هاجر، كنيزى با كرامت ، باوفا، مطيع و امين بود كه پادشاه مصر، او را به ((ساره ))، همسر ابراهيم ، بخشيد.
چون سن ساره رو به پيرى گذاشته و فرزندى براى ابراهيم خليل عليه السلام نياورده بود، به آن حضرت پيشنهاد كرد كه با هاجر ازدواج كند.
ثمره آن ازدواج ، پسرى پاكيزه به نام ((اسماعيل )) بود.
ساره از اين پيشامد ناراحت شد و حسرت و اندوهش ، ناراحتى ابراهيم عليه السلام را نيز به دنبال داشت . حضرت ابراهيم عليه السلام از خداوند بزرگ خواست كه اين مشكل را حل كند. پروردگار به او وحى كرد كه هاجر و اسماعيل را به جاى ديگرى ببر.
ابراهيم پرسيد: ((خداوندا! آنها را به كجا ببرم ؟))
خداوند فرمود: ((نخستين بقعه اى كه آن را آفريده ام .))
جبرئيل ماءمور همراهى و هدايت ابراهيم شد. او نيز اسماعيل و هاجر را برداشت و به بيابان ((بئرشيع )) كه سرزمينى بى آب و علف و خشك و سوزان بود، برد و با مشكى آب و اندكى غذا در آن جا گذاشت .
تنها درختى كه ميهمان بيابان بود و هاجر چادرش را بر روى آن انداخت ، سايبانى شد تا او و فرزندش اسماعيل از تابش آفتاب سوزان در امان باشند.
پس از استقرار هاجر و اسماعيل ، ابراهيم آهنگ رفتن كرد.
هاجر دامنش را گرفت ، سيل اشك خود را به پايش ريخت و تلاش كرد تا عواطفش را تحريك كند. پس همراه با سوز گفت :
((اى ابراهيم به كجا مى روى ؟ چگونه ما را در اين بيابان بى آب و علف تنها مى گذارى و مى روى ؟))
ناله و تضرع هاجر، خدشه اى در اراده مصمم ابراهيم وارد نكرد و گفت :
((آن كسى كه مرا ماءمور كرده تا شما را در اين جايگاه بگذارم ، سرپرستى شما را هم بعهده دارد.))(321)
اين جواب گويا آبى سرد بر آتش دل هاجر بود. وجودش آرام شد و به همسرش گفت : ((اگر اين كار را به امر و اراده خداوند است ، به هر كجا كه مى خواهى برو، من ترديد ندارم كه در اين صورت ، خدا هرگز ما را خوار و تباه نخواهد كرد!))
ابراهيم به راه افتاد و رفت و چون به كوه ((كدى )) - كه د ((ذى طوى )) بود - رسيد، برگشت و نگاهى به هاجر و اسماعيل انداخت و گفت :
((پروردگارا! من بعضى از فرزندانم را در بيابانى بى آب و علف ، در كنار خانه اى كه حرم تو است ، ساكن ساختم ، تا نماز را برپاى دارند. تو قلبهاى مردم را متوجه آنها ساز و از ثمرات و ميوه ها روزيشان كن . شايد آنان شكر تو را بجاى آورند.))(322)
هاجر و فرزندش در بيابان ((بئرشيع )) كه بعدها به كعبه و قبله گاه مسلمين مشهور شد، باقى ماندند و با صبر و استقامت به زندگى ادامه دادند، تا اين كه آب و غذاى آنها تمام شد. تشنگى بر اسماعيل غالب شد و آن كودك از شدت و سوز تشنگى فرياد مى زد. دل مادر از آن صحنه به درد آمد و كوشيد تا براى رفع آن گرفتارى ، راهى بجويد. هر لحظه بر تشنگى كودك افزوده مى شد و نزديك بود كه مرغ جانش پرواز كند. مادر بچه را تنها گذاشت و به گوشه اى رفت تا منظره جان كندن اسماعيل را نبيند!
ناله كودك از دور هم به گوش هاجر مى رسيد و او را وادار مى كرد تا سراسيمه به دنبال آب برود. بر بلندى ((صفا)) قرار گرفت و چون چشم گرداند، سرابى در آن بيابان نظرش را جلب كرد و تا ((مروه )) او را جلو برد. از مروه نيز در طلب آب و به دنبال سراب ، تا صفا برگشت و تا هفت بار اين كار را ادامه داد. در تمام اين مدت اسماعيل مى گريست و پاهاى كوچكش را به زمين مى كشيد و با ناله هاى خود قلب مادر را پاره پاره مى كرد. هاجر از بالاى مروه نگاهى به فرزندش انداخت و ديد ((آب )) از زير پاهاى اسماعيل جارى شده است ، چشمه آبى جوشيدن گرفته بود و از آن ، آب زلالى جريان داشت .
هاجر با تنى خسته و رنجور، به بالين فرزندش آمد، كودكش را در آغوش كشيد و لبان اسماعيل را از آب ،تر ساخت و از اين كه فرزندش كم كم جانى به خود مى گرفت ، لذت مى برد.(323)
بعد از آن كه از نجات فرزندش اطمينان يافت ، خود نيز از آن آب نوشيد و سيراب شد.
آن چشمه ، امروز نيز جريان دارد و به نام ((چاه زمزم )) مشهور است .
هاجر، پس از ازدواج اسماعيل به ديار حق شتافت و در كنار خانه خدا به خاك سپرده شد. قبر او و فرزندش اسماعيل ، امروز محل زيارت ميليونها زائرى است كه در طواف كعبه ، رو به سوى معبود نهاده اند.
[برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] قصص قرآن ، ج 1، ص 160.
[برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] ابراهيم (14) آيه 37.
[برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] تاريخ انبياء، ص 74.