[size=medium]
55. رویه شان در مورد تحصیل بچه ها چگونه بود؟ آیا اجبار می کردند که باید طلبه شوید؟
نخیر، بچه ها با اختیار خودشان بودند، کما این که بعضی ها هم طلبه نشدند. و به من هم گفتند: اگر می خواهی طلبه شوی، طلبگی همین است و اگر نمی خواهی دنبال کار دیگری باش.
56. در مورد دخترانشان چطور، آیا به آنها اجازه تحصیل می دادند؟
در آن موقع امکانات تحصیل در نجف برای آن ها فراهم نبود. ولی همه خواهرهای بنده خواندن و نوشتن بلد هستند، قرآن می خوانند، زادالمعاد می خوانند، نامه می نویسند و ...
57. آیا از دوران بچگی و رفتار ایشان خاطره ای دارید؟
نسبت به فرزندان شان یک علاقه بخصوصی داشتند، ما یک مادری داشتیم، خدا بیامرزدش، اخیراً فوت کرده، کفش هایمان را که می کندیم و می رفتیم توی کوچه بازی می کردیم، مادر می گفت نروید، پابرهنه می دوید توی خیابان، بازی می کنید و می آیید تو رختخواب می خوابید و رختخواب کثیف می شود.
مرحوم قاضی می گفت: نه، بروید چه اشکالی دارد و این همیشه یک گفتگویی در خانه ما بود، که قاضی می گفت بگذار بروند بازی کنند و مادر می گفت: که این طوری رختخواب ها کثیف می شود.
یکی از روزها که وقت مغرب بود، مادر نشسته بود رو به قبله و مهیای نماز مغرب و عشاء بود، من هم وارد خانه شدم، از مکتب می آمدم، کفش ها را کندم که بروم کوچه بازی کنم. مادر گفت: محمد رفتی! عقرب بیاد پایت را بزند! ما گوش ندادیم و رفتیم و همین که پایم را گذاشتم تو کوچه، یک عقرب پایم را زد.
بعد من آمدم خانه گریه کردم. یکدفعه آقای قاضی آمد و گفت: محمد چی شده؟ خواهری دارم که دو سال از من بزرگتراست و الان در مشهد ساکن است، او آمد و گفت: مادر گفت نرو تو کوچه، گوش نداد، رفت و عقرب پایش را نیش زد! آقای قاضی به مادر گفت: تو بچه را نفرین کردی. حالا که این است من هم این کار را می کنم، انگشت دوم پایم را فشار داد و خوب شد.
58. قبلاً درباره قرآن خواندن مادرتان داستانی را شنیده بودیم، آیا ممکن است تعریف بفرمایید؟
بله، ایشان به آقای قاضی می گفت که آخر من سال های سال در منزل تو هستم، تو یک قرآن خواندن به من یاد ندادی! آخر تو چه آقایی هستی؟ (این قرآن یاد دادن برای کسی که اصلاً سواد خواندن و نوشتن نداشته باشد خیلی مشکل است) آقا فرمودند: تو قرآن را باز کن، مقابل هر سطر یک صلوات بفرست و بعد بخوان.
و بعد ایشان به این صورت صلوات می فرستادند و قرآن می خواندند. ما که بزرگ شدیم و خواندن و نوشتن یاد گرفتیم، من می آمدم به مادرم می گفتم: این آیه ای که من می خوانم کجای قرآن است؟ و ایشان پیدا می کرد و نشان می داد. یعنی خواندن و نوشتن بلد نبود ولیکن اشاره می کرد که فلان صفحه است و سطر آن را هم تعیین می کرد.
59. آیا خانواده ایشان از عوالمشان خبر داشتند؟
خیر، متوجه عوالمشان نمی شدند. روحیه شان را درک نمی کردند یعنی همسرانشان اصلاً در این گونه مسائل نبودند.
60. یکی از برادرهای حضرت عالی، سید محمد باقر، ظاهراً در جوانی فوت می کنند، آیا ممکن است واقعه اش را بفرمایید؟
بله، نابغه خانواده قاضی همین آسید محمد باقر بود، ایشان حافظه خیلی قوی داشت که هر چی برایش می خواندی حفظ می شد و شاگرد شیخ عباس قوچانی بود، و در سن 14-13 سالگی ایشان را برق گرفت.
61. برخورد مرحوم قاضی با این قضیه چطور بود؟ شما یادتان می آید؟
مادر سید محمد باقر خیلی جزع و فزع می کرد، خیلی ناراحت بود که بچه ام جوان بود. باهوش بود و بد جوری مرد. آقای قاضی به ایشان گفت:
تو چرا این قدر برای بچه گریه می کنی؟ فرزندت الآن این جا پیش من است! پیش من نشسته و مادر بعد از شنیدن این حرف خیلی آرام شد.
