صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از 21 به 29 از 29

موضوع: جلوه عشق (قصه هاى زندگى امام حسين عليه السلام )

  1. #21
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض جنگ سرد

    بعد از به هلاكت رسيدن معاويه ، ضحاك بن قيس كفن او را برداشت و بر منبر او خواند و دفنش كرد و پيام تسليتى به يزيد كه در حوران خوشگذرانى مى كرد، فرستاد و از او خواست تا هر چه سريع تر به شام آيد و از مردم بيعت دوباره گيرد.
    يزيد با دريافت نامه ، به راه افتاد و بعد از سه روز از دفن معاويه به دمشق رسيد و ضحاك بن قيس به استقبالش رفت و با هم بر سر قبر معاويه رفته و نمازى آنجا خواند و سپس يزيد با ايراد خطبه اى به مردم گفت :
    ما ياران حق و دين هستيم ؛ بر شما مژده باد اى اهل شام ! هميشه خير و صلاح در بين شما بود. بزودى بين من و اهل عراق جنگ بزرگى رخ خواهد داد؛ زيرا سه شب قبل خوابى ديدم كه بين من و اهل عراق نهر خونى به تندى جارى است و هر چه خواستم از آن عبور كرد.

    مردم شام ندا سر دادند:
    ما را هر جا خواستى ببر؛ شمشيرهايمان كه اهل عراق آنها را در صفين ديدند، با تست .
    يزيد به كارگزاران خود در مناطق مختلف ، طى نامه اى خبر مرگ معاويه را اعلام كرد و به وليد بن عتيبه ، والى مدينه ، نوشت :
    معاويه طى عهد و پيمانى با من ، مرا از خاندان ابو تراب برحذر نمود؛ خداوند ياور عثمان مظلوم از خاندان ابوسفيان كه همه از ياران حق و خواهان عدل مى باشند، است . وقتى نامه اى به دستت رسيد، از اهل مدينه بيعت بگير.
    سپس در كاغذ كوچكى نوشت :
    از حسين ، عبدالله بن عمر، عبدالرحمن بن ابى بكر و عبدالله بن زبير بيعت محكمى بگير و هر كسى از ايشان خوددارى كرد، سرش را بزن و به من بفرست .

    پس از رسيدن نامه ، وليد با مروان مشورت كرد و عبدالله بن عمرو را سوى امام حسين عليه السلام و آن سه فرستاد تا به دارالاماره آيند.
    بعد از اينكه فرستاده وليد رفت و پيام را ابلاغ كرد، عبدالله بن زبير به امام حسين عليه السلام گفت :
    اكنون وقت ديدار با وليد نيست ، با اين وصف ، خير و صلاحى در اين كار نمى بينم ؛ شما فكر مى كنيد در اين ساعت براى چه ما را خواسته است ؟
    امام حسين عليه السلام فرمود:
    از آنجا كه ديشب در عالم رؤ يا، آتش سوزى در خانه معاويه و منبرش را واژگون ديدم ، معاويه مرده است ؛ از اينرو قبل از پخش خبر بين مردم ، ما را جهت بيعت با يزيد احضار كرده اند.
    سپس حضرت به منزل رفت و بعد از دو ركعت نماز و دعا و نيايش به درگاه الهى ، عده اى از ياران جوان خود را گرد آورد و فرمود:
    وليد مرا خواسته و مى خواهد تكليفى بر گردنم نهد كه اجابتش نمى كنم ؛ با من آمده و پشت در بايستيد؛ اگر صدايم را بلند كرده و شما را خواستم ، شمشيركشان داخل شده و شتاب مكنيد؛ هر كسى را كه ديديد مى خواهد مرا بكشد، به قتل رسانيد.
    امام حسين عليه السلام با يارانش به راه افتاد و خود داخل دارالاماره شد و بعد از مشاهده مروان در كنار وليد، فرمود:
    صله ارحام بهتر از قطع رابطه است ؛ خداوند بين شما دو نفر را اصلاح كند. آيا از معاويه خبرى رسيده است ؛ او مريض بود؛ حالش چطور است ؟
    وليد آهى كشيد و خبر مرگ معاويه را داد و گفت :
    ترا جهت بيعت با يزيد اينجا خواندم ؛ مردم با او بيعت كرده اند.
    امام حسين عليه السلام فرمود:
    بطور يقين بيعت شخصى چون من نبايد در خفا و پنهانى انجام گيرد؛ گمان نمى كنم شما به بيعت نهانى من اكتفا كنيد؛ فردا ما را در كنار مردم به بيعت فرا خوان .

    در اينحال مروان گفت :
    قسم به خدا، در اين لحظه اگر حسين بيعت نكرده از اينجا برود، ديگر توان دسترسى به او را نخواهى داشت و بينمان كشتار رخ خواهد داد؛ او را به زندان افكن تا بيعت كند و يا سر از تنش جدا كن .
    امام حسين عليه السلام برآشفت و فرمود:
    اى پسر زرقاء! تو مرا مى كشى يا او؟! اگر كسى بخواهد چنين كارى كند، زمين را با خونش آبيارى مى كنم ؛ مى خواهى ، آزمايش كن .
    سپس حضرت عليه السلام رو به وليد فرمود:
    اى امير! ما خاندان نبوت ، معدن رسالت ، محل رفت و آمد فرشتگان و رحمت الهى هستيم ؛ خداوند رحمتش را به واسطه ما آغاز و پايان مى دهد. يزيد مردى فاسق ، شرابخوار، قاتل افراد بى گناه و زير پا نهنده دستورات الهى است ؛ از اينرو شخصى چون من با او بيعت نمى كند؛ منتظر مى شويم تا ببينيم كدام يك از ما سزاوار خلافت در بيعت است . به يقين از جدم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، شنيدم كه مى فرمود:
    خلافت بر فرزندان ابوسفيان حرام است . پس چگونه با خاندانى كه پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر ايشان اينگونه فرمود، بيعت كنم ؟

    در اينحال كه صداى حضرت بلند شده بود، جوانان همراه امام عليه السلام خواستند با شمشيرهاى آخته داخل شوند كه ناگهان حضرت از مجلس ‍ خارج شد و همگى به منازل خود رفته و مروان به وليد گفت :
    حرف مرا گوش نكردى ؛ ديگر چنين فرصتى به تو دست نخواهد داد.
    وليد گفت : :
    واى بر تو! از من مى خواهى از كشتن او دين و دنيايم را از دست بدهم ؛ قسم بخدا، دوست ندارم دنيا را صاحب شوم و حسين بن على را بكشم ؛ به خدا سوگند، گمان نمى كنم كسى با كشتن حسين جز به خفت و سبكى ميزان اعمالش خدا را ديدار كند؛ خداوند به او نظر رحمت ننموده و او را از پليدى پاك نكرده و براى او عذاب دردناكى خواهد بود.
    مروان گفت :
    اگر عقيده ات اين است ، پس درست عمل كردى .

    شب همانروز امام حسين عليه السلام بر مزار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رفت و نورى از قبر درخشيد و حضرت سيدالشهداء فرمود:
    سلام بر تو اى رسول خدا! من حسين ، فرزند فاطمه ، در دانه تو و فرزند عزيزت ، نوه تو كه مرا بين امتت جانشين قرار دادى ؛ گواه باش اى پيامبر خدا! بطور يقين ايشان مرا خوار نمودند؛ اين شكوه من به شماست تا به ديدارتان نائل شوم .

    امام حسين عليه السلام فرداى روزى كه به دار الاماره وليد رفت ، جهت شنيدن اخبار از منزل بيرون آمده بود كه مروان حضرت را ديد و گفت :
    نصيحتى مى كنمت ، گوش ده تا به صلاح آيى . با امير المؤ منين ، يزيد، بيعت كن ؛ بطور يقين آن براى دين و دنياى تو بهتر است .
    امام حسين عليه السلام فرمود:
    انا لله و انا اليه راجعون و على الاسلام السلام اذ قد بليت الامة براع مثل يزيد .
    به يقين ما از آن خدائيم و به سوى او مى رويم ، اگر امت مبتلا به اميرى چون يزيد گردد، اسلام نابود مى شود.
    و سپس حضرت عليه السلام ادامه داد:
    واى بر تو! آيا مرا به بيعت با مردى فاسق چون يزيد دستور مى دهى ؛ سخنى بيهوده گفتى اى گمراه بزرگ ! تو را سرزنش نمى كنم ؛ زيرا تو ملعونى هستى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در صلب پدرت ، حكم بن ابى العاص ، ترا لعن و نفرين نمود. به يقين نفرين شده رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نمى تواند جز به بيعت با يزيد دعوت كند. اى دشمن خدا! از من دور شو؛ بطور يقين ما اهل بيت روسل خداييم صلى الله عليه و آله و سلم ؛ حق در خاندان ماست و زبان ما جز به حق سخن نگويد؛ از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمود: خلافت بر آل سفيان و بر كسانى كه به اكراه اسلام آورده و فرزندانشان ، حرام است ؛ هر گاه معاويه را بر منبرم ديديد، دلش را بشكافيد. قسم بخدا، اهل مدينه او را بر منبر جدم ديدند و دستور را به انجام نرساندند و اكنون خداوند ايشان را به فرزندش ، يزيد، كه خداوند در آتش جهنم عذابش را زياد كند، مبتلا نمود؛ اى مروان ! واى بر تو! از من دور شو؛ به يقين تو رجس و پليدى و ما خاندان پاكى و طهارتيم كه خداوند متعال آيه انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اءهل البيت و يطهركم تطهيرا را در رابطه با ما به پيغمبرش نازل فرمود: اى پسر زرقاء! ترا به آنچه روز قيامت جدم ، درباره حق من و يزيد از تو مى پرسد، مژده مى دهم .
    ان الله فى الجنة درجات لن تنالها الا بالشهادة .

    بطور يقين در بهشت براى تو (امام حسين عليه السلام ) درجاتى است كه جز به شهادت به آن نائل نمى شوى .
    رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  2. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    محل سکونت
    Advertising world
    نوشته ها
    Many

     

    حرز امام جواد

     

  3. #22
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض بر مزار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم

    وليد عصر فرداى آن واقعه در دارالاماره ، عده اى را سوى امام حسين عليه السلام جهت بيعت فرستاد و حضرت فرمود:
    تا فردا صبر كنيد تا ببينم چه مى شود.
    شب شد و امام حسين عليه السلام بر مزار رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم رفت و پس از دو ركعت نماز با خداى خويش راز و نياز كرد و فرمود:
    بارالها! اين قبر پيغمبرت ، محمد صلى الله عليه و آله و سلم ، است و من فرزند دختر محمدم صلى الله عليه و آله و سلم و تو آنچه را بر من پيش آمده مى دانى ؛ خدايا! به يقين من امور نيك و پسنديده را دوست داشته و امور ناپسند و زشت را ناروا مى شمارم ؛ اى صاحب جلال و كرامت ! به حق اين مزار و آنكس كه در آنست ، آنچه را براى من برگزينى ، خشنودم .
    سپس حضرت شروع به گريه كرد و نزديكى صبح لحظه اى به خواب رفت و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در ميان فرشتگان ديد كه او را به سينه مباركش چسباند و بين دو چشمش را بوسيد و فرمود:
    فرزندم ! اى حسين ! بزودى ترا در كربلا كشته و سر بريده با لب تشنه خواهم ديد؛ خداوند شفاعت مرا شامل ايشان نكرده و راه گريزى از دست پروردگار متعال نخواهند داشت ؛ اى محبوب من ! اى حسين ! پدر و مادرت و برادرت نزد من آمده و اكنون مشتاق ديدار تواند؛ بطور يقين در بهشت درجاتى براى تو است كه جز با شهادت به آن نائل نمى شوى .

    ايها الناس نافسوا فى المكارم و سارعوا فى المغانم .
    اى مردم ! در فراگيرى صفات نيكو و پسنديده و ثمرات با ارزش معنوى و الهى از يكديگر پيشى گيريد.
    امام حسين عليه السلام

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  4. #23
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض آخرين گفتگو

    وقتى عدم سازش امام حسين عليه السلام با يزيد قطعى شد، محمد حنفيه خدمت حضرت رسيد و گفت :
    برادرم ! تو محبوب ترين و عزيزترين مردم نزد من هستى و اطاعت از تو بر من واجب است ؛ زيرا خداوند ترا بر من برترى داد. و از بزرگان بهشت گرداند. به خدا سوگند آنچه را خير و صلاح كسى تشخيص دهم ، نهان نمى كنم ؛ از آنجا كه تو آميخته اصل و نفس و روح و هستى من مى باشى ، ترا سزاوارتر از همه در اين راستا مى دانم . از اينرو تا آنجا كه ممكن است در شهرى اقامت مكن و با فرستادن نمايندگانى به سوى مردم ، آنان را به بيعت با خود دعوت نما؛ اگر با تو بيعت كنند، خدا را سپاس نموده و گرنه ، باز به تو آسيبى نمى رسد. با ورود به شهرى مى ترسم بين مردم اختلاف افتاده و گروهى از تو پشتيبانى كرده و گروه ديگر عليه تو بپا خيزند و كار به خونريزى كشيده و هدف تير و بلا قرار گيرى و خون بهترين فرد اين امت ضايع و خانواده اش ذليل شود.
    امام حسين عليه السلام پرسيد:
    به عقيده تو به كجا روم ؟
    محمد حنفيه گفت :
    فكر مى كنم بهتر است كه وارد شهر مكه شوى و اگر آنجا نيز براى شما امنيت نبود، به بيابان و كوهها و از ديارى به ديار ديگر روى تا ببينيم كار مردم به كجا مى انجامد؛ اميدوارم با درك صحيح و اراده آهنين خود، مشكلات پيش روى را با موفقيت تمام ، يكى پس از ديگرى ، برطرف كنى .

    امام حسين عليه السلام فرمود:
    برادرم ! اگر در دنيا هيچ ماءوى و پناهى نباشد، با يزيد بيعت نخواهم كرد؛ بخدا سوگند، اگر در صخره هاى كوهستان و يا لانه حيوانات بيابان روم ، مرا يافته و خواهند كشند. (گريه محمد حنفيه ) خداوند ترا پاداش خير دهد كه خير خواهى نمودى و ليكن من تصميم گرفته ام كه برادران و فرزندان ايشان و شيعيانم كه بينش و منش شان با من يكى است ، به سوى مكه حركت كنم و اما تو در مدينه بمان و اوضاع و احوال اينجا را دقيق زير نظر بگير و به من گزارش كن .

