صفحه 9 از 9 نخستنخست 123456789
نمایش نتایج: از 81 به 85 از 85

موضوع: زنان نمونه

  1. #81
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض هاجر

    هاجر، كنيزى با كرامت ، باوفا، مطيع و امين بود كه پادشاه مصر، او را به ((ساره ))، همسر ابراهيم ، بخشيد.
    چون سن ساره رو به پيرى گذاشته و فرزندى براى ابراهيم خليل عليه السلام نياورده بود، به آن حضرت پيشنهاد كرد كه با هاجر ازدواج كند.
    ثمره آن ازدواج ، پسرى پاكيزه به نام ((اسماعيل )) بود.
    ساره از اين پيشامد ناراحت شد و حسرت و اندوهش ، ناراحتى ابراهيم عليه السلام را نيز به دنبال داشت . حضرت ابراهيم عليه السلام از خداوند بزرگ خواست كه اين مشكل را حل كند. پروردگار به او وحى كرد كه هاجر و اسماعيل را به جاى ديگرى ببر.
    ابراهيم پرسيد: ((خداوندا! آنها را به كجا ببرم ؟))
    خداوند فرمود: ((نخستين بقعه اى كه آن را آفريده ام .))
    جبرئيل ماءمور همراهى و هدايت ابراهيم شد. او نيز اسماعيل و هاجر را برداشت و به بيابان ((بئرشيع )) كه سرزمينى بى آب و علف و خشك و سوزان بود، برد و با مشكى آب و اندكى غذا در آن جا گذاشت .
    تنها درختى كه ميهمان بيابان بود و هاجر چادرش را بر روى آن انداخت ، سايبانى شد تا او و فرزندش اسماعيل از تابش آفتاب سوزان در امان باشند.
    پس از استقرار هاجر و اسماعيل ، ابراهيم آهنگ رفتن كرد.
    هاجر دامنش را گرفت ، سيل اشك خود را به پايش ريخت و تلاش كرد تا عواطفش را تحريك كند. پس همراه با سوز گفت :
    ((اى ابراهيم به كجا مى روى ؟ چگونه ما را در اين بيابان بى آب و علف تنها مى گذارى و مى روى ؟))
    ناله و تضرع هاجر، خدشه اى در اراده مصمم ابراهيم وارد نكرد و گفت :
    ((آن كسى كه مرا ماءمور كرده تا شما را در اين جايگاه بگذارم ، سرپرستى شما را هم بعهده دارد.))
    (321)
    اين جواب گويا آبى سرد بر آتش دل هاجر بود. وجودش آرام شد و به همسرش گفت : ((اگر اين كار را به امر و اراده خداوند است ، به هر كجا كه مى خواهى برو، من ترديد ندارم كه در اين صورت ، خدا هرگز ما را خوار و تباه نخواهد كرد!))
    ابراهيم به راه افتاد و رفت و چون به كوه ((كدى )) - كه د ((ذى طوى )) بود - رسيد، برگشت و نگاهى به هاجر و اسماعيل انداخت و گفت :
    ((پروردگارا! من بعضى از فرزندانم را در بيابانى بى آب و علف ، در كنار خانه اى كه حرم تو است ، ساكن ساختم ، تا نماز را برپاى دارند. تو قلبهاى مردم را متوجه آنها ساز و از ثمرات و ميوه ها روزيشان كن . شايد آنان شكر تو را بجاى آورند.))
    (322)
    هاجر و فرزندش در بيابان ((بئرشيع )) كه بعدها به كعبه و قبله گاه مسلمين مشهور شد، باقى ماندند و با صبر و استقامت به زندگى ادامه دادند، تا اين كه آب و غذاى آنها تمام شد. تشنگى بر اسماعيل غالب شد و آن كودك از شدت و سوز تشنگى فرياد مى زد. دل مادر از آن صحنه به درد آمد و كوشيد تا براى رفع آن گرفتارى ، راهى بجويد. هر لحظه بر تشنگى كودك افزوده مى شد و نزديك بود كه مرغ جانش پرواز كند. مادر بچه را تنها گذاشت و به گوشه اى رفت تا منظره جان كندن اسماعيل را نبيند!
    ناله كودك از دور هم به گوش هاجر مى رسيد و او را وادار مى كرد تا سراسيمه به دنبال آب برود. بر بلندى ((صفا)) قرار گرفت و چون چشم گرداند، سرابى در آن بيابان نظرش را جلب كرد و تا ((مروه )) او را جلو برد. از مروه نيز در طلب آب و به دنبال سراب ، تا صفا برگشت و تا هفت بار اين كار را ادامه داد. در تمام اين مدت اسماعيل مى گريست و پاهاى كوچكش را به زمين مى كشيد و با ناله هاى خود قلب مادر را پاره پاره مى كرد. هاجر از بالاى مروه نگاهى به فرزندش انداخت و ديد ((آب )) از زير پاهاى اسماعيل جارى شده است ، چشمه آبى جوشيدن گرفته بود و از آن ، آب زلالى جريان داشت .
    هاجر با تنى خسته و رنجور، به بالين فرزندش آمد، كودكش را در آغوش ‍ كشيد و لبان اسماعيل را از آب ،تر ساخت و از اين كه فرزندش كم كم جانى به خود مى گرفت ، لذت مى برد.
    (323)
    بعد از آن كه از نجات فرزندش اطمينان يافت ، خود نيز از آن آب نوشيد و سيراب شد.
    آن چشمه ، امروز نيز جريان دارد و به نام ((چاه زمزم )) مشهور است .
    هاجر، پس از ازدواج اسماعيل به ديار حق شتافت و در كنار خانه خدا به خاك سپرده شد. قبر او و فرزندش اسماعيل ، امروز محل زيارت ميليونها زائرى است كه در طواف كعبه ، رو به سوى معبود نهاده اند.



