نمایش نتایج: از 1 به 10 از 10

موضوع: از مدینه تا نینوا

  1. #1
    اخراج شده يادشهيد آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2011
    نوشته ها
    3,189
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض از مدینه تا نینوا


    از مدینه تا نینوا



    پیشگفتار



    قیام حضرت حسین بن على علیه السلام در برابر حكومت اموى از مقاطع حساس و زیباى تاریخ اسلام است.
    با استقرار حكومت معاویه بن ابى سفیان كه خلافت یعنى حكومت رهبر دینى برگزیده مسلمانان را به حكومت سلطنتى تبدیل نمود و با تجدید جلال و شكوه دربار امپراطوریهاى روم و ایران به حكمرانى بر مردم پرداخت بدون این كه خود را موظف به پاسخگویى به آنان بداند، سنت پیامبر (ص) دستخوش یك دگرگونى بنیادى گردید.
    تا معاویه زنده بود امید مى رفت كه با پایان حكومت وى كار به مسیر صحیح خود كه خلافت یا امامت بود باز گردد و آب رفته به جوى باز آید لیكن با نصب یزید به جانشینى بمثابه سلطان موروثى مطلق العنان، آن امید بر باد رفت و بزرگان جامعه مسلمین خود را در برابر موقعیت جدیدى یافتند كه با آموزشهاى پیغمبر اسلام هیچگونه سازگارى نداشت.
    بر این تضاد بنیادین مشكل دیگرى نیز مزید گشته بود و آن خصوصیات فردى و شخصیت یزید بود. او كه در دربار معاویه بشیوه سلطنتى پرورش ‍ یافته بود رفتار و كردارى متمایز از بزرگان جامعه اسلامى داشت و با ارتكاب اعمالى كه عرف دنیاى اسلام نمى پسندید آشكارا آموزه هاى دین نوپا را به سخریه گرفته كمر بر انهدام تعلیمات الهى و سنت پیامبر (ص) بسته بود. بدین جهت بود كه مسلمانان دیندار و هوشیار و بزرگان جامعه اسلامى رفتار این شخصیت متجاهر به فسق را بر نمى یافتند تا چه رسد كه او را به عنوان سلطان مسلمین بپذیرید.
    یزید در آغاز حكمرانى خود براى بیعت گرفتن از شیوخ و بزرگان اقدام كرد و به حیله، تجیب، ارعاب، قتل و جنگ دست یازید. او داعیه داران خلافت و نیز مخالفان حكومت خود را یك به یك كنار زد و نابود كرد و در این راه هیچ كارى را فرو نگذاشت.
    یكى از بزرگان متشخص حجاز و جهان اسلام كه از هر جهت مورد توجه مردم و بزرگان شهرها و قبایل بود و كسب موافقت یا خاموش كردن او اهمیت اساسى از نظر دربار یزید داشت، حسین پسر على علیهماالسلام بود. او كه بر دوش پیامبر اسلام (ص) بزرگ شده و در ركاب پدرش شیر خدا على علیه السلام براى اسلام كوشیده بود و به دانش و تقوى و اطلاع از سنت و نبوى و آگاهى از وقایع سیاسى و تاریخى امت اسلام از آغاز وحى تا آن زمان بر همه بزرگان و شیوخ و سران و سرداران پیشى و برترى داشت امانتدار اسرار وحى، شاهد داناى وقایع پس از رحلت رسول الله (ص)، مشاور امام حسین علیه السلام در كشاكش با معاویه و عاقبت صلح با او، پیشواى صالحان، شاخص اهل بیت رسول خدا، ولى الله و امام و مقتداى اهل سداد و بنده خالص خداى بزرگ بود.
    او كتاب على علیه السلام را در اختیار و شمشیر على علیه السلام را در كف داشت و مسؤ ول ترین خلایق در قبال سرنوشت دین محمد (ص) بود. او نمى توانست در حالى كه هنوز شصت سال از هجرت جدش حضرت محمد مصطفى (ص) نگذشته بود، شاهد بهم ریختن پایه مسلمانى و استقرار سلطنت مطلقه موروثى در خانواده بدنام ترین و بى دین ترین افراد، و جایگزینى تاج و تخت امپراطورى بجاى كرسى پیامبر و منبر على و مسجد خلفاى راشدین باشد.
    امام، تسلیم و سكوت را جایز نمى دید؛ چاره دور شدن از مركز حكومت اموى و حجاز و شام و استقرار در نقطه اى دورتر و تلاش براى حفظ ریشه اسلام و برافروختن چراغى بود تا راه را بر امت رعب گرفته و غفلت زده روشن سازد و كار را به اساس وحى و سنت پیامبر باز آورد. مبارزه منفى، یا تبلیغ، یا تشكیل حكومت دینى و قیام بر سلطان جائر فاسق، راههاى چاره كار بود.
    امام علیه السلام حج خود را بملاحظاتى ناتمام گذاشته رو به سوى كوفه كه بزرگان آن شهر او را دعوت كرده قول همكارى و همراهى داده بودند نهاد. این نخستین گام آشكار امام براى سرپیچى از فرمان بیعت خواهى یزید و قیام در برابر حكومت غاصب اموى و احیانا تشكیل حكومت بود.
    ماموران یزید راه را بر امام گرفته به وى تكلیف كردند با یزید بیعت نماید و یا جنگ را بپذیرد. امام بیعت را نپذیرفت، راه را بر امام بسته امكان حركت به سمت كوفه را از او سلب كردند.
    امام و یارانش در قتالى نابرابر، شهادت با افتخار را برگزیده و بر سر دفاع از احكام خدایى و سنت پیامبر تن و جان و خان و مان فدیه نمودند.
    انتخاب جنگ مردانه و شهادت در راه آرمان الهى بوسیله گروهى اندك شمار در برابر لشكر خونخوار و حكومتى فاسد و خونریز و حیله گر، انتخابى آگاهانه، هوشیارانه، بنیادگرا، آموزش دهنده و ماندگار است. این انتخاب در هرگام و در هر لحظه پر از درس و تعلیم است. بیانات امام علیه السلام در صحنه هاى گوناگون جنگ كربلا و برخوردهاى وى با لشكر دشمن و رفتار وى با یاران و خاندانش، همه تلقین درس مردانگى، ادب جنگ، مروت، دلاورى، بزرگى و خداپرستى است.
    این انتخاب ملكوتى آنچنان عظیم و شكوهمند است كه این واقعه را خودبخود در حوزه حماسه و اسطوره قرار داده است و بدین جهت است كه گفته شد قیام امام حسین حساسترین و در عین حال زیباترین مقطع تاریخ اسلام است.
    اما بعد دیگرى نیز در این واقعه قابل دریافت است و جنبه قدسى رفتار ولى الله است. بنا به روایات، تقدیر شهادت در راه خدا تقدیرى است كه رسول الله اعظم (ص) و دختر و داماد و نیز نوه محبوب او حسین علیه السلام عالمانه و آگاهانه انتخاب كرده اند سالها پیش از آن كه این واقعه نقاب از رخ بگشاید. آنان با روحى شعله ور از پرتو آفتاب عشق به جبروت جمال الهى و سرمست از هر آن چه رضاى دوست در آن است، تن و جان و دودمان یكسره نثار خاك آستان محبوب پسندیدند و شكر گزار بر این پسند و اختیار، مدرسه عشق را در كویر نینوا برپاى، خواستند. از این دیدگاه واقعه كربلا، قیام امام حسین، و صبر او بر آن همه بیداد و نامردمى، شكوفایى غنچه عشقى بود كه ولى خدا در دل مى پرورید.
    دست برداشتن از همه شیرینیها و بهره وریهاى زندگانى دنیا، فدا نمودن عزیزترین و محبوب ترین دارایى هاى انسانى، رفتن به جنگ حكومتى غاصب، مزور، بى دین، فاسد و جنایتكار، و در همه حال سعى در هدایت و اصلاح قلوب و یاد خدا حتى در سخت ترین لحظه هاى پایانى حیات، همه شعله هاى عشقى آتشناك به آن پروردگار مهربان است كه حسین را راضى و گوش به فرمان مى پسندد و خود خریدار جانهاى گرونده و بندگان پرستنده است.
    چنین است كه حسین علیه السلام با دلى روشن از دانش امامت و اقتدار ولى اللهى در تصرف بر كائنات و مقدارت آسمانى و با پایى در خاك این جهانى، همچون انسانى پاك و البته پاكیزه از فرودستیهاى خاكیان، پاى در مسلخ عشق نهاد در حالى كه خرقه تعلقات مكانى را از تن جان بدر آورده بود كه فرمودند: ((موزه از پاى درآور كه در سرزمین پاك گام نهاده اى ))
    او اسماعیل بنى هاشم است كه به فرمان رب سر در قربانگاه عشق مى بازد قتیلا من القفاء. او موساى حجاز است كه با پروردگارش در گفتگوست: ((خداى من به خوشنودى تو خوشنود هستم، جز ترا نمى پرستم )).
    او عیساى زهراى پاك است كه قرآن مى خواند.
    تا جهان باقى است عشق حسین به ذات پاك پروردگار جانها و جهانها، ایمان او به ملكوت خداى بزرگ، عقیده او به عدالت، حق، وحى و دین محمد خاتم الانبیاء (ص) پایمردى او در پاى آرمان، و سركشى در برابر ناپاكى و بیدادگرى و هرزه گرى و بى ایمانى، سرمشق جانهاى بیدار و دلهاى جستوگر و قلبهاى مشتاق خواهد بود. تا جهان باقى است در هر آیت كه خوانده شود، در هر اذان كه طنین افكند، در هر نماز كه برپاى گردد، در هر دل كه به سوى معبود جمیل بخشاینده پر گیرد، عطر حسین، یاد حسین و نام حسین به گوش هوش خواهد رسید.
    نام حسین معبد بندگى خدا، نام حسین مظهر زیبایى روح پرستنده، نام حسین پرچم آزادى است. عشق به خدا و فرمان او در ایمان و عمل حسین زیباترین نمونه را یافته است.
    كتابى كه در دست دارید بازگویى غمنامه حماسه عشق به خدا و آرمان خدایى حسین علیه السلام است. نویسنده، امام حسین (علیه السلام ) را عاشقى پاك باخته مى بیند كه دلاورانه بر ناچیزى حكمرانان دنیاى حقیر لبخند مى زند و مرگ در راه آرمان را دنباله رسالت جدش حضرت رسول خاتم (ص) و ولایت پدرش على ولى الله مى داند تا شجره طیبه اسلام محمد (ص) همچنان ریشه در خاك و شاخه بر آسمان افشاند.
    نویسنده محترم كمال سعى امام حسین (علیه السلام ) را در تحصیل خوشنودى پروردگار شنوا و بینا ترسیم مى كند؛ در هنگامه اى كه خون حقیقت در مسلخ دنیا پرستى، مظلومانه بر خاك مى ریزد.
    بدور از تحلیلهاى تاریخ نویسان، بر كنار از نظریه پردازى فیلسوفان، بى اعتنا به طمطراق علمى اندیشان یا علمى انگاران، هر كس كه بخواهد در رثاى مظلومیت حق در برابر باطل بگرید، گو این كتاب برگیرد.
    سلام بر حسین كه نماز را ساخت و تشنه و مظلوم كشته شد.
    سید حسین نقیبى (موسوى مراغى )
    تهران - مرداد ماه 1378 شمسى