    مرحبا بالقتل فى سبيل الله و لكنكم لا تقدرون على هدم مجدى و محو عزتى و شرفى فاذا لا ابالى من القتل .
    چه زيباست كشته شدن در راه خدا و ليكن شما مجد و عظمت و عزت و شرف مرا نمى توانيد نابود كنيد؛ در اينصورت من از مرگ واهمه اى ندارم .
    امام حسين عليه السلام
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  5. #24
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض وصيت نامه امام حسين عليه السلام

    وصيت نامه امام حسين عليه السلام
    حضرت سيدالشهداء عليه السلام هنگام حركت از مدينه بسوى مكه وصيت نامه ذيل را نوشت و با انگشترى خويش مهر كرد و به برادرش ، محمد حنفيه داد.
    به نام خداوند بخشنده مهربان
    بطور يقين حسين گواهى مى دهد كه خدايى جز الله نيست و شريكى براى او وجود ندارد و محمد بنده و فرستاده اوست كه آيين حق را از نزد حق تعالى آورد.
    او گواهى مى دهد كه بهشت و جهنم حق است و روز قيامت بى گمان به وقوع مى پيوندد و خداوند متعال انسانها را از قبرها بر مى انگيزد.
    بى شك من برا تفريح و خوشگذرانى و اظهار كبر و فساد و ظلم از مدينه خارج نشدم بلكه جز اين نيست كه براى صلاح در امت جدم ، سفر را آغاز كرده و مى خواهم امر به نيكى و نهى از زشتى كرده و به سيرت جدم و پدرم ، على بن ابيطالب ، رفتار كنم ؛ هر كس اين حقيقت را از من بپذيرد و از من پيروى كند، راه خدا را برگزيده و گرنه ، صبر مى كنم تا خداوند متعال بين من و اين قوم به حق داورى كند و او بهترين داوران است .
    برادرم ! اين وصيت من به تو است و توفيق من جز از خدا نيست و به خدا توكل كرده و بازگشتم به سوى اوست .

    بالحسين تسعدون و به تشقون .
    تنها ره سعادت و خوشبختى و يا شقاوت و بدبختى شما به واسطه حسين است .
    رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  6. #25
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض نامه ها و....

    نامه ها و....
    كوفيان شنيدند كه حسين عليه السلام از بيعت با يزيد امتناع ورزيده و به مكه رهسپار شده است ؛ از اينرو شيعيان در خانه سليمان بن صرد خزاعى گرد آمدند و سليمان به ايشان گفت :
    اگر مى دانيد كه او را يارى كرده و عليه دشمنش جهاد مى كنيد، با فرستادن نامه او را آگاه سازيد و اگر در ياريش سستى مى كنيد، او را قريب ندهيد.
    همه اظهار يارى نموده و در نامه اى نوشتند:
    بسم الله الرحمن الرحيم
    از سليمان بن صرد و مسيب نجبه و رفاعة بن شداد و حبيب بن مظاهر و شيعيان از اهل كوفه .
    سلام عليك
    سپاس خداى را كه دشمن ستمگر ترا ميراند و نابود ساخت ؛ كسى كه غاصبانه اموال امت اسلامى را به دست گرفت و بدون رضايت ايشان ، بر آنها فرمانروايى كرد؛ نيكان ايشان را بكشت و اشرار را باقى گذاشت و مال خدا را به دست ستمگران و مترفان خوشگذران روزگار داد؛ پس او چون قوم ثمود، از رحمت خدا دور باد.
    ما را امام و پيشوايى نيست ؛ از اينرو سوى ما بيا؛ اميد الهى است كه ما را بر كنار حق گرد آورد. اكنون نعمان بن بشير در قصر امارت است و ليكن ما در نماز جمعه و عيد او شركت نمى كنيم . اگر بفهميم كه سوى ما مى آيى ، او را بيرون رانده و سوى شام روانه اش مى كنيم . انشاءالله .
    اين نامه را با عبدالله بن مسمع همدانى و عبدالله بن وال تيمى براى امام حسين عليه السلام فرستادند كه دوم ماه مبارك رمضان به مكه رسيدند و پس از دو روز همراه قيس بن مسهر صيداوى و عبدالرحمن بن عبدالله بن شداد ارحبى و عمارة بن عبدالله سلولى حدود 150 نامه ديگر به حضرت فرستادند و پس از دو روز نامه اى چنين نگاشته :
    بسم الله الرحمن الرحيم
    به : حسين بن على عليهما السلام
    از: شيعيانش
    اما بعد؛ بشتاب كه مردم چشم به راه تو دارند و غير از تو كسى را نمى خواهند. عجله كن ؛ عجله كن ؛ عجله كن ؛ عجله كن .
    والسلام
    و با هانى بن هانى سبيعى و سعيد بن عبدالله به حضرت فرستادند.
    و به دنبال اين ، شبث بن ربعى و حجار بن ابجر و يزيد بن الحارث و عروة بن قيس احمسى و عمرو بن حجاج زبيدى و محمد بن عمير تميمى كه از اشراف كوفه بود، نوشتند:
    طراوت و سرسبزى ما را فرا گرفت و ميوه ها رسيده و هرگاه بخواهى ، بر لشكرى آماده فرمان ، فرود آ.
    در اين حال امام حسين عليه السلام دو ركعت نماز بين ركن و مقام بپا داشت و از خداوند متعال خير خواست و نامه اى چنين نوشت :
    بسم الله الرحمن الرحيم
    از: حسين بن على
    به : مسلمانان و مؤ منان
    اما بعد، هانى و سعيد نامه هاى شما را كه آخرين مكاتبه شما بود، آوردند؛ خواسته همه شما اين بود كه امامى نداريد و من سوى شما بيايم تا شايد خداوند شما را هدايت كند. من مسلم بن عقيل ، برادر و پسر عم خود را كه مورد اطمينان من است ، سوى شما مى فرستم . اگر او راءى و همت خردمندان و افراد فاضل شما را آنطور كه در نامه هايتان نوشته بوديد، تاءييد كرد، به زودى نزد شما خواهم آمد؛ انشاءالله . قسم به جانم ، امام نيست جز كسى كه به كتاب خدا حكم و عدل و داد را برپا كند و دين حق را مطيع باشد و خويشتن را بدور از هواهاى نفسانى ، فقط در اختيار ذات الهى قرار دهد.
    والسلام
    و با مسلم بن عقيل به كوفه فرستاد.
    لان يرضى عنى اءحب الى من اءن يكون لى حمر النعم .

    خشنودى حسين از من براى من بهتر از اين است كه براى من شتران سرخ موى باشد.
    رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  7. #26
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض وفاداران بى وفا

