صفحه 5 از 10 نخستنخست 12345678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 41 به 50 از 91

موضوع: چند حكايت‌ تربيتي از بزرگان و علماء و مشايخ + حتما بخوانيد

  1. #41
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض غذاي دسته چمعي

    همينكه رسول اكرم و اصحاب و ياران از مركبها فرود آمدند و بارها را بر زمين نهادند، تصميم جمعيت بر اين شد كه براى غذا گوسفندى را ذبح و آماده كنند.
    يكى از اصحاب گفت :(سر بريدن گوسفند با من ).
    ديگرى :(كندن پوست آن با من ).
    سومى :(پختن گوشت آن با من ).
    چهارمى : ...
    رسول اكرم :(جمع كردن هيزم از صحرا با من ).
    جمعيت :(يا رسول اللّه ! شما زحمت نكشيد و راحت بنشينيد، ما خودمان با كمال افتخار همه اين كارها را مى كنيم ).
    رسول اكرم :(مى دانم كه شما مى كنيد، ولى خداوند دوست نمى دارد بنده اش را در ميان يارانش با وضعى متمايز ببيند كه براى خود نسبت به ديگران امتيازى قائل شده باشد)(6).
    سپس به طرف صحرا رفت و مقدار لازم خار و خاشاك از صحرا جمع كرد و آورد(7).

  2. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    محل سکونت
    Advertising world
    نوشته ها
    Many

     

    حرز امام جواد

     

  3. #42
    حق آب و گل داره یاصاحب الزمان آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    نوشته ها
    1,875
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    نقل قول نوشته اصلی توسط golenargese2 نمایش پست ها
    جعفر بن ابى طالب يكى از بزرگ ترين ياران رسول اكرم و برادر حضرت على عليه السلام است . وى در هجرت مسلمانان به حبشه ، سرپرستى آنها را بر عهده داشت و بعد از بازگشت به مدينه ياورى قهرمان و غم خوارى نستوه براى رسول خدا بود. وقتى در جنگ با مشركين دو دستش قطع گرديد و به شهادت رسيد، رسول اكرم درباره اش فرمود: ((خداوند عوض ‍ اين دو دست دو بال به جعفر عنايت نموده و جعفر در بهشت با آنها پرواز مى كند))، لذا به جعفر طيار معروف گرديد.
    خبر شهادت جعفر مدينه و خصوصا بنى هاشم را غرق در عزا كرد. رسول اكرم صلّى الله عليه و آله براى دلجويى از فرزندان جعفر به منزلش آمد و به اسماء بنت عميس ، همسر جعفر، فرمود: فرزندان جعفر را بياور!
    كودكان كه متوجه شدند رسول خدا به منزلشان آمده ، شتابان به حضور حضرت شرفياب شدند.
    رسول اكرم صلّى الله عليه و آله آنها را به آغوش گرفت و آنها را بوييد و با آنها بسيار مهربانى كرد، به طورى كه عبدالله بن جعفر، پس از سال ها، آن خاطره در ذهنش مانده بود و مى گفت : خوب به ياد دارم روزى كه رسول اكرم صلّى الله عليه و آله به خانه ما آمد و خبر شهادت پدرم را به مادرم داد و دست بر سر من و برادرم كشيد

    یا رسول الله ( صلی الله علیک و آلک ) !

    اینجا شما دست بر سر یتیمان جعفربن ابی طالب ( علیهما السلام ) کشیدید و آنان رو به آغوش محبتان گرفتید نکنه درد یتیمی رو حس کنن

    اما شب یازدهم

    نازدانه ها و یتیمان أبی عبد الله ( علیهم السلام ) ، نه کسی اونها رو به آغوش محبت گرفت و نه دستی سرشون کشید

    فقط تازیانه بود و دامنهای آتش گرفته ...


