روزى شبلى از کنار دکان او مىگذشت. گرسنگى، چنان، او را ناتوان کرده بود که چارهاى جز تقاضاى نان ندید. از مرد نانوا خواست که به او، گردهاى نان، وام دهد . نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت. شبلى رفت. در دکان نانوایى، مردى دیگر نشسته بود که شبلى را مىشناخت ...
امام حسین و ائمه معصومین علیهم السلام برای ما خیلی عزیز هستند ما با تمام وجود دوستشان می داریم و در دل آروزی دیدارشان را داریم و حسرت ها داریم از اینکه چرا نمی توانیم آن ها را ببینیم و چرا ما در عصر آن ها نبودیم تا یاریشان کنیم و در خدمت به ایشان بکوشیم .
همه ما آیت الله بهجت (ره) را می شناسیم و مقام والای ایشان برای کسی پوشیده نیست ، اما تا به حال به این اندیشیده اید که چرا ما امامانمان را دوست داریم دلمان می خواهد مثل آن ها باشیم اما اگر کسی از ما بپرسد چرا می خواهید مثل ایشان باشیم پاسخ دقیقی شاید نتوانیم بدهیم که ایشان چگونه بوده اند. مثلا از سیره عملی ایشان و پیروان واقعی ایشان چون آیت الله بهجت ما بی اطلاعیم ، می دانید چرا این ها را می گویم چون دانستن و علاقه مند بودن به کسی که ما او را نمونه کامل انسانیت و کمال مطلوب می دانیم یعنی پیروی بی چون و چرا از ایشان اما زندگی ما کجا و سلوک ایشان کجا ؟
اگر یکی از ما به حسب اتفاق مثلا آیت الله مکارم شیرازی (حفظه الله ) یا هر کدام از علمای والا مقام که برای همگان شهره اند را در مسیرمان ببینیم از هرگونه تکریم و تعظیمی کم نخواهیم گذاشت و برخوردی خواهیم کرد در شأن مقام ایشان این البته بسیار پسندیده است تکریم علما دستور صریح دین ماست اما باید ببینم این تکریم ما برخواسته از چه نیّتی است؟ آیا ما واقعا برای خدا ایشان را تکریم می کنیم یا اینکه در نظر ایشان بیاییم و از این نزدیکی طمعی در سر داریم یا می خواهیم دیگران ما را تحسین کنند؟
در گوشه و کنار شاید هزاران بار کسانی از کنار ما رد شده اند و یا انتظاری از ما داشته اند که هرگز کوچکترین توجهی به آن ها نداشته ایم. مثلا پیرمردی درمانده نای راه رفتن نداشته و امیدوار باشد که دستی از مهر بسویش دراز شود یاریش کند که گامی بردارد اما بسیاری از ما از اینکه چنین شخصی مانع عبورمان شده ابرو در هم می کشیم و از وی سبقت می گیرم که مبادا کمکی از ما بخواهد .
یا مثلا در محله خود یا میان آشنایان خود شخصی را می شناسیم که محتاج لقمه ای نان است با هزار بهانه سر وجدانمان را کلاه می گذاریم که لحظه ای یاد آن شخص محتاج نیفتد و اسمش را هم می گذاریم شاید دلش نخواهد به او ترحم کنیم . اما برای شخصی دیگر که از نظر اجتماعی در مرتبه بلندی قرار دارد و از نظر مالی هم شخصی توانمند است را به مهمانی می طلبیم و هر آنچه هم از دستمان بر بیاید ریخت و پاش می کنیم و اسمش را هم می گذاریم ثواب، مهمانی دادن برای رضای خدا، تکریم مهمان و .... اما در پشت همه این ها می بینیم که ماجرا چیز دیگری است این کارها را می کنیم که مبادا روزی چاره کار ما به دست ایشان باشد و از کارساز واقعی و آگاه به قلب و فکرهای نهفته در اندرون غافل می شویم ، ما که با سیاست و ظاهر سازی نزدیکترین اشخاص به خود را هم می فریبیم اما او می داند که اوضاع از چه قرار است .
خلاصه کم نیستند رفتارهایی این چنین که از ما سر میزند به امید خیری و ثوابی در حالی که رنجی بی حاصل است و گناه .
در اینجا برای وضوح بیشتر مطلب از نقل یک حکایت کمک می گیریم و امید است که در زندگی خود به رضای حق بیندیشیم و بس.!
دوزخی کیست؟
جعفر بن یونس، مشهور به «شبلى» ( 335- 247) از عارفان نامى و پر آوازه قرن سوم و چهارم هجرى است . وى در عرفان و تصوف شاگرد جنید بغدادى، و استاد بسیارى از عارفان پس از خود بود. در شهرى که شبلى مىزیست، موافقان و مخالفان بسیارى داشت .
برخى او را سخت دوست مىداشتند و کسانى نیز بودند که قصد اخراج او را از شهر داشتند. در میان خیل دوستداران او، نانوایى بود که شبلى را هرگز ندیده و فقط نامى و حکایتهایى از او شنیده بود. روزى شبلى از کنار دکان او مىگذشت. گرسنگى، چنان، او را ناتوان کرده بود که چارهاى جز تقاضاى نان ندید. از مرد نانوا خواست که به او، گردهاى نان، وام دهد .
نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت. شبلى رفت. در دکان نانوایى، مردى دیگر نشسته بود که شبلى را مىشناخت. رو به نانوا کرد و گفت: «اگر شبلى را ببینى، چه خواهى کرد؟» نانوا گفت: «او را بسیار اکرام خواهم کرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد.» دوست نانوا به او گفت: «آن مرد که الآن از خود راندى و لقمهاى نان را از او دریغ کردى، شبلى بود .»
نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد که گویى آتشى در جانش برافروختهاند . پریشان و شتابان، در پى شبلى افتاد و عاقبت او را در بیابان یافت . بىدرنگ، خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست که بازگردد تا وى طعامى براى او فراهم آورد .
شبلى، پاسخى نگفت. نانوا، اصرار کرد و افزود: «منت بر من بگذار و شبى را در سراى من بگذران تا به شکرانه این توفیق و افتخار که نصیب من مىگردانى، مردم بسیارى را اطعام کنم .» شبلى پذیرفت.
شب فرا رسید . میهمانى عظیمى برپا شد . صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند . مرد نانوا صد دینار در آن ضیافت هزینه کرد و همگان را از حضور شبلى در خانه خود خبر داد .
بر سر سفره، اهل دلى روى به شبلى کرد و گفت: «یا شیخ! نشان دوزخى و بهشتى چیست؟» شبلى گفت: «دوزخى آن است که یک گرده نان را در راه خدا نمىدهد؛ اما براى شبلى که بنده ناتوان و بیچاره او است، صد دینار خرج مىکند!بهشتى، این گونه نباشد .»(کتاب حکایت پارسایان)
فرآوری : محمدی
بخش اخلاق و عرفان اسلامی تبیان
منبع: وبلاگ نور هدایت