من یک روز این مادر را دیدم، از او پرسیدم که تو نسبت به محمد باقر خیلی جزع و فزع می کردی حالا چطور شد که آرام شدی؟
تا این حرف را داشتم می زدم آقای قاضی وارد شد گفت: ای فضول! من رو دعوا کرد و نگذاشت که بفهمم.
62. با توجه به تعداد زیاد فرزندانشان آیا ایشان با آن ها ارتباط و صله رحم داشتند؟
بله و نسبت به همه خوب و مهربان بودند، البته هنگامی که ایشان مرحوم شدند فقط 2 تا از پسرهایشان ازدواج کرده بودند و دخترها هم که ازدواج می کردند، می رفتند سر خانه و زندگی خودشان.
63. آیا آقای قاضی عصبانی هم می شدند؟
آقای قاضی خودشان می گفتند من عصبانی می شوم، یک چیزهایی می گویم، بعد می آیم می نشینم، می گویم، خدایا! من این حرف را نگفتم ها! این ها تصنعی بود، مثلاً به ترکی یا فارسی نفرین می کردند، بعد می گفتند، می روم تنهایی می نشینم می گویم خدایا! من این حرف ها را هوایی زدم ها!
64. وضعیت ظاهری آقای قاضی چگونه بود؟
قدشان متوسط، چهار شانه و بطین بودند. ریش شان قرمز بود که به سید ریش قرمز معروف بوده اند. بسیار تر و تمیز و مرتب، دست ها حنا زده، ناخن ها همیشه قرمز و ریش شان حنا زده بود و عطر و بوی خوش استعمال می کردند.
65. آیا آقای قاضی در حوزه نجف تدریس دروس حوزوی هم داشتند؟
بله، علامه طباطبائی می فرمایند که من در فقه و حدیث و اصول شاگرد آقای قاضی ام.
66. علامه تهرانی هم در یکی از کتاب هایشان می فرمایند که ایشان دوره هایی از فقه را تدریس کردند.
بله، همین طور است.
67. مرحوم قاضی در روز ظاهراً دو کلاس داشتند، یک کلاس خصوصی و یک کلاس عمومی آیا این طور بوده؟
یک مجالسی داشتند که همه در آن جمع می شدند، ولی خب جمعه ها خصوصیت و حال دیگری داشت، دعای سمات می خواندند.
68. جلساتی که برای شاگردان خصوصی داشتند چه بوده؟
من نبودم و نمی توانم درباره آن جوابی بدهم.
69. در جلساتشان عرفان درس می دادند یا اخلاق؟
اخلاق، تربیت نفس.
70. آیا از آقای قاضی کتابی به جا مانده؟
بعد از وفات ایشان آشیخ عباس قوچانی آمدند و گفتند که این کتاب ها را به من بدهید. تعلیقات بر فتوحات بود، تعلیقات بر مثنوی بود. اما آشیخ عباس در یک شرایط خاصی مرحوم شدند، آن وقت همه خانواده شان در ایران بودند و خودشان تنها در مدرسه حجره ای داشتند و ما نمی دانیم آن کتاب ها چطور شد.
71. در مورد تفسیر قرآن ایشان چطور؟ آیا آن ها هم پیش آشیخ عباس قوچانی بود؟
خیر، تفسیر قرآنشان در کتابخانه بحرالعلوم نجف است.
72. درباره اشعارشان، شعرهایی که می گفتند جایی ثبت نشده؟
ایشان به شعرهایشان اهمیت نمی دادند، چون خودشان دور می انداختند ما هم اهمیت نمی دادیم و دور می ریختیم. البته تعدادی از آن ها پیش آیت الله فهری است که الان در سوریه می باشند.
73. ظاهراً ایشان مقید بودند که شاگردانشان حتماً به درجه اجتهاد برسند؟
بله، البته شاگردان غیر مجتهد هم داشتند ولی این قضیه برایشان خیلی مهم بود و می فرمودند در راه سلوک و عرفان دچار مشکلاتی می شوید، اگر مجتهد باشید خودتان می توانید راهتان را تعیین کنید و اگر مقلد باشید باید از مجتهد بپرسید و این در بعضی مسائل مشکل آفرین است.
74. طریقه آشنایی و جذب شاگردان ایشان به چه صورتی بوده؟ چون می دانیم در آن زمان چندین حوزه اخلاق و عرفان وجود داشته و شاید از معروفیتی هم برخوردار بودند. و از چه زمانی ایشان شروع کردند به ترتیب شاگرد؟
البته برای هر کدام از شاگردان داستان خاصی دارد و در مورد زمان شروع تربیت شاگردان یک داستانی را برای شما عرض می کنم:
در نجف فردی بود به نام حاج جواد سمکری ( یعنی حلبی ساز)، ایشان یک بار به مشهد مشرف می شود وقتی می رود نمی گذارند برگردد و می گویند گذرنامه ات ایراد دارد، می گوید: من مأیوسانه در صحن نشسته بودم که حالا چطور برگردم پیش اهل و عیالم که در همین حال آقای قاضی را دیدم.