    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] قصص قرآن ، ج 1، ص 160.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] ابراهيم (14) آيه 37.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] تاريخ انبياء، ص 74.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  2. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    محل سکونت
    Advertising world
    نوشته ها
    Many

     

    حرز امام جواد

     

  3. #82
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض همسر حبيب بن مظاهر

    امام حسين عليه السلام در بين راه مكه به كوفه ، دعوتنامه اى براى ((حبيب بن مظاهر)) فرستادند.
    وى نامه رسان حضرت به خانه حبيب رسيد، وى و همسرش مشغول غذا خوردن بودند. ناگهان غذا در گلوى حبيب بن مظاهر گيرد كرد. همسر او، اين پيشامد را به فال نيك گرفت و گفت : ((اى حبيب ! اكنون نامه اى ارزنده از شخصى بزرگوار به دست ما خواهد رسيد!!))
    در اين هنگام ، صداى درب منزل شنيده شد. حبيب از جاى برخاست و گفت : كيستى ؟
    نامه رسان گفت : ((من پيام رسان حضرت حسين بن على عليه السلام هستم .))
    حبيب رو به همسرش كرد و گفت : ((الله اكبر! راست گفتى اى آزاده زن !)) و بعد نامه را از نامه رسان گرفت و شروع به خواندن كرد.
    همسر حبيب از مضمون نامه پرسيد. حبيب بن مظاهر وى را از مضمون آن آگاه ساخت . همسرش با شنيدن پيام نامه به گريه افتاد و گفت : ((اى حبيب ! تو را به خدا در يارى حسين كوتاهى نكن !))
    حبيب گفت : ((آرى ! مى روم تا كشته شوم و محاسنم از خون گلويم رنگين شود.))
    كوفه در وضعيت حساسى به سر مى برد. حبيب بن مظاهر نمى توانست به طور علنى از كوفه خارج شود، از اين رو در فكر راهى براى پيوستن به حضرت ابى عبدالله بود. در همان هنگام ، عموزادگانش به نزد وى آمدند و گفتند: ((اى حبيب ! شنيده ايم كه قصد دارى به حسين ملحق شوى و او را يارى كنى ؟ ما نخواهيم گذاشت كه به چنين كارى دست يازى .))
    حبيب بن مظاهر قصد خود را مخفى داشت و منكر چنين اقدامى شد. آنان نيز با اطمينان خاطر به سوى خانه هايشان روانه شدند.
    همسر وى ، با شنيدن اين كلمات ، نزد وى آمدند و گفت : ((اى حبيب ! گويا كراهت دارى كه به يارى حسين بن على عليه السلام برخيزى ؟))
    شوهرش براى آزمايش وى گفت : ((آرى ! كراهت دارم !))
    زن دوباره به گريه افتاد و گفت : ((اى حبيب ! آيا سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در حق حسين بن على عليه السلام و برادرش را فراموش ‍ كرده اى كه مى فرمود: ((اين دو فرزندم ! دو سيّد جوانان بهشتند. اين دو امام هستند، چه قيام كنند و چه سكوت نمايند؛ و اين پيام رسان و نامه اوست كه به سوى تو آمده است و از تو يارى مى طلبد، آيا تو او را بدون جواب و پاسخ مى گذارى ؟!))
    حبيب بن مظاهر گفت : ((از يتيم شدن فرزندانم بعد از خود و بيوه شدن تو مى ترسم !))
    همسرش پاسخ داد: ((ما نيز به زنان هاشمى و دختران و ايتام خاندان رسول الله تاءسى خواهيم كرد و خداوند كفيل و سرپرست ماست و بهترين وكيل خواهد بود.))
    حبيب با مشاهده اين صداقت و حقيقت ، در حق او دعاى خير كرد و او را از قصد خود آگاه ساخت . همسرش گفت :
    - از تو خواسته اى دارم !
    - آن چيست ؟
    - اى حبيب ! تو را به خدا قسم ! اگر به خدمت حسين عليه السلام شرفياب شدى ، به نيابت از ((من ))، دست و پايش را ببوس و سلام مرا به حضورش برسان .
    (324)




