صفحه 5 از 9 نخستنخست 123456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 41 به 50 از 85

موضوع: زنان نمونه

  1. #41
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض خديجه ميرشكار

    ((خديجه ميرشكار))، همسر ((حبيب شريفى ))(137) و اهل بستان (138) است . پس از شروع جنگ تحميلى عراق عليه ايران ، چند روزى در بستان به رزمندگان كمك مى كند. آنگاه كه ((بستان )) تهديد مى شود، وى به همراه پدر و مادرش به سوسنگرد مى آيد. اما دل او در ((بستان )) جا مانده است . همان جا كه شوهر و برادرش با عشقى وصف ناپذير در پى دفع تجاوز خصمند.
    چند روزى در انتظار همسرش كه پاسدار وطن است ، مى سوزد. جنگ به سوسنگرد هم كشيده شده است . بالاخره حبيب از راه مى رسد و خبر از محاصره سوسنگرد مى دهد و به خديجه مى گويد: ((امشب شهر را ترك مى كنيم ، تو هم با ما مى آيى !))
    قبل از طلوع آفتاب ، با ماشينى به راه مى افتند. حبيب اسلحه اى به خديجه مى دهد تا در برابر خطرات احتمالى از خود دفاع كند.
    نگاه خديجه بر نفربرى خيره مى شود. روى آن تيربارى تعبيه شده بود. او از همسرش مى پرسد:
    ((آيا نفربر از اهواز رسيده است ؟!... ))
    در همين هنگام تيربار، ماشين حبيب را به رگبار مى بندد، حبيب و خديجه مجروح مى شوند و در پى آن ، هر دو اسيرانى هستند كه اشغالگران بعثى ، آنها را تشنه و نيمه جان در كنار جاده ، بر روى خاك انداخته اند.
    پس از ساعاتى ، آمبولانس عراقى از راه مى رسد و آن دو ميهمان سوار آمبولانس مى شوند؛ ولى خبرى از مداوا نيست . يك شب ، به همان حال باقى مى مانند تا به بيمارستان مى رسند. در آن جا به خديجه ، خون وصل ميكنند؛ اما او تحمل ندارد كه خون كفار به بدنش وارد شود. تلاش مى كند تا آن را قطع كند. ولى فرياد وحشيانه افسر عراقى ، مانعى براى كار اوست . افسر بعثى با عصبانيت به خديجه مى گويد: ((احمق ! چكار مى كنى ؟))
    خديجه كه چشمانش را بسته تا آن مزدور را نبيند، مى گويد: ((خون عراقى نمى خواهم !))
    و او مى گويد: ((تو را با همين خون تا اين ساعت زنده نگه داشته ايم .))
    چهارده روز به همين صورت مى گذرد. مداوا فقط سطحى است . هيچ عمل كاملى بر جراحت خديجه انجام نمى گيرد و با همان حالت وى را به سلول انفرادى بغداد مى برند.
    پس از سه ماه ، خديجه وارد اردوگاه موصل مى شود. هشت ماه ميهمان اردوگاه است . شكنجه هاى شديد عراقى ها، توشه پذيرايى از خديجه ميرشكار است و صبر خديجه در برابر همه مشقت ها، كمر دژخيمان را مى شكند.
    بعد از سپرى شدن دوران اسارت در ارودگاه موصل ، خديجه چهار ماه در زندان رماديه بسر مى برد تا اين كه امداد الهى به كمكش مى رسد و توسط نيروهاى صليب سرخ آزاد شده ، به ايران برمى گردد.
    (139)



    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] اسير شماره 0339، ص 17.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] همان ، ص 10.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] اين شرح بى نهايت ، ص 18.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  2. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    محل سکونت
    Advertising world
    نوشته ها
    Many

     

    حرز امام جواد

     