پرسیدند این جا چه کار می کنی؟ و من به آقای قاضی گفتم که خلاصه داستان این است. ایشان گفتند: برو اداره گذرنامه، پیش فلان کس، می گوید من هم رفتم و کارم درست شد و برگشتم. بعد آمدم این قضیه را برای اطرافیانم تعریف کردم. خیلی ها می گفتند تو دروغ می گویی! و خیلی از علما دیگر پیشم نیامدند که حلبی بیاورند و می گفتند تو دروغ می گویی!
و خیلی از علما دیگر پیشم نیامدند که حلبی بیاورند و می گفتند قاضی در نجف بوده و تو دروغ می گویی. اما یک عده هم از جمله حاج سید محمد علی خلخالی، حاج شیخ محمد تقی آملی، حاج شیخ علی محمد بروجردی نزد ایشان آمده و درخواست کردند که برایشان یک جلسه اخلاقی گذاشته و درس اخلاق برایشان بگویند و این اولین جلسات ایشان بود.
75. اولین شاگرد مرحوم قاضی که بود؟
نمی دانم.
76. جمعاً در طول حیاتشان چند شاگرد تربیت کردند؟
ده، دوازده تا. در جلد دوم صفحات من تاریخ الاعلام این ها را آورده ام.
77. با سابقه ترین کدام بود؟
نمی دانم. ولی یک سید علی نوری بود که آقا به او خیلی علاقه داشت و جمعه ها خدمت آقا می رسید و آقای قاضی از ظهر می گفتند چای درست کنید چون این آقا سید علی نوری می آید.
78. آیا ممکن است در مورد شروع آشنایی بعضی از شاگردان با آقای قاضی توضیح بفرمایید؟
درباره شیخ محمد تقی آملی نقل می کنند که ایشان می فرمود: روزی به حجره آقای قاضی رفتم و منتظر شدم تا ایشان بیایند. وقتی آمدند از علت حضورم در آن جا سؤال کردند و من گفتم که من یک استخاره می خواهم. ایشان فرمودند: طلبه چندین سال در حال تحصیل در نجف باشد و نتواند برای خود یک استخاره بکند. آقای آملی با حالت خجالت عرض می کنند که می خواهم یک اجازه مخصوص از حضرت ولی عصر(عج) داشته باشم.
آقا گفت: اجازه خاص نمی خواهد همان اجازه عام که به همه داده اند برای شما هم کافی است. اما من از این حرف منظور دیگری داشتم و آن دیدن حضرت ولی عصر(عج) بود. آقای قاضی اذکار و برنامه هایی را تعلیم دادند و من به مسجد سهله رفتم و شب ها برای انجام آن برنامه بیدار می شدم، تا این که یک شب وقتی شروع به انجام اذکار کردم احساس کردم کسی دستش را روی شانه ام گذاشته و می گوید: برای تشرف آماده باش! من با شنیدن این جمله ترس و لرز تمام وجودم را گرفت و شروع کردم به التماس و تضرع که مرا از این کار معاف کن.
من نمی خواهم. ایشان هم قبول کردند و رفتند. فردا که به نجف آمدم، فوراً خدمت آقای قاضی رسیدم و ایشان پیش از آن که چیزی بپرسند فرمودند: وقتی هنوز مهیا نیستی، چرا آن قدر اصرار می کنی؟!
79. آیا یک چنین جریاناتی برای دیگر شاگردان شان اتفاق افتاده؟
در مورد آسید حسن مسقطی هم بوده.
یک جریان دیگر را هم خودم به یاد دارم، یک بار پشت سر آقای قاضی حرکت می کردم، آن وقت خیلی جوان بودم، یک آشیخی آمد پیش آقای قاضی و گفت: از کجا معلوم حرف های تو درست است، من می خواهم از خود حضرت ولی عصر (عج) بشنوم. فرمودند: خب برویم. ناگهان دیدم آثاری از شهر نیست و در بیابانی قدم می زنیم. از دور یک بلندی را دیدم که یک عده ای می آیند و می روند. آن جا که رسیدیم، آن شیخ پشیمان شد و گفت: نه من نمی خواهم. من را برگردان. آقای قاضی گفت: تو خودت اصرار داشتی برویم و ببینیم. شیخ گفت: نه نمی خواهم و برگشتیم. دیدم همان مکان و همان کوچه و همان شهر هستیم.