    مقدمه مؤ لف



    حمد و سپاس و شكر بى پایان به درگاه ذات اقدس جمیل ازلى و ساحت جلال واجب الوجود، و منت بى كران كریم مطلق و رافع اعظم را كه فرصتى عنایت فرمود، تا آموخته هاى مكتب زندگى را براى سالكان عشق حسینى همساز با نواى دردمندان و جانبازان اهل بیت بنگارم. باشد تا در ذهن طالبان و فدائیان حسین بن على علیه السلام بیت المقدسى را مصور سازم كه، طوافگاه اهل وفا، و فضایش از سحاب مكرمت یزدانى و نور ایمانى در تجلى، و تربتش صفاى دل دردمندان است.
    والا مقام حسین علیه السلام نواده پیغمبر (ص) و فرزند على علیه السلام و نور چشم فاطمه زهرا علیها السلام خود بشخصه داراى چنان مرتبه و مقامى است، كه هیچ یك از افراد بشر از آنزمان تا به امروز توان همپایى، با صفات عالى آن حضرت را نداشته است. حسین سیدالشهدا زنده است، و تا ابد زنده خواهد بود. او به سه شرف مشرف است: او از سوى پیامبر اسلام، فرزند پدر بزرگوارى چون على علیه السلام و دوم زاده مادرى گرامى چون زهراى مرضیه، سوم قهرمان واقعه صحراى كربلا و عاشق عشق خدا بودن و شهادت در راه حق، و تسلیم بودن، و بدنبال تقدیر و سر نوشت گام برداشتن، به دیدار خدا رفتن و در راه خدا مردن براى جاودانى ماندن اسلام، و كوته كردن دست یزیدیان از ساحت اسلام و عترت پیامبر و ولایت امر، و تسلیم بودن به سلیم حقانیت. حسین (علیه السلام ) زنده راه شهادت بود، و كربلا میعادگاه عشق او با خالق یكتا، و آموزشگرى نمونه در مدرسه حق تعالى در دوران زندگیش.
    بارها شنیده و خوانده ایم كه:از كجا آمده ایم و بهر چه آمده ایم و به كجا خواهیم رفت؟ از تولد تا مرگ دوران آموختنها، سو زمان تحصیل در مدرسه زندگى است. میزان بار علمى و فراگیرى معنوى ما و نحوه عملكرد به آن، تعیین كننده موقعیت ما در زندگى جاودانى است. بشر به موجب مقام خود، بین دو مرحله نادانى و آگاهى قرار گرفته است. علامت و نشانه دانایى و آگاهى آنست، كه هر چه بر آن افزوده شود، خود بینى كم مى شود تا از بین برود و نشانه جهل و ناآگاهى آنست كه هر چه بیشتر شود خود پسندى و خودبینى افزایش پیدا مى كند، تا آنجا كه دورى از خداوند را نتیجه مى دهد.
    یعلمون ظاهرا من الحیوه الدنیا... (تنها ظاهر زندگى دنیا را مى دانند دو از آخرت بى خبرند).
    نهایتا جهان تاریك و جهان روشن در مقابل انسان قرار دارد. این آیه شریفه: هل یستوى الذین یعلمون و الذین لایعلمون (آیا آنان كه مى دانند با آنان كه نمى دانند برابرند) اشاره به شرافت دانش، در مقابل جهان تاریكى و بى دانشى است. از جمله موارد متعدد كه در این دنیا مى آموزیم، اعتقاد و ایمان، شهامت، دلیرى، صبورى، تاءمل، شناخت،... و پرستش خداوند، و نهایتا تسلیم بودن است. حسین (علیه السلام ) نشانه درخشان از كلیه صفات ممكنه بوده و معلم اخلاق و حسنات عالیه، و روحانیت انسانى و نمونه درخشان انسان واقعى و عالم ربانى است. در دوران مدرسه زندگى جاودانى (دوران زندگى این جهان ) باید بیاموزیم چگونگى حسین وار تسلیم بودن را. آن نفس پاكى كه كریم منان به هنگام ورود به مرحله زندگى این جهان به ما، به امانت مى سپارد، آنرا باید هنگام تولد دوباره روح (مرگ و عبور به مرحله زندگى جاودانى ) به همان پاكى اول با خود ببریم البته به همراه آن چه آموخته ایم و مورد آزمون قرار گرفته ایم. حال به چه میزان از خود بینى ما كم شده، یا بدان افزوده گشته، آن نشانگر میزان تسلیم بودن ماست. نفس حسین (علیه السلام ) چون مشكوه شفاف، و نمونه اى از یك نفس تسلیم به معنى دقیق كلمه بوده، حسین (علیه السلام ) تسلیم راه شهادت، ابر مرد تاریخ بشریت، و عاشق عشق به خدا بود.
    مى گویند: حسین (علیه السلام ) به شهادت رسید، و سر مباركش را دشمنان از بدنش جدا ساخته و یارانش را قتل عام، و خاندانش را به اسارت بردند. این گفتار، گویاى میزان عمق درون و واقعیت وجودى آن، نمى تواند باشد. اشك مى ریزیم، ولى توانمندى نگرش آن صحنه را نداریم، و چشم عقلى ما قدرت دیدن واقعه و تعمق در حادثه صحراى نینوا، در آن زمان را ندارد، چون این واقعه حادثه اى اتفاقى نیست، بلكه واقعه ایست كه، از روز ازل ثبت شده است. سرنوشت حسین (علیه السلام ) ساخته و پرداخته شده ایثار در راه خداست. او ثارالله و ابن ثار است، زیرا سرشت و موجودیتش ‍ ایثار است. ایثار در راه الله، ایثار براى وحدانیت باریتعالى، ایثار بر علیه تشتت و دوگانگى، ایثار در راه امامت و حكومت الله.
    حسین (علیه السلام ) داراى شخصیت وجودى پیامبر بود، چنانچه حضرت محمد (ص) فرموده حسین منى و انا من حسین (حسین از وجود من است و من از وجود حسینم ).
    حسین (علیه السلام ) گذشته از پیامبر، نشانه اى از حقانیت و وحدانیت خداوندى است، چنانكه میدانیم، ایثار، وحدت، رحمان، رحیم، نشانه هایى از صفات خداوندیست، كه همگى در وجود حسین (علیه السلام ) نهاده و با خون او عجین شده است. حسین (علیه السلام ) خون خداست، او سرچشمه محبت و فداكارى است، او همه ابعاد زندگیش را در راه خدا نثار كرده، نه تنها خود بلكه، همه چیز و همه خانواده اش را فداى آرمان خود كه تسلیم بودن، به وحدانیت باریتعالى است نموده است. از این رو باید او را نورى از انوار وجود خدا و تسلیم به معنى اخص كلمه دانست.
    حسین (علیه السلام ) تنها جسم نیست كه متولد شود، زندگى دنیا را طى نماید و در آخر هم سر در نقاب خاك پوشد، و به خاك تبدیل شود.
    حسین (علیه السلام ) نور است. سرچشمه خورشید زندگیست، كه هرگز غروبى ندارد حسین (علیه السلام ) با ابدیت تواءم است، از ازل بوده و تا ابد هم باقى خواهد بود. حسین (علیه السلام ) براى مردن متولد نشد، بلكه به دنیا پاى گذاشت، تا معنى زنده بودن را به ما بیاموزد، زنده بودن فقط نفس ‍ كشیدن نیست، كه هرگاه نفس قطع گردید، دیگر زنده نیستى و بدست فراموشى سپرده شده اى، در حالى كه حیات حسین (علیه السلام ) یعنى زندگى ابدى، كه تواءم با ایثار و از خود گذشتگى و جوانمردى و مردانگى است، و اثبات آنچه را كه براى ما اثباتش ناممكن است.
    حسین (علیه السلام ) نوریست از انوار خداوند و برگزیده از انوار الهى، كه با نثار جان خویش و همه علایق زندگى از زن و فرزند، تا خویشان و نزدیكانش ‍ را در برابر شكست ظلمت فدا كرد، و دین مبین اسلام را، كه در میان آن سیاهى وحشتزا گرفتار بود، رهایى بخشید و دین محمدى را آنچنان كه باید باشد، به آیندگان تقدیم نمود، و با این فداكارى پرده ظلمت را شكافت و اسلام را كه مانند، خورشیدى در پشت ابرهاى تیره فرو رفته بود، بیرون آورد، و خودش همچون مرواریدى درخشان بر تارك خورشید اسلام درخشیدن گرفت.
    حسین (علیه السلام ) نه تنها براى مسلمانان یك نمونه شهامت، از خود گذشتگى و چگونگى تسلیم بودن، به درگاه احدیت بود، بلكه براى همه افراد بشر سرور شهیدان و جان نثاران است. او با شهادتش جان تازه اى در كالبد اسلام دمید، و خونش را در رگهاى اسلام تزریق نمود. ابراهیم بت شكن زمان لقب گرفت، ثار الله خوانده شد و لقب خون خدا گرفت، و خون خدا همان خونهایى است، كه رگهاى بریده سرور شهیدان و دیگر شهدا در رگهاى اسلام ریخت و روان و جانى دوباره كه تا ابدیت پایدار و باقى خواهد ماند بدان ببخشید.
    حسین (علیه السلام ) مشعل فروزان هدایت و نردبان ایثار، نمونه یك انسان كامل بود، كه جمیع فضایل و محسنات، و شهادت در او جمع است.
    نام حسین (علیه السلام ) نامى بر تارك كهكشانها، و حرز خدا است، هر كه خدا را مى خواهد و تمناى بر آورده شدن حاجتى را داشته باشد، كلید حل مشكلات حسین معصوم است.
    نام حسین (علیه السلام ) نمایانگر شخصیت والاى اوست و ایثار در راه خدا، در حسین (علیه السلام ) خلاصه شده است. اول و آخر هر شهادت و ایثار به نام حسین (علیه السلام ) ختم مى شود. هیچ شهادتى در روز عاشوراى حسینى بوقوع نپیوسته و هیچ ایثارى با هفتاد و دو تن آغاز نشده كه با هفتاد و دو تن ختم نگردد. كوفیان و یزیدیان و شامیان فقط خون حسین (علیه السلام ) را نریختند، بلكه خون ایمان به خدا را در عرصه روزگار جارى ساختند.
    حسین (علیه السلام ) صحراى كربلا را كه قبل از قیام او جز بیابانى ناشناس ‍ نبود، وادى عشق نامید، و از زمانى كه حسین (علیه السلام ) و یارانش بدان خاك پا گذاشتند، آن را سرزمین عشق، فداكارى و مهر و جان نثارى ساختند. جاودانه نام كربلا براى تمامى مردان خدا حسین (علیه السلام ) است.
    حسین (علیه السلام ) گنجینه از اسرار معنویت بود، و عاشورا را در این گنجینه پنهان داشت.
    روح و شخصیت او والا و مقام او نزد خدا رفیع است. حسین (علیه السلام ) از ابتدا مى دانست تقدیر و سر نوشت او را بدنبال خود، تا صحراى كربلا بدون نام و نشان مى كشاند، و شهادت پایان بخش حیات جسمانى آن بزرگ مرد تاریخ مى باشد.
    حسین (علیه السلام ) براى حماسه آفرینى نینوا خلق شده بود. در آنزمان كه مردم از چندگانگى اندیشه، در چند گروه و به وحدت اسلامى بى توجه بودند و كسانى مانند یزیدیان و... خود را مسلمانان مى نامیدند، و در مقام رهبرى مذهبى، سعى بر آن داشتند كه افكار مسلمانان را به گمراهى سوق دهند؛ و از آنجا كه همه افراد توان درك مفاهیم كلام حق و راهنمایى ائمه اطهار را نداشته، ناگریز به سمت منابع ملموس این زندگى فانى مثل زرق و برق و عیش و نوش كشیده مى شدند، و كلام فریبنده ولى بى واقعیت یزیدیان و دیگر بى خبران، قدرت تشخیص آنان را به خطا هدایت مى كرد و این گروه از افراد بشر كه گرفتار زندگى این دوران خود بودند. همانطور كه در متن این نوشتار خواهیم دید، از همراهى امام به حق خود دور ماندند و در واقع لیاقت همپایى و همگامى با دلیر مرد تاریخ اسلام را براى قدم نهادن به صحراى نینوا در خود نیافتند.
    درك مفهوم ایمانى به خداوند و شهادت در راه آرمانهاى اسلام و توان وفادار بودن و تشخیص رهنمودهاى امام امت در هر عصرى از تاریخ اسلام نیاز به داشتن لیاقت و شایستگى بندگى كردن، دارد. حضرت سید الشهداء با جمعى از یاران وفادار و متعهد خویش وارد صحراى نینوا گردید تا عاشوراى حسینى را با شهادت خود بسازد، و این در قالب پیام الهى چندى قبل از تولدش به جدش حضرت رسول و مادرش حضرت فاطمه (علیها السلام ) نوید داده شده بود.
    شهادت سرور شهیدان و بزرگ مرد آزادگان بدست یزیدیان در واقع شكست لشكر كوفه و شام و نابودى و هلاكت مسببین این مظلوم كشى را نتیجه داشت، نه پیروزیشان را، حسین (علیه السلام ) پیروز مندانه نبرد كرد و پیروز مندانه شهید شد، و شهادتش، پیروزیش در آزمون درگاه احدیت بود. مگر نه اینكه چند نوبت در حین نبرد با اهریمنان كوفه و شام، از جانب فرشتگان عرش الهى و پریان و... برایش مدد و همیارى رسید ولى او با شهامت، شهادت را طالب بود. زیرا حسین (علیه السلام ) تسلیم مصلحت حق تعالى بود، فقط پیروزى بر یزیدیان برایش مفهومى نمى توانست داشته باشد، در حالى كه پیروزى در آزمایش حق تعالى را با شهادت خود مهیا كرد، و بر یزیدیان نیز پیروز گردید.
    یزیدیان بعد از شهادت سرور شهیدان و یاران با وفایش، خود را برنده و پیروزمند در جنگ انگاشتند، و وارث اموالى كه از خیمه هاى اهل بیت به غارت بردند، كه آن نیز جز مدتى كوتاه به آنان وفا نكرد و عملا سرنگون شدند، ولى حسین بن على (علیه السلام ) برنده و پیروزمند واقعى نبرد نینوا، استحكام اسلام را بهمراهى ایمانى براى جهانیان به ارث گذاشت، و مفهوم مسلمان مؤ من را به مسلمانان فهمانید، و نشان داد كه مؤ من چگونه باید تسلیم فرمان حضرت احدیت باشد. با به اسارت رفتن اهل بیت سیدالشهدا نوید آزادى به انبوهى از مردم داده شد، كه از قید اسارت افكار و عقاید پوچ یزیدیان رهایى یابند، و مفهوم واقعى اسارت و اسیر بودن را در یابند. در واقع به اسارت رفتن اهل بیت امام بعد از اتمام نبرد نینوا، در صحراى پر جوش و خروش كربلا، خونبهایى بود براى نشان دادن راه آزاد زیستن بشریت، و آن راه، مسیر درگاه حق تعالى پیمودن بود. آزاده بودن و آزادگى با حسین و ایمان حسینى اساس و معنى پیدا كرد، و اسارت حضرت زینب و دیگر اهل بیت یك آزادى بود. حضور زینب كبرى در بارگاه یزید و نداى حق طلبانه و دفاع از آزادى و خاندان نبوت، كه در واقع مفهوم بخشیدن به آزادى بود، بر اثر اسارت آنان توسط یزیدیان بود. اگر آنان در بند و اسیر نمى بودند، چگونه مى توانستند، در بارگاه یزید خطابه هایى مبنى بر آزادى و حقانیت بیان نمایند؟ در حالیكه این خطابه و بیانه ها، نه از بهر آزادى و رها شدن خود آنان بیان گردید، بلكه نجات و آزاد سازى مسلمین از بند اسارت به ظاهر مسلمانانى چون یزیدیان و دیگر طوایف عشرت طلب را نتیجه داشت.
    حضرت سجاد (علیه السلام ) حضرت زینب كبرى و ام كلثوم، فاطمه نو عروس و دیگر افراد اهل بیت مفهوم اسارت را در چنگ یزیدیان بودن، نمى دیدند، و با ایمانى استوار و دلى روشن، دلشاد از آن بودند كه در اسارت قهر باریتعالى نیستند، و مقامى والا و قلبى مملو از عشق خداوند مانع آن بودن كه در آزار و اذیت یزیدیان آنان را از پاى در آورد و اراده خویش را كه همیارى با خون سرور شهیدان، عباس علمدار، على اكبر و قاسم تازه داماد جوان و دیگر شهدا بود، را از دست بدهند.
    سرور آزادگان و دیگر شهداى عاشوراى حسینى، به علت ضعف در مقابل یزیدیان شهید نگردیدند، سبب قدرت فراوان در فهم مقدرات، حقانیت اسلام و وحدانیت عشق شهید شدند.
    حال این شهادت به ارمغان آورنده كدامین راز لوح محفوظ در صحراى محشر باشد از توان اندیشه من خارج و قلم از نوشتن آن ناتوان است.
    در مدح حسین بن على (علیه السلام )

    یارب این بارگه كیست، كه معمار ازل
    كرد تعمیر و ز نور ازلى داده حلل

    یارب این روضه چه روضه ست كه فرش حرمش
    خوانده نه كرسى اعلاى فلك را اسطل

    بهر دل خشت بنا، جدولى از سر تحریر
    گوئیا، آب بقا مى چكد از هر جدول

    خاك وى مشك فشان چون به چمن نفحه گل
    نهر وى، روح افزا چون به جنان جوى عسل

    خفته عیسى نفسى در وى، وین روضه اوست
    كه ز انفاس خوشش كور شفا یابد و شل

    كشته تشنه لب بادیه عشق؛ حسین
    آنكه بر دامن پاكش، نرسیده است خلل

    سیدى كامد، اولادگرامش هر یك
    رونق دین نبى بعد نبى مرسل

    بعد احمد، ز ولایت همه را مقصد، اوست
    اینكه گویند ولایت، ز نبوت افضل

    مرحبا، قدرت شاهى، كه ز وى مخفى ماند
    غزوه بدر و احد، دعوى صفین و جمل

    گلشن كرب بلا، طعنه زند جنت را
    تا ز گلهاى جنان ساخته بر جیب و بغل

    در شهادت، رقمش بهر شهادت بنوشت
    نام هفتاد دو تن، كاتب دیوان ازل

    همه نام آور و لشكر شكن و خصم افكن
    همه شیر اوژن و صاحبدل و گردنكش و یل

    كسب نور از حرم اوست كه هر شام و سحر
    ماه و خورشید فروزند، چراغ و مشعل

    خسروا، نسب قدر تو به گردون بى جاست
    با تو هر بى سرو پا را، نتوان یافت بدل

    چون پدر، جام شهادت، برضا نوشیدى
    آن، ز بن ملجم بى دین و تو از شمر دغل


    بخش اول: طلوع



    فصل اول: حركت امام حسین (علیه السلام )از مدینه



    پر شد ز دیو و دد، چو بیابان كربلا
    شد موسم خروج سلیمان كربلا

    بنوشت دست كاتب قدرت به نام او
    تعلیقه شهادت، فرمان كربلا

    صبح عزا، وتیره، بروز دهم دمید
    خیاط غم، درید گریبان كربلا

    زد چون خروس عرس، پر اندر صباح قتل
    جبریل گشت، مرغ سحر خوان كربلا

    كاى لشگر قلیل خلیل الله!الرحیل!
    راهى است، تا جنان، ز خیابان كربلا

    كافیست بهر آدمیان، حرز دیو بند
    حبل المتین حب سلیمان كربلا

    احباب شاه تشنه و اصحاب ابن سعد
    اعداى اهل كوفه و اعوان كربلا

    چون روبرو شدند به هم، خیل انبیاء
    بستند صف دو رویه، به میدان كربلا

    آندم، كه بر خورند به گرداب خون، به هم
    كشتى قوم طاغى، طغیان كربلا

    نبود بعید، جوهرى افتد، گر از قلم
    طغیان قوم نوح، ز طوفان كربلا


    ولادت امام حسین (علیه السلام )