  3. #42
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض خلاده

    خداوند به حضرت داود عليه السلام وحى كرد كه به ((خلاده )) دختر اوس ، مژده بهشت بده و او را آگاه كن كه همنشين تو در بهشت است .
    داود عليه السلام به درب منزل او رفت و در را كوبيد، ((خلاده )) در را باز كرد و تا چشمش به داود عليه السلام افتاد، وى را شناخت و گفت : ((آيا درباره من چيزى نازل شده است كه به اين جا آمده اى ؟))
    داود عليه السلام گفت : ((آرى !))
    عرض كرد: ((آن چيست ؟))
    فرمود: ((آن وحى الهى است !))
    خلاده گفت : ((آن زن من نيستم ، شايد زنى همنام من باشد. من در خود چيزى نمى بينم كه درباره ام وحى شود. ممكن است اشتباهى شده باشد؟!))
    داود عليه السلام گفت : ((كمى از زندگيت برايم تعريف كن ، شايد معما حل شود.))
    خلاده گفت : ((هر دردى به من مى رسيد، صبر مى كردم و چنان تسليم خداوند بودم كه از او نخواستم آن درد را برگرداند تا خودش به رضاى خود آن را شفا مى بخشيد. من هرگز عوضى به جاى آن صبر نخواستم و همواره شاكر خداوند بودم .))
    داود عليه السلام گفت : ((به همين جهت به اين مقام رسيده اى !))
    (140)



    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] بحارالانوار، ج 7، ص 89.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  4. #43
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض خنساء

    ((خنساء))، دختر عمروبن شريد سلمى ، از زنان انصار و جزء شاعران مشهور عهد خليفه دوم است كه ((بشار)) درباره اش مى گويد:
    ((زنى تا كنون بدون نقص ادبى شعر نگفته است ، مگر خنساء كه بالاتر از شعراى مرد است .))
    (141)
    پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نيز شعر ((خنساء)) را مى ستود و از وى به عنوان شاعرترين مردم ، ياد مى كرد.
    پس از ظهور اسلام ، خنساء به خاطر نبوغ فكريش ، به پروردگار بزرگ ايمان آورد و در جنگ ((قادسيه )) به همراه چهارتن از فرزندان خود شركت جست .
    وى ، در شب اول حمله ، فرزندان خويش را فرا خواند و به آنها گفت :
    ((فرزندانم ! شما با رغبت مسلمان شده ايد و به اختيار خود هجرت كرده ايد. به خداى يكتا سوگند! شما فرزندان زنى هستيد كه هرگز به پدر شما خيانت نكرده است و دايى تان را سرافكنده نساخته است .
    ((هيچگاه صدمه اى به شخصيت شما وارد نساخته و حسب و نسب شما را تغيير نداده است .
    شما مى دانيد كه خداوند در جنگ با اين كافران ، براى مجاهدان راه خدا، چه اجر و پاداش عظيمى قرار داده است . بدانيد كه سراى باقى بهتر از دنياى فانى است .
    ((خداوند مى فرمايد: ((يا اءيها الذين آمنوا صبروا و صابروا و رابطوا و اتقواالله لعلكم تفلحون ))
    (142)
    اى كسانى كه ايمان آورده ايد (در برابر مشكلات و هوسها) صبر كنيد و در برابر دشمنان نيز استقامت به خرج دهيد و از مرزهاى خود، حراست و نگهبانى كنيد و از خدا بپرهيزيد، شايد رستگار شويد.))
    ((فرزندانم ! فردا، هنگامى كه صبح شد، با آگاهى و بصيرت كامل و با استعانت از خداوند و استمداد از او، براى غلبه بر دشمن و پيروزى به سوى دشمنانتان حمله بريد. اگر تنور جنگ داغ و آتش آن شعله ور شد، آهنگ ميدان رزم كنيد و در حالى كه لشكر در گرماگرم نبرد است ، سران و رهبران آنان را از پاى درآوريد.))
    به دنبال سخنان دلنشين مادر، فرزندان براى نبرد حركت كردند. جنگ سختى درگرفت و سرانجام چهار فرزند دلاور خنساء، در راه هدف خويش ‍ جان باختند و شربت شيرين شهادت نوشيدند.
    خنساء با شنيدن خبر عروج عارفانه فرزندانش ، گفت : ((خداى را سپاسگزارم كه مرا به شهادت فرزندانم شرف بخشيد. اميدوارم كه خداوند مرا در بهشت رحمت خود با آنها همنشين سازد.))
    (143)