    مسلم بن عقيل جهت اجراى فرامين امام حسين عليه السلام در نيمه ماه مبارك رمضان از مكه سوى كوفه حركت كند و ليكن نخست به مدينه آمد و در مسجد النبى صلى الله عليه و آله و سلم نماز گزارد و با خانواده خود وداع كرد و با دو راهنما به راه افتاد و پس از پيمودن مسافت چند روزه ، فهميدند كه راه را گم كرده اند.
    گم كردن راه از يك سو و تشنگى شديد از سوى ديگر مانع بزرگى بر ادامه راه بود كه مسلم بن عقيل را واداشت تا به امام حسين عليه السلام نامه اى چنين نوشت :
    اما بعد؛ از مدينه با دو راهنما به راه افتاده و راه را گم كرديم و آن دو جان سپردند و ليكن ما توانستيم خود را در مكانى به نام مضيق به آب برسانيم ؛ بدين جهت اين سفر بدين جهت اين سفر را به فال بد گرفتم ؛ اگر نظر شما نيز اين چنين باشد، مرا معاف داشته و ديگرى را بفرستيد.
    والسلام
    و با قيس بن مسهر به امام حسين عليه السلام فرستاد.
    امام حسين عليه السلام در پاسخ نامه ، نوشت :
    اما بعد؛ خوف آن دارم كه ترس تو موجب تغيير تصميمت شده باشد؛ به راهت ادامه بده .
    والسلام
    وقتى نامه به دست مسلم رسيد، به راه افتاد و پنجم شوال در كوفه به خانه مختار بن ابى عبيده وارد شد و شيعيان نزد وى آمده و مسلم نامه حضرت را به ايشان خواند و آنها بگريستند؛ در اينحال عابس بن شبيب شاكرى برخاست و بعد از حمد و سپاس الهى گفت :
    من از طرف مردم چيزى نمى گويم ؛ زيرا نمى دانم در دل ايشان چيست و تو را به آنها فريب نمى دهم . به خدا قسم ، دعوت شما را اجابت كرده و با دشمن شما به جهاد برخاسته و در ركاب شما با اين شمشير بر آنها تاخته تا خدا را ملاقات كنم و اين را جز براى ثواب الهى انجام نمى دهم .
    در اين ميان ، حبيب بن مظاهر بپا خاست و گفت :
    به خدايى كه جز او معبودى نيست ، من با او هم عقيده ام .
    سرانجام هيجده هزار نفر با مسلم بن عقيل بيعت كرده و مسلم ، اينرا طى نامه اى به حضرت نوشت و امام عليه السلام را براى آمدن به كوفه ترغيب نمود.
    در آن روى سكه ، نعمان بن بشير، فرماندار و والى كوفه ، بالاى منبر رفت و بعد از حمد و سپاى الهى گفت :
    اما بعد؛ اى بندگان خدا! از خدا بترسيد و به سوى فتنه و تفرقه شتاب مكنيد كه در آن مردان هلاك شده و خونها ريخته و اموال به تاراج مى رود؛ كسى كه به جنگ من نيايد، به جنگ او نمى روم ؛ شما را از خواب بيدار نمى كنم (آرامش تان را به هم نمى زنم ) و شما را به جان يكديگر نمى اندازم و به تهمت و گمان بد كسى را دستگير نمى كنم و لكن اگر بيعت خود را شكسته و با پيشواى خود به مخالفت برخيزيد، شما را از دم شمشيرم خواهم گذراند؛ گرچه ياورى نداشته باشم . اميدوارم كه بين شما و حق شناس بيشتر از پيروان باطل كه هلاك مى شوند، باشد.
    عبدالله بن مسلم كه با بنى اميه هم پيمان بود، برخاست و نعمان را به شدت عمل فرا خواند و سپس به يزيد در نامه اى نوشت :
    مسلم بن عقيل به كوفه آمده و شيعيان به نام حسين بن على با او بيعت مى كنند؛ اگر كوفه را مى خواهى ، مردى قاطع ، چون خودت ، را به كوفه بفرست ؛ زيرا نعمان بن بشير شخصى ضعيف و يا اينكه خود را به سستى زده است .
    عمارة بن عقبه و عمر بن سعد بن ابى وقاص نيز شبيه اين نامه را به يزيد نوشتند و يزيد وقتى اين نامه ها را ديد، سرجون، را فرا خواند و از او نظر خواهى كرد و سرجون گفت :
    اگر معاويه زنده شود، راءى او را مى پذيرى ؟
    وقتى يزيد جواب مثبت داد، او فرمان ولايت عبيدالله بن زياد را بر كوفه و بصره كه معاويه هنگام مرگ دستور نوشتنش را داده بود، به يزيد نشان داد و با اينكه يزيد ميانه خوبى با عبيدالله بن زياد نداشت ، او را به همان منصب ، نصب كرد؛ وقتى حكم يزيد به عبيدالله ابلاغ شد، او با حدود پانصد نفر، بى درنگ به سوى كوفه راه افتاد.
    مردم كوفه در انتظار ورود امام حسين عليه السلام آماده بودند؛ وقتى عبيدالله بن زياد با عمامه سياه و چهره پوشيده وارد كوفه شد، مردم گمان كردند كه حضرت است و از اينرو همه بر او سلام كرده و خوشآمد مى گفتند. وليكن پس از مدتى فهميدند كه او عبيدالله بن زياد است .
    عبيدالله با شگرد خاصى خود را به در قصر امارت رساند و ليكن از آنجا كه نعمان نيز گمان مى كرد او حسين بن على عليه السلام است ، از بالاى قصر ندا زد:
    امانتى را كه به من سپرده اند، به تو نمى دهم ؛ يا بن رسول الله !
    در اينحال ابن زياد گفت :
    در را باز كن ؛ خير نبينى ؛ شبت دراز شد.
    مردى او را شناخت و فرياد زد كه اى مردم ! قسم به خدا، او ابن زياد است .
    مردم شروع به پرتاب سنگريزه و غيره بر ابن زياد نمودند و نعمان به سرعت در قصر را باز كرد و او وارد شد و پس از مدتى به ناچار مردم پراكنده شدند و صبح فردا، منادى ندا زد و مردم در مسجد جمع شدند و ابن زياد بر منبر رفت و در سخنرانى خود گفت :
    اميرالمؤ منين ، ولايت شما و شهرتان را به من عطا كرد و مرا دستور داد تا ستمديده تان را داد دهم و به محرومان رسيدگى و به فرمانبر شما احسان كنم . شمشير و تازيانه من بر نافرمانتان به كار مى رود؛ بنابراين هر كسى بايد مراقب خود باشد؛ تا به گفته ام عمل نكنم براى شما فايده اى ندارد.
    پس از اينكه از منبر فرود آمد، دستور داد تا نام بزرگان كوفه در محله هاى مختلف شهر را براى او نوشته و ايشان اسامى پيروان يزيد و خوارج و مخالفان دربار را مشخص كنند و گرنه هر فتنه جويى و عمل خلاف مصلحت در حوزه استحفاظى آنان ، بر عهده ايشان خواهد بود و هيچ تعهدى براى آنان بر گردن ابن زياد نبوده و خون و مال شان براى او حلال خواهد بود و هر محله اى كه ياغى و سركش در آن يافت شود كه اسمش را به او نداده باشند، رئيس و بزرگ آن محله را بر در خانه اش به دار آويخته و اهالى آن محله از عطا و بخشش او به دور خواهند بود.
    وقتى مسلم بن عقيل سخنان عبيدالله را شنيد، شبانه از خانه مختار بيرون آمد و سوى منزل هانى رفت و شيعيان بطور مخفيانه نزد او رفت و آمد مى نمودند.
    شريك بم اعور كه از شيعيان بود و همراه عبيدالله به كوفه آمد، در خانه هانى سكنى گزيده بود و از قضاى روزگار مريض شد و ابن زياد كسى را فرستاد تا اطلاع دهد كه شب جهت عيادت به منزل هانى خواهد آمد؛ از اينرو شريك به مسلم گفت :
    همه ما خواهان هلاكت ابن زياد هستيم ؛ پس در صندوق خانه و پستو بايست و وقتى ابن زياد نشست ، بيرون آى و او را بكش .
    در اينحال پس از چند لحظه ، ابن زياد آمد و نشست و ليكن شريك هر چه منتظر شد، ديد مسلم بيرون نيامد و از اينرو با خواندن برخى اشعار و اظهار سخنانى خاص ، مسلم را به انجام مقصود فرا خواند وليكن بدون هيچ اقدامى ، ابن زياد مجلس را ترك گفت و شريك از مسلم علت بيرون نيامدن را پرسيد و او گفت :
    به دو علت او را نكشتم ؛ يكى اينكه على عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روايت فرمود كه اسلام ، كشتن ناگهانى را منع مى كند و دوم اينكه زن هانى ضمن گريه و زارى مرا قسم داد كه در خانه شان اقدام به اين كار نكنم .
    در اينحال هانى گفت :
    واى بر او! (زنش ) مرا و خودش را به قتلگاه برد و در آنچه از او مى گريخت ، افتاد.
    در آنسوى سكه ، ابن زياد براى يافتن مسلم مبلغ زيادى را به يكى از غلامانش ، معقل ، داد و گفت :
    اين پول را بگير و با آن مسلم بن عقيل و يارانش را شناسايى كن .
    معقل در خلال جستجوى خود فهميد كه مسلم بن عوسجه در مسجدى كه مسلم بن عقيل نماز بپا مى دارد، براى امام حسين عليه السلام بيعت مى گيرد؛ از اينرو نماز را در مسجد خواند و نزد مسلم بن عوسجه آمد و گفت :
    اى بنده خدا! من از اهل شام هستم ؛ خداوند به دوستى اهل بيت بر من منت نهاده و اين سه هزار درهم را مى خواهم به كسى دهم كه شنيده ام تازه به كوفه آمده و براى فرزند دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بيعت مى گيرد؛ از چند نفر پرسيدم و ترا نشانم دادند كه آن خانواده را مى شناسى ؛ از اينرو نزد تو آمدم تا اين پول را بگيرى و مرا جهت بيعت پيش ‍ او برى و اگر خواستى ، قبل از رفتن ، از من بيعت بگير.
    مسلم بن عوسجه گفت :
    از ديدار تو خوشحالم كه خداوند با تو اهل بيت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را يارى مى كند و ليكن صلاح نمى دانم كه قبل از تمام شدن كار، مردم از اين مسئله آگاه شوند.
    سرانجام مسلم بن عوسجه از او بيعت تواءم با پيمان هاى محكم گرفت و پس ‍ از چند روز، او را نزد مسلم بن عقيل برد و ضمن بيعت با مسلم بن عقيل پول را به او داد.
    به دنبال اين ، معقل اين اخبار و اطلاعات به دست آمده را به ابن زياد داد و از اينرو او به راه افتاد و نزد هانى آمد و گفت :
    مسلم بن عقيل را به خانه ات آورده و سلاح براى او جمع آورى مى كنى ؟
    وقتى هانى اين گفته ها را انكار كرد، ابن زياد معقل را خواند و هانى راز مسئله را فهميد و گفت :
    اگر او (مسلم بن عقيل ) زير پايم باشد، پايم را بر نمى دارم . (تا به آن دست بيابى .
    در اينحال با چوبدستى به صورت هانى چند ضربه اى زد و با چهره اى خون آلود، او را بازداشت نمود.
    وقتى مسلم بن عقيل از آنچه بر سر هانى آمد، با خبر شد، تصميم به قيام گرفت و به عبدالله بن حازم گفت كه بين يارانش ندا سر دهد و ايشان را جمع كند؛ به دنبال اين ، حدود چهار هزار نفر با شعار يا منصور امت آماده و سوى قصر ابن زياد روانه شده و قصر را به محاصره خود در آوردند و ابن زياد كه خود را در وضعيت بحرانى ديد، اطرافيان خود از جمله شهاب بن كثير را دستور داد تا به قبايل مختلف رفته و مردم را با دادن وعده وعيد از يارى مسلم بن عقيل باز دارند و از طرف ديگر از اعيان و اشرافى كه معمولا در كنار افرادى چون ابن زيادها جمع مى شوند، خواست تا بالاى قصر رفته و مردم را با دادن وعده فريفته و سركشان را از عاقبت كارشان بترسانند؛ از اينرو همه ايشان به كارى كه ابن زياد بر عهده شان گذارده بود، پرداخته و وقتى مردم سخنان آنان را شنيدند، كم كم پراكنده شدند؛ زن نزد پسر و برادر و شوهر خود مى آمد و با التماس و زارى مى گفت :
    برگرد؛ ديگران هستند و كفايت مى كنند.
    مردان نيز نزد برادر و پسر و ديگر منسوبان خود رفته و ايشان را به خانه مى بردند.
    سرانجام وقتى مسلم بن عقيل براى نماز مغرب و عشاء به مسجد آمد، سى تن با او بود و بعد از نماز چون به سوى محله كنده رفت ، ده نفر و وقتى از آن بيرون آمد، تنها و سرگردان ماند و آواره در كوچه هاى كوفه به راه افتاد تا اينكه به در سراى زنى به نام غوطه كه كنار در خانه منتظر آمدن سرش بود، رسيد و سلام كرد و از او آب خواست و او آب آورد و مسلم بن عقيل آب را نوشيد و كنار ديوار نشست و زن از مسلم خواست كه نزد خانواده اش رود و ليكن مسلم خاموش و ساكت مانده بود كه زن براى سومين بار گفت :
    سبحان الله ، اى بنده خدا! برخيز و نزد خانواده ات برو؛ خدا ترا عافيت دهد؛ خوب نيست بر در خانه من نشينى .
    مسلم ايستاد و گفت :
    مرا در اين شهر منازل و خانواده اى نيست ؛ آيا مى توانى كار نيكى كنى و اجر و پاداشى ببرى ؟
    وقتى زن از مقصود مسلم پرسيد، او گفت :
    من مسلم بن عقيل هستم ؛ اين مردم به من دروغ گفته و مرا فريب دادند.
    زن با شگفتى پرسيد:
    آيا تو مسلم هستى ؟!
    وقتى جواب مثبت شنيد، مسلم را به داخل خانه خويش برد و از او پذيرايى كرد؛ ولى مسلم شام نخورد.
    لحظات به سرعت مى گذشت و ناگهان پسر آمد و ديد مادرش به آن اتاق بيش از حد رفت و آمد مى كند و از اينرو بعد از اصرار فراوان پسر، مادرش ‍ ضمن سوگند دادن فرزندش براى كتمان مسئله ، گفت :
    فرزندم ! اين راز را پوشيده دار؛ او مسلم بن عقيل است .
    پسر شب خوابيد و صبح رفت و محل اختفاء مسلم بن عقيل را به عبدالرحمن بن اشعث كه ماءمورى از ماءموران ابن زياد بود، گزارش داد و او نيز به پدرش كه نزد ابن زياد بود، گفت و پس از آشكار شدن خبر، ابن زياد به او دستور داد تا رفته و مسلم بن عقيل را بياورد.
    محمد بن اشعث ، پدر عبدالرحمن ، با حدود هفتاد نفر براى دستگيرى مسلم روانه منزل شدند و وقتى مسلم صداى شم و شيهه اسبان را بعد از نماز صبح شنيد، دعايى را كه مى خواند، تمام كرد و زره پوشيد و به طوعه گفت :
    آنچه از نيكى و احسان بر عهده تو بود، بجاى آوردى و از شفاعت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بهره مند شدى ؛ ديشب عمويم ، امير المؤ منين عليه السلام ، را در خواب ديدم كه گفت : تو فردا با ما خواهى بود.
    مسلم با شمشير آخته بيرون آمد و نبرد آغاز شد و پس از مدتى نبرد حدود چهل تن از آنان را به هلاكت رساند و در اينحال محمد بن اشعث نيروى كمكى خواست و ابن زياد گفت :
    ما تو را براى يك نفر فرستاديم ؛ اگر با چندين نفر رو در رو مى شديد چه در انتظارمان بود؟!
    محمد بن اشعث جواب داد:
    اى امير! گمان مى كنى مرا به سوى بقالى در كوفه فرستادى ؛ آيا نمى دانى او شيرى سهمگين و شمشيرى بران و دلاورى سترگ است .
    عبيدالله بن زياد گفت :
    او را امان ده ؛ جز از اينطريق نمى توان به او دست يافت .
    محمد بن اشعث او را فرمان داد و مسلم بن عقيل گفت :
    امان خيانت كاران را چه اعتبارى است ؟!
    و رجز خواند:

    اقسم لااقتل الا حرا

    وان راءيت الموت شيئا مرا

    كل امرى يوما ملاق شرا

    اخاف اءن اكذب او اغرا
    قسم مى خورم كه جز به آزاد مردى و سرافرازى نميرم ؛ گرچه مرگ را امرى تلخ و ناخوشايند بدانم .
    در اينحال دشمن ياغى بر بام منازل رفته و باران سنگ و شعله هاى آتش بر نى ، روى مسلم باريدن گرفت و از اينرو مسلم با پيكر خسته و مجروح بر ديوارى تكيه داد و گفت :
    شما را چه شده است كه مرا با اينكه از خاندان پيغمبران ابرار هستم ، چون كفار سنگ مى زنيد؟ چرا حق رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را درباره خاندان او رعايت نمى كنيد؟!
    محمد بن اشعث گفت :
    خود را به كشتن مده ؛ تو در پناه من هستى .
    مسلم بن عقيل گفت :
    آيا با وجود توانايى در بدنم ، اسير شما گردم ؛ به خدا قسم ، اينچنين نخواهد شد.
    و بر او حمله كرد و محمد بن اشعث گريخت و مسلم گفت :
    بارالها! تشنگى مرا مى كشد.
    در اينحال از هر سو به او حمله كردند و بكر بن حمران لب بالاى مسلم را ضربتى زد و مسلم با فرود ضربتى او را زخمى كرد و ناگهان نيزه اى از پشت بر مسلم زدند و به زمين افتاد و اسيرش كردند و به سوى قصر ابن زياد مى بردند كه مسلم فرمود:
    پس امان شما كجا رفت ؛ انا لله و انا اليه راجعون ؛
    و گريه مى كرد كه عبيدالله بن عباس سلمى گفت :
    اگر كسى جوياى چيزى كه تو به دنبالش هستى باشد و اين مشكلات بر او فرود آيد، نبايد گريه كند.
    مسلم گفت :
    بخدا سوگند كه براى خود گريه نمى كنم ؛ گريه ام براى حسين و خاندان اوست كه به اين سو مى آيند.
    سپس مسلم به محمد اشعث گفت :
    فكر مى كنم كه از عهده امانى كه داده اى فرو خواهى ماند؛ آيا مى توانى كار خيرى انجام داده و شخصى را به سوى حسين روانه كنى تا از طرف من به حضرت بگويد كه مسلم در دست شما اسير است و اميد ديدن شب را ندارد و به شما مى گويد كه پدر و مادرم فدايتان ؛ فريب كوفيان را مخور و برگرد. اينها همان كسانى هستند كه پدرت براى رهايى از دست آنها آرزوى مرگ نمود.
    او گفت :
    بخدا قسم ، اينرو انجام مى دهم و به ابن زياد مى گويم كه ترا امان داده ام .
    محمد بن اشعث مسلم بن عقيل را به قصر آورد و بعد از كسب اجازه ، نزد ابن زياد وارد شد و امان خود به مسلم را ياد آور شد و ابن زياد گفت :
    ترا به امان دادن چكار! آيا ما ترا براى امان دادن فرستاده بوديم ؟ به تو گفته بوديم كه او را اينجا بياورى .
    از آنجا كه مسلم به شدت تشنه بود، مقدارى آب خواست و ليكن مسلم بن عمرو باهلى به او گفت :
    آن آب گوارا را مى بينى ؟ قسم به خدا، قطره اى از آن نخواهى چشيد تا اينكه از حميم دوزخ بنوشى .
    مسلم بن عقيل گفت :
    تو كيستى ؟
    او گفت :
    من كسى هستم كه حق را شناخته و شما انكارش كرديد؛ خيرخواه امامم بودم و شما به او نيرنگ زديد؛ من اطاعتش كردم و شما عصيان ورزيدند؛ من مسلم بن عمرو باهلى هستم .
    مسلم بن عقيل گفت :
    مادرت به سوگ تو نشيند؛ چقدر سنگدل و بدخوى هستى ! تو به حميم و جاودانگى در جهنم سزاوارتر از من مى باشى .
    سرانجام عمرو بن حريث به غلامش گفت تا به مسلم آب دهد؛ مسلم تا قدح آب را بر دهان نهاد، قدح پر از خون شد و سه بار آب قدح را عوض ‍ كردند و بار سوم دندان ثناياى مسلم بن عقيل در قدح افتاد و گفت :
    اگر اين آب روزى من بود، قسمتم مى شد و مى نوشيدم .
    وقتى مسلم فهميد كه او را خواهند كشت از ابن زياد خواست تا اجازه وصيت اش به يكى از خويشانش را دهد و ابن زياد رخصت داد و مسلم رو به عمرو بن سعد كرد و گفت :
    بين ما قرابت و خويشى است ؛ حاجتى دارم كه مى خواهم در پنهانى بگويم .
    عمر بن سعد نپذيرفت و ابن زياد گفت :
    از حاجت پسر عمويت روى بر مگردان .
    در اينحال او برخاست و با مسلم در جايى نشست كه ابن زياد آنها را مى ديد و مسلم گفت :
    اين مدتى كه در كوفه بودم ، هفتصد درهم قرض كردم ؛ آنرا از مالى كه در مدينه دارم ادا كن و پيكر مرا از ابن زياد بخواه تا به تو دهد و آنرا به خاك سپار و كسى را سوى حسين عليه السلام فرست تا او را از واقعه خبر كند و باز گرداند.
    تمام اين مطلب را عمر بن سعد به ابن زياد گفت و ابن زياد اظهار كرد:
    هرگز شخص امين خيانت نمى كند و ليكن گاهى دغل و خيانتكار را امين پندارند. اما مالش را هر جا خواهد صرف كند و بعد از كشته شدن ، پيكرش ‍ را هر چه كنند براى ما اهميتى ندارد و اما حسين ، اگر او با ما كارى نداشته باشد، ما با او كارى نداريم .
    سپس رو به مسلم بن عقيل كرد و گفت :
    اتحاد و يكدلى مردم را به اختلاف و تفرقه تبديل كردى .
    مسلم بن عقيل گفت :
    نه خير؛ اينگونه نيست ، اهل اين شهر گويند كه پدرت نيكانشان را كشته و چون كسر و قيصر با آنان رفتار مى كرد؛ ما آمديم تا ايشان را به عدل و داد و حكم خداوند متعال فرا خوانيم .
    ابن زياد گفت :
    ترا به اين كارها چكار؟ اى فاسق ! مگر به كتاب و سنت در بين مردم عمل نمى شد وقتى تو در مدينه شراب مى خوردى ؟!
    مسلم بن عقيل گفت :
    آيا من شراب مى خوردم ؟! به خدا سوگند كه خداوند مى داند كه تو دانسته دروغ مى گويى ؛ كسى به خوردن شراب سزاوار است كه به خون مسلمانان سيراب شده و مردمى را كه خداوند كشتنشان را حرام نموده ، كشته و از آن شادمان مى شود كه گويا كارى نكرده است .
    ابن زياد گفت :
    به خدا قسم ترا بگونه اى بكشم كه تاكنون در اسلام كسى را آنطور نكشته اند.
    مسلم بن عقيل گفت :
    ترا همان مناسب است كه در اسلام بدعتى آورى كه پيش از تو در آن نبوده است . كشتار به طرز فجيع و مثله كردن و ناپاكى و پست فطرتى را به خود اختصاص دادى .
    در اينحال ابن زياد او و امام حسين عليه السلام و على عليه السلام و عقيل را دشنام داد و دستور داد مسلم را بالاى قصر ببرند و به بكر بن حمران احمرى كه مسلم بر او ضربتى زده بود، گفت كه بايد مسلم را در قبال ضربتى كه به تو زده بود، بكشى .
    مسلم بن عقيل در حال رفتن به بالاى قصر ضمن گفتن تكبير و استغفار از خداوند متعال و درود بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى گفت :
    بارالها! بين ما و گروهى كه ما را فريفته و دروغ گفتند، داورى فرما.
    مسلم را بر بالاى قصر كه به بازار كفاشان مشرف بود سر زدند و پس از افتادن سر مباركش روى زمين ، پيكر پاكش را نيز به زمين انداخته و به دار آويختند. پيكر پاك مسلم اولين بدنى است از بنى هاشم كه به دار آويخته شد و اولين سر از ايشان بود كه به دمشق فرستادند.
    پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم درباره شهادت مسلم بن عقيل به على عليه السلام فرموده بود:
    فرزند عقيل در راه محبت فرزندت ، حسين ، شهيد شده و چشمان مؤ منان بر او اشك ريخته و فرشتگان مقرب درگاه الهى براى او درود مى فرستند.
    پس از كشته شدن مسلم ، محمد بن اشعث نزد ابن زياد آمد تا درباره هانى تصميم بگيرند و سرانجام طبق دستور، او را نيز به بازار برده و سر زدند و سر او را نيز ابن زياد براى يزيد فرستاد و يزيد با نامه اى از او سپاسگزارى كرد و گفت :
    طبق اخبار رسيده ، حسين به سوى عراق مى آيد؛ از اينرو با گماشتن نگهبانان بطور كامل اوضاع را زير نظر بگير و به هر كسى بد گمان شدى ، دستگيرش كن و هر كسى را تهمتى وارد كنند، بكش و هر خبر تازه اى را به من گزارش ده .
    من كان باذلا فينا مهجته و موطنا على لقاء الله فلير حل معنا . كسى كه جانش را در راه ما بذل كرده و آماده ديدار خداوند متعال است ، بايد با ما سفر آغاز كند.
    امام حسين عليه السلام
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  8. #27
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض سفر عشق

