در مسیر عشق
سوی دشت کربلا
چون که بگذشتم از کنار تنگه مرصاد
چشم های خسته ام را
لحظه ای بستم و چون بستم
بدیدم ناگهان
صد هزاران
صد هزاران عاشق دیوانه را
که به تن
تن پوش خاکی داشتند
و به سر سربند عشق
عشق زهرا
عشق فرزندش حسین
سوی من می آمدند
گرد و خاک خستگی
خستگی از زندگی
بر تمام صورت زیبایشان بنشسته بود
پایشان زخمی دستشان خونی لبالب تشنه لب
با خجالت
سر به زیر انداختم من
ناگهان آمد صدایی
از گلوی صد هزاران
پر طنین و پر صلابت
گفت بر من
ای مسافر ای مسافر
با تو هستم
ای که هستی راهی رود فرات
ای که هستی راهی قبر حسین
سر بلند کن
عاشقانش را ببین
زخم هامان را ببین
تشنگیمان را ببین
جسم های بی سر ما را ببین
ای مسافر
ای که هستی راهی قبر حسین
سر به بالا آور و ما را ببین
بر لبان خشکمان
لبخند شادی را ببین
چون به عشق فتح باب عشق
جان را باختیم
ما همه شادیم اینک
شاد و سرمستیم اینک
چون که راه عشق را
سیل خون ما
بگشوده است
راه عشقی را که اکنون
تو مسافر گشته ای
ای مسافر
ای که هستی زائر قبر حسین
ما تمنا میکنیم
از تو خواهش میکنیم
کوله پشتی هایمان بردار با خود حمل کن
در کنار قبر مولامان ز ما هم یاد کن