80. در کتابتان مرقوم فرموده اید که حضرت آقای قاضی اکیداً نهی می کردند از این که شاگردانشان را تلمیذ یا شاگرد خطاب کنند. آیا ممکن است توضیح بفرمایید؟
شاگردان ایشان همه درجه یک از معرفت و اجتهاد بودند مثل سید حسن الهی، علامه طباطبائی، حاج شیخ محمد تقی آملی و ... کدام یک از این ها را شاگرد بگوید؟
آن ها هم که سواد حوزوی نداشتند یا در حد اجتهاد نبودند مانند آقای حداد و ... این ها هم آدم های خیلی برجسته، بزرگ و شناخته شده ای در اجتماع بودند.
81. در مورد آسید حسن مسقطی فرمودید که وقتی خبر رحلتشان به آقای قاضی رسید خیلی اثر بدی گذاشت و مدت ها صحبت نمی کردند و در حال تأمل بودند، آیا ممکن است توضیح بفرمایید؟
بله، مرحوم آقا به آسید حسن مسقطی خیلی علاقه داشتند و لابد همین علاقه باعث ناراحتی ایشان شده بود.
82. آیا می شود گفت ایشان مبرزترین و بالاترین شاگردشان بودند؟
شاید، چون آسید حسن مسقطی واقعاً یک اعجوبه ای بود، یک انسان خیلی جامعی بود، به کلام، فلسفه، نحو، صرف... مسلط بودند.
83. سنشان چقدر بود؟
آن وقت که ما دیدیم در حدود60-55 ساله بودند.
84. ایشان خیلی در مقوله تشرف از خودشان علاقه نشان می دادند؟
بله، ولی نسبت به ایشان نمی شود در این مختصر صحبت کرد، سید حسن یک اعجوبه ای بود، یک قطعه از هوش و ذکاوت و فهم و ... نمی شود درباره ایشان به مختصر اکتفا کرد، صحیح نیست. آقازاده اخوی ایشان یک کتابی در خصوص ایشان نوشت که به نظر من با این کتاب در حق ایشان کوتاهی شد، چون مقامشان خیلی بالاتر از این حرف ها بود.
85. اگر مقدور است درباره آشنائی علامه طباطبائی با آسید علی قاضی توضیح بفرمایید؟
علامه در نجف گاهی به محضر آقای قاضی می رفتند، تا این که یک بار آقای قاضی به ایشان که می رسند می فرمایند دنیا می خواهی نماز شب بخوان! آخرت می خواهی نماز شب بخوان!
و این صحبت آقای قاضی در ایشان تأثیر عمیقی می کند و ملازمت ایشان را اختیار می کنند.علامه مقام خیلی عالی داشتند، مقام جمع الجمع که آدم مجبور باشه هم در آن عالم باشد هم در این عالم...
86. آیا درباره آشنایی سید هاشم حداد با مرحوم قاضی مطلبی در خاطر دارید؟
آن زمان، در کربلا، رفتن به قهوه خانه خیلی عجیب بود و در منظر بعضی ها کار جالبی نبود.
آسید هاشم نقل می کند که: یک شب قبل از اذان صبح برای خرید نان بیرون آمدم، دیدم یک سید محترمی در قهوه خانه نشسته است، رفتم جلو و گفتم: آقا چرا این جا نشسته اید؟ ایشان ( آقای قاضی) گفتند من منتظر چای هستم. من تا چای نخورم نمی توانم برم حرم.
گفتم: آقا، اگر شما چای می خواهید بیائید برویم منزل ما، با هم به منزل رفتیم و در آن طلوع، چای درست کردیم و با نان خوردیم. بعد آسید هاشم نقل می کند که من تند شدم که: آقا چرا به خاطر یک چای از سلک علما خارج می شوی و توی قهوه خانه می نشینی؟ آقا جواب دادند: این بدن ما حکم آستر را برای ما دارد، هر چه بیشتر به آن خدمت کنی بیشتر می توانی از آن استفاده کنی. بعد داستان سفرشان از تبریز به کربلا را بیان کردند که در آن سفر یک قافله داری داشتند که هر جا که در راه منزل می کردند اول سراغ الاغ ها و اسب ها می رفت و به آن ها رسیدگی می کرد، مردم می گفتند، این به جای این که به ما برسد اول به الاغ هایش می رسد. ولی همین باعث شد که قافله ما دو سه روز زودتر از قافله های دیگر به نجف برسد.
چون وقتی به حیوانات رسیدگی می کرد موقع حرکت، حیوانات سر حال بودند ولی متصدیان قافله های دیگر مشغول خودشان می شدند و به اسب ها نمی رسیدند، بنابراین، این بدن ما هم آستر ماست هر چه بیش تر به آن برسی، بیش تر می توانی ازش کار بکشی.