    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] معالى السبطين ، ج 1، ص 228.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  4. #83
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض همسر حزبيل

    حزبيل ، از مؤ منان زمان فرعون ، پس از پيروزى حضرت موسى بر جاودگران ، تحت تاءثير احساسات خويش قرار گرفت و ايمان خود را آشكار كرد.
    به همين علت ، فرعون به اعتقاد عميق وى به خداوند پى برد و او را به قتل رساند.
    همسر حزبيل نيز كه آرايشگر دختر فرعون بود، همواره ايمانش را مخفى كرد تا اين كه يك روز كه دختر فرعون را آرايش مى كرد و گيسوانش را شانه مى زد، شانه از دستش بر زمين افتاد؛ شانه را برداشت و براى ادامه كار گفت : ((بسم الله الرحمن الرحيم ))!
    دختر كه تا آن روز چنين عبارتى به گوشش نخورده بود، پرسيد: ((اين كلمه چيست ؟))
    همسر حزبيل گفت : ((حقيقت اين است كه پدر ((تو)) متقلب و حقّه بازى است كه ادعاى خدايى مى كند. خدا حقيقت ديگرى دارد. خدا آن است كه موسى عليه السلام مى گويد. من كارم را با نام آن خدا شروع مى كنم !))
    دختر فرعون جريان را به پدرش خبر داد. فرعون ، او و بچه هايش را حاضر ساخت و گفت : ((دست از عقايدت بردار وگرنه تو را رها نخواهم كرد.))
    همسر حزبيل گفت : ((خدا، خداى موسى است و تو دروغ مى گويى !))
    فرعون دستور داد تنورى را كه از مس ساخته بود، بيفروزند و او و بچه هايش ‍ را در آتش بيندازند.
    همسر حزبيل همچنان ((احد، احد)) مى گفت و تسليم زور و ستمگرى فرعون نمى شد. فرزندانش را يكى يكى در آتش افكندند تا نوبت به طفل شيرخوارش رسيد. اين صحنه برايش ناگوار آمد. ناگهان كودكش به قدرت خدا، فرياد زد: ((مادر جان ! شكيبا باش ، مبادا از عقيده خود بازگردى كه اعتقاد تو بر حق است !))
    آنگاه مادر و كودك را با هم در آتش انداختند و مادر همچنان فرياد مى كرد: ((احد))، ((احد))... .
    در دم آخر، همسر حزبيل وصيتى كرد و گفت : ((خاكستر من و فرزندانم را در يك مكان دفن كنيد!))
    (325)
    گويا مى خواهد بگويد: ((عاطفه دارم ، ولى عشق به خدا بالاترين عشقهاست !))
    پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم در مورد وى مى فرمايند: ((شب معراج در آسمان چهارم بوى عطرى استشمام كردم كه تمام آسمان را فراگرفته بود، پرسيدم بوى چيست ؟))
    جبرئيل گفت : ((يا رسول الله ! بوى عطر همسر حزبيل و فرزندان اوست كه همه جا را در بر گرفته است .))
    (326)