    امام حسين عليه السلام در هشتم ذى الحجة ، روز ترويه ، به جهت حفظ جان خويش و حريم كعبه از يك سو و به انجام رساندن رسالت خود از سوى ديگر، با تبديل حج خود به عمره به سوى كوفه حركت كرده و ضمن خطبه اى بعد از حمد و سپاس الهى و درود بر رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
    مرگ را بر انسان همچو گردنبند بر گردن دختران مقدر نموده اند؛ چقدر مشتاق ديدار اجداد خود، چون شوق يعقوب به ديدار يوسف هستم ! براى من شهادتگاهى را برگزيده اند؛ گويا گرگ هاى دشت نواويس و كربلا را مى بينم كه بند بند پيكرم را جدا كرده و مشك ها و شكمبه هاى خالى خود را از آن انباشته مى كنند.
    از تقدير الهى گريزى نيست ؛ خشنودى خدا، خرسندى ما خاندان پيامبر است ؛ بر بلاى او شكيباييم كه خداوند پاداش صبر پيشگان را براى ما عطا مى كند. ذريه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از او جدا نخواهد شد؛ چشم حضرت در حريم قدس الهى ، به ديدارشان روشن شده و وعده خويش را در حقشان وفا مى نمايد.
    كسى كه جانش را در راه ما بذل كرده و آماده ديدار خداوند متعال است ، بايد با ما سفر آغاز كند، به اميد خداوند، صبح رهسپارم .

    پس از به راه افتادن ، فرشتگان با صف هاى آراسته و سلاح به دست و مؤ منين از اجنه به محضر حضرت آمده و جهت از بين بردن دشمن ياغى كسب اجازه نموده و امام حسين عليه السلام فرمود:
    آيا كتاب خداوند متعال را نخوانده ايد كه مى فرمايد: اگر در خانه هايتان بوديد، آنانكه كشته شدن برايشان مقدر شده ، در بسترشان كشته مى شدند. علاوه بر اين ، اگر در شهر و وطن خود بمانم ، اين مردم نگونسار به چه چيزى آزمايش شوند و چه كسى در قبر من كه خداوند از بدو آفرينش زمين ، آنرا براى من برگزيد، خواهد آرميد؛ خداوند آنجا را پناهگاه شيعيان و دوستان ما قرار داد تا اعمال و نمازشان را آنجا پذيرفته و دعايشان مستجاب گشته و آنجا سكونت كنند تا در دنيا و آخرت در امان باشند. در حضور شما در ساعات پايانى روز عاشورا كه مصادف با روز جمعه است (در برخى روايات شنبه ) مرا مى كشند و بعد از من دنبال ريختن خون كسى از خانواده من نخواهند بد و سر مرا به يزيد بن معاويه لعنهما الله خواهند برد.
    در اينحال اجنه گفتند:
    به خدا سوگند، اى حبيب خدا و فرزند حبيب پروردگار! اگر مخالفت دستور تو براى ما جايز بود، تمام دشمنان ترا قبل از دسترسى به تو، مى كشتيم .
    امام حسين عليه السلام فرمود:
    به خدا قسم ، ما بر ايشان توانمندتر از شما هستيم و لكن بناى الهى بر اين است كه نابودى هلاك شدگان و زندگى جاويد يافتگان ، با تمام شدن حجت و دليل الهى انجام پذيرد.

    سپس حضرت سيدالشهداء عليه السلام رهسپار كوفه از راه مدينه شد و در مدينه بر سر مقبره رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و بعد از درد دل و گريستن ، ريحانه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به خواب رفت و در خواب پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را ديد كه مى فرمايد:
    فرزندم ! عجله كن ! بشتاب كه پدر و مادر و برادر و جده ات ، خديجه كبرى ، همه مشتاق تواند؛ به سوى ما بشتاب .
    امام حسين عليه السلام با شوق ديدار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گريان و اندوهگين از خواب بيدار شد و نزد برادرش ، محمد حنفيه ، كه در بستر بيمارى بود، آمد و محمد حنفيه به امام حسين عليه السلام گفت :
    ترا به حق جدت ، محمد صلى الله عليه و آله و سلم ، سوگند، از حرم جد خود بيرون مرو كه در اينجا ياران فراوان دارى .
    امام عليه السلام فرمود:
    از رفتن به عراق ناگزيرم .
    محمد حنفيه گفت :
    به خدا قسم ، فراق تو اندوهگينم مى سازد؛ اگر مبتلا به اين بيمارى سخت نبودم ، با تو همراه مى شدم ؛ بخدا، توان گرفتن قبضه شمشير و نيزه را ندارم ؛ پس از تو مرا شادى نيست .
    محمد حنفيه سخت گريست و بيهوش شد و پس از به هوش آمدن گفت :
    برادر جان ! ترا به خدا مى سپارم ؛ اى شهيد مظلوم !
    امام حسين عليه السلام از برادرش خداحافظى كرد و از مدينه رهسپار كوفه شد
    و بعد از مصادره اموال كاروانى در محلى به نام تنعيم كه براى يزيد هداياى والى يمن را مى برد، به منطقه اى به نام صفاح رسيد و فرزدق را ديد و درباره مردم كوفه سؤ ال كرد و فرزدق گفت :
    دل هايشان با شما و شمشيرهايشان با بنى اميه است .
    و سپس در محل حاجر جواب نامه مسلم بن عقيل را نوشته و با قيس بن مسهر به كوفه فرستاد:
    بسم الله الرحمن الرحيم
    از: حسين بن على
    به : برادران مؤ من و مسلمانش
    سلام بر شما!
    خدا سپاس كه معبود حقى جز او نيست . اما بعد؛ نامه مسلم بن عقيل به دستم رسيد و خبر از اجتماع و عزم شما براى يارى و حق خواهى ما مى داد؛ از خداوند مسئلت دارم كه احسانش را براى همه ما مرحمت فرموده و شما را بر اين همت والا برترين پاداش را عطا فرمايد. من روز سه شنبه ، هشتم ذى الحجة ، از مكه به سوى كوفه رهسپار شدم و به محض ‍ ورود فرستاده ام بر شما، در امور خود شتاب كنيد؛ به اميد الهى ، همين روزها بر شما وارد مى شوم .
    سپس حضرت مسير را ادامه داد و به منطقه اى به نام زرود رسيد و نگاهش ‍ به خيمه اى افراشته كه از آن زهير بن قين بود، افتاد و شخصى را فرستاد و زهير را به نزد خود دعوت فرمود و ليكن زهير نپذيرفت و همسرش ‍ گفت :
    سبحان الله ! فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ترا مى خواهد و تو پاسخ نمى دهى ؟!
    از اينرو زهير برخاست و خدمت امام حسين عليه السلام شرفياب شد و چندى نگذشت و با چهره اى شاد و برافروخته برگشت و دستور داد تا خيمه اش را كنار خيمه هاى حسين عليه السلام بپا كنند و به همراهانش ‍ گفت :
    هر كس از شما خواهان نصرت و يارى فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است ، به ما بپيوندد.
    در همينجا (زرود)
    خبر شهادت مسلم و هانى به حضرت رسيد و ضمن طلب رحمت براى آندو، گريه فرمود و اهل كاروان ، مخصوصا زنان شيون و زارى نمودند.
    كاروان در ادامه مسيرش به منزلگاه زباله رسيد و خبر شهادت قيس بن مسهر نيز در اين منزل به حضرت رسيد و امام حسين عليه السلام در اينجا و فرصت هاى ديگر به دست آمده ، همراهانش را آگاه مى ساخت كه اين سفر شهادت است تا كسانى كه بخاطر دنيا و پست و مقام و غيره با آنها همسفرند، حساب خود را از ايشان جدا كنند. سرانجام به منطقه اى به نام شراف رسيدند و حضرت از جوانان خواست تا آب زيادى بردارند و از اين محل دور نشده بودند كه ناگهان يكى از همراهان بانگ تكبير برآورد و گفت :
    نخل هايى از دور مى بينم .
    همسفران گفتند:
    در اين وادى نخلى نيست ؛ آنها سر نيزه ها و سرهاى اسبان است كه سوى ما مى آيند.
    پس از چند لحظه ، حر بن يزيد رياحى با هزار سوار كه آثار تشنگى در چهره همه نمايان بود، رسيد و حضرت دستور داد تا حر و افرادش و حتى اسبان آنها را آب دهند و امام حسين عليه السلام پس از محبت بسيار به آنان در خطبه اى پس از حمد و سپاس الهى فرمود:
    من با پاسخ به دعوت شما، خويش را نزد خداوند متعال و شما معذور دانستم ؛ مرا با نوشتن نامه و فرستادن نمايندگانتان به نزد خود خوانديد و گفتيد كه ما امامى نداريم و شايد به سبب شما خداوند ما را هدايت نمايد. حال اگر بر همان عهد و پيمان هستيد، با بيعت مجدد مرا مطمئن كنيد وگرنه از همين جاى بدانجا كه آمدم باز مى گردم .
    هيچيك سخنى نگفتيد و وقت نماز شد؛ پس از گفتن اذان ، حر و افرادش به امام حسين عليه السلام اقتداء كردند و بعد از نماز حضرت رو به ايشان كرد و بعد از حمد و ثناى الهى و درود بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
    اى مردم ! بطور يقين اگر تقواى الهى را پيشه كرده و حق را از آن صاحبانش ‍ بدانيد، نزد خداوند پسنديده تر است ؛ ما خاندان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به ولايت مسلمانان سزاوارتر از اين مدعيان دروغين هستيم كه با جور و ستم و تجاوز رفتار مى كنند. اگر ما را نمى خواهيد و به حق ما نادانيد و خواسته شما غير از آن است كه در نامه هايتان نوشتيد، بر مى گردم .
    حر گفت :
    سخن از نامه هايى گفتى كه من قصه آنها را نمى دانم .
    امام حسين عليه السلام به عقبة بن سمعان فرمود تا نامه ها را كه در دو خورجين پر بود، به ايشان نشان دهد. حر پس از ديدن نامه ها گفت :
    من از اين كسانى كه براى شما نامه نوشتند: نيستم ؛ مرا دستور داده اند كه از تو دور نشوم تا ترا نزد ابن زياد ببرم .
    امام حسين عليه السلام فرمود:
    اى حر! مرگ تو زودتر از آن رخ خواهد داد.
    و حضرت يارانش را گفت تا سوار شده و به راه افتند و ليكن حر راه را برايشان بست و امام عليه السلام فرمود:
    مادرت به عزايت نشيند؛ از ما چه مى خواهى ؟
    حر گفت :
    اگر غير از تو كسى نام مادرم را مى برد، پاسخش را مى دادم و ليكن مرا توان ياد نمودن مادرت جز به نيكى نيست .
    سرانجام حر موافقت كرد كه حضرت به غير از كوفه و مدينه راهى ديگر انتخاب كند؛ از اينرو به سوى كربلا حركت فرمود و در بيضه براى ياران خود و حر طى سخنرانى فرمود:
    اى مردم ! رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هر كسى فرمانرواى ستمگرى بيند كه حرام خدا را حلال شمارد و پيمان خدا مى شكند و با سنت و روش سيره رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مخالفت كرده و با بندگان خداوند متعال با گناه و تجاوز رفتار مى كند و با كردار و گفتارش بر او قيام نكند، بر خداوند متعال است كه او را در جايگاه و همشاءن او قرار دهد. بدانيد و آگاه باشيد كه ايشان پيرو محض شيطان و عصيان ورز خداى رحمان هستند؛ فساد و تباهى را آشكار كرده و حدود الهى را وا گذاشته اند؛ بيت المال را در انحصار خود قرار داده و حرام خود را حلال و حلال او را حرام كرده اند. من از هر كس ديگرى سزاوارترم كه در برابر ايشان بايستم .
    نامه هاى شما به دستم رسيده و نمايندگانتان نزدم آمدند كه گوياى بيعت شما با من بودند؛ اگر به بيعت خود بمانيد، به رشد و كمال مى رسيد؛ من حسين بن على ، فرزند دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، خود و خاندانم با شما و خاندانتان بوده و من اسوه و الگوى شما هستم .
    اگر اكنون بيعت شكنى مى كنيد، به جانم قسم كه اين پديده جديدى از شما نيست ؛ زيرا قبلا با پدر و برادر و پسر عمويم ، مسلم بن عقيل ، نيز اينگونه رفتار كرديد؛ فريفته كسى است كه فريب شما را بخورد؛ شما ايمان و سعادت و خوشبختى خودتان را از دست داديد و عاقبت پيمان شكن بر ضرر خودش خواهد بود؛ خداوند از شما بى نياز است .