87. شما در کتابتان نام دو نفر از شاگردان مرحوم قاضی که ظاهراً شاگردان با سابقه ای هم بودند را ذکر کردید، مرحوم شیخ محمد علی بروجردی و مرحوم آشیخ علی قسام که فرموده اید: « و هو من أقدم تلامیذه » راجع به این دو که ظاهراً دوستی خیلی نزدیکی با سید حسن مسقطی داشته اند اگر ممکن است اشاره بفرمایید؟
در مورد شیخ علی محمد بروجردی، شخصی نقل می کرد که ایشان در سخنوری و محاجه و ... خیلی سر و صدا داشتند. و بعد از این که به قاضی رسید همه اون محاجه ها را گذاشت کنار. بعد آیت الله بروجردی که برای زعامت در قم انتخاب شدند، ایشان در نجف شیخ علی محمد بروجردی را انتخاب می کنده که جایش بماند. شیخ علی محمد بروجردی هم معلم اخلاق بود، هم معلم حوزه، هم دروس حوزوی می دادند. خیلی مقام داشت و من در این مختصر از مقام های ایشان چه بگویم؟
و در مورد این آشیخ علی قسام، ایشان استاد ما هم بود. به ما فقه می گفت و لعمه تدریس می کرد. خود آشیخ علی برای من نقل می کرد که من یک روز سر حوض نشسته بودم وضو بگیرم، یک سیدی که در مدرسه ما بود و حجره داشت آمد لب حوض وضو بگیرد، به من گفت چرا از این آب حوض وضو می گیری؟ مگر آب خوردن در اتاق نداری؟
آب آن حوض خیلی کثیف بود. حوضی که آبش بماند معمولاً توی آن حشرات ریزی می نشیند. گفت خیلی ناراحت شدم. گفتم: آقا این آب، تمیز است.
گفت: چه تمیزی؟! از آبی که توی حجره ات گذاشته ای که بخوری از آن وضو بگیر! بعد شیخ علی قسام می گوید که من ناراحت شدم که چرا این سید به من ایراد می گیرد. شروع کردم به ایراد گرفتن، و بعد ادعیه وضو را بلند بلند می خواندم، یک جمله ای که خواندم « اللهم بیض وجهی یوم تبیض وجوه » را شنید گفت: تو چرا می گویی وجوه؟ من پیش خودم گفتم من ادبیاتم خیلی خوب است. چطور شد این آقا به من عتاب می کند. دیدم، نه این آقا خیلی مسلط است. بعد گفت آقا چرا اتاق ما نمی آیی؟
گفتم در اتاق شما همه فارسی یا ترکی حرف می زنند من که نمی فهمم. گفت: تو بیا ما عربی حرف می زنیم، تو عربی ما را تصحیح کن. تو فارسی حرف می زنی. ما فارسی تو را تصحیح می کنیم. او را به حجره آورد و به علامه طباطبائی معرفی کرد. ادبیات علامه طباطبایی از شیخ علی قسام است.
88. ظاهراً از شاگردان مرحوم آقا، کسی به نام سید هاشم رضوی هندی داشتیم که سال 71 مرحوم شده اند و در قم مدفون هستند، آیا ممکن است درباره ایشان هم مختصراً بفرمایید؟
ایشان یک داستانی دارد، خودش تعریف می کرد که من در نجف بودم خیلی در حالت بیچارگی و فلاکت و نداری بودم. روزی یک شاهی خرج من بود و این را شب به شب می رفتم نان می خریدم و با چای می خوردم و درس هایم را برای روز بعد آماده می کردم. می گوید: یکی از روزها که در محضر قاضی نشسته بودم یک فقیری وارد شد، آقای قاضی رو به من کرد و گفت: چیزی داری که به این فقیر بدهیم؟ من هم همان یک فلس را درآوردم و دادم و آقای قاضی آن را به فقیر داد. فقیر هم رفت و من ماندم و رویم هم نمی شد که به کسی بگویم هیچی ندارم چیزی به من بدهید. شب رفتم تو اتاق، دیگر چایی هم درست نکردم و درس هایم را حاضر کردم و رفتم بخوابم ...
اما از گرسنگی خوابم نمی برد تا این که دیدم در اتاق زده شد ... تق تق! در را باز کردم دیدم آقای قاضی! فرمود: من امشب می خواهم با شما شام بخورم، اجازه می دهید بیام تو؟
گفتم بفرما. آمد توی اتاق و دیدم از زیر عبایش یک کاسه در آورد و در آن برنج و ماش بود، آنجا این غذا خیلی معمول بود و یک مقدار گوشت و یک مقدار نان. و به من گفت بخور. من خوردم و خوب سیر شدم. و بعد از شام صدا زد: چایی! چایی باید داشته باشی... و بعد یک استکان چایی خورد و رفت.