    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] كامل ابن اثير، ج 1، ص 71.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] بحارالانوار، ج 13، ص 163.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  5. #84
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض هسمر كميت

    ((كميت بن زيد اسدى )) از شعراى بزرگ و از حماسه سرايان سلحشور شيعه بود كه همواره با اشعار وزين خود، به حمايت از اسلام و ائمه برمى خاست و در هنگامه خفقان طاغوتهاى اموى ، از امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام جانبدارى مى كرد.
    دژخيمان ((خالد بن عبدالله قسرى ))، استاندار هشام بن عبدالملك در كوفه ، وى را به همين علت دستگير كردند و به زندان افكندند.
    كميت در زندان دريافت كه او را اعدام خواهند كرد، لذا مخفيانه براى همسرش پيام داد و وى را از جريان مطلع ساخت .
    در يكى از روزهاى ملاقات ، همسر كميت ، لباسهاى شوهرش را به تن كرد و لباسها و نقاب خود را به كميت پوشاند، يكى دو بار او را برانداز كرد و گفت : ((هيچ معلوم نيست ، فقط مردانگى شانه هايت پيداست ، آنهم عيبى ندارد، به نام خداوند خارج شو!))
    كميت بن زيد اسدى به همراه دو زن ديگر از زندان خارج شد و كسى از ماءمورين متوجه خروجش نشد. جمعى از جوانان بنى اسد كه دورادور مراقب كميت بودند، او را از محل دور كردند و به يكى از نقاط كوفه كه از قبل مشخص شده بود، بردند.
    اما در زندان ، وقتى ماءمورين ، كميت را صدا زدند، جوابى نشنيدند، وارد زندان شدند تا از او خبر بگيرند، ناگهان با زنى روبرو شدند كه لباسهاى كميت را بر تن كرده و كميت را فرارى داده است .
    زندانبانها با كمال ناراحتى ، جريان را به استاندار كوفه خبر دادند، خالد بن عبدالله قسرى ، همسر شجاع كميت را احضار كرد و او را سخت تهديد كرد و گفت : ((بايد شوهرت را تحويل زندان بدهى !!))
    در اين كشمكش ، جمعى از جوانان دلاور بنى اسد نزد خالد آمدند و به حمايت از هسر قهرمان كميت پرداختند.
    سرانجام ، استاندار كوفه احساس خطر كرد و اين بانوى شجاع را آزاد ساخت .
    (329)




    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] الدرجات الرّفيعه ، ص 574.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  6. #85
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض يوكابد