    حضرت در ادامه مسير، در منطقه اى به نام رهيمه مردى از كوفيان را ديد و در جواب سؤ الش كه علت خروج از مدينه را پرسيد، فرمود:
    بنى اميه دشنامم دادند، صبر كردم ؛ مالم را گرفتند، صبر كردم ؛ خواستند خونم را بريزند؛ گريختم ؛ قسم به خدا، مرا خواهند كشت و به دنبال اين ، خداوند ذلت و كشتار را بر ايشان مسلط كند و كسانى بر آنان سيطره پيدا كنند كه خوار و ذليلشان سازند.
    سپس در منزلگاه عذيب ، چهار سوار از كوفه نزد امام عليه السلام مى آمدند كه حر به حضرت گفت :
    اين چهار نفر با شما نبودند و از كوفيانند؛ از اينرو ايشان را بازداشت كرده و به كوفه بر مى گردانم .
    امام حسين عليه السلام فرمود:
    من از ايشان همچون خودم حمايت مى كنم ؛ ايشان ياران من هستند؛ تو با من پيمان بستى كه قبل از رسيدن نامه اى از ابن زياد، متعرض من نشوى .
    حر گفت :
    آرى ؛ وليكن آنان با شما نبودند.
    امام عليه السلام فرمود:
    ايشان از ياران من بوده و به منزله كسانى اند كه با من آمده اند؛ اگر به پيمان خود پايدار نمانى ، با تو مى جنگم .
    حر از آنان دست برداشت و سپس حضرت از آن چهار تن درباره مردم كوفه پرسيد و گفتند:
    اشراف و ثروتمندان كوفه را با پول خريدند و دل ديگران با تو و شمشيرشان بر توست .
    وقتى امام عليه السلام از فرستاده خود، قيس بن مسهر، پرسيد، گفتند:
    حصين بن تميم او را دستگير كرده و نزد عبيدالله بن زياد فرستاد و ابن زياد به او دستور داد تا شما و پدر بزرگوارتان را ناسزا گويد و ليكن قيس بن مسهر براى شما و پدرتان درود فرستاد و ابن زياد و پدرش را لعن كرد و مردم را به يارى شما فرا خواند و ابن زياد نيز دستور داد تا او را از بالاى قصر به زمين افكنند.
    در اينحال اشك در چشمان ، حضرت حلقه زد و فرمود:
    برخى به شهادت نائل آمدند و برخى در انتظارند و (هرگز عقيده و راه خود را) تغيير ندادند ؛ بارالها! بهشت را جايگاه ما و آنان قرار ده و ما و ايشان را در رحمتكده و ذخيره گاه پاداشت ، گرد هم آر.
    پس از آنجا، به قصر بنى مقاتل رسيدند و حضرت خيمه اى افراشته و نيزه اى كوبيده و شمشيرى آويزان و اسبى در اسطبل ديد و پرسيد:
    اين خيمه كيست ؟
    گفتند:
    عبيدالله بن حر جعفى .
    حضرت ، حجاج بن مسروق را نزد او فرستاد و ابن حر از او پرسيد:
    همراهانت كيستند؟
    ابن مسروق گفت :
    اى پسر حر! خدا با من است ؛ به خدا قسم ، اگر دعوتش را بپذيرى ، خداوند كرامتى را به تو هديه كرده است ؛ او حسين بن على عليهما السلام است كه ترا به يارى خود فرا مى خواند؛ اگر در ركاب او به نبرد بپردازى ، اجر و پاداش الهى نصيب شده و اگر به شهادت نائل شوى به فوز عظيم واصل مى شوى .
    او گفت :
    به خدا سوگند، از كوفه بيرون نيامدم مگر به خاطر آنچه در كوفه ديدم ؛ بيشتر مردم آنجا خود را آماده جنگ با حضرت كرده اند؛ از اينرو فهميدم كه امام عليه السلام كشته خواهد شد و مرا توان نصرت و يارى او نيست و اكنون دوست ندارم كه او مرا و من او را ببينم .
    ابن مسروق نزد امام حسين عليه السلام آمد و ماجرا را به استحضار حضرت رساند؛ در اينحال امام عليه السلام برخاست و با عده اى از يارانش نزد ابن حر رفت و به محض ورود، سلام داد و ابن حر ضمن جواب سلام ، حضرت را به بالاى مجلس نشاند و امام عليه السلام فرمود:
    اى پسر حر! همشهريان شما به من نامه نوشتند و گفتند كه بر يارى من آماده اند و مرا نزد خود دعوت كردند؛ و ليكن من ايشان را در گفتارشان راسخ و پا بر جا نمى بينم . بى گمان ترا گناهان زيادى است ؛ آيا مى خواهى با توبه اى آنها را محو و از بين ببرى ؟
    ابن حر پرسيد:
    آن چه توبه اى است .
    حضرت عليه السلام فرمود:
    فرزند دخت پيامبرت را يارى كن و در ركاب او به نبرد بپرداز.
    ابن حر گفت :
    به خدا سوگند، من مى دانم كه پيرو شما در آخرت خوشبخت و سعادتمند است و ليكن در كوفه يار و ياورى ندارى ؛ اگر ترا در كوفه يارانى بود، من پايدارترين ايشان در برابر دشمنانت بودم . ترا بخدا، همراهى مرا با خود مخواه ؛ هر چه بتوانم شما را كمك مالى مى نمايم ؛ اين اسب من است كه بخدا سوگند، با آن بر كسى نتاختم مگر اينكه مرگ را بر او چشاندم و هيچ سوارى نتوانست مرا بر آن اسب دريابد؛ آن اسب مال تو باشد؛ شمشيرم نيز از آن شما باشد كه بر هر چه زدم ، دو نيمش كرد.
    امام حسين عليه السلام فرمود:
    اكنون كه از ما روى گردان شدى ، ما را به اسب و خودت و اموالت نيازى نيست ؛ من گمراهان را ياور خويش نمى گيرم ؛ نصيحتى مى كنمت ؛ تا آنجا كه مى توانى از ما دور شو تا فرياد دادخواهى ما را نشنوى و كشتار ما را نبينى ؛ به خدا سوگند، فرياد استغاثه ما را هر كسى بشنود و ما را يارى نكند، خداوند متعال او را در آتش دوزخ افكند.
    امام عليه السلام برگشت و عمرو بن قيس و پسر عموى او را ديد و فرمود:
    آيا براى يارى ما آمده ايد؟
    پاسخ دادند:
    ما عيالمنديم و اموال مردم به دست ماست ؛ صلاح نمى دانيم امانت را ضايع و تباه سازيم .
    امام حسين عليه السلام فرمود:
    پس از ما دور شويد تا فرياد خواهى ما را نشنويد و اثرى از ما نبينيد؛ زيرا هر كسى استمداد ما را شنيده و اثرى از ما را ببيند و به يارى ما نيايد، خدا راست كه او را به رو در آتش جهنم افكند.

    سرانجام سرور جوانان بهشت با يارانش به سوى مزار عاشقان ، كربلا به راه افتادند.
    يا اءيتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك راضية مرضية .

    اى روح آرامش يافته ! به سوى پروردگارت كه تو از او خشنودى و او از تو خرسند، باز گرد.
    قرآن مجيد

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  9. #28
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض وادى عشق )

    كاروان عاشقان به مسيرش ادامه مى داد كه ناگهان اسب امام عليه السلام ايستاد و حضرت از نام آنجا پرسيد و گفتند:
    به اين سرزمين غاضريه ، طف ، نينوا و يا كربلا گويند.
    اشك از چشمان مبارك امام حسين عليه السلام سرازير شد و فرمود:
    به خدا سوگند، اينجا دشت اندوه و بلاست . اينجا شهادتگاه مردان و تنهايى و غربت زنان و خاندان ماست . مزار ما در دنيا و حشر ما در آخرت اينجاست ؛ جدم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، اين خبر را به من فرمود.
    امام عليه السلام برادران و خانواده خود را جمع كرد و با نگاهى معنادار تواءم با اشك فرمود:
    بارالها! به يقين ما عترت پيغمبرت ، محمد، هستيم كه از خانه و ديارمان و حرمان جدمان رانده شديم و بنى اميه حق و حدود ما را پايمال كردند؛ پس ‍ خدايا! حق ما را بستان و ما را بر ستمگران يارى نما.
    و رو به اصحابش فرمود:
    مردم بندگان دنيايند و دين آويزه زبانشان است و دين را براى دنيايشان مى خواهند؛ از اينرو وقت بلا و امتحان ، دينداران كم باشند. كار ما بدينجا رسيده كه مى بينيد؛ چهره دنيا دگرگون و زشت شده و زيبايى و نيكى اش به شتاب روى گردانده و رخت بر بسته و همچون آب دور ريز ته مانده كاسه و يا چراگاه بى آب و علفى شده است .
    آيا نمى بينيد كه به حق عمل نكرده و از باطل نهى نمى كنند و ايمان داران مشتاق ديدار خداوند مى شوند؛ از اينرو من مرگ را جز خوشبختى و سعادت و زندگى با ستمگران را جز درد و رنج نمى دانم .

    در اينجا زهير بن قين بپا خاست و گفت :
    يا بن رسول لله ! اگر زندگى دنيا جاودانه بود، قيام و نهضت با تو را بر زندگى دنيوى ترجيح مى داديم .
    و برير بن خضير گفت :
    يا بن رسول الله ! خداوند به واسطه شما بر ما منت نهاد كه در ركابتان بجنگيم و اعضاى بدنمان قطعه قطعه شده و جدتان روز قيامت ما را شفاعت كند.
    و هلال بن نافع گفت :
    تو مى دانى كه جدت ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، همه مردم را نتوانست به دين خدا جذب كند؛ عده اى با نفاق و نيرنگ با او برخورد كردند و در زمان پدرتان ، على ، نيز بر ضد او قيام كردند و با ناكثين و قاسطين و مارقين به جنگ حضرت رفتند؛ امروز تو چون جدت و پدرت بوده و پيمان شكنان جز بر خودشان به كسى ضرر نمى زنند؛ خداوند از آنان بى نياز است ؛ ما را هر جا مى خواهى ، مشرق و مغرب عالم ، ببر.
    به خدا قسم ، ما عاشق ديدار پروردگارمان بوده و از روى بصيرت و آگاهى با دوستان شما دوست و با دشمنانتان دشمن هستيم .

    سپس امام حسين عليه السلام زمينهاى آنجا را
    به شصت هزار درهم خريد و با اهل نينوا شرط بست كه راهنماى زائرينش باشند و تا سه روز آنها را مهمان كنند.
    بعد از استقرار حضرت سيدالشهداء عليه السلام و يارانش در كربلا، ابن زياد لعنه الله در نامه اى به حضرت گفت :
    خبر ورودت به كربلا را شنيدم و يزيد، امير المؤ منين ، به من نوشته كه سر به بالش نگذاشته و نان كامل نخورم تا ترا به خداوند لطيف و خبير ملحق سازم و يا اينكه به حكم من و يزيد بن معاويه سر اطاعت فرود آرى ؛ والسلام .
    وقتى امام حسين عليه السلام نامه را خواند، آنرا به زمين انداخت و فرمود:
    كسانى كه خشنودى آفريده را به خشم و غضب آفريدگار برگزيدند، رستگار نمى باشند.
    و فرستاده ابن زياد جواب نامه را خواست و حضرت فرمود:
    آنرا جوابى نيست ؛ زيرا عذاب الهى بر آن ثابت است .
    وقتى ابن زياد اين جواب را شنيد، آشفته شد و به عمر بن سعد دستور داد تا با چهار هزار نيروى رزمى به سوى كربلا راه افتد و او كه خود را بين مقام ولايت رى از يك سو و خشم و غضب ابن زياد و از دست دادن فرمانروايى رى مى ديد، سرانجام با اينكه خانواده اش او را از مقابله با امام حسين عليه السلام به شدت برحذر داشتند، پست و مقام دنيوى را انتخاب كرد و دين را زير پا نهاد و به سوى كربلا راه افتاد.
    به دنبال عمر بن سعد، شمر با چهار هزار و يزيد بن ركاب با دو هزار و حصين بن نمير تميمى با چهار هزار و هر يك از شبث بن ربعى و حجار بن ابجر با هزار با هزار و كعب بن طلحه با سه هزار و ابن رهينه مازنى با سه هزار و نصر بن حرشه با دو هزار نفر و رويهمرفته روز ششم محرم بيست هزار نفر در نينوا براى جنگ با حضرت سيدالشهداء گرد آمدند.
    روز هفتم حلقه محاصره را تنگ تر نمودند و مانع ورود افراد به حوزه استحفاظى امام حسين عليه السلام مى شدند و از آنجا كه آب براى نوشيدن در خيمه هاى امام حسين عليه السلام نبود، امام عليه السلام حضرت عباس ‍ عليه السلام را با بيست نفر شبانه جهت آوردن آب از فرات فرستاد و با موفقيت مشك ها را به خيمه ها رساندند.
    امام عليه السلام يكى از ياران خود را نزد ابن سعد فرستاد تا شبانه به ديدارش بيايد؛ از اينرو عمر بن سعد شب با بيست سوار به سوى امام عليه السلام حركت كرد و حضرت نيز همچون او به پيش رفت و پس از ديدار هم ، امام عليه السلام به همراهان خود بجز حضرت عباس و على اكبر فرمود تا دورتر بايستند و عمر بن سعد نيز بجز فرزندش ، خفص و غلامش ، لاحق ، را دور كرد.
    در اينحال امام حسين عليه السلام به عمر بن سعد فرمود:
    ابن سعد! آيا از خدايى كه بازگشت به سوى اوست ، نمى ترسى ؟ يا اينكه مرا مى شناسى ، به جنگ من مى آيى ؟
    آيا نمى خواهى در كنار من باشى و ايشان را رها كنى ؟ اين ترا به خدا نزديك كند.