    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] زن در آيينه جلال و جمال ، ص 321.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] آل عمران (3) آيه 200.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] اسد الغابه ، ج 5، ص 442.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  5. #44
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض خوله

    بعد از رحلت رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم جنگ بزرگى بين مسلمانان و روميان درگرفت . در اين نبرد، ((ضرار بن ازور)) يكى از سربازانى بود كه دلاورانه بر دشمنان اسلام مى تاخت و قهرمانانه مى جنگيد.
    نبرد جانانه ضرار ادامه داشت تا اين كه وى به اسارت روميان درآمد. طولى نكشيد كه مسلمانان ، شاهد رزم سواره اى شدند كه چون آتشى سوزان به جان روميان افتاده و همه صحنه كارزار با ورود او پر از گرد و غبار شد و طنين فريادهاى او همه جا را پر كرد.
    سواره كه به جز چشمانش ، تمام بدن خود را غرق در زره و ساز و برگ جنگى كرده بود، گستاخانه پيش مى تاخت . بدنش پر از خون شده بود؛ ولى خستگى نمى شناخت و همچنان سربازان دشمن را مى كشت و به حملات قهرمانانه اش ادامه مى داد.
    همه مسلمانان دلشان مى خواست كه اين سواره ناشناس و قهرمان كم بديل را بشناسند. تا اين كه ((خالد بن وليد))، فرمانده سپاه اسلام ، نزد او رفت و گفت :
    ((تا چه مدت مى خواهى خود را در پوشش مخفى كنى و بى نام و نشان بجنگى ؟ خودت را معرفى كن ، تا تو را بشناسيم !))
    رزمنده گفت : ((من شرم دارم كه خود را معرفى كنم ، زيرا كارى كه شايسته من است انجام نداده ام !))
    خالد پرسيد: ((تو كيستى ؟))
    او پاسخ داد: ((من ، خوله ، خواهر ((ضرار بن ازور)) هستم . نمى دانم با برادرم چه كرده اند؟ آمده ام تا او را از چنگال روميان نجات دهم .))
    (144)
    ديگر بار خوله به قلب دشمن يورش برد و به حملات كوبنده خود ادامه داد تا سرانجام برادرش را يافت و وى را از چنگال دشمن نجات داد.(145)


    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] ناسخ التواريخ خلفاء، ج 1، ص 357.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] الدرالمنثور، ص 103.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  6. #45
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض دختر حرث بن عبدالمطلب

    روزى معاويه با عمروعاص و مروان بن حكم نشسته بودند. دختر حرث بن عبدالمطلب كه سن زيادى از او گذشته بود بر آنان وارد شد.
    معاويه از وى سؤ ال كرد: ((شما در چه شرايطى به سر مى بريد؟))
    او پاسخ داد: ((ما در زندگى خود با هياءت حاكمه اى روبرو هستيم كه كفران نعمت كرده اند و نسبت به ما بدرفتارى مى كنند. شما ظالمانه بر ما حكومت مى كنيد، در صورتى كه سند ولايت شما، كه خويشاوندى با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است ، به نام ماست . ما به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از شما نزديك تريم ، ولى متاءسفانه در حكومت شما، همانند بنى اسرائيل در ميان آل فرعون به سر مى بريم !))
    آنگاه در خاتمه گفت : پايان امر ما بهشت و پايان كار شما دوزخ است !
    عمروعاص كه در مجلس نشسته بود، ناراحت شد و به آن بانوى عالمه اهانت كرد. وى در جواب عمروعاص گفت : ((تو آلودگى نژادى دارى ! عده زيادى داعيه پدرى تو را داشتند و بالاخره تو را به ((عاص )) ملحق كردند. تو با اين سابقه ات ، حق سخن گفتن با مرا ندارى !))
    بعد از عمروعاص ، مروان به وى اعتراض كرد. آن بانو، جواب تلخى هم به او داد. سپس رو به معاويه كرد و گفت : ((سوگند به خدا! تو آنها را بر ما چيره كردى وگرنه آنان چنين گستاخى نمى كردند!))
    معاويه به آن بانو گفت : ((آيا حاجتى ندارى كه برآورده سازم ؟!))
    او گفت : ((من از تو حاجتى نمى خواهم .)) و از دربار معاويه بيرون آمد.
    معاويه پس از رفتن دختر حرث بن عبدالمطلب ، رو به درباريان كرد و گفت : ((اگر تك تك شما با او سخن مى گفتيد، وى بدون تكرار و توقف ، همه شما را ساكت مى كرد.))
    (146)