    حسیییییین


    صلی الله علیکم یا أهل بیت النبوّة
    بأَبی أنتم و اُمّی



    بر مشامت گر رسید از قبر من بوی بهشت
    کن یقین پای نگارم بر مزارم رفته است


  4. #43
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض على و عاصم

    على عليه السلام بعد از خاتمه جنگ جمل (25) وارد شهر بصره شد. در خلال ايامى كه در بصره بود، روزى به عيادت يكى از يارانش ، به نام (علاء بن زياد حارثى ) رفت . اين مرد، خانه مجلل و وسيعى داشت . على همينكه آن خانه را با آن عظمت و وسعت ديد، به او گفت :(اين خانه به اين وسعت ، به چه كار تو در دنيا مى خورد، در صورتى كه به خانه وسيعى در آخرت محتاجترى ؟! ولى اگر بخواهى مى توانى كه همين خانه وسيع دنيا را وسيله اى براى رسيدن به خانه وسيع آخرت قرار دهى به اينكه در اين خانه از مهمان ، پذيرايى كنى ، صله رحم نمايى ، حقوق مسلمانان را در اين خانه ظاهر و آشكارا كنى ، اين خانه را وسيله زنده ساختن و آشكار نمودن حقوق قرار دهى و از انحصار مطامع شخصى و استفاده فردى خارج نمايى ).
    علاء: يا اميرالمؤمنين ! من از برادرم عاصم پيش تو شكايت دارم
    (چه شكايتى دارى ؟).
    تارك دنيا شده ، جامه كهنه پوشيده ، گوشه گير و منزوى شده همه چيز و همه كس را رها كرده .
    (او را حاضر كنيد!).
    عاصم را احضار كردند و آوردند. على عليه السلام به او رو كرد و فرمود:(اى دشمن جان خود! شيطان عقل تو را ربوده است ، چرا به زن و فرزند خويش ‍ رحم نكردى ؟ آيا تو خيال مى كنى كه خدايى كه نعمتهاى پاكيزه دنيا را براى تو حلال و روا ساخته ناراضى مى شود از اينكه تو از آنها بهره ببرى ؟ تو در نزد خدا كوچكتر از اين هستى ).
    عاصم : يا اميرالمؤمنين ! تو خودت هم كه مثل من هستى ، تو هم كه به خود سختى مى دهى و در زندگى بر خود سخت مى گيرى ، تو هم كه جامه نرم نمى پوشى و غذاى لذيذ نمى خورى ، بنابراين من همان كار را مى كنم كه تو مى كنى و از همان راه مى روم كه تو مى روى .
    اشتباه مى كنى ، من با تو فرق دارم ، من سمتى دارم كه تو ندارى ، من در لباس ‍ پيشوايى و حكومتم ، وظيفه حاكم و پيشوا وظيفه ديگرى است خداوند بر پيشوايان عادل فرض كرده كه ضعيفترين طبقات ملت خود را مقياس زندگى شخصى خود قرار دهند. و آن طورى زندگى كنند كه تهيدست ترين مردم زندگى مى كنند تا سختى فقر و تهيدستى به آن طبقه اثر نكند، بنابراين ، من وظيفه اى دارم و تو وظيفه اى )

  5. #44
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض ابن سينا و ابن مسكويه

    (ابوعلى بن سينا) هنوز به سن بيست سال نرسيده بو كه علوم زمان خود را فرا گرفت و در علوم الهى و طبيعى و رياضى و دينى زمان خود سرآمد عصر شد. روزى به مجلس درس (ابو على بن مسكويه )، دانشمند معروف آن زمان ، حاضر شد. با كمال غرور گردويى را به جلو ابن مسكويه افكند و گفت مساحت سطح اين را تعيين كن .
    ابن مسكويه جزوهايى از يك كتاب كه در علم اخلاق و تربيت نوشته بود (كتاب طهارة الاعراق )، به جلو ابن سينا گذاشت و گفت :(تو نخست اخلاق خود را اصلاح كن تا من مساحت سطح گردو را تعيين كنم ، تو به اصلاح اخلاق خود محتاجترى از من به تعيين مساحت سطح اين گردو).
    بوعلى از اين گفتار شرمسار شد و اين جمله راهنماى اخلاقى او در همه عمر قرار گرفت

  6. #45
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض مقام امامت در دوران كودكى

