امان از دست این دل...
دوباره به تنگ آمده
دوباره گریست
دوباره آه کشید
امان از دست این دل...
پر پرواز می خواهد
در پی کوی دلبر است
به سراغ یار می رود
تا که شاید از برای خدا کمی شاد گردد
شادی؟؟!......کجا؟!......کربلا؟!!
کربلا و شادی؟؟!
مگر می شود؟؟!!
کربلا سراسرش اشک است، عشق است
اما نه؛ ما رایت الا جمیلا است
اما نه؛ همین زیبایی اش اشک است، عشق است
چه می گویم
دل را می گفتم یا یار را؟؟!!
هان، دل را می گفتم
امان از دست این دل...
به خیمه گاه زخمی آب سفر کرده
چرا امروز؟ چرا این ساعت؟!
هان ای طلبه جوان! ای سید! از کربلا می گویی که چه؟!
این موقع و کربلا؟!!
نمی دانم شاید هوای عرفه خورده به سرم
یا شاید پیامک چند دقیقه پیش دیوانه ام کرده باشد
نمی دانم، شاید بوی محرم می آید...
خیمه گاه را می گفتم یا طلبه را؟
هان خیمه گاه زخمی را می گفتم
آقای سربلند بدون غروب را می گفتم
بگویم؟... از کجا؟...چگونه؟
آقای سربلند بدون غروب من
چشم خزان در آینه ها گریه می کند
حیران و مست سمت شما گریه می کند
دهان فرو بند ای دل سرگشته و حیران
به کجا می بری مرا؟
از کجا می گویی؟
بس کن تا قالب تهی نشده
می ترسم بانگ زنی باز این چه شورش است...
خاموش شو تا جهانی را به فنا نکشیده ای
ببند لب از این شکوه های خون آلود
دعا کن!
با اظطرار دعا کن!
که هیچ راهی نداری....
دعا کن بیاید و با هم برویم...