    در تولد سرور شهیدان اقوال گونه گون وجود دارد.
    سرورمان حسین ابن على (علیه السلام ) دومین فرزند حضرت على (علیه السلام ) و فاطمه (علیها السلام ) كه درود خداوند عزوجل بر ایشان باد در سوم شعبان سال چهارم هجرت در خانه وحى ولایت چشم بر جهان گشودند (طبرسى / اعلام الورى ). درباره تولد حسین (علیه السلام ) روایات و اقوال متفاوتى وجود دارد:
    1-امام صادق (علیه السلام ) فرمودند: حسین ابن على (علیه السلام ) در روز عاشورا بدرود زندگى گفت و 57 سال داشت.
    2- علامه مجلسى (ره ) راجع به تاریخ ولادت و شهادت امام حسین (علیه السلام ) اقوالى بدینگونه ذكر مى كند.
    3- شیخ در تهذیب: ولادتش در آخر ربیع الاول سال سوم هجرت بود.
    4- مرحوم طبرسى در اعلام الورى: حسین (علیه السلام ) روز سه شنبه یا سوم شعبان سال چهارم هجرى ولادت یافت.
    5- شیخ مفید در ارشاد: پنجم شعبان سال چهارم هجرت.
    6- كشف الغمه: پنجم شعبان سال چهارم هجرت.
    7- شهید اول در دروس: آخر ربیع الاول سال سوم هجرت را نقل مى نماید. امام صادق (علیه السلام ) فرمود: چون فاطمه (علیها السلام ) به حسین (علیه السلام ) آبستن شد جبرئیل نزد پیغمبر (ص) آمد و عرض كرد: همانا فاطمه (علیه السلام ) پسرى به دنیا خواهد آورد كه امتت او را بعد از تو شهید خواهند كرد. فاطمه (علیه السلام ) در دوران باردارى خوشحال نبود و همچنان بود تا بعد از تولد آن حضرت، سپس امام صادق فرمود: در دنیا مادرى دیده نشده كه پسرى به دنیا آورد و خوشحال نباشد، زیرا از شهادت آن سرور شهیدان پیش آگاهى داشت و آیه درباره او نازل شد:
    و وصینا الانسان بوالدیه احسانا حملته اءمه كرها و وضعته كرها و حمله، و فصاله ثلثون شهرا حتى اءذا بلغ اءشده و بلغ اءربعین سنه قال رب اءوزعنى اءن اءشكر نعمتك التى اءنعمت على و على ولدى و اءن اءعمل صالحا ترضیه و اءصلح لى فى ذریتى اءنى تبت الیك و اءنى من المسلمین (احقاف / 15) " 1 "
    امام صادق (علیه السلام ) در مورد مژده باردارى فاطمه به حضرت محمد (ص) از طرف جبرئیل افزود: حضرت محمد (ص) فرمود: اى جبرئیل! سلام به پروردگارم، مرا به مولودى كه از فاطمه متولد بشود و امتم او را بكشند نیازى نیست، جبرئیل به آسمان بالا رفت و سپس فرود آمد و همان سخن را گفت، پیغمبر فرمود: سلام به پروردگارم مرا به مولودى كه از فاطمه متولد شود و امتم او را بكشند نیازى نیست، جبرئیل به آسمان بالا رفت و سپس فرود آمد و گفت: اى محمد پروردگارت به تو سلام مى رساند و تو را مژده مى دهد كه امامت و ولایت و وصایت را در ذریه آن مولود قرار مى دهد؛ فرمود: راضى گشتم، سپس نزد فاطمه پیغام فرستاد كه خدا مرا به مولودى مژده مى دهد كه از تو متولد مى شود و پس از من امتم او را مى كشند، فاطمه پیغام داد كه مرا به مولودى كه امت تو او را پس از تو بكشند نیازى نیست، پیغمبر پیغام داد كه خدا امامت و ولایت و وصایت را در ذریه او قرار داده، او هم پیغام داد كه من راضى گشتم.
    با وجود مقام والاى آن حضرت و راضى به رضاى پروردگار بودن و ادامه امامت از طریق آن مولودى نمى توان احساس مادر بودن را نادیده گرفت و براحتى از مساءله گذشت. فاطمه این جاودانه مادر تاریخ دوران باردارى و شیر خوارگى فرزند را به ناراحتى و ناخوشى گذراند، و هنگام از شیر گرفتنش سى ماهه بود. چون به چهل سالگى رسید از پروردگار در خواست كرد كه: مرا وادار كن تا نعمت تو را كه به من و پدر و مادرم انعام كرده اى سپاس گزارم و عملى شایسته كنم، كه پسند تو باشد. و همینطور درخواست شایستگى بعضى از فرزندانش را از درگاه ایزد منان كرد و دلیل این كار آن بود كه تمام فرزندان او بعد از او نمى توانستند امام باشند. و جز شیر مادر شیرى ننوشید (و گویند كه او را به خدمت حضرت محمد مى آوردند و آن حضرت انگشت ابهامش را در دهان او مى گذاشت و او باندازه ایكه دو سه روزش را كفایت كند مى مكید). از میان تمام مقدسین هیچیك شش ماهه متولد نشده اند مگر عیسى ابن مریم (علیه السلام ) و حسین ابن على (علیه السلام ).
    امام صادق (علیه السلام ) راجع به قول خداوند عزوجل فرمود: ابراهیم نگاهى به ستارگان كرد و فرمود: من بیمارم (الصافات /88) ابراهیم (علیه السلام ) با توجه به شرایط قرار گرفتن ستارگان، گفت من بیمارم از آنچه بر حسین (علیه السلام ) وارد مى شود.

    حركت از مدینه



    امام حسین در ماه شعبان سال 59 هجرى به مكه معظمه وارد گردید و مدت چهار ماه در آن مكان مقدس به عبادت خدا و ارشاد مردم بسر برد. در همین روزها چند نفر از مردم حجاز و بصره بملازمت آن حضرت مشرف گردیدند. آن حضرت اعمال حج را به اتمام نرسانیده و احرام بمعمره مفرده بست از این جهت كه شنید: یزید ابن معاویه خلیفه وقت عمر ابن سعد عاص را با سپاه بسیارى، در ظاهر به بهانه طواف كعبه، و در باطن براى مقتول كردن فرزند رسول خدا، به مكه فرستاده است. امام حسین در حقیقت به فرمان خدا و ظاهرا به ناچار براى اجراى عدالت و امر به معروف و نهى از منكر و جلوگیرى از اذیت و آزار اشرار و احقاق حق مظلومین بار سفر به سوى عراق بست. البته باید متذكر شد، كه حركت امام حسین از مدینه به سوى عراق (كوفه و كربلا) با دعوت نامه هاى اهالى كوفه كه انجام گرفته بود. امام در روز سوم ذیحجه سال شصت و یك هجرى یعنى در همان روز كه مسلم ابن عقیل پسر عمش شهد شهادت را از جام سعادت نوشید به سوى كوفه روان شد.
    روایت كرده اند كه: ابو محمد واقدى وزراره بن صالح به خدمت آن حضرت رسیدند و از سستى راءى و بى وفایى اهل كوفه سخنى چند بر زبان آوردند، اما امام با دست مبارك به آسمان اشاره نمود درهاى آسمان گشوده شد و عده بسیارى از فرشتگان به نزد آن حضرت فرود آمدند. پس امام فرمود اگر تقدیر و سرنوشتم بطریقى دیگر به جز این راه كه در پیش دارم رقم زده شده بود، با این سپاه فرشتگان با لشكر خصم مى جنگیدم، ولى یقین دارم كه از آن مكان شریف (صحراى كربلا) روح من به عالم قدس عروج خواهد كرد. در آن حال محمد حنفیه به خدمت امام رسید و بزبان حال عرض كرد:

    اى برادر، اى رخت تابنده ماه اهل بیت
    ما غریبان، بندگانیم و تو شاه اهل بیت

    مى شناسى كوفیان را، زین سفر بگذر مرو
    تیره گردد، زین سفر، روز سیاه اهل بیت

    چون محمد حنفیه التماس و خواهش را از حد گذرانید امام فرمود: در این باب فكر مى نمایم و ترا جواب مى دهم.
    روز دیگر فرا رسید و با طلوع آفتاب، امام حسین (علیه السلام ) فرمود بار بر شتران بستند و روانه راه شدند. محمد حنفیه بى تابانه به نزد امام آمد و دهانه مركب برادر را گرفت عرض كرد: برادر جان مرا وعده دادى، كه در باب ترك سفر تاءملى كنى و من غریب را مطلع نمایى! امام فرمود بعد از اندك زمانى كه از تو جدا شدم، جدم رسول خدا را ملاقات نمودم به من فرمود: اى حسین بیرون برو كه خدا دوست دارد كه ترا شهید ببیند.
    محمد حنفیه عرض كرد:

    براى كشته شدن مى روى به قربانگاه
    زنان سوخته دل را مبر بخود همراه

    اگر جناب تو، این فیض را طلبكار است
    براى اهل حرم این قضیه دشوار است

    على الخصوص، به زینب ضعیفه دلریش
    كه مرگ جد و پدر دید، و داغ مادر خویش

    خدا نكرده، مبادا سكینه خوار شود
    اسیر ظلم گروه ستم شعار شود

    امام فرمود: اهل حرم را البته با خود خواهم برد، چون خداى متعال مى خواهد زنان مرا اسیر و دختران مرا دستگیر ببیند. بعد از خداحافظى آن برادر با یكدیگر، عبدالله جعفر پسر عموى آن حضرت سه فرزند دلبند خویش را، كه محمد، عون و عبدالله نام داشتند همراه امام روانه نمود و به فرزندان خود سفارش بسیار بسیار كرد و از آنان خداحافظى نموده و برگشت.
    در لشكر امام حسین (علیه السلام ) عباس، ماه بنى هاشم به سمت پرچم دارى سرفراز گردید. مقدارى از راه را طى نكرده بودند، كه ناگاه یحیى برادر سعد بن عاص با لشكر بسیارى سر راه بر امام گرفتند، و مانع عبور آن حضرت به طرف عراق شدند. امام از فرمان یحیى سرباز زد اما آن شریر شرارت را از حد گذرانید و با سپاهش مانع عبور امام شدند، بناچار همراهان حضرت با لشكر به حالت جنگ صف آرایى كردند و تازیانه بسیار بر یكدیگر زدند، تا این كه سپاه امام بر آنان پیروز گردید و به راه خود به سوى عراق ادامه دادند. آن منافقان در هنگام مراجعت، فریاد كشیدند: اى حسین، از خدا نمى پرهیزى كه از میان جمعیت بیرون مى روى و تمامى مسلمانان را متفرق مى سازى! آن حضرت فرمودند: عمل من از من و عمل شما از شما. بیزارید از آنچه من مى كنم، و من بیزارم از عمل شما.
    پس از گذشتن از آن سپاه دشمن، به قافله اى برخوردند كه والى یمن تحف و هدایاى براى خلیفه، یزید ابن معاویه فرستاده بود آن حضرت اموال و هدایا را گرفت و فرمود: امام زمان به این هدایا سزاوارتر است. سپس از آن توقفگاه گذشته و چند منزل دیگر را هم طى كردند. امام به هر كه، مى رسید احوال كوفه و كوفیان را مى پرسید، مى گفتند دلهاى ایشان با تو است ولى شمشیرهایشان با بنى امیه است. چون در وسط روز به ناحیه ثعلبه رسیدند، آن حضرت به استراحت پرداخت، و به خواب رفت، كه ناگاه مضطرب و پریشان از خواب برخاست، و با حسرت به لشكر قلیل خود نگاه كرد و خصوصا به چهره هاى شش برادر خویش، و از اندوه مرگ قریب الوقوع عباس پنهانى آه كشید و به رخسار على اكبر نظر افكند و چنان گریست كه، آن نوجوان از پدرش علت گریستن او را سؤ ال كرد؟
    امام با ناله گفت: پدر تشنه جگرت فداى قامت دلجویت شود، هاتفى در خواب به من چنین گفت: چرا با شتاب به قتلگاه خود مى روید؟ عزیزم من به فكر مرگ خود نیستم، بلكه از قتل تازه جوان خویش مضطرب و پریشان خاطرم. مخصوصا براى تو على اكبر نوجوانم كه، حجله شادى برایت نبسته ام و لباس دامادى دربرت نكرده ام.
    على اكبر گفت: اى پدر بزرگوارم مگر بندگى ما در برابر خداوند حق نیست؟ و ما مگر خاك پاى قدمهاى تو نیستیم؟
    امام جواب داد: تو آگاه نیستى و پروردگار یكتا گواه و شاهد است، كه خصم ناحق است و ما بر حقیم و حق از آن ماست.
    على اكبر در جواب پدر گفت: اى پدر حق با ماست، از مرگ چه باك داریم. حضرت فرمود: اى فرزند سعادتمند، خدا ترا از من جزاى خیر دهد جزاك الله منى خیرا.
    امام از آن منزلگاه گذشته، در محلى به زهیر بن قین، بر خورد كه از مكه مراجعت نموده و با یاران در ناحیه اى چادر زده و مشغول چاشت خوردن بود، كه پیك حضرت امام حسین (علیه السلام ) در رسید و بدو گفت: اى زهیر فرزند رسول خدا ترا خواسته، زهیر دست از طعام كشید و لحظه اى درنگ نمود دیلم زوجه او گفت: امام ترا خواسته، چرا تاءمل مى نمایى؟ آن مرد پاك طینت به نزد امام آمد زهیر به چادر خود بازگشت، زوجه خود را طلاق داد و یاران خود را مرخص كرد و همراه امام روانه ملاقات سرنوشت گردید.
    آن حضرت با سپاه قلیل خود بهمراهى اهل بیت از آن منزل حركت نموده و چندین فرسنگ راه پیمود تا به ناحیه سوقه فرود آمد و در مكانى تنها نشست، كه ناگاه چشمش به مرد عربى افتاد كه از كوفه مى آمد، و هر عضوى از اعضاى او زبان به شكایت گشوده و با حال غمگین و چشم اشكبار چنین مى گفت:

    دیده سكان عرش از گریه شد جیحون، دریغ
    بى گنه شد شهریارى غرق خاك و خون، دریغ

    كاش! پیش از وى شدى، جسمم به خنجر چاك چاك
    بود وارون طالعم، زین طالع وارون، دریغ

    آه، از آن ساعت، كه شد آرایش دار بلا
    قامت موزون او، زان، قامت موزون، دریغ

    بى خبر باشد، پسر عمش حسین كز قتل او
    دشمنان گشتند، شاد و دوستان محزون، دریغ

    بى پسر عم شد حسین، اى روزگار سفله داد
    كوفه شد ماتم سراى مسلم، اى گردون دریغ

    امام اعرابى را پیش خواند و از احوال كوفه را پرسید، اعرابى گفت: به خدا سوگند از كوفه بیرون نیامدم، تا دیدم مسلم ابن عقیل و هانى ابن عروه را كشتند و سر هر دو را به شام فرستادند.
    امام از شنیدن خبر شهادت مسلم نامدار زار زار گریست و فرمود:انالله و انا الیه راجعون. و سپس به خیمه خویش رفت.
    مسلم را دخترى بود یازده ساله، او را به نزد خود خواند و در پهلوى خویش ‍ نشانید و دست بر سر و روى او كشید و او را نوازش كرد. دختر از این دلجویى مشكوك شد و به امام عرض كرد: اى مولاى من مرا نوازش یتیمانه نمودى، و امام شهادت پدر آنها را آشكار كرد كه ناگهان همراهان و خانواده مسلم فریاد ((وامسلما)) كشیدند و به سوگ نشستند. بعد از گریه بسیار، آن حضرت با ایشان در مورد بازگشت آنان، مشورت نمودند. فرزندان عقیل از بزرگ و كوچك گفتند: به خدا قسم ما باز نمى گردیم، تا خون مسلم را از دشمنان باز ستانیم، و یا مانند او شهید شویم.

    رسیدن امام حسین به كربلا



    آن بلا، كز انبیا و اولیا نزدیك شد
    باز بر فرزند شاه اولیا نزدیك شد

    تافتد، تنها میان دجله خون چاك چاك
    تا رود سرها، به نوك نیزه ها نزدیك شد

    تا شود، بى جرم در جنب فرات، از تیغ كین
    دست عباس على، از تن جدا نزدیك شد

    تا على اكبر شود، صد پاره در نزد پدر
    تا ز خون، قاسم به كف بندد حنا نزدیك شد

    تا كند در كربلا، از قتل فرزندان خویش
    مصطفى پیراهن طاقت، قبا نزدیك شد

    تا كند، گیسو پریشان، در بهشت جاودان
    دختر خیرالبشر، خیرالنسا، نزدیك شد

    تا بیفتد از هزار و نهصد و پنجاه زخم
    بر زمین، جسم شهید كربلا، نزدیك شد

    تا شود از تیغ و خنجر، شاه مظلومان حسین
    باگلوى تشنه مذبوح از قفا، نزدیك شد

    تا ز غل افكندن، اندر گردن زین العبا
    غلغل افتد در حریم مصطفى، نزدیك شد

    تا مه برج حیا، زینب میان قتلگاه
    همزمان گردد، به شمر بى حیا نزدیك شد

    تا شود، كلثوم بر جمازه عریان سوار
    شر برهنه، در میان اشقیا نزدیك شد

    تا به بزم ماتم سلطان مظلوم شوند
    مصطفى گریان، خدا صاحب عزا نزدیك شد

    هاتفى گفت: اى ذبیح الله ثانى، جهد كن
    وعده قربانى راه خدا نزدیك شد


    اتمام حجت امام با اطرافیان



    چون حضرت امام حسین (علیه السلام ) فرزند فاطمه زهرا بعد از طى فرسنگها راه و تحمل رنج و مشقت بسیار به سرزمینى كه از آن سرزمین ابدیتى ساخته شد یعنى سرزمین كربلا وارد شد، آن بزرگ سردار مقدس ‍ تاریخ یارانش را به نزد خویش فرا خواند و فرمود: اى مردم، قصد و نیت من در این سفر شهادت در راه خداست، و هر كه جز این هوایى در سر، و بجز شهادت تمنا و آرزویى در سر دارد من بیعت خویش را از وى برداشتم، به هر جایى كه مى خواهید بروید و آگاه باشید كه، كوفیان بى وفایى كردند و پسر عمم مسلم ابن عقیل را شهید كردند و از یارى ما دست كشیدند. عده اى از همراهان امام كه در پى طلب دنیا و یا شاید در طلب مقامى بودند، چون سخنان آن حضرت را شنیدند رویگردان شدند و پرچم بى وفایى بر افراشته و پیشوا و امام خویش را بى كس و تنها، در آن سرزمین ظلم در برابر لشكر انبوه دشمن یكه و تنها گذاشته، از امام و یارانش دور شدند، و به خانه هاى خود بازگشتند، و آن حضرت با نگاه حسرت بار نه براى از دست دادن یاران و سپاهیان بلكه، نداشتن سعادت كشته شدن در راه خدا و تولدى دوباره در كنار سرور آزادگان، آه سردى از دل پر درد كشیدند.
    امام حسین (علیه السلام ) از آن محل نیز بار سفر بست و به حركت خود ادامه داد. در راه فرزدق شاعر به پابوس حضرت شرفیاب شد و عرض كرد: یا ابن رسول الله چگونه به سوى كوفه مى روى؟ در حالى كه مردمش از بیعت تو برگشتند، و پسر عم ترا به شهادت رسانید امام فرمود: خدا رحمت كند مسلم را. اى فرزدق! آن چه مى گویى بر من مخفى نیست و دنیا اگر گرانبها و پرارزش باشد پس ثواب و پاداش الهى و سراى جاودان از آن گرانبهاتر است، و اگر بدنها براى مردن است، كشته شدن مرد به شمشیر در راه خدا نیكوتر، و اگر رزقها قسمت شده است، پس كم حرص بودن مرد در تحصیل رزق بهتر است، و اگر جمع كردن مال دنیا براى گذاشتن است، پس ‍ چرا باید مرد به جهت باقى گذاشتن مال و ثروت، خود را بخیل و حریص ‍ كند.
    چون امام از بطن عقبه با اصحاب و یارانش عبور نمود و در ناحیه اشرف بار گشودند، آن بزرگوار در هنگام سحر لشكر را فرمود، آب بسیارى برداشتند و روانه راه شدند.
    چون عبیداله بن زیاد از حركت امام حسین (علیه السلام ) مطلع گردید، از روى مخاصمت از كوفه بر سپاه فرمان داد تا راه امام را از چهار سمت ببندند، و یكى از یاران امام از روى حیرت و تعجب تكبیر گفت، امام حسین سبب تكبیر گفتن آن مرد را پرسید، یار تكبیر گو عرض كرد: نخلستانى به نظر مى آید، چون امام نیك نظر كرد بى اختیار گریست.
    همین كه پرچم سواران دشمن نمودار شد امام از اسب پیاده شد و فرمود: خیمه ها را برپا كنند، در آن هنگام حربن یزید ریاحى با هزار سوار از راه رسید و بر فرزند رسول خدا سلام كرد. حضرت فرمود: اى بنده خدا كیستى؟ حر جواب داد: مرا حر بن یزید مى نامند و از ملازمان پسر زیادم امام فرمود: اى حر به یارى ما آمده اى یا به جنگ ما؟ حر گفت براى مبارزه با شما آمده ام. حضرت فرمود:انا لله و انا الیه راجعون. چون فرزند ساقى كوثر، آثار تشنگى از آن لشكر مشاهده نمود، یاران را فرمود: كه آن لشكریان و چهار پایان ایشان را سیراب كنند.
    چون هنگام نماز فرار رسید، امام فرمود: كه فرزندش اذان نماز را بگوید. آن بزرگوار شیرین گفتار زبان به ذكر توحید ذوالجلال و درود بر پیامبر و آل او بلند كرد. امام مظلوم بعد از اتمام اذان فرمود اى حر اگر خواهى با لشكر خود نماز به جاى آور. حر عرض كرد، اى فرزند پیامبر:

    در اینكه سبط رسولى و مقتداى انامى
    در اینكه بر همه مخلوق جن و انس امامى

    برابرى به تو امروز، هر خسى نتواند
    خلیفه اى تو و انكار حق، كسى نتواند

    پس دوست و دشمن به آن برگزیده پروردگار اقتدا كرده، و به نماز ایستادند. امام بعد از نماز روى به ایشان آورد و گفت: اى مردم، من نیامدم به این كشور، مگر بعد از آنكه نامه هاى بسیار فرستادید و مرا طلبیدید... اكنون اگر راءى شما با نوشته مخالف است، بر مى گردم. مردم كوفه كه از لشكر حر بودند گفتند: ما از این نامه هایى كه مى فرمایى باخبر نیستیم، و ما از نزد ابن زیاد ماءموریم كه دست از شما بر نداریم و تا دروازه كوفه همراه شما باشیم. حضرت فرمود مرگ به شما نزدیكتر است از این اراده. سپس به یاران خویش فرمود، كه سوار شوید، و خود به قدرى كه اهل بیت را بر كجاوه ها نشانیدند، ایستاد و سپس سوار شد و اصحاب را دستور داد كه برگردید، چون اراده بازگشت نمود لشكر حر برسر راه او آمده و از بازگشت ایشان ممانعت كرد.

    از محمل اهل بیت افگار
    بر خاست فغان ز بیم اشرار

    چون اهل حریم بى پناهش
    اطفال صغیر بى گناهش

    از قید غم، آرمیده بودند
    هرگز، دشمن ندیده بودند

    پرورده همه، به عزت و ناز
    نشنیده زكس، بلند آواز

    آنروز، ز بى حیایى، خصم
    دیدند، چو ترك تازى خصم

    بیچاره زنان، اشك ریزان
    اطفال حزین، ز خوف لرزان

    مى گفت سكینه ستم كش
    كاى عمه به بین مرا مشوش

    اى روز تو هم، چون روز من شب
    اى عمه مستند، زینب

    اعدا، سر قیل و قال دارند
    در دل هوس قتال دارند

    من طفلم و بى قرار و نومید
    زین قوم بسى هراس دارم

    امام فرمود: اى حر، اراده تو چیست؟ حر عرض كرد، كه اجازه جنگیدن با ترا ندارم، اما ماءمورم كه ترا نزد عبیداله فرزند زیاد ببرم. حضرت فرمود: به خدا قسم كه از تو پیروى نخواهم كرد حر گفت به خدا قسم، كه من نیز از تو دست بر نمى دارم.
    حر عرض كرد: اى فرزند رسول خدا، به راهى برو كه ترا به مدینه برساند و نه به كوفه، تا باشد، انصاف میان من و تو، و من چگونگى را به امیر عبیداله بن زیاد مى نویسم، شاید كار طورى واقع گردد كه من با شما كه فرزند رسول خدایى گرفتار جنگ نشوم.
    بدین سان آن دو سپاه برابر یكدیگر به راه افتادند، كه ناگاه اسب امام از رفتن باز ایستاد، و حضرت هر چند سعى نمود كه اسب را به حركت در آورد، نتوانست لذا امام اسب دیگرى را سوار شد و بعد از كوشش بسیار آن اسب هم گام از گام بر نداشت گویى بر زمین میخكوب شده بود.

    ورود به نینوا



    چون به زمین بلا، قافله غافل رسید
    موج سرشك فرات، تا لب محمل رسید

    كرد شه انس و جان در لب آن شط مكان
    بسكه رسل شد روان، بسكه رسائل رسید

    ناقه ز رفتار ماند به یار به منزل رساند
    قطع منازل گذشت، طى مراحل رسید

    باد نفاق عراق، تارك حیدر شكست
    بهر شهیدان دین، مژده قاتل رسید

    گیسوى زینب ز خون، در هم و آشفته شد
    بازوى كلثوم را قید سلاسل رسید

    آن حضرت در تاریخ دوم ماه محرم سال شصت و یكم هجرى به سرزمین كربلا وارد شد. چون آن امام بزرگوار وارد صحراى هولناك گردید، پرسید این سرزمین را چه نام است؟ گفتند: نینوا، فرمود نامى غیر از این دارد؟ گفتند بلى ((شاطى الفرات )) خوانندش. حضرت فرمود: شاید نام دیگرى هم داشته باشد، گفتند بلى كربلا گویند، حضرت همینكه نام كربلا را شنید آهى كشید كه سرزمین كربلا بر خود لرزید پس رو به آسمان كرد آه كشید و از اسب پیاده شد، همینكه پاى فرزند فاطمه زهرا (علیها السلام ) به خاك كربلا رسید، غبار زردى از آن خاك هولناك برخاست و به رخسار آن حضرت نشست و موهاى سر و صورت ایشان گرد آلود شد.
    هنگامى كه ابن زیاد از ورود آن جناب به سرزمین ((ماریه )) مطلع شد، نامه اى به خدمت امام نوشت كه یزید به من نوشته است، كه بیعت از تو بگیرم، یا با تو محاربه كنم، امام نامه را خواند و بر زمین انداخت، نامه رسان جواب نامه را خواستار شد حضرت فرمود نامه او را نزد من جوابى نیست و عذابى الهى بر وى لازم گردیده است.
    فرزند فاطمه حضرت حسین بن على (علیه السلام ) در سرزمین كربلا خیمه هاى اهل بیت طهارت را بر پا نمودند و از آن خاك، خاك معطر مقدسى ساختند. سپاهیان كافر كوفى در چند روز پى در پى براى جنگ با فرزند رسول خدا مى آمدند تا به روایتى در حدود صد هزار نفر به سركردگى عمر بن سعد تا روز ششم ماه محرم همان سال در آن صحرا جمع شدند، و اولین حیله مكارانه اى كه به كار بردند آب رود فرات را بر روى وى بسستند.
    در روایتى آمده كه آن حضرت، اهل قادسیه و سایر اعرابى را كه مالك زمین كربلا بودند، به نزد خود طلبیده، و آن زمین را به مبلغ گزافى خریدند، و براى دفن شیعیان در آن خاك و مجاور آن حرم مطهر، وقف نمود. امام حضرت عباس آن پرچم دار سپاه خود در كربلا را طلبید و فرمود: برادر جان، اهل بیت تشنه اند و این صحراى خونخوار و بى رحم بسیار گرم است