89. بعضی از شاگردان ایشان در زمان حیات، به دلایلی بینشان با آقای قاضی فاصله افتاد مثلاً مرحوم سید حسن مسقطی به هند رفتند، مرحوم علامه و برادرشان به تبریز برگشتند، آیا از شاگردان ایشان باز هم هستند کسانی که در زمان حیات استاد، جایی رفته باشند و مکاتباتی داشته باشند؟
یکی هم سید احمد کربلائی کشمیری بود که مریض بودند، مثل این که بیماری سل داشتند. و آقا به ایشان فرمودند که برو کشمیر، و ایشان هم رفتند به کشمیر و همان جا مرحوم شدند.
90. مطلبی نقل شده راجع به این که مرحوم قاضی مطالبی را درباره آینده به بعضی از شاگردانشان می گفتند. مثلاً نزدیک زمان رحلت آقای قوچانی را برایشان توصیف کرده بودند. آیا این طور بوده؟
بله، من بعد از این که آمدم به ایران، یکی دو سال قبل از انقلاب سفری داشتم به نجف. ایشان را دیدم، گفتم: آشیخ عباس چطوری؟ گفتند که زن و بچه ات رفته اند ایران. پرسیدم: شما چرا مانده اید؟ شما هم بروید ایران. گفت: من این جا منتظرم. گفتم منتظر چه هستی؟ گفت: قاضی به من وعده داده که در اواخر عمرت تنها می شوی، به مقاماتی می رسی، چیزهایی خواهی فهمید، به چیزهایی می رسی. خوب یادم هست، تو خیابان با هم راه می رفتیم که این جریان را نقل کردند که من منتظرم و بعد 3-2 سال بعد از انقلاب مرحوم شدند.
91. در مورد آقای خویی هم ظاهراً پیش گویی هایی داشتند، آینده زندگی شان را برایشان نمایش داده بودند، بله؟
بله، این هم داستان هایی دارد. آقای خویی می آمدند مجالس عزاداری ما که در منزل بود، یک فقیری هم به مجلس ما می آمد که نمی توانست بلند شود، باید کمکش می کردیم، یک بار تصادفاً جای نشستن این فقیر نزدیک آقای خویی بود. وقتی این فقیر چایی اش را خورد، یک عده هم پول گذاشتند جلویش و خواست بلند شود برود، مرحوم قاضی متوجه شد که نیاز به کمک دارد و چون آقای خویی نزدیک ایشان بود گفت: ابوالقاسم کمک کن فقیر بلند شود. آقای خویی خیلی شیک پوش و مرتب بود و آن زمان هم ایام جوانی ایشان بود و آن فقیر هم خیلی کثیف و ژنده...
و آقای قاضی که متوجه تأمل ایشان شد، همان لحظه آمد و بغل فقیر را گرفت و بلند کرد و تا دم در بدرقه اش کرد. سید ابوالقاسم می گوید: خیلی خجل شدم و دیگر آن مجلس نیامدم.
تا این که آقای قاضی پیغام می دهند که بیا مجلس ما، مشکلی ایجاد نشده. یادم می آید که آقا آخر مجلس زودتر بلند می شد می رفت کفش های آقای خویی را جفت می کرد و می خواست بفهماند که ما قصد نداشتیم که مقام علمی تو را کوچک بشماریم و آن یک مطلب دیگری بود.
سید ابوالقاسم می گفت: من هر وقت می رفتم مجلس آقای قاضی، کفش هایم را می گذاشتم زیر بغلم که مبادا کفشم آن جا باشد که آقای قاضی بیاید کفش را تمیز یا جفت کند. بعد از مدتی آقای خویی به ایشان می گوید من می خواهم بقیه زندگی ام را ببینم و آقای قاضی هم برنامه ای به ایشان دادند که در ماه رمضان به جا آورند.
و ایشان هم به جا می آورد و اواخر ماه رمضان خدمت آقای قاضی می رسد و بعد می گوید همه چیز را دیدم. همین بعثی ها را ... این که دوبار آمدند مرا گرفتند و بردند... بار اول که مرا می بردند اطرافیان گریه می کردند... و بار دوم چند نفر که مانع شدند را کشتند ... و آقای خویی می فرمودند که همه این ها را دیده بودم.
92. آیا ایشان مقامات معنوی هم داشتند؟
قبل از اذان آقای خویی به حرم می رفتند و زیارت امین الله می خواندند. تا این که می گویند یک روز که وارد صحن شدم دیدم صحن مطهر پر شده از حیوانات عجیب غریب، گاو، گوساله ... می گوید من هر چی خواستم از این حالت برطرف شود، دیدم نمی شود. رفتم پیش آقای قاضی. گفتم: من نمی خواهم این طوری ببینم. ایشان گفتند: نمی خواهی ببینی، باشد، خودت خواسته بودی! گفتم حالا نمی خواهم. و آن قضیه برطرف شد.