    امام جواد عليه السلام فرزند حضرت رضا عليه السلام ، پس از شهادت پدر در سال 204 قمرى ، در نه سالگى به امامت رسيد و پس از هفده سال امامت به تحريك ((معتضم عباسى )) همسر جفاكارش او را در 26 سالگى به شهادت رساند ((على بن اسباط)) كه يكى از ياران امام جواد عليه السلام رسيدم و به خوبى به قامت او خيره شدم ، براى آن كه او را كاملا به ذهن خود بسپارم تا وقتى كه به مصر باز مى گردم ، چگونگى زيارت آن حضرت را براى دوستانم نقل كنم . در همين هنگام كه چنين فكرى از ذهنم مى گذشت ، آن حضرت كه گويى تمام فكر مرا خوانده بود، رو به سوى من كرد و فرمود: اى على بن اسباط، اراده خداوند در مورد امامت ، مانند اراده او درباره نبوت است و در قرآن مى فرمايد: ما به يحيى در كودكى ، فرمان نبوت و عقل كافر داديم .))(56)
    بيان : جداى از مساءله امامت و نبوت كه كودكانى اين مقامات را احراز كرده اند، نكته اى كه شايد بتوان از اين روايت استفاده كرد اين است كه كودكان قابليت هاى زيادى رابراى قبول مسؤ وليت ها دارند، چرا كه شواهد زيادى در دست است كه انسان هاى با استعدادى ، در سن كودكى به مقام اجتهاد رسيده يا موفق به كسب درجه دكترى شده اند.

    برگرفته از كتاب : صد حكايت تربيتي ، اثر: مرتضي بذرافشان

  7. #46
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض در خانه اُمّ سلمه

    آن شب را رسول اكرم در خانه (ام سلمه ) بود. نيمه هاى شب بود كه ام سلمه بيدار شد و متوجه گشت كه رسول اكرم در بستر نيست . نگران شد كه چه پيش آمده ؟ حسادت زنانه او را وادار كرد تا تحقيق كند. از جا حركت كرد و به جستجو پرداخت . ديد كه رسول اكرم در گوشه اى تاريك ايستاده ، دست به آسمان بلند كرده اشك مى ريزد و مى گويد:
    (خدايا! چيزهاى خوبى كه به من داده اى از من نگير، خدايا! مرا مورد شماتت دشمنان و حاسدان قرار نده ، خدايا! مرا به سوى بديهايى كه مرا از آنها نجات داده اى برنگردان ، خدايا! مرا هيچگاه به اندازه يك چشم برهم زدن هم به خودم وامگذار).
    شنيدن اين جمله ها با آن حالت ، لرزه بر اندام ام سلمه انداخت ، رفت در گوشه اى نشست و شروع كرد به گريستن ، گريه ام سلمه به قدرى شديد شد كه رسول اكرم آمد و از او پرسيد:(چرا گريه مى كنى ؟).
    چرا گريه نكنم ؟! تو با آن مقام و منزلت كه نزد خدا دارى ، اين چنين از خداوند ترسانى ، از او مى خواهى كه تو را به خودت يك لحظه وانگذارد، پس واى به حال مثل من .
    (اى ام سلمه ! چطور مى توانم نگران نباشم و خاطرجمع باشم ، يونس ‍ پيغمبر يك لحظه به خود واگذاشته شد و آمد به سرش آنچه آمد)

  8. #47
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض گوش به دعاى مادر

    در آن شب همه اش به كلمات مادرش كه در گوشه اى از اطاق رو به طرف قبله كرده بود گوش مى داد. ركوع و سجود و قيام و قعود مادر را در آن شب كه شب جمعه بود، تحت نظر داشت . با اينكه هنوز كودك بود، مراقب بود ببيند مادرش كه اين همه در باره مردان و زنان مسلمان دعاى خير مى كند و يك يك را نام مى برد و از خداى بزرگ براى هر يك از آنها سعادت و رحمت و خير و بركت مى خواهد، براى شخص خود از خداوند چه چيزى مساءلت مى كند؟
    امام حسن آن شب را تا صبح نخوابيد و مراقب كار مادرش ، صديقه مرضيه عليهالسلام بود. و همه اش منتظر بود كه ببيند مادرش در باره خود چگونه دعا مى كند و از خداوند براى خود چه خير و سعادتى مى خواهد؟
    شب صبح شد و به عبادت و دعا در باره ديگران گذشت . و امام حسن ، حتى يك كلمه نشنيد كه مادرش براى خود دعا كند. صبح به مادر گفت :(مادر جان ! چرا من هرچه گوش كردم ، تو در باره ديگران دعاى خير كردى و در باره خودت يك كلمه دعا نكردى ؟).
    مادر مهربان جواب داد:(پسرك عزيزم ! اول همسايه ، بعد خانه خود)