    هوا گرم است چون صحراى محشر، خوف لشكر هم
    كبابند از عطش، اصحاب من، آل پیمبر هم

    خروش العطش بشنو، برادر گوش دل واكن
    تو سقاى سپاه تشنه كامى، آب پیدا كن

    حضرت عباس است اطاعت بر دیده، نهاد و با سى سوار و بیست پیاده روانه فرات شدند. عمر و بن حجاح كه با پانصد نفر ماءمور آب فرات بودند، مغلوب آن جوان شجاع گردید، و آن تشنه سقاى سپاه تشنگان، بیست مشك پر از آب كرده به خدمت امام آورد. اما بعد از مدتى مجددا تشنگى بر آن غالب شده و لب به شكایت از تشنگى به نزد امام گشودند، ایشان از خیمه به طرف قبله حركت كرد و فرمود: این زمین را بكند، زمین را كندند چشمه اى گوارا نمودار شد. امام فرمود: اى یاران وفادار من هر قدر آب مى خواهید بردارید و چهار پایان را نیز سیراب كنید، كه توشه آخرت شماست و لباسهاى خود را بشویید كه كفنهاى شما خواهد بود. پس از استفاده از آن آب، ناگهان چشمه ناپدید شد و دیگرى اثرى از آن دیده نشد.
    چون روز هشتم محرم رسید امام لشكر دشمن را مصمم به بى حرمتى در باب مخالفت دید، پس ابن سعد را طلبید و با على اكبر، ابن سعد، با حفص ‍ خود و غلامى در میان دو لشكر خلوت نمودند حضرت فرمود: اى ابن سعد آیا با من جنگ مى كنى و مى دانى من كیستم و جد و پدر من كیستند؟

    منم، كه جد كبارم، محمد عربى است
    به من ستم ز عرب، منتهاى بى ادبى است

    منم، كه تكیه گهم، دوش مصطفى بوده ست
    حسین منى، انا من حسین فرموده است

    مرا على پدر است و حسین برادر من
    بتول دختر پیغمر تو، مادر من

    از این چه سود، كه گوید: امیر لشكر باش
    بیا به من، در دو كون شرور باش ‍

    عمر بن سعد عرض كرد:یا ابا عبدلله، مى ترسم خانه مرا خراب كنند و مزرعه مرا بگیرند.
    حضرت فرمود: من از مال خود براى تو خانه اى بنا مى كنم، به جاى مزرعه ات بهترین مزرعه را در سرزمین حجاز به تو مى دهم. ابن سعد كه مطرود درگاه پروردگار بود، سر به زیر انداخت و گفت از عیال خود مى ترسم. حضرت روى مبارك را از او گردانید و فرمود: خدا ترا در لباس ‍ خوابت بكشد، و امیدوارم كه بهره اى از مال دنیا نبرى و از گندم عراق سیر نخورى. آن منافق از روى تمسخر گفت: اگر گندم نباشد، جو هم مى توان خورد.
    روایت شده كه روز پنجشنبه نهم محرم، شمر ذى الجوشن با چهار هزار سرباز به لشكر ابن سعد ملحق شد و نامه اى از ابن زیاد كه خود آورده بود به ابن سعد داد.
    مضمون نامه چنین بود: اى ابن سعد، شنیده ام كه حسین در صحرا چاه مى كند، ترا به چاه نافرمانى من نیفكند، و تو نیز با وى مصاحبت دارى. اگر همین امروز اقدام به جنگ با وى كنى كه بسیار خوب، والا سردارى لشكر را به شمر واگذار.

    شمر چون پاى در آن وادى خونخوار نهاد
    تازه داغى به دل احمد مختار نهاد

    باب شد، شیوه مظلوم كشى در عالم
    این بنایى است كه آن كافر غدار نهاد

    ابن سعد عذاب ابدى و عقاب سرمدى را بر گزید و گفت: اى شمر خدا ترا نیامرزد، نگذاشتى میان یزید و فرزند فاطمه به صلح انجامد. سپس آن ملعون طرف راست (میمنه ) و سمت چپ (میسره ) و قلب و جناح و كمینگاه لشكر نامسعود را بیاراست و شمر را سر كرده پیادگان كرد.
    چون مادر حضرت عباس و عثمان فرزندان امیرالمؤ منین با شمر از یك قبیله بودند، شمر نزد لشكرگاه سیدالشهدا آمد و فریاد كرد: كجائید خواهر زادگان من؟ پس عباس با دو برادر خویش جواب دادند آن ظالم عباس را عباس را مخاطب قرار داده، عرض كرد:

    كه اى ز تیغ تو ابطال را به سینه هراس
    نهنگ صولت دریاى پر دلى، عباس

    تو شیر بیشه ایجادى اى سعادتمند
    كجا رواست كه باشى اسیر رو به چند

    فتادن قد سرو بر زمین حیف است
    به خون طپیدن این جسم نازنین حیف است

    مرا به مادرت اى شاهزاده اعظم
    قرابتى است كه هستیم هم قبیله هم

    اگر تو كشته شوى تا به حشر من خجلم
    ز مادر تو و ز اهل قبیله منفعلم

    تو در امان یزیدى ز غصه دل مخراش
    بیا به لشكر ما پشت لشكر ما باش ‍

    پرچمدار سپاه دین حضرت عباس چون امان یزید را از شمر از خدا بى خبر شنید، فرمود: اى بى خبر لعنت خدا بر تو، و امان نامه ات باد، تو تظاهر به شرمسارى از مادر من مى كنى و چنان عمل مى كنى كه انگار از فاطمه زهرا شرم ندارى.

    مگو! برادر نام آور حسین منم
    غلام حلقه به گوش حسین منم

    كسى دخیل تو بیدادگر نمى گردد
    غلام بى سبب از خواجه بر نمى گردد

    مگو ز كشته شدن كاین عمل سعادت ماست
    مرا ز قتل مترسان كه عادت ماست

    مزن بهرزه دم از بى وفایى عباس
    ز گفته لال شو اى كافر خدانشناس ‍

    اگر حسین شود كشته، اى لعین غیور
    بهمره جسدش زنده مى روم در گور

    مده فریب كه عباس صید هر خس نیست
    زبان ببند كه شاهین شكار كركس نیست

    بعد از شنیدن جواب مخالف میل، از عباس و ماءیوس شدن از همگامى او با شمر، لشكر مخالف از جا حركت كرد و رو به لشكر امام غریب نهاد. حضرت عباس از ایشان سبب شورش و حركت را پرسید، گفتند ماءموریم كه امروز شما را به نزد عبیدالله بن زیاد ببریم، یا با شما جنگ كنیم. حضرت عباس فرمود: صبر كنید، تا پیغام شما را به امام خود برسانم، پس آن جناب رو به چادر خلوت فرزند ابو تراب حسین بن على (علیه السلام ) نهاد. در آن لحظه امام سر به زانو گذاشته و در خواب بود و حضرت زینب بر بالین او مى گریست چون صداى شورش خصم را شنید ناچار آن بزرگوار را از خواب بیدار كرده و چنین عرض كرد: اى برادر، لشكر شورش كرده با امام در حال گفتگو بود كه عباس وارد خیمه برادر شد و آن چه را كه از لشكر دشمن شنیده بود براى برادرش امام حسین بازگو كرد. امام حسین به عباس فرمود: برو به ابن سعد خبر بده امشب را كه شب جمعه است، از جنگ خوددارى كند تا فرایض شب جمعه را به جا آوریم و فردا ما آماده جنگ هستیم. ابن سعد از میان سپاه فریاد كرد: كه امشب حسین و یارانش را مهلت دادیم، چون فرزند فاطمه زهرا آن شب را براى عبادت پروردگار مهلت یافت، فرمود: تا خیمه هاى اهل بیت را متصل و نزدیك به هم برافراشتند و طناب خیمه هاى عصمت و طهارت را در میان یكدیگر كشیدند و راه رفت و آمد را از میان خیمه ها مسدود كردند و خندقى اطراف چادرها حفر نمودند كه راه جنگ و جدال از یك طرف باشد.
    ویرایش توسط يادشهيد : 21-12-2011 در ساعت 23:21

  2. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    نوشته ها
    Many

     

    حرز امام جواد

     

  3. #2
    اخراج شده يادشهيد آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2011
    نوشته ها
    3,189
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    فصل دوم: شب عاشورا، شب وداع


    شب قتلست و امشب عرش را بنیاد مى لرزد
    دو ملك و نه فلك وامانده از اوراد مى لرزد

    شب قتلست و امشب تا سحر ز اندیشه فردا
    دل زینب چو صید اندر كف صیاد مى لرزد

    شب قتلست بادا باد مى گویند جانبازان
    غریبان را دل از تشویق باداباد مى لرزد

    شب قتلست و مشكل باشد امشب راز دل گفتن
    كه طفلان را ز خوف اندر گلو فریاد مى لرزد

    شب قتلست و داند جبرئیل این ظلم از امت
    بعید، اما چو بید از فرط استبعاد مى لرزد

    شب قتلست در پاى پدر زین العبالرزان
    بلى چون سایه كز شاخى به خاك افتاد مى لرزد

    شب قتلست كلثوم از یزید و شمر مى نالد
    از آن نمرود مى ترسد از آن شداد مى لرزد

    شب قتلست مى گوید سكینه با پدر هر دم
    كه سر تا پایم از اندیشه بیداد مى لرزد

    شب قتلست و امشب نو عروس از حجله قاسم
    گرفته دامن داماد و چون داماد مى لرزد

    شب قتلست و زین العابدین از ضعف بیمارى
    چو مظلومى به زیر خنجر جلاد مى لرزد

    شب قتلست خواهد خون چكاند ((جوهرى )) از دل
    ولیكن خامه اش ‍ چون نشتر فصاد مى لرزد

    در شب عاشورا نه تنها انسانهاى متعهد بلكه پرندگان نیز كه گویا بر واقعه روز عاشورا پیش آگاهى داشتند نگران از اتفاقى ناگوار، زانوى غم به بغل گرفته و مى گریستند. آن عاشقان شاهد محبت چنان از جام شهد شهادت وارادت به پروردگار سرمست بودند، كه به شوق نوید وصال، آن شب خواب به چشم ایشان نیامد و حتى بعضى از یاران لطیفه مى گفتند و خوشحال و سرمست و شادمان به امید رسیدن فردا بودند.
    فرزند زهراى مرضیه در آن شب برادران و عموزاده ها و سایر اقوام و اصحاب جان نثار وفادار خویش را دور خود جمع نمود و فرمود: به راستى كه من یارانى از یاران خود وفادارتر ندیدم. همانطور كه مى بینید بلا بر من نازل شده است، بیعت خود را از شما بر مى دارم و شما را مرخص مى كنم، اكنون كه سیاهى شب روشنایى روز را فرا گرفته است، به هر كجا كه مى خواهید بروید، این قوم چون مرا بیابند با دیگرى كارى ندادند.
    عباس و اولاد مسلم بن عقیل و بعضى دیگر از اقوام و یاران برخاسته و وفادارى خود را اعلام كردند و چنین گفتند: ((اى عزیز روح و روان پیامبر، بر زندگانى دنیا بعد از تو لعنت باد)) برادران همه یكباره گریه سر دادند و زبان به عجز و لابه گشودند و با گریه و زارى گفتند: اگر قبول كنى ما بر درگاه تو بنده و خدمتگزاریم و دیگرى ملتمسانه گفت: من پسر عموى تو نیستم، بلكه تو سرور من هستى و من خادم خانه زاد توام. هر كدام از یاران و نزدیكانش به طریقى در برابر آن بزرگوار اظهار بندگى و خاكسارى و جان نثارى كردند و نیز اصحاب وفادار و یاران جان نثار، هر یك از جا بر خاسته اظهار اخلاص و جانفشانى نمودند. از آن جمله مسلم ابن عوسجه عرض ‍ كردند: كه اى سید و مولاى من، به خدا قسم اگر بدانم كه هزار مرتبه كشته مى شوم و پس از كشته شدن مرا مى سوزانند و خاكستر مرا بر باد مى دهند، از تو مفارقت نمى كنم.
    زهیر بن قیس عرض كرد: اى فرزند رسول الله، اگر دنیا همیشه براى ما باقى مى ماند هر آینه شهادت در ركاب ترا بقاى ابدى دنیا بر مى گزیدم، در حالیكه زندگانى دنیا چند روزى بیش نیست. بریر بن خضیر گفت: فداى تو شوم، خداوند بر ما منت نهاده كه در حضور تو جهاد كنیم و اعضاى ما پاره پاره شود، و جد تو شفیع ما باشد.
    هر یك از آن جوانمردان از این گونه سخنها بسیار گفتند.

    یكى گریست كه جان را چه قدرى و چه وجودى
    ز جان عزیزترى گر بدى نثار تو بودى

    یكى از یارانش به پاى وى افتاد، بوسه داد و فغان كرد كه بى تو زندگى نتوان كرد.
    جمعى دیگر از همراهان ضعیف الایمان كه زندگى دنیوى را بر سعادت ابدى اختیار كردند، بر مركبان خویش سوار شده رفتند. آن حضرت بى وفایى ایشان را ملاحظه نمود و فرمود: اى دنیا پرستان و بندگان دنیا دین شما تنها بر زبانهاى شماست، نه بر قلبهایتان، شمایید كه آخرت را به نفع زندگى دنیا مى فروشید، بروید! كه زندگى دنیا بر شما ارزانى باد.
    چون آن امام بزرگوار، خاصه یاران خود را در وفادارى ثابت قدم یافت، فرمود: اكنون كه شما در محبت و وفادارى نسبت به من ثابت قدم هستید! پس نگاه كنید منازل و قصرهاى خود را در بهشت. امام با دست مبارك خود اشاره فرمود:

    برداشت پرده را ز پس پرده حجاب
    حور و قصور خلد عیان شد چو آفتاب

    بر هر یكى نمود كه این قصر جاى تو است
    این حور و این قصور كمین خونبهاى تو است

    یاران از مشاهده این حال چنان به شوق وصال بهشتیان، آغوش جان گشودند و به نحوى دل از دست دادند، كه آن شب، كه نمونه اى از صبح محشر بود، آن عاشقان را شب دراز هجران مى نمود؛ هر یك به منزل خویش رفتند، تا خویشان را وداع و پروردگار را عبادت نماید. آن حضرت نیز به خیمه خلوت خویش در آمد تا بعد از اداى نماز شب، اسلحه و آلات جنگى خویش را آماده و در صورت نیاز اصلاح نماید.
    امام زین العابدین فرماید: من در آنشب بسیار بیمار بودم و عمه ام زینب به پرستارى من مشغول بود. پدرم در خیمه دیگر نشسته و جون (آزاد كرده ابوذر غفارى ) به خدمت آن بزرگوار سر گرم بود كه شنیدم پدرم مى فرماید:

    یا دهر اف من خلیل
    كم لك با لاشراف و الاصیل

    من طالب و صاحب قتیل
    و الهر لا یقنع بالبدیل

    و كل حى سالك سبیل
    و منتهى الامر الى الجلیل

    (اى دنیا دون، اف بر تو و آیین تو، كشتن بزرگان شیوه دیرین توست. صاحبان حقیقى رفتند در حالیكه از جهان بهره اى نبردند و هرگز براى كسى به قتل و مرگ دیگرى راضى نمى شوى از طى كردن این راه هیچكس بى نیاز نیست و بازگشت كارها به جانب خداوند است و بس )
    چون این اشعار را از پدرم شنیدم، دانستم كه بلا نازل شده مرض بر من غالب گردید و حالت من تغییر كرد، اما بواسطه پریشان حالى خانمها و رقیق القلب بودن آنان صبر كردم. عمه ام زینب طاقت نیاورده، معجر از سر كشید و پاى برهنه به خیمه آن حضرت دوید و عرض كرد:
    برادر جان: سخنانى كه امشب بر زبان آوردى، زبان حال كسى است كه از خود ماءیوس باشد. آن حضرت فرمود: چه كنم! اگر مرا به حال خود مى گذاشتند، خویشتن را به مهلكه نمى افكندم. زینب عرض كرد: مادرم فاطمه و پدرم على و برادرم حسن از دنیا رفته اند، اى یادگار از دنیا رفتگان و پناه بازماندگان، ما را از خود ناامید مى گردانى؟
    امام با سخنان شفا دهنده اى خواهر دردپرورده خود را تسكین و تسلى داد، اطفال و زنان را دور خود جمع نمود، یك یك را وداع گفت و دست مرحمتى كه همه ایام بر سر یتیمان و بى كسان مى كشید، بر سر و روى فرزندان خود كشید و با توجه به موقعیت زمان و مكان فرمود:

    ز هر سو بسته تا باشد به سوى دوست راه من
    امید من ز عالم قطع كرد امیدگاه من

    شما را در طفولیت به غربت در چنین جایى
    پریشان مى گذارم طفلهاى بى گناه من

    یتیمى زود از بهر طفلانم نمى دانم
    پس از من چون كنند طفلان بى پشت و پناه من

    از وداع كردن آن حضرت با اهل بیت اطهار، خروش و فغان از زمین آسمان بلند شد. آن بزرگوار بعد از خداحافظى از اهل حرم، روى نیاز به درگاه بى نیاز آورده، غرق در دریاى عبودیت گردید

    شد در شب قتل، شاه شهیدان
    گرم عبادت، با چشم گریان

    كه خم به تعظیم در خدمت دوست
    گه راست چون سرو در باغ ایمان

    هم در نوافل مشغول زارى
    هم در تهجد سرگرم افغان

    گه در قیامى با عرش همدوش
    گه در سجودى با خاك یكسان

    گه بر تظلم بر حضرت دوست
    گه در تضرع در نزد جانان

    مى گفت یا رب با تو ز اول
    در عالم ذر بستیم پیمان

    گر بر سر من شمشیر بارد
    از دست اعداء از جنگ عدوان

    اما كبابم بر عترت خویش
    چون بى پناهند در این بیابان

    درد یتیمى، رنج اسیرى
    اندوه غربت بیداد عدوان

    با كثرت غم مشغول ماتم
    فریاد رس كم محنت فراوان

    یا رب چو فردا ریزند اعداء
    در خیمه یكسر با تیغ بران

    تاراج گشتن صعب است و مشكل
    از جان گذشتن سهل است و آسان

    پس آن بزرگوار، در آن شب ساعتى را به عبادت و لحظاتى را به وداع اهل بیت رسالت و زمانى را به اصلاح اسلحه حرب و دمى را به گریه و زارى به سر برد و سفارش اطفال كوچك را به بزرگتران مى نمود.
    چون صبح نامیمون آن روز دمید، هاتفى ندا داد كه: یا خیل الله اركبوا. ((اى لشكر خدا سوار شوید.))
    از شنیدن این كلام، ام كلثوم سراسیمه به نزد امام آمد و عرض كرد: برادر، شنیدى نداى هاتف را امام فرمود: آرى شنیدم و عجیب تر از این، هم دیدم. ساعتى قبل از این مرا خواب در ربود در واقعه اى دیدم كه چند سگ بر من حمله كردند، در آن میان سگ ابلقى بیشتر از سگان دیگر مرا مى درید، گمان مى كنم كه قاتل من به مرض برص گرفتار باشد.
    سپس آن بزرگوار در نهایت سوز و گداز، اذان نماز گفت، اصحاب جمع شده از قحطى آب براى عبادت پروردگار، تیمم كردند.

    ز قحط آب تیمم به خاك مقدم تو
    تیممى است كه بر صد وضو شرف دارد

    فرات نیست به از چشم ما كه مى گرید
    به چشم آب گل آلود جو شرف دارد؟

    آن حضرت بعد از به جا آوردن نماز و عبادت معبود یگانه، هنوز مشغول دعا بود كه صداى طبل جنگ از لشكر مخالف بلند شد. امام اصحاب را فرمود سوار شوند و خود براى اتمام حجت عمامه رسول خدا بر سر و عباى آن سرور را بر دوش افكند و بر اسب مخصوص وى سوار شد، در مقابل آن سپاه كفر رفت و فرمود: اى مردم، آیا نمى دانید كه من پسر دختر پیامبر آخر زمانم، و پدر من حیدر كرار است كه دین را كامل گردانید؟ آیا من تغییر سنت یا شریعت، یا تبدیل دین خدا كرده ام؟ اى مردم، حلال پیغمبر را حرام، یا حرام او را حلال نموده ام؟ اى اهل كوفه و شام! منم آن حسینى كه رسول شما مكرر مرا مى بوسید و مى فرمود: حسین منى و انا من حسین اگر باور ندارید و نشنیده اید از جابر انصارى و ابو سعید خدرى و سهل ساعدى و زیدبن ارقم و دیگر صحابه كه در حیاتند، بپرسید...
    آن سپاه كفر یك صدا فریاد كشیدند: راست مى گویى و ترا تكذیب مى كنیم. به روایتى دیگر آن امام بزرگوار فرمود: اى شیث بن ربعى و اى یزید بن حارث شما به من ننوشتید؟

    كه صحراهاست سبز و میوه در بار
    جهان گردیده اینك رشك گلزار

    گذر كن سوى این كشور خدا را
    كه اكنون مقتدایى نیست ما را

    لواى نصرت اسلام بر پاست
    موالى مستعد لشكر مهیا است

    پشیمانید گر از این تمنا
    گذاریدم كه برگردم به بطحا

    قیس بن اشعث فریاد كرد: كه اى پسر ابوتراب، اكنون این سخنان سودمند نیست دست از محاربه بردار و كمند بیعت عموزادگان خویش در گردن نه كه ایشان اراده بدى نسبت بدان جناب ندارد. آن حضرت فرمود: ((معاذالله )) مبادا آن روز كه خویش را به دست منافقان دهم و كمند بیعت فاسقان بر گردن نهم. لذا آن حضرت عنان اسب برگردانید و فرمود: حجت را بر شما تمام كردم، و بجز جهاد با دشمنان چاره ندارم و با عده كمى از بزرگواران آماده كارزارم. در همان لحظه عمر سعد تیرى بر كمان نهاد و گفت: اى لشكر، گواه باشید، كه اول تیر به سوى فرزند فاطمه زهرا را من انداختم از بى شرمى آن مرد شرور بقیه افراد لشكر نیز جرى گردیده، امام مظلوم و یارانش را تیر باران كردند.

    یكى زد آتش كین بر در سراى رسول
    یكى نكرد ترحم به دختران بتول

    یكى ز كشتن محسن شرار كین افروخت
    یكى سرادق عصمت ز آل احمد سوخت

    یكى لگد به در خانه پیغمبر زد
    یكى به سینه اصحاب تیر تا پر زد

    امام در این هنگام فرمود: خندقى كه بر اطراف خیمه هاى اهل بیت كنده بودند، پر از هیزم كرده آتش زدند، تا راه جنگ و جدال از یك جهت باشد و بتواند خیمه ها را از هجوم لشكر كفار محافظت كنند.

    فصل سوم: شهادت حر ریاحى و جمعى از یاران امام



    چون خداوند از دو حرف ((كن ))صلایى آفرید
    از صلایى در خور قدرت بنایى آفرید

    قلب را گنجینه خواند و نفس را بر وى گماشت
    بر سر گنج محبت اژدهایى آفرید

    چون بلا را از براى امتحان ایجاد كرد
    انبیایى خلق كرد و اولیایى آفرید

    انبیا هر یك به دردى مبتلا گشتند لیك
    ذات بى چون بهر هر دردى دوایى آرید

    گلشنى در قعر آتش بهر ابراهیم ساخت
    اژدهایى بهر موسى از عصایى آفرید

    تا شود بر خلق ظاهر رفعت و شاءن حسین
    شمر بى شرم و یزید بى حیایى آفرید

    در عزاى شاه دین گردید خود صاحب عزا
    آنكه اندر هر عزا صاحب عزایى آفرید


    طلوع عاشورا، طلوع حر



    خورشید صبح عاشورا، سر برهنه و گریبان چاك و گلگون چهره از مشرق ماتم اندوهناك طلوع كرد و درهاى صلح میان لشكر اسلام و نفاق بسته شد، هر دو سپاه عزم ستیز صف آرایى كردند لعنت خدا بر بى رحمى لشكر ظلم و ستم كه در مقابل سپاه قلیل حضرت سیدالشهدا، انبوهى از بى خبران و رانده شدگان درگاه الهى طبل جنگ را به نوازش در آوردند، و یاران فرزند برومند رسول خدا كه عده قلیلى بودند، در مقابل آن سپاه بى حساب مژگان وار در پیش چشم آن بزرگوار در صف به عزم جان نثارى كمر همت بستند و در نبرد هر یك بر دیگرى سبقت مى گرفتند.
    در آن هنگام حر ریاحى از صف لشكر مخالف اسب تازان در مقابل عمر سعد آمد و گفت: یا ابن سعد بنظر مى رسد كه درهاى صلح را بسته مى انگارى، و كمر به جنگ بسته اى و امت پیامبر را دشمن مى شمارى و با فرزندش خیال ستیز و جدال دارى؟
    حسین، زاده زهراست، این چه بى ادبى است.

    مگر نه اختر برج هدایت است حسین
    مگر نه زاده شاه ولایت است حسین

    مگر نه فاطمه را زینب كنار نبود
    مگر به دوش رسول خدا سوار نبو

    ابن سعد با خشم فریاد كرد: قرابت حسین را با رسول خدا مى دانم و در نجابت او حرفى به جز نیك نمى دانم، اما چه باید كرد، كه امیر تو به صلح رضا نمى دهد، من هم چون نظر به فرمان ایالت وى دارم ناچار به جنگ هستم.
    حر چون معنى كلام ابن سعد را فهمید، به جاى خود برگشته، قره بن قیس را گفت: اسب خود را آب داده اى؟ گفت: نه، نداده ام و حال هم نمى دهم. چون حر خود تشنه زلال جاوید بود، تشنگى آب را بهانه كرده با على پسر خود و قره غلام سعادتمند خویش مركب بر انگیخت و آهسته آهسته رو به لشكر مظلوم كربلا كرد. در آن حال مهاجرین اوس از مقابل حر گذشتند، آن جوانمرد را لرزان و هراسان دیدند اوس گفت: اى حر من ترا شجاعترین مرد عرب و عجم مى دانم، و در هیچ معركه اى ترا ترسان و خائف ندیده ام؟ ترا این چه حال است؟ حر گفت: اى مهاجر، نه هراسان از میدان جنگم، بلكه خود را در انتخاب دو میدان جحیم و جنت مردد مى بینم! این بگفت و مردانه اسب تاخت و گفت: ((جنت را اختیار كردم )) پس به نزد سرور شهیدان آمده، دستهاى خود را بالا گرفت و گفت: اى پروردگار توبه نمودم، توبه مرا قبول كن كه دلهاى دوستان تو و اولاد پیغمبر ترا ترسانیدم! سپس ‍ گفت ((السلام علیك یا ابن رسول الله ))
    حضرت فرمود: علیك السلام اى آزاد مرد، خوش آمدى. اما حر از خجالت سر به زیر افكند. امام فرمود: اى حر سر خود را بالا گیر.
    حر عرض كرد: پدر و مادرم فداى تو باد، از روى تو و دختران فاطمه شرمسارم، اى امام فداى تو شوم، چون از خانه بیرون آمدم، هاتفى مرا به بهشت بشارت داد. گفتم: مادر حر به عزاى حر بنشیند به حرب امام مى روم و نوید بهشت مى شنوم! اكنون اى مولاى من پشیمانم چون اول من سر راه بر تو گرفتم و ترا به این مكان آوردم. اما نمى دانستم كه اینان با تو جنگ خواهند كرد آیا توبه من قبول است؟
    حضرت فرمود: لطف خداوند و كرم ما بیشتر از گناه تو است.
    در آن حال مصعب برادر حر مركب تاخته به نزد امام مظلوم از راه رسید آمد و اصرار نمود، كه مبارزه میدان جان نثارى با ماست. امام دستى از روى كرم و بخشش بر سرو روى او كشید و فرمود: خدا ترا پاداش خیر دهد.
    حر از امام اجازه مبارزه گرفته و على پسر خود را به میدان فرستاد و گفت: نور دیده، در حضور فرزند رسول خدا جهاد كن تا كشته شوى! على در حالى كه با صداى بلند مبارز به میدان جنگ مى طلبید، پا به میدان كارزار گذاشت و چنان با قدرت و شجاعت جهاد مى كرد كه هر دو لشكر صولت و قدرت وى آفرین گفتند. آن جوان دلیر تعداد زیادى (به روایتى بیست و چهار نفر) از افراد كافر را به هلاكت رسانید، و آنقدر جنگید تا به شرف شهادت نایل شد. حر چون نظرش به كشته پسر افتاد گفت: سپاس ‍ خداوندى را، كه من را شاد گردانید، از براى شهادت فرزندم در حضور مولایم حسین (علیه السلام ) پس خود به میدان جنگ قدم نهاد و در مقابل لشكر كوفه و شام زبان بگشود و سخن دل چنین گفت:

    منم مرد با فر فرهنگ حر
    منم فارس عرصه جنگ حر

    منم چاكر سرور تشنه كام
    منم آنكه حر مادرم كرده نام

    منم حر كه شمشیر جانكاه من
    بود تشنه خون بد خواه من

    منم آن كه از فیض رب جلیل
    مرا، شد سوى دین، عنایت دلیل

    نهاد چو پاى سعادت به پیش
    نیم ذره اى خائف از قتل خویش

    زهى سر خرویى كه روز حساب
    نمایند حر شهیدم خطاب

    چو شیطان پرستان سست اعتقاد
    نخوردم فریب عبید زیاد

    خم آورد دست و سنان كرد راست
    زاعداى امت هماور خواست

    عمر سعد، چشمش به حر افتاد كه مبارز مى طلبید، هراسان صفوان بن حنظله را طلبیده و گفت حر سوارى است دلیر و مبارزى بى نظیر، سعى كن او را با نصیحت بر گردانى، در غیر این صورت او را شربت مرگ بچشان. صفوان در مقابل حر آمده و گفت: اى جوان مرد فرزانه، این عمل جاهلانه از عاقلى چون تو بعید است! كه به جهت حسین بن على (علیه السلام ) دست از یارى یزید بردارى حر بر آشفت و گفت: اى غافل بى ایمان، تو مى دانى حب دنیا، دیده بصیرت تو را پوشانده است؟ صفوان به خشم آمد و نیزه حواله حر نمود، حر نیز او را رد كرده، خداى را یاد نمود و با نیزه او را از بالاى زین چنان بلند كرد و بر زمین زد كه استخوانهاى او خرد شد.
    صفوان را سه برادر بود، كه یكباره بر حر حمله كردند، حر دلیر آن منافقان را در اندك زمانى به نزد صفوان به هلاكت رسانید.