    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] زن در آيينه جلال و جمال ، ص 302
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  7. #46
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض دختر شهيد

    پس از اين كه خبر شايعه شهادت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در جنگ احد به مدينه رسيد، زنان مدينه با ناراحتى از خانه ها بيرون ريختند و سراسيمه به سوى ((احد)) شتافتند.
    در مسير راه ، جوانى را ديدند كه از جبهه جنگ برمى گردد. يكى از زنان از وى پرسيد: ((از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چه خبر دارى ؟!))
    جوان ، زن را شناخت و چون مى دانست پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم سالم هستند به جاى پاسخ به سؤ ال وى ، گفت : ((اى خواهر! پدر شما كشته شده است !))
    زن انصارى تكان ملايمى خورد و پس از لحظه اى تاءمل باز پرسيد: ((از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چه خبر دارى ؟))
    جوان گفت : ((اى خواهر! برادر شما هم كشته شده است !))
    زن تكانى خورد و ناراحت شد، ولى انديشه شهادت پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم چنان او را كلافه كرده بود كه از فكر پدر و برادر منصرف شد و سؤ ال كرد: ((از تو مى پرسم از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چه خبر دارى ؟ آيا آن حضرت سالم هستند؟))
    جوان در جواب زن انصارى گفت : ((اى خواهر! شوهر شما نيز كشته شده است !))
    زن اين بار با خشم و ناراحتى فرياد زد: ((من نمى خواهم بدانم چه كسانى از بستگانم شهيد شده اند، خواهشمندم از حال پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم برايم بگو!!))
    جوان گفت : ((پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در كمال سلامتى است !))
    ناگهان از اين خبر مسرت بخش ، صورت زن انصارى شكفت و با حالتى روحانى گفت : ((پس قربانى ما به هدر نرفته است !))
    (147)



    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] داستانهايى از تاريخ اسلام ، ج 2، ص 45
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  8. #47
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض ديلم

    هنگامى كه امام حسين عليه السلام از مكه به جانب عراق در حركت بودند، ((زهير بن قين )) نيز با آن حضرت هم مسير شده بود؛ اما در همه اين مدت ترديد داشت كه آيا با حسين بن على عليهم السلام روبرو بشود يا نه ؟
    او از طرفى مى دانست كه حضرت ابى عبدالله الحسين عليه السلام فرزند پيغمبر است و حق بزرگى بر اين امت دارد و از طرفى ديگر او با حضرت على عليه السلام ميانه خوبى نداشت . به همين جهت مى ترسيد كه با آن حضرت روبرو شود و امام از وى تقاضايى كنند و او در انجام آن قصور ورزد.
    بالاخره در يكى از منازل بين راه ، اجبارا با امام حسين عليه السلام ، بر سر يك چاه آب فرود آمد.
    حضرت ابى عبدالله عليه السلام كسى به جانب زهير بن قين فرستادند تا او را به نزد امام دعوت كند.
    وقتى كه فرستاده امام حسين عليه السلام به جايگاه زهير رسيد، وى و اقوام و قبيله اش در خيمه اى مشغول صرف غذا بودند.
    فرستاده امام رو به زهير بن قين كرد و گفت : ((اى زهير! دعوت حسين عليه السلام را بپذير!))
    زهير با شنيدن اين پيام ، رنگ از رخسارش پريد، ترس و وحشت سراپاى وجود او و قومش را در برگرفت و گفت : ((آنچه نمى خواستم شد!!))
    او زن صالحه و مؤ منه اى به نام ((ديلم )) داشت . ديلم متوجه قضيه شد، نزد زهير آمد و با يك ملامت عجيبى فرياد زد: ((زهير! خجالت نمى كشى ؟ پسر پيغمبر خدا، فرزند زهرا، تو را به سوى خود مى خواند و تو از رفتن ، امتناع مى ورزى ؟ ترديد به خود راه نده ، بلكه بايد افتخار كنى كه مى روى ، بلند شو!))
    اين سخنان در وجود ((زهير)) كارگر افتاد، بلند شد و به جانب خيمه گاه امام حسين عليه السلام حركت كرد.
    (148) وى پس از مدتى كه در خدمت امام بود، با چهره اى خوشحال و خندان بازگشت و مشغول وصيت شد!! پس ‍ خودش را مجهز كرد و گفت : ((من رفتم !))
    در اين هنگام همسرش دامان زهير را گرفت و گفت : ((زهير! تو رفتى ، اما به يك مقام رفيع نايل شدى ، زيرا امام حسين عليه السلام از تو شفاعت خواهد كرد. من امروز دامان تو را مى گيرم كه در قيامت جد حسين عليه السلام و مادر حسين عليه السلام ، هم از من شفاعت كنند.))
    (149)