93. در مورد آیت الله خویی داستان سومی هم ذکر شده که آقای قاضی ذکری را به ایشان می دهند که باید به عدد خاصی تکرار می کردند و وقتی آماده برنامه می شوند هر کاری می کند یادش نمی آید و بعد می گوید سید ابوالقاسم تو را برای این راه نخواسته اند! آیا شما چنین مطلبی را شنیده اید؟
من شنیده ام که آقای قاضی به ایشان گفته اند: تو اهل این راه ( سیر و سلوک) نیستی، برو در همان مسلک خودت ادامه بده. ایشان تدریس می کرد، مقام علمی بالایی داشت، چندین دوره فقه گفته بود، یک دوره فقه 25-20 سال طول می کشد و ایشان چندین دوره درس داده بود. نمی شود ایشان را در همین چند جمله توصیف کرد.
94. این که به ایشان گفتند تو اهل این راه نیستی، شاید برای این بوده که اگر در این طریق سیر و سلوک می افتادند دیگر نمی توانستند به آن مقام مرجعیت برسند، بله؟!
والله چه عرض کنم! اما همین قدر که آدم باید از این مقامات ظاهری فارغ شود و همین مقامات یک لوازم و التزامی دارد که جمع کردنش با کسب مقامات معنوی و عرفانی یک مقدار برای انسان مشکل است.
95. با توجه به این که فرمودید خانواده هیچ شناختی در مورد مقامات و عوالم معنوی آقای قاضی نداشتند و از طرفی خیلی در اوج فقر بودند به طوری که خودشان می فرمودند « برزخ من در این دنیا فقر است » آیا خانواده روی ایشان فشار نمی آوردند؟ توقعات مادی نداشتند؟
همسرانشان توقع نداشتند، وقتی پول نیست، نیست. برای همه نیست. وقتی هست، دعوا هست. وقتی نداری، هیچ توقعی هم نیست. و خود به خود اختلافی هم بین بچه ها نبود. اما بچه ها از لحاظ مادی خیلی در فشار بودند. یعنی کلاً ما بچه ها خیلی ناراحت بودیم، از این جهت که هیچی نداشتیم حتی به اندازه ای که بخوریم و سیر بشویم نداشتیم.
لذا پدرم می گفت: اگر نمی توانید تحمل کنید، بروید کار کنید، ما هم رفتیم مشغول به کار شدیم.
96. ارتزاق و معیشت ایشان از طریق وجوهات شرعی بود؟
نه و گاهی آن قدر در فشار مالی قرار می گرفتند که خودشان می فرمودند: یک بار وقتی سید محمد حسن الهی می رفت تبریز به ایشان گفتم: برو فلان کتاب من را از فلان جا بگیر و بفروش و پولش را برای من بفرست. یعنی دیگر کفگیر خورده بود به ته دیگ.
97. پس این نکته خیلی مهمی است در زندگی ایشان، یعنی در زندگی شان اصلاً از وجوهات شرعی استفاده نمی کردند؟
خیر، اصلاً. حتی در وصیت نامه شان هم نوشته اند که کسی که رد مظالم برایش جائز باشد می تواند از این پول ها مصرف کند.
یعنی دو تا حرف است، یکی این که بگوییم اگر طلبه است می تواند از وجوه استفاده کند و یکی این که بگوییم اگر در حد رد مظالم است می تواند استفاده کند. می دانید چه کسی می تواند رد مظالم را مصرف کند؟ کسی که خیلی فقیر و ندار و بیچاره است.
98. یعنی ایشان در آن اوج فقر و سنگینی عائله، خودشان را برای استفاده از وجوهات ذی سهم نمی دانستند؟
خیر، اصلاً. آن زمان یک آقایی بود. در تهران به نام کوشان پور، معروف بود در تهران، تألیفاتی داشت، موقوفاتی داشت و ... ایشان با شیخ محمد تقی آملی خیلی دوست بود و در تهران تقریباً نماینده آسید ابوالحسن اصفهانی بود. آسید ابوالحسن عادتش بر این بود که وقتی کسی می رفت و پولی از وجوهات بر ایشان می برد، اگر طلبه ای همراهش بود، ابتدا از همان وجوهات مقداری به طلبه می داد.
آشیخ محمد تقی آملی خودش برای من نقل کرد که آقای کوشان پور می خواست برود نجف خدمت آسید ابوالحسن اصفهانی و وجوهات مردم را ببرد خدمتشان. من به ایشان گفتم که قبل از این که بروید خدمت آسید ابوالحسن، برو پیش آقای قاضی و ایشان را هم با خودت ببر تا از این طریق کمکی به آقای قاضی بشود. بعد خود آقای کوشان پور نقل می کرد که من رفتم پیش آقای قاضی دیدم آقا نشسته، یک حصیری، یک کاسه آبی و یک خورده هم نان خشک، نان خشک را می زدند توی آب خیس بخورد و می خوردند.
