تصمیم
حدود 13 سال پیش بود.سال اول حوزه بودم.مدرسه هر هفته استادی دعوت میکرد تا برایمان صحبت کند.یکی از سخنران ها شاگرد علامه حسن زاده آملی بود.خاطره ای گفت که در تعیین مسیر زندگی من خیلی نقش داشت.
ایشان گفت من استاد فلسفه دانشگاه تهران بودم.رفت و آمد با لباس روحانیت در تهران و محیط دانشگاه برایم خیلی سخت بود.بعضا آدم های جاهلی متلک می گفتند.خسته شده بودم.تصمیم گرفتم لباس روحانیتم را در بیاورم و با کت و شلوار به دانشگاه برم.
تصمیم را با حضرت علامه در میان گذاشتم.به ایشان گفتم با لباس اذیت میشوم و میخواهم لباسم را در بیاورم.
ایشان تاملی کردند و فرمودند: فلانی تا به حال به خاطر لباس کتکت هم زده اند؟
با تعجب گفتم: نه آقا.
فرمودند :آشغالهایشان را روی سرت ریخته اند؟
تعجبم بیشتر شد و گفتم: نه آقا!
فرمودند: خاکستر خانه و شکنبه گوسفند را روی سرت خالی کرده اند؟
مبهوت مانده بودم از این سوالات.گفتم: نه آقا!!
فرمودند: اما همه این کارها را با رسول خدا (ص) کردند. ایشان که از همه مخلوقات عالم برتر است این سختی ها را به خاطر خدا تحمل میکرد و خم به ابرو نمی آورد و دست از وظیفه اش بر نداشت.
من که ملوم گشتمی از نفس فرشتگان قال و مقال عالمی میکشم از برای تو
خودت میدانی. هر جور میخواهی عمل کن.
غرق در خجالت شده بودم از تصمیمی که گرفته بودم.
من هم تصمیمم را گرفته بودم.