    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] ارشاد مفيد، ج 2، ص 74.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] گفتارهاى معنوى ، ص 160.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  9. #48
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض رباب

    رباب ، دختر امرؤ القيس (شاعر مشهور) و از دختران زيبا روى عرب بود كه چهره اش چون خورشيد مى تابيد.
    وى لياقت همسرى حضرت ابى عبدالله الحسين عليه السلام را پيدا و به همراه دو فرزندش على اصغر و سكينه در كربلا حضور داشت .
    در روز عاشورا كه امام حسين عليه السلام و على اصغر شش ماهه ، شربت شهادت نوشيدند. رباب و سكينه همراه با كاروان اسيران روانه ((كوفه )) و ((شام )) شدند.
    وى در كوفه ، در مجلس عبيدالله ، اولين جلسه مرثيه اش را برپا كرد: از جا برخاست و سر امام را به عنوان رهبرش ، در آغوش گرفت و همراه با گريه گفت :
    ((و احسينا فلست اءنسى حسينا
    اقصدته الاسنه الاعداء
    غادروه بكربلا صريعا
    لا سقى الله جانبى كربلاء
    و اى حسين ، من تو را فراموش نمى كنم ... تو را در كربلا تشنه كشتند و... .
    و به دنبال اين سخنان ، از دل ((آه )) مى كشيد و ناله مى كرد.
    اشك مى ريخت و اشك مى ستاند.(150)
    پس از شهادت حضرت ابى عبدالله عليه السلام ، اين بانوى داغدار، زندگى كوتاهى را سپرى كرد و مدام بر شهادت مظلومانه امام حسين عليه السلام دل مى سوزانيد و به خواستگاران خود كه از بزرگان عرب بودند، پاسخ مى داد: ((كداميك از شماها مى توانيد جاى حسين بن على عليه السلام را در قلب من بگيريد؟!))(151)



    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] نقش زنان در تاريخ عاشورا، ص 84؛ رياحين الشريعه ، ج 13، ص 315، به نقل از كامل ابن اثير.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] سلام بر حسين ، ص 142.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  10. #49
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض رميصاء

    ((رميصاء))، دختر ملحان بن خالد، همسر عبادة بن صامت و خواهر امّ سليم است .
    پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم هرگاه مى خواستند به مسجد ((قبا)) كه در خارج از مدينه قرار داشت ، بروند، به ديدن وى مى رفتند و در منزل او به استراحت مى پرداختند.
    رميصاء كه خود از راويان حديث پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است ، مى گويد: ((روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در خانه من به خواب رفتند و پس از مدتى بيدار شدند. چهره رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم را بعد از بيدارى ، خوشحال و خندان ديدم ، علت را از حضرتشان سؤ ال كردم ، فرمودند: در عالم رؤ يا جمعيتى از اصحابم را ديدم كه در درياى ((اخضر))، با عزت و عظمت سوار كشتى شده بودند.))
    رميصاء، از خوشحالى و خنده پيغمبر، پى برد كه اين خواب گوياى عظمت بيشتر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است . از اين رو درخواست كرد تا آن حضرت دعا كنند تا وى هم جزء آن گروه پيروز محسوب شود. اتفاقا رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: ((تو نيز جزء همان گروه خواهى بود!))
    (152)
    سالها گذشت تا اين كه در زمان عثمان ، جنگ قبرس پيش آمد. رميصاء، به همراه شوهرش ((عباده )) در آن نبرد شركت كرد و در آن كارزار، براى آب دادن سربازان و مداواى مجروحان تلاش چشمگيرى از خود نشان داد.
    در همان مجاهدت قهرمانانه در جزيره قبرس بود كه مركب ((رميصاء)) رم كرد و او را بر روى زمين انداخت و آن بانوى نمونه - همانگونه كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده بودند- به شرف شهادت نائل شد و به ديار باقى شتافت .
    (153)