من گفتم: آقا من پول زیادی همراهم هست، از این پول ها بردارید، از آن سهمی که من خودم حق استفاده دارم. ایشان فرمودند: نه، اصلاً این پول مال سید ابوالحسن است، بدهید به ایشان، خودشان مسئول توزیع هستند. هر چه اصرار کردم قبول نکردند. آشیخ محمد تقی آملی می گفت: وقتی آقای کوشانپور برگشت و داستان را برای من نقل کرد، من دلم می خواست یک سوراخی پیدا کنم از خجالت خودم را قایم کنم ... از خجالت ... از شرمندگی.
99. با این حساب نسبت به هزینه وجوهات در آن زمان دیدگاه خاصی داشتند؟
بله و این یک بحث مفصل دارد.
100. یعنی می شود گفت یکی از دلائل مشکلاتی که بین آسید ابوالحسن اصفهانی و مرحوم آسید علی قاضی بود همین قضیه بود. چگونه خرج کردن وجوهات شرعی؟!
ایشان به آسید ابوالحسن خیلی معتقد بود و در ثانی اینکه خود آسید ابوالحسن خیلی مواظب بود، خیلی متوجه بود، به همه طلبه ها خیلی می رسید. ولی آقای قاضی نظرش این بود که تو به این درجه از دقت و فهم هستی، بقیه چی؟! باید تقسیم وجوهات طبق برنامه باشد، زیر نظر یک هیأتی باشد، یک دفتر دستکی داشته باشد و ...
101. پس آن موقع دفتر و دستکی نبود؟
خیر، این بعدها شد. بعد از شیخ عبدالکریم حائری. ایشان هم رأیش همان رأی سید علی قاضی بود و این کار را کرد.
102. چون به مرحوم آسید ابوالحسن اصفهانی اشاره شد، می پرسیم که خود ایشان مقامات معنوی داشتند؟
نمی دانم، آقای قاضی فقط می فرمود که با ایشان در فقه هم مباحثه بودند و اتفاقاً زمان وفاتشان هم نزدیک به هم بود، آقای قاضی 3-4 ماه بعد از ایشان فوت کردند.
البته در مورد ایشان کراماتی هم نقل می کنند از جمله آن که پسران یکی از دامادهای آسید ابوالحسن خیلی نااهل بودند، آسید ابوالحسن هم وضع مادی خوبی داشتند، منزل شان هم نسبتاً بزرگ بود. یکی از نوه های ایشان به پول او طمع می کند که او این همه دارد چرا به ما نمی دهد، پس به قصد دزدی یک روز در منزل ایشان قایم می شود و نیمه های آن شب با چاقو حمله می کند که پول هایت کجاست؟
خود آن پسر برای ما نقل می کرد که یک دفعه آسید ابوالحسن اشاره کرد که این را بگیرید و همان لحظه دو نفر از عقب آمدند و مرا بستند. ایشان گفت کارش نداشته باشید، ولش کنید. و بعد آمیرزا مهدی که متصدی کارهایشان بود و برایشان چایی میآورد، می آید و آن پسر را در آن حال می بیند و تعجب می کند که او این جا چه کار می کند؟ چرا دست هایش بسته است؟ و ...
البته داستان های دیگری هم از ایشان نقل می کنند.
103. آیا ایشان مخالف عرفان بودند؟
مخالف عرفان؟! نه به آن صورت.
104. و همین منتج به این شد که شهریه شاگردان آقای قاضی را قطع کردند؟
بله، شهریه علامه طباطبائی و بقیه شاگردان را قطع کردند و علاوه بر این کارهای دیگری هم کردند، یک مسجدی در نجف بود به نام مسجد طریحی. که یک اتاق هم داشت. یک عده آمدند خدمت آقا، همین علامه طباطبائی با چند نفر دیگر، که ما وقتی می آییم منزل شما، چون آن جا یک اتاق هست بچه ها باید بیرون بروند و این باعث اذیت است.
شما بیایید این مسجد نماز بخوانید بعد از آن هم می توانیم در اتاق بنشینیم و جلسات و صحبت هایمان را داشته باشیم. ایشان قبول کردند. و آقای قاضی می رفتند آن جا. بعد از مدتی یک عده ای از همسایه ها جمع شدند که آقای قاضی این جا می آید، یک چراغی برای مسجد بگذاریم و یک مقدار رسیدگی کنیم. آن عده ای هم که می آمدند مسجد پیش آقا 12-10 نفر بیش تر نبودند. بعد یک عده از طلبه های آن زمان خبردار شدند و ریختند آن جا و چراغ هایش را شکستند، سجاده زیر پای آقا را کشیدند، سنگ باران کردند و ... بله همان طلبه های آن زمان... [/size]