    عمر بن سعد گفت :
    مى ترسم خانه ام را ويران كنند.
    حضرت فرمود:
    من آنرا براى تو بنا مى كنم .
    او گفت :
    مى ترسم اموالم را مصادره كنند.
    امام عليه السلام فرمود:
    من از اموال خود در حجاز، بهتر از آنرا به تو مى دهم .
    او گفت :
    بر اهل و عيالم از دست ابن زياد مى ترسم .
    حضرت فرمود:
    من سلامت ايشان را تضمين مى كنم .
    عمر بن سعد ساكت ماند و وقتى امام حسين عليه السلام از هدايت او ماءيوس شد، فرمود:
    ترا چه شده است ! خدا ترا بزودى بر بسترت نابود نموده و در روز حشرت ترا نيامرزد؛ به خدا سوگند، اميدوارم از گندم عراق جز اندكى نخورى .
    عمر بن سعد به استهزاء گفت :
    بجاى گندم جو مى خورم .

    سپس شمر بن ذى الجوشن و عبدالله بن ابى المحل به ميدان آمده و امان نامه اى را كه از ابن زياد براى فرزندان خواهر خود، عباس و عبدالله و جعفر و عثمان ، گرفته بودند، آورده و شمر با صداى بلند گفت :
    اى فرزندان خواهرم ! شما در امان هستيد؛ خودتان را با حسين به كشتن ندهيد و از امير المؤ منين يزيد، اطاعت و پيروى نماييد.
    عباس فرمود:
    لعنت خدا بر تو و امان تو باد؛ آيا ما را امان مى دهى و فرزند رسول خدا را امانى نيست ؟! آيا به ما دستور مى دهى كه به اطاعت لعنت شدگان و اولادشان در آييم .

    روز نهم ، عمر بن سعد دستور پيشروى به لشكرش داد و به سوى خيمه هاى حسينى حركت كردند و در آن سو، امام حسين عليه السلام بيرون خيمه اش ، در حالى كه سر مبارك بر زانو و دسته شمشير به دستش بود، اندكى خوابش برد و در خواب رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را ديد كه فرمود:
    بى گمان ، به همين زودى تو نزد ما خواهى بود.
    زينب عليها السلام صداى لشكريان دشمن را شنيد و رو به امام حسين عليه السلام آورد و خبر نزديك شدن دشمن را داد و حضرت به عباس ‍ فرمود:
    خودت برو و ببين چه مى خواهند.
    حضرت عباس عليه السلام با بيست سوار رفت و آنها گفتند:
    امير فرمان داده است كه يا به اطاعت او درآييد و يا با شما جنگ كنيم .
    حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نزد امام حسين عليه السلام آمد و پيام عمر بن سعد را رساند و امام عليه السلام فرمود:
    نزد ايشان برو و امشب را مهلت بگير تا امشب را مشغول نماز و راز و نياز با پروردگارمان شده و از او استغفار و آمرزش خواهيم ؛ خداوند متعال مى داند كه من نماز و تلاوت قرآن و مناجات و نيايش و استغفار و آمرزش ‍ خواهى را دوست دارم .
    حضرت ابوالفضل عليه السلام يارانش را جمع كرد و بعد از حمد و سپاس ‍ الهى فرمود:
    بارالها! ترا سپاس گويم كه با نبوت ما را كرامت بخشيدى و قرآن را به ما آموختى و ما را در دين دانا نمودى و براى ما چشم (بينا) و گوش (شنوا) و دلى (بيدار) عطا فرمودى و ما را از شرك ورزان قرار ندادى .
    اما بعد؛ بطور يقين من يارانى بهتر از يارانم و خاندانى نيكوكارتر و با وفاتر و به صله ارحام پاى بندتر از خاندانم ، سراغ ندارم ؛ خداوند به همه پاداش ‍ زيب عطا فرمايد.
    بطور يقين جدم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، مرا خبر داده بود كه من به عراق خوانده شده و بر محلى به نام عمورا و كربلا فرود آمده و به شهادت نائل خواهد شد و اينك وقت آن نزديك شده است .
    به اعتقاد من ، دشمن فردا جنگ را آغاز خواهد كرد و اكنون شما آزاد هستيد و من بيعت خود را از شما برداشتم ؛ به همه شما اجازه مى دهم كه در تاريكى شب ، هر يك از شما دست يكى از خانواده ام را گرفته و به شهر و آبادى خويش حركت كنيد؛ اينها فقط به دنبال من بوده و بعد از من ، با ديگران كارى ندارند. خداوند به همه شما پاداش خير عطا فرمايد.

    در اينحال همه افراد خانواده اش از آن جمله عباس عليه السلام گفتند:
    خداوند آنروز را نياورد كه بعد از تو زنده باشيم ؛ هرگز از تو جدا نمى شويم .
    امام حسين عليه السلام رو به فرزندان مسلم بن عقيل فرمود:
    شهادت مسلم شما را بس است ؛ شما برويد.
    فرزندان عقيل گفتند:
    در آن حال مردم به ما چه گويند و ما براى ايشان چه گوييم ؛ آيا به ايشان بگوييم كه سرور و آقايمان و فرزندان عمويمان كه بهترين عموست ، رها كرديم و تيرى در ياريش رها نكرده و شمشير و نيزه اى نزديم و ندانيم كه بر سرش چه آمد.
    قسم به خدا، ترا رها نكنيم ؛ جان و مال و خانواده مان را فداى تو مى كنيم و تا آخرين قطره خون در راه تو به نبرد مى پردازيم ؛ خداوند زندگى پس از تو را نصيب ما نگرداند.

    مسلم بن عوسجه بپا خاست و گفت :
    آيا ترا رها كنيم ؟! جواب خدا را چه دهيم ؟! قسم به خدا، از تو جدا نمى شوم تا آنها را تا آخرين لحظه حياتم با نيزه و شمشيرم و اگر سلاحى نداشته باشم ، با سنگ زنم .
    سعيد بن عبدالله حنفى گفت :
    به خدا سوگند، ترا رها نمى كنيم تا خداوند بداند كه پس از رسولش حدود و حريم شما را حفظ كرديم ؛ قسم به خدا، اگر بدانم كه هفتاد بار كشته شده و پيكرم را سوزانده و به باد دهند؛ از تو جدا نمى شوم ؛ چگونه روم و حال آنكه پس از شهادت ، كرامت ابدى در انتظار ماست .
    زهير بن قين گفت :
    به خدا قسم ، دوست دارم كه هزار بار كشته شده و زنده شوم و از تو و خاندانت دفاع كنم .
    ديگر ياران حضرت نيز اينچنين اعلام آمادگى نمودند و امام عليه السلام براى همه ايشان از خداوند متعال پاداش و سزاى خير طلبيد.

    وقتى همه ياران عشق ، اخلاص و صدق نيت خود را ثابت كردند، امام حسين عليه السلام فرمود:
    بى گمان فردا جز على ، فرزندم ، همه ما حتى قاسم و طفل شيرخوار كشته خواهيم شد.
    همه را ياران گفتند:
    خدا را سپاس كه ما را به ياريت كرامت بخشيد و با شهادت در كنارتان شرافت عطا فرما؛ آيا به اينكه با تو خواهيم بود، خشنود نباشيم يا بن رسول الله !
    در اينحال امام حسين عليه السلام براى همه آنها دعا فرموده و با كرامت خود، مقام و منزلت و نعمت هاى بهشتى هر كدام را به ايشان نشان داد و فرمود:
    بهشت بر شما بشارت باد؛ به خدا قسم ، پس از شهادتمان ، خداوند متعال بعد از ظهور قائم آل محمد (عج ) كه انتقام از ستمگران مى گيرد، همه ما و شما را به دنيا باز خواهد گرداند و همه اينها (دشمن ) را در غل و زنجير و عذاب و شكنجه هاى مختلف خواهيم ديد.

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  10. #29
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض ادامه وادي عشق 1