  9. #48
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض تازه مسلمان

    دو همسايه كه يكى مسلمان و ديگرى نصرانى بود، گاهى با هم راجع به اسلام سخن مى گفتند. مسلمان كه مرد عابد و متدينى بود آن قدر از اسلام توصيف وتعريف كردكه همسايه نصرانيش به اسلام متمايل شد و قبول اسلام كرد.
    شب فرا رسيد، هنگام سحر بود كه نصرانى تازه مسلمان ديد در خانه اش را مى كوبند، متحير و نگران پرسيد: كيستى ؟
    از پشت در صدا بلند شد: من فلان شخصم و خودش را معرفى كرد، همان همسايه مسلمانش بود كه به دست او به اسلام تشرف حاصل كرده بود.
    در اين وقت شب چكار دارى ؟
    زود وضو بگير و جامه ات را بپوش كه برويم مسجد براى نماز!
    تازه مسلمان براى اولين بار در عمر خويش وضو گرفت و به دنبال رفيق مسلمانش روانه مسجد شد. هنوز تا طلوع صبح خيلى باقى بود. موقع نافله شب بود، آن قدر نماز خواندند تا سپيده دميد و موقع نماز صبح رسيد. نماز صبح را خواندند و مشغول دعا و تعقيب بودند كه هوا كاملاً روشن شد. تازه مسلمان حركت كرد كه برود به منزلش ، رفيقش گفت : كجا مى روى ؟
    مى خواهم برگردم به خانه ام ، فريضه صبح را كه خوانديم ديگر كارى نداريم .
    مدت كمى صبر كن و تعقيب نماز را بخوان تا خورشيد طلوع كند.
    بسيار خوب .
    تازه مسلمان نشست و آن قدر ذكر خدا كرد تا خورشيد دميد. برخاست كه برود، رفيق مسلمانش قرآنى به او داد و گفت : فعلاً مشغول تلاوت قرآن باش ‍ تا خورشيد بالا بيايد و من توصيه مى كنم كه امروز نيت روزه كن ، نمى دانى روزه چقدر ثواب و فضيلت دارد؟
    كم كم نزديك ظهر شد. گفت : صبر كن چيزى به ظهر نمانده ، نماز ظهر را در مسجد بخوان .
    نماز ظهر خوانده شد. به او گفت : صبر كن طولى نمى كشد كه وقت فضيلت نماز عصر مى رسد، آن را هم در وقت فضيلتش بخوانيم !
    بعد از خواندن نماز عصر گفت : چيزى از روز نمانده . او را نگاه داشت تا وقت نماز مغرب رسيد. تازه مسلمان بعد از نماز مغرب حركت كرد كه برود افطار كند. رفيق مسلمانش گفت : يك نماز بيشتر باقى نمانده و آن عشا است . صبر كن تا در حدود يك ساعت از شب گذشته ، وقت نماز عشا (وقت فضيلت ) رسيد و نماز عشاء هم خوانده شد. تازه مسلمان حركت كرد و رفت .
    شب دوم هنگام سحر بود كه باز صداى در را شنيد كه مى كوبند، پرسيد: كيست ؟
    من فلان شخص همسايه ات هستم ، زود وضو بگير و جامه ات را بپوش كه به اتفاق هم به مسجد برويم .
    من همان ديشب كه از مجسد برگشتم ، از اين دين استعفا كردم . برو يك آدم بيكارترى از من پيدا كن كه كارى نداشته باشد و وقت خود را بتواند در مسجد بگذراند. من آدمى فقير و عيالمندم ، بايد به دنبال كار و كسب روزى بروم .
    امام صادق بعد از اينكه اين حكايت را براى اصحاب و ياران خود نقل كرد، فرمود:(به اين ترتيب ، آن مرد عابد سختگير، بيچاره اى را كه وارد اسلام كرده بود خودش از اسلام بيرون كرد. بنابراين ، شما هميشه متوجه اين حقيقت باشيد كه بر مردم تنگ نگيريد، اندازه و طاقت و توانائى مردم را در نظر بگيريد تا مى توانيد كارى كنيد كه مردم متمايل به دين شوند و فرارى نشوند، آيا نمى دانيد كه روش سياست اموى بر سختگيرى و عنف و شدت است ، ولى راه و روش ما بر نرمى و مدارا و حسن معاشرت و به دست آوردن دلهاست )