    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] الاصابه ، ج 4، ص 441.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] الاستيعاب ، ج 4، ص 443.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  11. #50
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض زنيره

    ((زنيره ))، زنى از طايفه ((بنى مخزوم )) و اهل روم بود. در آغاز ظهور اسلام ، به حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آورد و مسلمان شد.
    از اين رو مشركان ، بخصوص ابوجهل ، وى را شكنجه و آزار مى دادند تا دست از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و پرستش پروردگار جهانيان بردارد؛ ولى او با كمال استقامت ، راه خود را ادامه داده ، تسليم مشركان نمى گردد و مى گويد:
    ((به راستى محمد صلى الله عليه و آله و سلم پيغمبر خداست و به اين دليل ، من به او ايمان آورده ام . خداى او، خداى آسمانها و زمين است ، بر همه چيز تواناست و همه چيز را مى داند، ولى خدايان شما، ساخته دست خود شمايند، بر كارى هم توانايى ندارند و چيزى نمى دانند.))
    ابوجهل در برابر منطق صحيح و محكم اين زن درمانده شده ، چاره اى جز ((شكنجه )) نمى يابد و آن قدر اين زن با ايمان را شكنجه مى دهد تا از او دو چشم نابينا مى شود.
    پس از آن ، كفار شايعه مى كنند كه دو بت ((لات )) و ((عزى ))، به چشمهاى زنيره آسيب رسانده اند و او در پاسخ آنان چنين مى گويد:
    ((بتها كه چيزى نمى دانند و آن قدر نادانند كه نمى فهمند چه نابخردانى آنها را ستايش ميكنند، پس چگونه مى توانند مرا بيازارند؟ اين كار با دستى ديگر انجام شده و بدانيد كه خدا به بازگرداندن چشم من تواناست .))
    (157)
    درستى گفتار اين بانوى بزرگوار پس از مدتى آشكار شد و خداوند چشمان زنيره را شفا داد؛ اما كافران شكست خورده با تمسخر مى گفتند: ((اگر اسلام حق بود، فردى مثل زنيره به قبول آن از ما پيشى نمى گرفت !!))
    خداوند بزرگ و مهربان در رد اين ياوه سراييهاى كفار و مشركان ، آيه يازدهم سوره ((احقاف )) را فرو فرستاد:
    ((و قال الذين كفروا للذين آمنوا لو كان خيرا ما سبقونا اليه و اذلم يهتدوا به فسيقولون هذا افك قديم ))
    كافران درباره مؤ منان چنين گفتند: اگر (اسلام ) چيز خوبى بود، هرگز آنها بر ما پيشى نمى گرفتند! و چون خودشان به وسيله آن هدايت نشدند، مى گويند: اين يك دروغ قديمى است !
    (158)

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] كامل ابن اثير، ج 2، ص 47.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] تفسير قرطبى ، ج 9، ص 6009
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

صفحه 5 از 9 نخستنخست 123456789 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. نگاه تاريخي به وضعيت زن در اسلام
    توسط vorojax در انجمن مباحث مرتبط با حجاب ، عفاف و امور بانوان
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 16-08-2011, 14:03
  2. حیا و خودآرایی و تاثیر آن در سلامت روانی زنان
    توسط paradise در انجمن مباحث مرتبط با حجاب ، عفاف و امور بانوان
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 19-05-2011, 09:27
  3. سيرى دوباره در آيات حجاب
    توسط محبّ الزهراء در انجمن مباحث مرتبط با حجاب ، عفاف و امور بانوان
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 31-12-2010, 15:25

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
کانال سپاه