    شب عاشورا حضرت شمشيرش را آماده مى كرد و چند بار اشعار ذيل را زمزمه لب فرمود:
    يا دهر اف لك من خليل
    كم لك بالاشراق و الاصيل
    من صاحب او طالب قتيل
    والدهر لا يقنع بالبديل
    وانما الامر الى الجليل
    و كل حى سالك سبيلى
    اى روزگار! اف بر تو از دوستى ات ؛ چه بسيار در بامداد و شامگاه يار و عاشق (حق ) را كشته اى ؛ روزگار همسان و بديل را نمى پذيرد؛ جز اين نيست كه تمام امور به سوى خداست و عاقبت هر شخص زنده همين است كه من مى روم .
    زينب عليها السلام اين ابيات را شنيد و نتوانست خود را نگهدارد؛ از اينرو سراسيمه نزد امام حسين عليه السلام آمد و فرمود:
    واى از اين مصيبت ! اى كاش مرگم فرا مى رسيد. امروز روزى است كه پدر و مادرم ، على و فاطمه ، و برادرم ، حسن ، از دنيا مى رود؛ اى يادگار و جانشين رفتگان و پناه بازماندگان .
    در اينحال امام حسين عليه السلام به خواهرش نگريست و فرمود:
    خواهرم ! شيطان بردباريت را نبرد.
    زينب پرسيد:
    آيا ترا به ستم مى گيرند و اين دل آزرده ام ، داغدارتر خواهد شد؟
    و سيلى بر چهره خود نواخت و گريبان چاك كرد و بيهوش افتاد. امام حسين عليه السلام آب به روى خواهرش ريخت و به او فرمود:
    خواهرم ! تقواى الهى پيشه كن و با صبر و شكيبايى الهى ، تسلى جوى ؛ بدانكه همه اهل زمين و آسمانها مى ميرند و بى گمان هر چيزى غير از وجه الهى فانى مى شود؛ همان خدايى كه آفريده را به قدرتش آفريد و معبوثشان مى كند؛ او يگانه بى همتاست ؛ پدر و مادر و برادرم بهتر از من بودند؛ من و هر مسلمانى بايد به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اقتدا و تاءسى نماييم .
    خواهرم ! تو را سوگند مى دهم ؛ پس بر اين سوگند استوار باش و گريبان چاك مكن و روى مخراش و فرياد و شيون و زارى براى من بلند مكن .
    در آنسوى خيمه ها برير با ديگران شوخى مى كرد و مى گفت :
    بخاطر ديدارى كه خواهيم داشت ، خوشحالم ؛ به خدا قسم ، بين ما و حور العين فاصله اى جز شمشير اينان بر ما نيست ؛ قسم مى خورم كه دارم الان بر ما بتازند.
    و حبيب بن مظاهر خنده كنان بيرون آمد و ابن حصين به او گفت :
    اكنون وقت خنده نيست .
    او جواب داد:
    كجا براى شادى بهتر از اينجاست ؛ پس از شهادت با حور العين همنشين خواهيم بود.
    خيمه هاى شيرمردان ميدان نبرد، از يك سو تبديل به عبادتگاه آنان شده بود و از سوى ديگر مكانى براى آماده كردن ادوات جنگى ؛ ياران عاشق در مناجات و سجده و ركوع ، با معبود خود آخرين لحظات زندگى خويش در اين دنيا را سپرى مى كردند.
    امام حسين عليه السلام صبح روز عاشوراء كه مصادف با جمعه بود، بعد از نماز صبح ، پس از سخنان كوتاهى به يارانش ، ايشان را براى نبرد در ميدان ، آرايش نظامى داد و زهير بن قين را براى سمت راست ميدان (ميمنة ) و حبيب بن مظاهر را براى سمت چپ (ميسرة ) گذارد و خود حضرت با اهل بيتش در قلب ميدان صف كشيدند و پرچم را به دست با كفايت حضرت عباس عليه السلام داد و به موسى بن عمير فرمود كه بين يارانش ‍ ندارند:
    هر كسى بدهكار است ، نبايد با من به پيكار آيد، هر شخصى با بدهى بميرد و براى پرداخت آن نينديشيده باشد، در آتش خواهد بود.
    عمر بن سعد نيز با لشكر سى هزار نفرى به ميدان آمد كه ميمنة را به عمرو بن حجاج و ميسرة را به شمر بن ذى الجوشن داده بود.
    وقتى نزديك آمدند، شعله هاى آتش را در خندقى كه به دستور حضرت در دور خيمه ها كنده بودند، مشاهده كرده و شمر با صداى بلند گفت :
    حسين ! به سوى آتش قبل از قيامت پيشى گرفتى .
    در اينحال مسلم بن عوسجه خواست تيرى به سوى آنان بياندازد وليكن حضرت او را از اينكار منع كرد و فرمود:
    نمى خواهم شروع كننده جنگ باشم .
    و به شمر پاسخ داد:
    تو به آتش قيامت سزاوارتر از من هستى .
    و سپس حضرت به دشمن فرمود:
    آيا شما شك داريد كه من فرزند دخت پيامبرتان هستم ؛ به خدا قسم ، در مشرق و مغرب ، فرزند دخت پيغمبرى غير از من نيست ؛ آيا كسى از شما را كشتم يا مالى از شما را تلف كردم و يا كسى را مجروح ساختم و شما مى خواهيد قصاصم كنيد؟!
    هيچ كس پاسخ نداد و حضرت فرمود:
    شبث بن ربعى ! حجار بن ابجر! قيس بن اشعث ! زيد بن حارث ! آيا شما به من ننوشتيد كه ميوه ها رسيده و باغ ها سرسبز و چاهها پر آب و تو را سپاهى آماده و آراسته است ؛ پس به ما رو كن .
    آنها انكار كردند و حضرت فرمود:
    سبحان الله ؛ به خدا سوگند، شما نوشتيد. اى مردم !اگر مرا نمى خواهيد، بگذاريد به جاى ديگرى پناه برم .
    قيس بن اشعث گفت :
    چرا به فرمان عمو زادگانت در نمى آيى ؟ ايشان هرگز جز نيكى به تو، كارى نكنند.
    امام حسين عليه السلام فرمود:
    تو با برادرت (محمد بن اشعث ) برادر هستى . آيا مى خواهى بنى هاشم بيش از خون مسلم طالبت باشند. قسم به خدا، دست ذلت به ايشان ندهم و چون بردگان فرار نكنم . بندگان خدا! من از اينكه مرا سنگسار كنيد و از هر متكبرى كه به روز حساب ايمان ندارد به پروردگارمان پناه مى برم .
    و سپس حضرت از شتر فرود آمد و عقبة بن سمعان را فرمود تا زانوى شتر را ببندد و دشمن آهنگ حمله كرد و عبدالله بن حوزه فرياد زد:
    آيا حسين در بين شماست ؟ اى حسين ! ترا آتش جهنم بشارت باد.
    امام حسين عليه السلام فرمود:
    دروغ گفتى ؛ من به پيشگاه پروردگارى آمرزنده و كريم و مطاع و شفيع وارد مى شوم . تو كيستى ؟
    وقتى او خودش را معرفى كرد حضرت نفرينش كرد و هماندم اسبش رم كرد و او افتاد و پايش كه به ركاب اسب آويزان شده بود قطع شد و اسبش او را به سنگ هاى آنجا زد و سرانجام مرد و مسروق بن وائل وقتى اين صحنه را ديد، از آنجا كه خود را در اول صف آماده كرده بود تا سر حسين عليه السلام را به نزد ابن زياد ببرد، منصرف شد و برگشت .
    در اين حال زهير بن قين و برير، يكى پس از ديگرى براى لشكر عمر بن سعد سخنرانى كردند و آنان را به شيوه هاى مختلف به يارى حضرت سيدالشهداء عليه السلام فرا خواندند و ليكن آنها با تيراندازى پاسخ دادند و حضرت در حالى كه قرآن را بر سر گرفته بود سخنرانى ديگرى براى آنان ايراد كرد و فرمود:
    اى مردم ! بين ما كتاب خدا و سنت جدم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، موجود است . شما را به خدا، آيا مى دانيد كه جدم رسول خداست و مادرم فاطمه زهراء، دختر محمد مصطفى ، و پدرم على بن ابيطالب و مادر بزرگم خديجه ، اولين زن مسلمان و حمزه ، سيدالشهداء، عموى پدرم و جعفر طيار عمويم و اين شمشير و عمامه رسول خداست و على اولين مسلمان اين امت و داناترين و بردبارترين ايشان است و او سرور هر مرد و زن مؤ من است ؟
    همگى تاءييد كردند و حضرت فرمود:
    پس چرا مى خواهيد خونم را بريزيد.
    گفتند:
    اينها را مى دانيم و دست از تو بر نداريم تا از تشنگى بميرى .
    در اينحال امام حسين عليه السلام فرمود:
    اى مردم ! هلاك و اندوه بر شما باد؛ ما را براى فريادرسى خودتان خوانديد و ما شتابان آمديم شما شمشيرى را كه براى ما بر عهده شما بود، عليه ما به كار گرفتيد... واى بر شما! چرا آنگاه كه شمشيرها در نيام و دل ها آرام بود، ما را رها نكرديد... به خدا قسم ، اين نيرنگى است كه از دير زمان در شماست .
    هان ؛ اين زنازاده فرزند مرا بر سر دو راهى ، شمشير و مبارزه و ذلت و خوارى قرار داده است و هيهات كه ما تن به ذلت دهيم ؛ خدا و رسولش و مردم با ايمان و دامان پاك و پاكيزه (كه ما را پرورانده است .) و مردم غيرتمند و به دور از ذلت ، هرگز به ما اجازه نمى دهند كه فرمانبرى فرومايگان را بر كشته شدن شرافتمندانه برگزينيم ...
    و سرانجام دست رو به آسمان نمود و فرمود:
    بارالها!باران آسمان را از آنان فرو بند و مانند سال هاى قحطى و خشكسالى يوسف را بر آنان بفرست و آن جوان ثقيف (حجاج بن يوسف ثقفى ) را بر ايشان بگمار تا ساغرهاى تلخ و ناگوار مرگ را به ايشان بچشاند كه ما را دروغ گفته و خوار نمودند. تو پروردگار مايى و توكل ما فقط به توست و به تو روى مى آوريم .
    پس از ايراد خطبه و سخنرانى ، حضرت اسب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را كه مرتجز نام داشت ، خواست و سوارش شد و صف ياران را مرتب مى فرمود كه عمر بن سعد تيرى بيافكند و گفت :
    نزد امير گواه باشيد كه اولين تير را من به سوى آنان رها كردم .
    و به دنبال اين ، تير از ناحيه دشمن چون بارش باران ، بر ياران عشق فرود مى آمد.
    در اينحال حضرت به اصحابش فرمود:
    رحمت خداى شما را در بر گيرد؛ آماده مرگ شويد كه چاره اى جز آن نيست ؛ اين تيرها فرستاده اين مردم به سوى شماست .
    در اينحال خداوند متعال امام حسين عليه السلام را با فرستادن امداد غيبى بين پيروزى بر دشمن و ديدار خود متخير نمود و حضرت لقاء الهى را انتخاب كرد و سپس فرمود:
    اما من مغيث يغيثنا لوجه الله اما من ذاب يذب عن حرم رسول الله ؟
    آيا فرياد رسى نيست كه بخاطر خدا به فرياد ما رسد؟
    آيا كسى نيست كه از حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دفاع كند؟
    در اينحال حر بن يزيد رياحى نزد عمر بن سعد رفت و گفت :
    آيا براستى مى خواهى با او بجنگى ؟
    او پاسخ داد:
    به خدا قسم ، جنگى كنم كه افتادن سرها و بريدن دست ها در آن آسان ترين كارها باشد.
    حر آمد و سوار اسبى شد و مهاجر بن اوس به او گفت :
    مى خواهى حمله كنى ؟
    حر جوابى نداد و لرزه به اندامش افتاد و او را گفتند:
    اين چه حالتى است در تو مى بينيم ؟! اگر از دليرترين افراد كوفه مى پرسيدند، ترا از قلم نمى انداختيم .
    حر پاسخ داد:
    خود را بين بهشت و جهنم مى بينم ؛ به خدا قسم ، گر چه مرا بسوزانند، بهشت را بر مى گزينم .
    در اينحال با اسب به سوى امام حسين عليه السلام تاخت و دست بر سر نهاد و مى گفت :
    خدايا! به سوى تو آمدم ؛ توبه مرا بپذير؛ من دل و اولياى تو و فرزندان پيامبرت را ترساندم .
    در حالى كه از شرم و حياء سر به زير افكنده بود، به امام حسين عليه السلام گفت :
    اى ابا عبدالله ! آيا توبه من پذيرفته است ؟
    وقتى حضرت سيدالشهداء جواب مثبت داد، حر گفت :
    از آنجا كه اولين نفرى بودم كه به جنگ تو آمدم ، اجازه ده تا نخستين كشته درگاه تو باشم تا شايد در قيامت دست در دست جدت گذارم .
    حر وارد ميدان نبرد شد و پس از كشتن عده اى از دشمن نابكار بر اثر اصابت ضربات هولناكى بر پيكر مباركش ، به زمين افتاد و حضرت به بالين وى آمد و سر مطهرش را كه از آن خون جارى مى شد، با دستمالى بسته و چهره غبار آلود او را پاك مى كرد و مى فرمود:
    همچنان كه مادرت ترا حر ناميد، در دنيا و آخرت آزاد مردى .
    در آنسو بين ياران حضرت جوانى به نام وهب در حضور مادر و همسرش ‍ وارد ميدان نبرد شد و پس از چندى برگشت و به مادر گفت :
    مادرم ! آيا از من راضى هستى ؟
    مادر گفت :
    آنگاه از تو راضى مى شوم كه در محضر حسين عليه السلام به شهادت رسى .
    همسرش اظهار داشت :
    وهب ! ترا بخدا، مرا به فراق و دورى ات مبتلا مگردان .
    مادر گفت :
    پسرم به حرف همسرت گوش مده ؛ به ميدان برگرد و پيش روى فرزند دخت پيغمبرت نبرد كن تا روز قيامت شفاعت جدش شاملت شود.
    وهب به ميدان برگشت و مبارزه را دوباره آغاز كرد و عاقبت دستانش را قطع كردند و مادرش (برخى نقل ها، همسرش ) عمود خيمه را برداشت و به ميدان آمد و امام حسين فرمود:
    خداوند به شما براى يارى خاندانم پاداش نيكو عطا فرمايد؛ به نزد زنان برگرد.
    پس عمرو بن جناده كه يازدهمين بهار خود را تازه پشت سر گذاشته بود، بعد از شهادت پدر بزرگوارش ، نزد امام عليه السلام آمد تا اجازه ورود به ميدان رزم را بگيرد؛ از اينرو حضرت فرمود:
    از آنجا كه پدرت شهيد شد، شايد مادرت راضى نباشد.
    نوجوان دلاور گفت :
    مادرم گفت كه ميدان روم .
    از اينرو حضرت اجازه داد و او به سرعت وارد مبارزه شد و چندى نگذشت كه به فيض شهادت نائل آمد و سرش را از تن جدا كرده و به سوى امام عليه السلام پرتاب كردند.
    سپس مسلم بن عوسجه وارد ميدان شد و با سن بالايى كه داشت ، چندين نفر از دشمن را به هلاكت رساند و وقتى به شهادت رسيد، امام حسين عليه السلام و حبيب بن مظاهر به بالينش آمدند و مسلم بن حبيب گفت :
    ترا وصيت مى كنم كه در پاى ركاب ابا عبدالله به مبارزه پرداخته و كشته شوى .
    در آنسو همسر عبدالله بن عمير كلبى بر سر بالين شوهرش ، گرد و غبار را از چهره او پاك مى كرد و در حالى كه ورود به بهشت را براى او تبريك مى گفت ، به دستور شمر بن ذى الجوشن گرز آهنينى بر سرش فرود آوردند و در همان لحظه به شهادت رسيدند.
    در اينحال ابو ثمامه صائدى به آسمان نگاه كرد و به حضرت گفت :
    جانم فدايتان ؛ دوست دارم قبل از شما به شهادت رسم و اين نمازى كه وقتش رسيده به پا دارم .
    امام حسين عليه السلام به آسمان نگاه كرد و فرمود:
    +نماز را ياد كردى ؛ خدا ترا از نمازگزاران قرار دهد؛ از دشمن بخواهيد كه به ما مهلت نماز خواندن دهد.
    در اينحال حصين گفت :
    نماز شما قبول نيست .
    حبيب بن مظاهر گفت :
    آيا گمان مى كنى كه نماز خاندان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم قبول نيست ولى نماز تو قبول است ؛ اى حمار!
    حصين و به دنبالش ، ديگر افراد دشمن به حبيب بن مظاهر حمله كرده و بعد از كشته شدن عده زيادى از آنان ، حبيب بن مظاهر به شهادت رسيد.
    سپس جون ، غلام ابوذر غفارى ، براى كسب اجازه نبرد، نزد امام عليه السلام آمد وليكن حضرت فرمود:
    تو براى در امان بودن از آسيب ها نزد ما بودى ، اكنون تو آزادى ؛ برو.
    در اينحال جون به پاى امام عليه السلام افتاد و گفت :
    در خوشى ها با شما بودم و اكنون دست يارى از شما بر دارم ؟! به خدا مى دانم كه سياه چهره و بدبو و از خاندان متعالى و صاحب شرافت و بزرگى نيستم ؛ به خدا قسم ، از شما جدا نگردم تا خون سياهم با خون شما آميخته گردد.
    حضرت اجازه نبرد داد و جون وارد ميدان شد و حدود و 25 نفر را به هلاكت رساند و سرانجام به شهادت رسيد و امام عليه السلام بر بالينش آمد و فرمود:
    بارالها! او را رو سفيد گردان و خوشبو؛ با محمد و آل محمد آشنا و همراهش گردان .
    پس از شهادت ياران ، امام حسين و خاندانش تنها ماندند؛ از اينرو على اكبر كه بيست و هفتمين بهار عمرش را تازه سپرى كرده بود، جهت كسب اجازه نبرد به خدمت پدر ارجمندش آمد و حضرت اجازه داد؛ على اكبر به سوى ميدان قدم بر مى داشت و حضرت به او نگاه مى كرد و گريه كنان فرمود:
    بارالها! شاهد باش كه شبيه ترين مردم از حيث سيرت و صورت به رسول و فرستاده ات ، به ميدان كارزار مى رود؛ وقتى دلمان هواى پيغمبرت را مى نمود، به او مى نگريستم .
    على اكبر وارد ميدان رزم شد و عده زيادى از دشمن را به هلاكت رساند و نزد پدر برگشت و گفت :
    پدر جان ! تشنگى مرا مى كشد.
    در اينحال امام حسين عليه السلام گريه كرد و فرمود:
    فرزندم ! به زودى به دست جدت سيراب مى شوى كه تشنگى در آن راه ندارد.
    على اكبر به ميدان بازگشت و پس از مبارزه شجاعانه ، ناگهان تيرى به سينه و ضربه شمشيرى به سر مباركش فرود آمد و ندا زد:
    يا ابا عبدالله ! خداحافظ؛ اين جدم است كه مرا سيراب مى نمايد.
    به سرعت امام عليه السلام به بالينش آمد و چهره مباركش بر رخسار او گذارد و فرمود:
    خداوند مردم ستمگرى را كه ترا كشتند، نابود سازد، اينان چقدر بر خدا و رسولش گستاخند؛ پس از تو اف بر اين دنيا.
    و آنگاه از خون پاك فرزند دلبندش برداشت و به آسمان پرتاب كرد و ليكن قطره اى از آن به زمين بر نگشت .
    پس از او فرزند مسلم بن عقيل ، عبدالله ، وارد ميدان شد و بعد از مبارزه شجاعانه ، به شهادت رسيد.
    سپس قاسم كه به سن بلوغ نرسيده بود، نزد عمويش آمد و امام حسين عليه السلام او را به آغوش گرفت و اشك ريخت و در حالى كه شمشير بر كمرش ‍ روى زمين كشيده مى شد، شمشير به كمر بست و وارد ميدان شد و چندى نگذشت كه ناگهان عمرو بن سعد ضربت شمشير بر او فرود آورد و سرش را شكافت و قاسم به خون غلطيد و ندا زد:
    عمو جان ! به دادم برس .
    امام حسين عليه السلام به سرعت خود را به بالين قاسم رساند و ضربتى بر عمرو بن سعد نواخت كه دستش قطع شد و او فرياد زد و كوفيان براى نجاتش به ميدان تاختند؛ سرانجام زير سم اسبان هلاك شد و حضرت فرمود:
    به خدا قسم ، بر عمويت سخت است كه او را به يارى بخوانى و جوابت ندهد و يا ياريش سودى بحالت نبخشد.
    و اما در اطراف خيمه ها تشنگى فرياد كودكان را به گوش مى رساند و حضرت سيدالشهداء از آنان شرمنده !
    در اين حال ، حضرت ابوالفضل نزد امام عليه السلام آمد و گفت :
    مولاى من ! دلم از دست اين منافقان به تنگ آمده و مى خواهم از ايشان خونخواهى كنم .
    امام حسين عليه السلام فرمود:
    پس براى كودكان آبى بياور.
    حضرت ابوالفضل العباس با مشك سوار اسب شد و آهنگ فرات كرد؛ با اينكه حدود چهار هزار نفر از دشمن راه را بر او بسته بودند، با كشتن حدود هشتاد نفر، آنها را متفرق ساخت و وارد فرات شد و خواست با آوردن آب نزديكان لبان تشنه اش ، جرعه آبى بنوشد و ليكن به ياد تشنگى امام حسين عليه السلام و اهل بيتش افتاد و آن را به فرات افكند و با خود گفت :
    اينك حسين وارد ميدان جنگ شده است و تو آب گوارا مى نوشى !
    سپس مشك را پر كرد و به دوش راست گرفت و سوى خيمه ها مى آمد كه دشمن او را محاصره كرده و بعد از مبارزه سخت ، زيد بن رقاد به كمك حكيم بن طفيل ضربتى به دست راست حضرت ابوالفضل زد و عباس عليه السلام فرمود:
    و الله ان قطعتم يمينى
    انى احامى اءبدا عن دينى
    و عن امام صادق اليقين
    نجل النبى الطاهر الامين
    به خدا سوگند، اگر دست راستم را قطع كنيد، بى گمان از دين خود و امام و پيشوايم كه در ايمان خود صادق و فرزند پيامبر پاك و امين است ، پيوسته دفاع مى كنم .
    آنگاه مشك به دست چپ گرفت و حكيم بن طفيل ضربتى به اين دست عباس عليه السلام فرود آورد و حضرت مشك به دندان گرفت و تيرى به مشك اصابت كرد و سرانجام تيرى به سينه مباركش خورد و با گرزى آهنين بر سرش زدند و از اسب به زمين افتاد و امام حسين عليه السلام را ندا زد و حضرت به سرعت خود را به بالين سقاى كربلا رساند و سر مباركش به دامن گرفت و فرمود:
    اكنون كمرم شكست و چاره انديشى ام فرو نشست .
    و پيكر پاك علمدارش را به خيمه آورد و صداى گريه و ناله زنان و كودكان در خيمه ها بلند شده بود كه امام حسين عليه السلام با اشك بر چشم به آواى بلند ندا زد:
    آيا كسى هست كه از حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دفاع كند؟ آيا يكتاپرستى هست كه درباره ما از خدا بترسد؟ آيا فريادرسى هست كه در راه خدا به فرياد ما رسد؟
    در اينحال امام عليه السلام به در خيمه آمد و فرزند شيرخوارش ، على اصغر، را به آغوش گرفت و بوسه كنان فرمود:
    بدا به حال اين مردم ؛ آنگاه كه جدت با آنها مخاصمه كند.
    در اينحال حرمله بن كاهل تيرى به گلوى مبارك كودك زد و حضرت خون گلوى او را به كف دست گرفت و به آسمان انداخت و قطره اى از آن به زمين باز نگشت .
    سپس حضرت تنها و بى ياور وارد ميدان نبرد شد و پيوسته به دشمن مى تاخت و مى فرمود:
    الموت خير من ركوب العار
    و العار اءولى من دخول النار
    اءنا الحسين بن على
    آليت اءن لا اءنثنى
    اءحمى عيالات اءبى
    امضى على دين النبى
    مرگ برتر از پذيرش ننگ و ذلت و ذلت بهتر از آتش جهنم است .
    من حسين بن على هستم ؛ قسم خوردم كه سر ذلت فرود نياورم .
    از خانواده پدرم حمايت كرده و در راه آيين پيامبر كشته مى شوم .
    دشمن كه خود را ناتوان در مقابل حضرت مى ديد، جهت استيلاء بر حضرت ، بين خيمه ها و امام عليه السلام موضع گرفت و ريحانه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
    واى بر شما! اى پيروان خاندان ابوسفيان ! اگر دين نداريد و از روز قيامت نمى هراسيد، پس در اين دنيا آزاد مرد باشيد؛ اگر عرب هستيد، به شئون نژادى خود توجه كنيد. من و شما با هم مى جنگيم و اين زنان گناهى ندارند؛ تا من زنده ام ، ياغيان و نادانانتان را نگذاريد بر اهل بيت من تعرض ‍ كنند.
    شمر لعنه الله گفت :
    پيشنهادت را مى پذيرم .
    و آهنگ حمله بر سرور جوانان بهشت را شديدتر كردند و از هر سو تيرى به پيكر مبارك امام عليه السلام مى انداختند؛ بر اثر زخم تير و شمشيرها، حضرت خود را به طرفى كشاند و خواست لحظه اى بياسايد كه ناگهان سنگى بر پيشانى مباركش اصابت كرد و وقتى خون را از چهره پاك مى نمود، تيرى سه شاخه و زهر آلود بر سينه حضرت فرو رفت و فرمود:
    بسم الله و بالله و على ملة رسول الله .
    به نام خدا و بيارى خدا و بر آيين رسول خدا.
    خدايا! تو مى دانى كه ايشان مردى را كه روى زمين ، فرزند دخت پيغمبرى غير از او نيست ، مى كشند.
    حضرت تير را بيرون آورد و دست را از خون پر كرد و به آسمان پاشيد و آسمان سرخگون شد و قطره اى از خون به زمين باز نگشت .
    در اينحال فرشتگان درگاه الهى گريه سر دادند و گفتند:
    پروردگارا! اين حسين ، برگزيده تو و فرزند دخت پيغمبرت تست .
    حق متعال حضرت قائم آل محمد (عج ) را به ايشان نماياند و فرمود:
    به دست اين ، انتقام خواهم گرفت .
    اينك بر كسانى كه آرزوى حضور در ركاب حضرت سيدالشهداء، سرور آزادگان را دارند، داشتن ارتباط عاشقانه پيوسته ، تنها نشانگر صدق و راستى در ادعاست .
    امام صادق عليه السلام به حنان بن سدير فرمود:
    آيا ابا عبدالله عليه السلام را هر ماه زيارت مى كنى ؟
    او جواب منفى داد و حضرت فرمود:
    هر دو ماه يكبار زيارت مى كنى ؟
    او جواب منفى داد و حضرت صادق عليه السلام فرمود:
    هر سال چطور؟
    وقتى او باز جواب منفى داد، امام صادق عليه السلام فرمود:
    چقدر به مولايتان جفا مى كنيد؟!
    حنان بن سدير گفت :
    يا بن رسول الله ! راه دور است و تهيه زاد و توشه راحله به اندازه كافى در توانم نيست .
    امام صادق عليه السلام فرمود:
    ضمن غسل و پوشيدن پاك ترين لباست و رفتن به بالاترين مكان منزل و يا رفتن به صحرا، رو به مقبره حضرت ابا عبدالله عليه السلام اين زيارتنامه را بخوان :
    السلام عليك يا مولاى و ابن مولاى و سيدى و ابن سيدى ؛ السلام عليك يا مولاى يا قتيل بن قتيل الشهيد السلام عليك و رحمة الله و بركاته اءنا زائرك يابن رسول الله بقلبى و لسانى و جوارحى و ان لم ازرك بنفسى و المشاهدة . فعليك السلام يا وارث آدم صفوة الله و وارث موسى كليم الله و وارث عيسى روح الله و كلمته و وارث محمد حبيب الله و نبيه و رسوله و وارث الحسن بن على وصى امير المؤ منين لعن الله قاتلك وجدد عليهم العذاب فى هذه الساعة و فى كل ساعة .
    انا يا سيدى متقرب الى الله جل و عز و الى جدك رسول الله و الى ابيك امير المؤ منين و الى اخيك الحسن و اليك يا مولاى فعليك سلام الله و رحمته بزيارتى لك بقلبى و لسانى و جميع جوارحى فكن يا سيدى شفيعى لقبول ذلك منى و انا بالبرائة من اعدائك و اللعنة و عليهم اتقرب الى الله و اليكم اجمعين . فعليك صلوات الله و رضوانه و رحمته .
    سپس بر على بن الحسين كه در كنار پاى امام حسين عليه السلام مدفون است سلام داده و حاجات خود را بيان مى كنى و نماز زيارت بپا داشته و مى گويى :
    انا مودعك يا مولاى و ابن مولاى و سيدى و ابن سيدى و مودعك يا سيدى وابن سيدى يا على بن الحسين و مودعكم يا سادتى يا معشر الشهداء فعليكم سلام الله و رحمته و رضوانه .
    در اين فراز از كتاب ، احاديثى درباره فضيلت زيارت و اثر ذكر مصائب و گريه بر امام حسين عليه السلام را در دنيا و آخرت ، ذكر كرده و اميد است خداوند متعال سعادت و توفيق به نيل به اين كمالات را به همه ما عطا فرمايد.
    قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم :
    يا فاطمة ! كل عين باكية يوم القيمة الا عين بكت على مصاب الحسين فانها ضاحكة مستبسرة بنعيم الجنة .
    اى فاطمه ! هر ديده اى روز قيامت گريان است مگر چشمى كه بر مصيبت حسين بگريد؛ بطور يقين آن چشم خندان و مسرور است .
    قال على بن الحسين عليهما السلام :
    من قطرت عيناه فينا قطرة و دمعت عيناه فينا دمعة بواءه الله بها فى الجنة حقبا .
    كسى كه قطره اشكى براى ما از چشمانش ريزان شود، خداوند او را به واسطه آن قطره ، ساليان سال در بهشت سكنى مى دهد.
    قال الامام الصادق عليه السلام :
    نفس المهموم لظلمنا تسبيح و همه لنا عبادة .
    آه اندوهگين براى مظلوميت ما، تسبيح و سعى و تلاشش براى ما عبادت بزرگى است .
    قال الامام الرضا عليه السلام :
    من سمى يوم عاشوراء يوم بركة وادخر فيه لمنزله شيئا لم يبارك له فيما ادخر و حشر يوم القيمة مع يزيد و عبيدالله بن زياد و عمر بن سعد لعنهم الله الى اءسفل درك من النار .
    كسى كه عاشورا را روز بركت بنامد و در آنروز براى منزلش چيزى تهيه و ذخيره كند، آن اندوخته براى او مبارك نخواهد بود و روز قيامت با يزيد و عبيدالله و عمر بن سعد كه لعنت خدا بر آنها باد، محشور شده و در قعر جهنم خواهد بود.