  10. #49
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض نامه اي به ابوذر

    نامه اى به دست (ابوذر) رسيد آن را باز كرد و خواند. از راه دور آمده بود. شخصى به وسيله نامه از او تقاضاى اندرز جامعى كرده بود. او از كسانى بود كه ابوذر را مى شناخت كه چقدر مورد توجه رسول اكرم بوده . و رسول اكرم چقدر او را مورد عنايت قرار مى داده و با سخنان بلند و پرمعناى خويش به او حكمت مى آموخته است .
    (ابوذر) در پاسخ فقط يك جمله نوشت ، يك جمله كوتاه :(با آن كس كه بيش ‍ از همه مردم او را دوست مى دارى ، بدى و دشمنى مكن ). نامه را بست و براى طرف فرستاد.
    آن شخص بعد از آنكه نامه ابوذر را باز كرد و خواند، چيزى از آن سر در نياورد. با خود گفت يعنى چه ؟ مقصود چيست ؟ با آن كس كه بيش از همه مردم او را دوست مى دارى بدى و دشمنى نكن ، يعنى چه ؟ اينكه از قبيل توضيح واضحات است ، مگر ممكن است كه آدمى ، محبوبى داشته باشد آن هم عزيزترين محبوبها و با او بدى بكند؟! بدى كه نمى كند سهل است ، مال و جان و هستى خود را در پاى او مى ريزد و فدا مى كند.
    از طرف ديگر با خود انديشيد كه شخصيت گوينده جمله را نبايد از نظر دور داشت ، گوينده اين جمله ابوذر است . ابوذر، لقمان امت است و عقلى حكيمانه دارد، چاره اى نيست بايد از خودش توضيح بخواهم .مجددا نامه اى به ابوذر نوشت و توضيح خواست .
    ابوذر در جواب نوشت :(مقصودم از محبوبترين و عزيزترين افراد در نزد تو همان خودت هستى . مقصودم شخص ديگرى نيست . تو خودت را از همه مردم بيشتر دوست مى دارى . اينكه گفتم با محبوبترين عزيزانت دشمنى نكن ، يعنى با خودت خصمانه رفتار نكن . مگر نمى دانى هر خلاف و گناهى كه انسان مرتكب مى شود، مستقيما صدمه اش بر خودش وارد مى شود و ضررش دامن خودش را مى گيرد)

  11. #50
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض مزد نامعين

    آن روز را سليمان بن جعفر جعفرى و امام رضا عليه السلام به دنبال كارى با هم بيرون رفته بودند، غروب آفتاب شد و سليمان خواست به منزل خويش ‍ برود، على بن موسى الرضا به او فرمود:(بيا به خانه ما و امشب با ما باش ) اطاعت كرد و به اتفاق امام به خانه رفتند.
    امام ، غلامان خود را ديد كه مشغول گلكارى بودند. ضمنا چشم امام به يك نفر بيگانه افتاد كه او هم با آنان مشغول گلكارى بود، پرسيد:(اين كيست ؟)
    غلامان : اين را ما امروز اجير گرفته ايم تا با ما كمك كند.
    (بسيار خوب ! چقدر مزد برايش تعيين كرده ايد؟).
    يك چيزى بالا خره خواهيم داد و او را راضى خواهيم كرد!
    آثار ناراحتى و خشم در امام رضا پديد آمد و روآورد به طرف غلامان تا با تازيانه آنها را تاءديب كند. سليمان جعفرى جلو آمد و عرض كرد: چرا خودت را ناراحت مى كنى ؟
    امام فرمود:(من مكرر دستور داده ام كه تا كارى را طى نكنيد و مزد آن را معين نكنيد، هرگز كسى را بكار نگماريد، اول اجرت و مزد طرف را تعيين كنيد بعد از او كار بكشيد. اگر مزد و اجرت كار را معين كنيد، آخر كار هم مى توانيد چيزى علاوه به او بدهيد. البته او هم كه ببيند شما بيش از انده اى كه معين شده به او مى دهيد، از شما ممنون و متشكر مى شود و شما را دوست مى دارد و علاقه بين شما و او محكمتر مى شود. اگر هم فقط به همان اندازه كه قرار گذاشته ايد اكتفا كنيد شخص از شما ناراضى نخواهد بود. ولى اگر تعيين مزد نكنيد و كسى را به كار بگماريد، آخر كار هر اندازه كه به او بدهيد باز گمان نمى برد كه شما به او محبت كرده ايد، بلكه مى پندارد شما از مزدش كمتر به او داده ايد)

صفحه 5 از 10 نخستنخست 12345678910 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ به سخنان شيخ الأزهر
    توسط monji_2008 در انجمن پاسخ به شبهات دیگر ادیان ومذاهب
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 04-05-2011, 13:20

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
کانال سپاه