بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
خليفه دوم ، گاهى شبها از منزل بيرون مى رفت . شبى صداى زنى را شنيد كه از دخترش مى خواست شير گوسفندان را براى فروش بيشتر، با آب مخلوط كند، اما دختر از اين كار امتناع مى كرد. وقتى كه مادر از روى تمسخر گفت : ((خليفه ما را نمى بيند.))
دختر گفت : ((خداى خليفه كه ما را مى بيند)).
خليفه به پسرش ((عاصم )) گفت : ((تحقيق كن تا او را برايت خواستگارى كنم )).
بعد از تحقيق ، متوجه پاك بودن دختر شدند. ازدواج كه صورت گرفت ، خداوند دخترى به آنها داد كه ((ام عاصم )) نام نهاده شد، اين دختر با ((عبدالعزيز بن مروان )) ازدواج كرد. خداوند پسرى به نام ((عمر بن عبدالعزيز)) به آنها عطاكرد.
عمر بن عبدالعزيز وقتى به خلافت رسيد، سبّ اميرالمؤ منين را ممنوع كرد، فدك را به فرزندان حضرت زهرا برگرداند و وقتى كه به اين كار او اعتراض مى كردند و مى گفت : ((حق با حضرت فاطمه عليه السلام است .))(10)
برگرفته از كتاب : صد حكايت تربيتي ، اثر: مرتضي بذرافشان