    اينجا مناسب است قصه اى را در اين باره كه در زمان مرحوم مجلسى ، اتفاق افتاده بود، براى خوانندگان محترم نقل كنيم :
    شخصى بى بهره از علم و دانش در مجلسى كه با حضور علامه مجلسى رحمه الله تشكيل يافته بود، ادعاى فضل نموده و روايات مربوط به ثواب و فضيلت گريه بر امام حسين عليه السلام را به شدت تكذيب و انكار مى نمود؛ همان شب وقتى به خواب رفت ، در خواب ديد كه مردم روز قيامت در دسته هاى منظم محشور شده و ميزان اعمال ، پل صراط، آتش ‍ جهنم و باغ هاى بهشتى و... آماده شده و بر اثر شدت تشنگى به دنبال آب مى گردد و ناگهان حرص بزرگى را ديد و با خود گفت :
    اين همان حوض كوثر است كه خنك و شيرين تر از عسل مى باشد.
    كنار حوض ، دو مرد و يك زن كه درخشش نورشان اهل محشر را فرا گرفته بود، با لباس سياه بر تن ، گريه كنان و غمگين ايستاده بودند؛ پرسيدم كه اينها كيستند؟
    جواب دادند:
    اين مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم و او على مرتضى عليه السلام و اين بانو، طاهره ، فاطمه زهراء عليها السلام است .
    وقتى از علت پوشيدن لباس سياه بر تن پرسيدم ، جواب دادند:
    مگر امروز روز عاشوراء؛ روز شهادت حسين عليه السلام ، نيست .
    نزديك فاطمه زهراء عليها السلام رفته و شدت تشنگى ام را به حضرت اظهار كردم و در اينحال نگاهى تند به من كرد و فرمود:
    آيا تو همان كسى هستى كه ثواب و فضيلت گريه بر مصيبت فرزندم ، خون دلم ، روشنايى نور ديدگانم ، شهيد كشته شده به ظلم و ستم ، حسينم ، را انكار مى كنى ؟! نفرين و لعنت خدا بر كشندگان و ستمگران و منع كنندگان آب بر او باد.
    سرانجام از خواب بيدار شده و با ترس و واهمه ، از درگاه پروردگار متعال آمرزش مى طلبيدم و از گفته هايم توبه كرده و نزد كسانى كه با آنها در مجلس ‍ به بحث پرداخته بودم ، رفته و ضمن بيان خوابم ، نزدشان توبه كردم
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 07-07-2011, 12:02
  2. اصحاب و ياران مهدي( عج) چه كساني هستند و چگونه به امام ملحق مي شوند؟
    توسط monji_2008 در انجمن امام زمان عجل الله تعالی فرجه
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 11-02-2011, 13:37
  3. آثار تربت امام حسين عليه السلام
    توسط محبّ الزهراء در انجمن عاشورا خون خدا جاری در رگهای تنزیل[ویژه نامه محرم]
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 17-12-2010, 23:01
  4. ياري امام عصر عليه السلام با ياري امام حسين عليه السلام
    توسط hossein moradi در انجمن امام زمان عجل الله تعالی فرجه
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 09-11-2010, 23:01
  5. فضیلت سوره های قرآن همراه با توضیح
    توسط ali20 در انجمن مباحث قرآنی
    پاسخ: 3
    آخرين نوشته: 07-09-2009, 08:50

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
کانال سپاه