كرد با او صحبت كردن و شيطان هم جواب مىداد.
موسى عليه السلام فرمود: چرا آدم را سجده نكردى تا به لعنت خدا و ملائكه وجن و انس گرفتار نشوى ؟ در جواب گفت :اى موسى ! من به تو راست مى گويم . غرض خداوندسجده بر آدم نبود، بلكه مى خواست مرا بيازمايد و بداند آيا من غير او را سجده مىكنم يا خير! ولى من چون عاشق خدا بودم ، حاضر نشدم غير او را سجده كنم و دست ازعبادت او بردارم .
پور عمران بدن غرقهنور
مى شد از بهر مناجات بهطور
ديد در راه سرد و نانرا
غايت لشكر محزونانرا
گفت : كز سجده آدم به چهرو
تافتى روى رضا راستبگو
گفت : شيطان به تو مى گويمراست
كه تو را نى خبر از عالمماست
من و ما نيست ميان من ودوست
آن چنانم كه خدا گويدم اوست .
گفت : موسى كه اگر كار ايناست
لعن و طعن تو چرا آييناست
گفت : شيطان كه از اين گفت وشنود
امتحان كردن من بد نهسجود
گفت : عاشق كه بود كاملسير
پيش جانان نبرد سجده بهغير
اين دم از كمشكش خودرستم
پيش زانوى ادببنشستم
هم چنين در جواب شخص ديگرى كه از اوپرسيد: چرا آدم را سجده نكردى تا مورد لعن ابدى قرار نگيرى ؟ گفت : مثلى براى توبياورم تا مطلب معلوم شود.
مردى دختر سلطان را ديد و عاشق او شد. داستان عشق اودر شهر پيچيد. روزى دختر سلطان به آن مرد گفت : مرا خواهرى است از من زيباتر، كه منكنيز او هم نمى شوم و حسن و جمال او از من بهتر است .
گر ببينى خواهرم را يكزمان
تير مژگانش كند پشتتكمان
بنگر اكنون گر ندارىباورم
كز عقب مى آيد اكنونخواهرم
آن مرد كه مدعى عشق بود پشت سر خودنگاه كرد تا او را ببيند. دختر دست بر سينه اش زد و او را انداخت .
گفت : گر عاشق بدى يك ذرهاى
كى شدى هرگز به غيرى غرهاى
قصه ابليس و اين قصه يكىاست
من ندانم تا كرا اينجا شكىاست
ترك سجده از حسد گيرم كهبود
آن حسد از عشق خيزد نه از سجود
( كتاب ابليس ، ص 22.)