    كشید از میان تیغ كین بى دریغ
    بر آن ناكسان حمله ور شد بتیغ

    چو شیرى كه بر هم درد سلسله
    چو گرگى افتد میان گله

    به هر سو كه با تیغ كین كرد میل
    روان كرد از خون بد خواه سیل

    چو شمشیر و بازو بر افراختى
    ز بس كشته ها پشته ها ساختى

    زدى راكبى را چو بر فرق سر
    سبك كردى از تنگ مركب گذر

    ز چوگان رمحش " 1 " سر سركشان
    سراسیمه چون گو به هر سو روان

    ز آشوب گرزش تن پردلان
    چو انبان پوسیده پر استخوان

    چو دیدند كفار تاب تبش
    زدند از كمین بر پى مركبش

    چو دشمنان اسب حر را پى كردند (دست و پاى اسب را قطع كردند) آن جوانمرد پیاده شمشیر كشید و بر خیل سواران حمله نمود. در این حال امام حسین دستور داد تا براى آن جنگاور دلیر اسبى بردند، حر سوار شد و بار دیگر بر ستمكاران حمله نموده و لشگریان از پیش روى او مى گریختند. حر اراده كرد كه برگردد، تا به دیدار امام مشرف شود، هاتفى ندا داد. كه اى حر به كجا مى رود تعجیل كن؟ كه بهشتیان منتظر قدوم تو هستند! حر فریاد كرد یا ابن رسول الله به خدمت جدت مى روم، اگر پیغامى دارى بفرما حضرت فرمود: اى حر تو خوش باش، كه ما نیز رسیدیم.
    حر بار دیگر (سوار شده ) خود را به قلب لشكر كفار زده و آواز مردانگى سر داد، و بیش از چهل منافق را از پا در آورد. در این گیرو دار یكى از افراد لشكر از كمینگاه نیزه اى به سوى حر افكند بر پشتش نشست و او را از اسب بر زمین افكند در یك لحظه سپاه دشمن با خنجر و تیغ و تیر و نیزه او را احاطه و به سویش حمله كردند و به خاك شهادت افكندند، در همین هنگام اصحاب هم به طرف دشمن هجوم آورده و جنگ مغلوبه گردید و جمعى از یاران جان نثار به درجه شهادت رسیدند. سپس اصحاب پیكر حر را از میدان جنگ بیرون برده و به خدمت امامشان آوردند، آن آزاده مرد كه نامش ‍ خبر از آزادگى او مى داد، هنوز رمقى در بدن داشت، چشم باز كرد و گفت اى فرزند رسول خدا از من راضى شدى؟ امام دست بر سر روى او كشید و فرمود بلى، راضیم از تو، در دنیا و آخرت، همچنانكه مادرت تو را حر نامید، آزادى.

    شهادت وهب و جمعى از یاران



    بعد از شهادت حر، مصعب برادر حر، غلام مصعب، عبدالله و عمر یك به یك به میدان مبارزه رفتند و شربت شهادت را از جام محبوب لایزال نوشیدند و در راه بهشت جاوید گام برداشتند.
    تا این قرعه گوى سعادت و نوشیدن شهد شهادت به نام نامى سردار دلاور و سر آمد شجاعت، وهب نو داماد افتاد.
    وهب نوجوانى نصرانى بود، كه مادرش در خدمت امام حسین به دین اسلام مشرف گردیده و در سفر كربلا به همراه مادر و نو عروس خود در خدمت مولاى خویش بود. چون مادر وهب، بى كسى، تشنه لبى و بى باكى یاران حسین بن على (علیه السلام ) را مشاهده نمود، به فرزند خویش سفارش ‍ كرد كه همراه دیگر اصحاب سیدالشهداء جان خویش را فداى مولا و امام خویش نماید. از سخنان آن مادر پیر، وهب نوجوان گریان شد از جا برخاست و گفت: اى مادر، به خداى كعبه كه جز این هوایى در سر، و تمنایى در دل داشته باشم.
    پس وهب خود را به زیور اسلحه جنگ آراسته و بر اسب تازى نژاد سوار شد، و به خدمت فرزند حیدر كرار آمد. و عرض كرد: اى پسر رسول خدا، سلام بر تو به خدمت جدت مى ورم، اگر پیامى دارى بفرماى. حضرت فرمود: اى ناصر دین و اى جوان تازه به اسلام روى آورده! برو، خداوند یار و یاور تو باد، دل خوش دار كه ما اینك رسیدیم. وهب با شوق تمام در مقابل سپاه كوفه و شام آمده زبان به سخن گشوده و مى گفت: اى قوم، منم، وهب بى باك زود است كه ببینید مرا و ضرب شست دست مرا، كه بازیچه نیست جهاد من در روز جنگ.

    منم چاكر شاه بدر و حنین
    منم خادم آستان حسین

    منم آنكه مردى شعار من است
    گذشتن ز جان اعتبار من است

    نترسم جوى گر ز ابر مطیر
    ببارد اجل بارش تیغ و تیر

    در این قوم گر یك نفر هست مرد
    نهد پاى مردى به دشت نبرد

    در آن هنگام مبارزى از لشكر كفار بیرون نیامد، وهب شمشیر آتشبار را كشید و به قلب لشكر كفار حمله كرد، هر كه را تا بر فرق سر مى زد ضربه شمشیرش تا به كمر مى رسید. ولوله عظیمى در آن سپاه بى ایمان افكند و جمع كثیرى را به هلاكت رسانید، و با شمشیر خون چكان به سوى مادر حیران و زوجه گریان خویش مراجعت كرد و گفت: اى مادر پیر شكسته بال و برگشته اقبال، از من راضى باش مادر وهب آغوش جان گشاده، فرزند عزیز خود را در بر كشید، گرد و غبار كارزار از رخسار وى پاك نمود و گفت، اى نوجوان رشید من:

    دمى با دیده عبرت در این صحرا تماشا كن
    نظر بر خوارى و بى یارى فرزند زهرا كن

    خروش العطش از خیمه شاه زمن بشنو
    تو هم گر تشنه فیضى ز جان بگذر ز من بشنو

    رضاى من اگر شرط است چون من داده ام شیرت
    نگردم از تو راضى تا ببینم زیر شمشیرت

    وهب گفت: اى مادر، لحظه اى بیش نمانده كه جسمم به خون رنگین، و شهید ركاب فرزند ابوتراب شود. اكنون مرا اجازه فرما كه عروس دلیرش ‍ خود را وداع گویم كه در این بیابان غریب و خان و مان آواره است.
    مادر وهب گفت: اى فرزند سعادتمند برو، اما مى ترسم كه از ناله بارى بر دوش همت گذارد و از این افتخار عظیم ترا باز دارد.
    وهب با توجه به شور و حال مادر خود چنین گفت: مادر چنان عشق حسین در رگ و پوستم جایگزین شده، كه با دوست داشتن حسین و شنیدن نام او لحظه ها را مى گذرانم، یار من شمع، و من پروانه اى بى پروا، كه از بى پروایى بجز نام از من نیست، باقى همه اوست، عشق به شهادت و شهادتى در راه مولا، چنان در وجودم ریشه دوانیده و در اعماق وجودم جاى گرفته، كه نمى توانم به خاطر عروست از آن چشم بپوشم.
    وهب به نزد عروس غمگین آمده گفت: اى محنت كش ایام، روزگار وصال گذشت و نوبت دورى رسید، ستاره بخت قرین رنج و زحمت، آفتاب زندگى مشترك رو به زوال و نیستى است. مولا و امامم كم سپاه، و دختران رسول خدا بى پناه، حسین غمگین، زینب مشوش عباس و ناراحت ام كلثوم و در غم على اكبر، و چون افكار خویش، پریشان سكینه و گریان از بهر قاسم، و دلجویى از مادر پیر فاطمه نو عروس... مرا دفع شر از آل رسول و رفع اذیت از دختران بتول مقدور نیست، ولى دلى دارم در گرو كمند محبت و جانى دارم در طبق اخلاص، براى هدیه به اهل بیت رسالت.
    عروس جوان وهب بعد از گریه بسیار چنین گفت: اى یار با وفاى من، اكنون كه شور جان نثارى در راه جانان و فرزند رسول را در سر دارى و ما را در این بیابان هولناك غریب و تنها مى گذارى رضایت من از تو، قبول دو خواسته است.
    اول آن كه به یقین مى دانم، كه چون در مركب فرزند مولاى متقیان شهید مى شوى، سوار بر اسب شهادت به بهشت مى روى و همنشین با بهشتیان مى شوى، از تو مى خواهم كه در آن حال من غریب را فراموش نكنى، و بى من پاى بر بهشت نگذارى.
    خواسته دوم من از تو این است كه مرا به رسم كنیزى به خواهران حسین بسپارى كه در سلك خدمتگزاران آنان باشم، زیرا كه بعد از شهادت شما، در هنگام اسیرى به جهت حرمت دختران فاطمه، دست خیانت نامحرم به دامن عصمت من نخواهد رسید.
    وهب پس از قبول خواسته همسر خویش، او را پیشكش خدمتگزارى اهل بیت گذاشت، و بى تابانه قدم به میدان جنگ نهاد و چون اسیرى كه از زنجیر و بند اسارت رها شود، مى جوشید و دلاورانه مى جنگید، تا این كه تعداد زیادى از افراد سواره و پیاده دشمن را به خاك هلاكت افكند. مادر وهب چون فرزند خود را گرم قتال و نبرد دید، عمود خیمه را بر داشت و متوجه میدان جنگ شد، و دو نفر از كفار را بضرب عمود، به خاك مذلت افكند و به آواز بلند فرزند خود را به جهاد علیه دشمنان آل رسول ترغیب و تشویق مى نمود.

    آن پیر زن خجسته منظر
    مى گفت: كه اى عزیز مادر

    دنیا به كس وفا نكرده
    بیدل نشوى خدا نكرده

    اولاد رسول بى معین اند
    افتاده دشمنان دینند

    ز آل نبى مكن فراموش
    مردانه به رزم دشمنان كوش

    اى طایر پر گشاده من
    فرزند حلال زاده من

    از كثرت دشمنان میندیش
    و ز دادن جان مدار تشویق

    چون قصد تو یارى حسین است
    خونخواه تو فخر عالمین است

    گر مرد رهى و اهل دردى
    زنهار كه زنده بر نگردى

    در كوى حسین جان فشانى
    خوشتر ز بهشت جاودانى

    افسوس كه دسترس به جان نیست
    تكلیف جهاد بر زنان نیست

    از غیرت و حمیت آن زن، خروش از خیمه هاى عصمت و طهارت بلند شد. سرور شهیدان فریاد كرد: كه اى زن صالحه پرهیزگار برگرد، جهاد بر زنان واجب نیست! خدا ترا جزاى خیر دهد و رنج و زحمت ترا بى قدر نگذارد. مادر وهب با چشم گریان از میدان جنگ به سوى خیمه هاى اهل بیت بازگشت. وهب آن سردار دلاور كوشید و خروشید تا آنجا كه دستهاى او را قطع كردند. بنا بر روایتى آن یل میدان نبرد را دستگیر كرده به نزد عمر سعد بردند، عمر سعد حكم داد كه او را گردن بزنند و سر او را به لشكرگاه مظلوم كربلا بیندازند، حكم در مورد او انجام شد و سر وهب را به لشكرگاه امام انداختند، مادر وهب دوید و سر فرزند خود را برداشت و بوسید و بسوى لشكر مخالف افكند.

    معنى افكندن سر، یعنى اى گمراه چند
    پس نگیرد دوست، چون سر مى دهد در راه دوست

    نقل شده است كه همسر ستمدیده و داغدار وهب دوید و خود را بر روى نعش شوهر خویش انداخته، مشغول نوحه خوانى و زارى بود، كه شمر ملعون غلام خویش را فرستاد و آن غلام خدا بى خبر با زدن گرز بر سرش او را به شهادت رسانید، خروش و فغان از یاران امام بلند شد.
    بعد از شهادت وهب، بریربن خضیر همدانى گفت: السلام علیك یا بن رسول الله. حضرت فرمود: علیك السلام، اى سر حلقه زاهدان و فخر بندگان، برو كه ما نیز از دنبال تو رسیدیم. بریر قدم به میدان مبارزه گذاشت و ضمن طلب مبارز حمله بر آن لشكر نمود و مى گفت بیایید به نزد من، اى كشندگان مؤ منان، بیایید به نزد من اى قاتلان اولاد پیامبر! آن راد مرد، در جهاد كوشید و ده ها نفر از آنان را هلاك كرد، تا این كه از خدا بى خبر دیگرى بنام یزید بن معقل به میدان بریر آمد و گفت: گواهى مى دهم كه تو از جمله گمراهانى. بریر گفت: به سوى خداى عزوجل مباهله (نفرین كردن ) مى كنم با تو كه محق مبطل را بكشد. پس بریر و آن كافر به یكدیگر در آویختند. یزید به یك ضربت بریر به سوى جایگاه ابدى و دوزخى كه از نتیجه اعمال خود براى خود خریده بود شتافت.
    آن جوانمرد فرزانه پس از كوشش بسیار در راه كم كردن سپاه دشمن به ضربت بریر بن اوس، جان نثار احمد مختار گردید. مقام و مرتبه او نزد پروردگارش رفیع باد.
    بعد از شهادت بریر، یكى دیگر از اصحاب امام به نام عمرو بن خالد ازدى مبادرت به رزم كرد! و با قدم یقین پاى به میدان مبارزه با اهل كین نهاد و حریف مبارز به میدان جنگ طلبید، و پس از مدتى جنگیدن و به خاك افكندن عده اى از دشمنان، از جام شهد شهادت جرعه اى نوشید.
    بعد از او فرزند ارجمندش خالدبن عمرو، قدم به معركه جهاد نهاد و مرد میدان طلبید و او هم مانند پدرش شجاعانه تا آخرین نفس مبارزه كرد و پس ‍ از فرستادن عده اى از كفار به سراى دیگر جام شهادت بر سر كشید.
    از پس آن پدر و این پسر سعدبن تمیمى و عمیربن عبدالله هر یك بى باكانه مبارز عرصه كارزار گردیده، و به یارى فرزند حیدر كرار، جان نثار كردند.