    ((يوكابد))، مادر حضرت موسى عليه السلام ، در تدبير، زيركى ، ايمان و همچنين راءى و فراست ، سرآمد همه زنان روزگار خود بود.
    پس از اين كه درد زايمان را در خود احساس كرد، با توجه به دستور دستگاه طاغوتى فرعون براى قتل نوزادان پسر و جلوگيرى از زيان احتمالى آينده ، دل به خدا سپرد و قابله اى به خانه دعوت كرد تا مقدمات وضع حمل را آماده كند.
    به محض اين كه موسى عليه السلام تولد يافت ، قابله نورى در پيشانى نوزاد مشاهده و محبت و دوستى حضرت موسى عليه السلام را در دل خود احساس كرد. از اين رو تصميم گرفت موضوع را به هيچ كس خبر ندهد و سرّ ولادت كودك را پنهان داشت .
    (332)
    ولى غائله تمام نشده بود و هر لحظه خطر كشتن آن حضرت وجود داشت . يوكابد، در ميان ترس و اضطراب به سر مى برد كه خداوند به وى الهام كرد: ((او را شير بده ، و هنگامى كه بر جانش ترسيدى ، وى را به دريا بينداز و نترس و غمگين مباش كه ما او را به تو باز مى گردانيم و از پيامبرانش قرار مى دهيم .))(333)
    مادر سراغ حزبيل نجّار رفت و از او خواست تا صندوقى بسازد. وى صندوقى ساخت ، يوكابد آن را با احتياط كامل به منزل آورد و فرزندش را با توجه به الهام خداوند، در آن صندوق گذاشت .
    درب آن را محكم بست و به دست امواج خروشان رود نيل سپرد.
    امواج دريا، صندوق حامل موسى عليه السلام را به دربار فرعون برد! فرعون و همسرش ((آسيه ))، در كنار رود نيل نشسته بودند كه ناگهان چشمشان به صندوقى افتاد. فرعون به دريانوردان دستور داد تا آن صندوق را بگيرد و نزد او ببرند. همين كه درب صندوق را گشودند، كودكى زيبا در آن يافتند. خداوند محبت وى را در دل آسيه جاى داد و او به فرعون گفت : ((اين طفل مايه خرسندى من و تو است ، او را نكش ، شايد براى ما مفيد باشد، يا او را پسر خود برگزينيم !!))
    (334)
    همان لحظه كه ((يوكابد)) موسى را به رود نيل انداخت ، دخترش ‍ ((كلثمه )) را ماءمور كرد تا قدم به قدم ، در پى او روان شود و ببيند سرنوشت وى به كجا مى انجامد.
    خواهر موسى در آن شرايط سخت ، به دنبال برادر رفت و به صورت ناشناس خود را به دربار فرعون رساند. بانوانى را ديد كه براى شير دادن حضرت موسى به آن جا آورده اند. نوزاد از گرفتن پستان همه ، خوددارى كرد. ((كلثمه )) كه تا كنون شاهد رويدادها بود، جلو آمد و به فرعونيان گفت : ((آيا مى خواهيد شما را به خانواده اى راهنمايى كنم كه مى توانند اين نوزاد را كفالت كنند و خيرخواه او هستند؟))
    (335)
    هامان ، وزير فرعون كه اين سخن را شنيد برآشفت و دستور داد كلثمه را توقيف كنند.
    كلثمه گفت : ((من خواستم خدمتى كنم وگرنه ، منظورى ندارم .))
    درباريان قانع شدند و او را تبرئه كردند. طولى نكشيد كه به دستور فرعون و راهنمايى كلثمه ، زنى را - كه همان مادر موسى بود - حاضر كردند و طفل به لطف خداوند، پستان او را پذيرفت و در آغوش گرم مادر آرميد.
    فرعون تعجب كرد و از ((يوكابد)) پرسيد: ((چرا اين كودك ، تنها پستان تو را پذيرفت ؟))
    ((يوكابد)) گفت : ((چون من زنى پاك و پاكيزه و خوشبو هستم و شيرم خوش طعم است ، هر كودكى پستان مرا قبول مى كند.))
    (336)
    فرعون از اين سخن قانع شد. مادر موسى را به دايگى گرفت و برايش ‍ بودجه اى مقرر كرد. بدين گونه خداوند ((موسى )) را مادرش بازگرداند تا ((چشمش روشن شود، غمگين نباشد و بداند كه وعده الهى حق است .))(337)




    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] مجمع البيان ، ج 7، ص 241.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]قصص (28) آيه 7.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] همان ، آيه 9.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] همان ، آيه 12.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] مجمع البيان ، ج 7، ص 243.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] قصص (28) آيه 13.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

صفحه 9 از 9 نخستنخست 123456789

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 3 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 3 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. نگاه تاريخي به وضعيت زن در اسلام
    توسط vorojax در انجمن مباحث مرتبط با حجاب ، عفاف و امور بانوان
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 16-08-2011, 14:03
  2. حیا و خودآرایی و تاثیر آن در سلامت روانی زنان
    توسط paradise در انجمن مباحث مرتبط با حجاب ، عفاف و امور بانوان
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 19-05-2011, 09:27
  3. سيرى دوباره در آيات حجاب
    توسط محبّ الزهراء در انجمن مباحث مرتبط با حجاب ، عفاف و امور بانوان
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 31-12-2010, 15:25

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
کانال سپاه