    از جهان یك باره پوشیدن نظر
    در دم شمشیر جان كردن سپر

    كوه، كوه آسان كشیدن بار درد
    كار مرد است اى برادر كار مرد

    آرى آرى مرد ره در راه دوست
    خواهد آن مطلب كه خاطر خواه اوست

    مرد یعنى افتخار عالمین
    قبله عشاق؛ شاه دین حسین


    فصل چهارم: شهادت مسلم بن عوسجه و حبیب بن مظاهر



    یا رسول الله سیل فتنه و طغیان ببین
    فتنه هاى خفته را بیدار در دوران ببین

    تكیه زن بر مسند موسى نگر فرعون را
    آل عمران را ذلیل آل بوسفیان ببین

    یا رسول الله سر بر دار از خاك حجاز
    خانه اسلامیان بعد از تو شد ویران ببین

    یا رسول الله بر فرزند دلبندت حسین
    كربلاى پر بلا را تنگ چون زندان ببین

    آن كه فرمودى ((حسین منى )) اندر شاءن او
    در میان امتان سر گشته و حیران ببین

    یا رسول در قربانگه كوى حسین
    هم چو اسماعیل چندین نوجوان قربان ببین

    یك طرف اخوان او آماده جان یاختن
    یك طرف اصحاب او در خاك و خون غلطان ببین

    كشتى نوح نبى، گر یافت از طوفان نجات
    كشتى ما غرق شد دریا نگر طوفان ببین

    اى پدر چندان مسافت از نجف تا كوفه نیست
    سر برار از خاك و ما را بى سر و سامان ببین

    ما در این صحرا غریب و بت پرستان مى كشند
    انتقام نهروان از شاه مظلومان ببین

    سینه پیران، فكار از خنجر پران نگر
    خنجر طفلان، نشان ناوك پران ببین


    مسلم، سر كرده زاهدان



    نوجوانان با شور و حال جوانى بشوق شهادت در راه مبارزه حق بر باطل و دفاع از قیام حسینى مشتاق راهى میدان نبرد شدند و جنگیدند و از شهادت استقبال نمودند و سالخوردگان براى رسیدن به بهشت جاودان و دیدار بهشتیان در انتظار یاران حسین لحظه ها را شمردند. چون آتش محبت شعله كشد؛ نه جوان شناسد و نه پیر. پس نوبت كارزار به دنیا دیدگان و یادگار گذشتگان امام رسید، در این هنگام حبیب بن مظاهر اسدى و مسلم بن عوسجه سعادت ابدى اختیار كرده اسلحه نبرد خویش را آماده كرده، آماده جان نثارى گردیدند.
    مسلم بر حبیب بن مظاهر سبقت گرفته، به خدمت امام غریبش آمد و عرض ‍ كرد: اى فرزند رسول خدا، اى بزرگزاده عالى نسب و اى پاره جگر احمد مختار! همت پیران سالخورده از جوانان از راه رسیده كمتر نتوان بود اجازه فرما كه محاسن سفید خویش را به یارى عترت رسول خدا رنگین نمایم.
    آن امام مظلوم، مسلم را در كنار گرفت و فرمود: اى یادگار گذشتگان، تو مرا به منزله عموى بزرگوارى هستى، چرا كه پرد بزرگوارم ترا همیشه برادر خود مى نامید و پیوسته در مجلس خاص او به عنوان برادر بر كنارش ‍ بودى.
    مسلم چندان عجز و لابه كرد كه رخصت نبرد گرفت، و قدم به میدان جهاد گذاشت.

    مسلم آن فرزانه مرد پاكزاد
    چون به میدان محبت پا نهاد

    رو نهد چون شیر در میدان دلیر
    روبهى چند از كجا و رزم شیر

    تیر مى آمد اگر بر سینه اش
    تازه تر مى شد غم دیرینه اش

    چون ز تیغ مسلم پاك اعتقاد
    نخل كافر كیش چند از پافتاد

    دشمنان را شعله در خرمن فكند
    شورشى بر لشكر دشمن فكند

    لیك شد آخر ز رمح تیغ و تیر
    پاره پاره پیكر آن مرد پیر

    با چنین احوال باز آن شیر مرد
    بود با اعداى دین گرم نبرد

    چون فتاد از پا شد، از آن مستمند
    ناله ((اى دوست ادركنى )) بلند

    چون صداى ناله فریادرس خواه مسلم به سمع مظلوم كربلا رسید، امام غریب به همراه حبیب بن مظاهر به بالین مسلم آمد. گرد و غبار از چهره وى پاك نمود و فرمود: خدا ترا پاداش خیر دهد آنچه بایدت به جا آوردى و دین پیامبر را یارى كردى! حبیب گفت: اى مسلم ترا مژده باد به بهشت مسلم به آواز حزین گفت: خدا ترا به بهشت برین بشارت دهد. حبیب گفت: اى رفیق دیرین من، اگر مى دانستم كه بعد از تو زندگى خواهم كرد، مى گفتم: وصیت كن به من. مسلم گفت: اى حبیب وصیت من آن است كه، دست از یارى این بزرگوار برندارى؛ و اشاره به سوى امام حسین (علیه السلام ) كرد. حبیب گفت: به خداى كعبه قسم كه غیر این نخواهم و در خدمت امام و در راه خدمتگزاریش تا آخرین نفس خواهم بود. پس مسلم دیده حق بین خود را گشود، و توشه راه از رخسار مولاى خویش برگرفت و تبسمى نمود و به شاخسار جنت كه منزل اصلى آن شاهباز بود پرواز كرد. در همین حال ناله و فغان خانواده مسلم به نوحه سرایى بلند شد، لشكر مخالف از شنیدن ناله اهل بیت و خانواده مسلم، صداى طبل شادى را به راه انداختند.
    شیت بن ربعى گفت: اى بى حمیت مردم! بزرگان خود را مى كشید و خوشنودید؟ همین بزرگوار كه به قتل او مسرورید، سر كرده زهاد و افتخار عابدان بود و حقى عظیم بر مسلمانان دارد.

    حبیب بن مظاهر



    سپس حبیب بن مظاهر عرض كرد: اى فرزند رسول خدا پدر و مادرم و خودم فدایت باد.

    دارم هوس جدال با قوم ضلال
    تا اذان دهى مى گذرى وقت جدال

    رفتند رفیقان همه و ز همراهان
    من با قد منحنى فتادم دنبال
    سرور شهیدان، حبیب را به نزد خود طلبید و فرمود: این همنشین پیشین و دوست دیرین، اى یاور وفادار و اى یارى دهنده اهل بیت اطهار، تو یادگار جد و آباء منى و تسلى بخش غمهاى من! بر من گران است، كه ترا كشته جور و ستم دشمنان دین، و محاسن ترا به خون رنگین ببینم.

    حبیب بن مظاهر در بى طاقتى با عجز و التماس بسیار از آن امام بزرگوار اجازه جهاد گرفت، و بى خوف و هراس رو به سوى آن فرقه ضاله نهاد، و فریاد كنان مبارز طلبید، با آن گروه از دین بیگانه، كینه توازانه جهاد كرد و دلاورانه جنگید تا بیش از شصت منافق را، هلاك نمود. ناگاه نامردى از قبیله بنى تمیم از كمینگاه نیزه اى بر پهلوى وى زد، كه از مركب بر زمین غلطید زمانى كه مى خواست از زمین بلند شود، حصین بن نمیر شمشیرى بر فرق آن بزرگوار زد كه بر رو افتاد. از شهادت آن بزرگوار بار دیگر غم سنگینى بر رخسار فرزند ارجمند احمد مختار ظاهر شد، آرى چگونه چنین نباشد؟ حبیب والاهمت از ایام طفولیت با مظلوم كربلا، چنان الفت داشت، كه در هر كجا حضرت قدم مى نهاد خاك قدمش بر دیده منت مى گذاشت.
    حبیب شهید شد، صداى تكبیر از یاران امام بلند شد، سرور دلیران گریست! و سپس فرمود: خدا ترا رحمت كند اى حبیب، كه مرد فاضلى بودى و در یك شب ختم كلام الله مى نمودى...
    بعد از شهادت سردار نامدار اسلام و پیر و مرید امام غریب، نافع بن هلال بجلى قدم به میدان جهاد نهاد و گفت: من نافع بجلى هستم، دین من، دین على و گروه شما پیرو شیطان است. از طرف لشكر مخالف، مزاحم بن حریث به میدان مبارزه با وى آمد و گفت: من بر دین عثمانم و تو اى نافع در ره شیطانى! كه نافع با حمله اى سریع آن دور گشته از راه دین را به هلاكت رسانید. سپس آن جوانمرد، جنگ سختى را آغاز كرد و مردانه عده كثیرى را از پاى در آورد، و در این راه به شهادت رسید.
    در این حال عمرو بن حجاج به لشكر امام آمد و فریاد كشید: اى مردمان ضعیف العقل و اى اهل كوفه! برگردید از پیروى كسى كه از دین بیرون رفته است و اشاره به سوى آن حضرت نمود، و چنین ادامه داد: اى مردم آگاه باشید كه همه كشته خواهید شد.
    امام حسین فرمود: اى كسیكه از راه خدا دور شده اى، مردمان را بر من تحریك مى كنى؟ آیا من از دین بیرون رفته ام؟ زود است كه دیندار و بى دین را از هم تشخیص دهى.
    سپس آن از خدا بى خبر رو به لشكر كوفه و شام نمود و گفت: اى احمقان! مبارزه مردى بعد از مردى با این قوم خالى از حماقت و نادانى نیست، چرا كه ایشان از شجاعان عرب و جان بر كف نهادگان در راه امام خویش و خواستاران شهادتند. عمر سعد راءى او را پسندیده، یك مرتبه آن لشكر بى ایمان كه بیش از صد هزار سنگدل بودند، رو به سربازان برگزیده معبود نهاده در حالتى كه آنان بیش از چهل سوار نبودند.

    كسى كى شنیده است در روزگار
    كه بنده چهل تن ره صد هزار

    از آنجا كه لشكر مخالف بعلت بستن خیمه هاى لشكر امام حسین به یكدیگر از هر طرفى قادر به حمله نبودند، پیادگان دشمن به خیمه ها هجوم آورده، و دلاوران سپاه حسین آنها را از میان چادرها دور مى كردند. ابن سعد چون دید كه جنگ بیشتر از یك طرف امكان پذیر نیست دستور داد كه خیمه ها را آتش بزنند، شمر ستمكار آتش طلبیده گفت: من خانه هاى ظالمان را مى سوزانم. اصحاب امام بر وى حمله كردند و گفتند: اى كافر بى خبر از خدا، مى خواهى حرم رسول خدا را بسوزانى؟
    سلطان كربلا فرمود: آنها را بگذارید تا خیمه ها را بسوزانند، كه بعد از این عمل این یك راه هم بسته خواهد شد و دیگر كسى نمى تواند از سوى شما حمله كند، چون خیمه ها را آتش زدند چنان شد كه حضرت فرمود: یكى فرزندش را سراغ مى كرد و دیگرى احوال برادر مى پرسید.
    ام لیلا مى گفت: على اكبر جوانم كو؟
    مادر قاسم مى گفت: فرزند شیرین زبانم كجاست؟
    زینب در فكر امام امت بود و كلثوم نگران از قبل عباس.
    لشكر كفار اصحاب آن حضرت را تیر باران نمودند و بعضى به شهادت رسیدند و برخى دیگر مجروح گردیدند، كه ناگهان صداى فریاد و شیون اهل بیت بلند شد.
    شیث بن ربعى كافر به نزد عمر سعد آمد و گفت: به محاربه زنان و كودكان ماءموریم؟ آن كافر خجالت كشید و دستور داد كه لشكر دست از جنگ بردارند، و جنگ و جدال تن به تن ادامه یافت.
    ابو تمام صیداوى (رضى الله عنه ) به خدمت امام آمد و عرض كرد: اى نوه احمد مختار، و اى یادگار حیدر كرار، اى قوت ایمان زاهدان، و اى كعبه مقصود عابدان، اى آن كه محبت و اطاعت تو چون اطاعت پروردگار یكتا بر ما واجب است! خواهشى از تو دارم، هنگام ظهر است و آرزویم اینست، كه به مقتدایى چون تو، یكبار دیگر اقتدا نموده، و فیض عظماى نماز جماعت را دریابم آن بزرگوار گریست و فرمود: اى صاحب ایمان، نماز را بیاد ما آوردى! امیدوارم كه از نمازگزاران محسوب شوى. پس آن حضرت با آواز بلند فرمود: كه اى ابن سعد! آیا شرایع اسلام را فراموش كردى؟ آیا لحظه اى دست از جنگ بر نمى دارى؟ تا نماز بجا آورده و بعد به جنگ بپردازیم؟ شمر سنگدل چنین جواب داد: كه اى دختر زاده رسول خدا! چون بر امام زمان یزید خروج كرده اى نماز تو قبول نیست.
    با توجه به گفته هاى شمر دو تن از یاران پاك باخته امام به نامهاى زهیر بن قین البجلى و سعید بن عبدالله حنفى سینه هاى بیگناه و قلب مملو از عشق به معبود را در راه نزدیكى به خالق یكتا، سپر تیر و شمشیر بلا نموده و درجلوى آن بزرگوار ایستاده، زخمهاى ناشى از حمله دشمن را به جان خریدند، تا آن حضرت با بقیه اصحاب و یاران، به نجوا با پروردگار خویش ‍ پرداخته، و نماز جماعت را به جا آوردند.
    چون فرزند پیامبر خدا از نماز فارغ شد، زهیر و سعید از كثرت زخم تیر و نیزه جان نثار آن بزرگوار گردیدند. در بدن سعید به غیر از نیزه، سیزده چوبه تیر فرو رفته و باعث شهادت او شد. اما شهادت زهیر به وجه دیگر بود او، در میدان نبرد و با حمله و هجوم به دشمن و كشتن بیش از بیست نفر، خود نیز ساغر وصال را مردانه نوشید.

    فصل پنجم: شهادت عابس و شوذب و عده اى از اصحاب



    اى فلك شد خانه ایمان خراب از دست تو
    داد از دست تو اى بى رحم داد از دست تو

    باغبانى هر نهالى را كه در بستان دهر
    پرورش داد اى سپهر از پا فتاد از دست تو

    بعد حیدر نزد دونان خواجه عالم حسن
    كرد در گردن كمند انقیاد از دست تو

    كردى افسادى بعهد مجتبى اصلاح نام
    آرى اى مفسد نیاید جز فساد از دست تو

    گشت غالب بر حسن فرزند بوسفیان به ظلم
    شد مسلط بر حسین ابن زیاد از دست تو

    آل احمد شد ذلیل فرقه بى اعتماد
    آل مروان شد، محل اعتماد از دست تو

    كاكل اكبر پریشان قامت عباس خم
    حلق اصغر خشك و قاسم نامراد از دست تو


    عابس



    این بار قرعه جنگ و قتال و نوبت جدال از یاران فرزند ابوتراب به نام نامى عابس بن شبیب شاكرى افتاد. او جوانمردى شجاع و دلیر، مبارزى بى همتا و بى نظیر، مردى غیرتمند و عاقل و فرزانه، با دوست آشنا و از غیر بیگانه بود.
    او شوذب، غلام خود را طلبیده و گفت: اى شوذب! كار بر حسین، این سید عرب تنگ است چه نظر مى دهى؟
    شوذب گفت: به خدا قسم، در حضور فرزند رسول خدا جنگ خواهم كرد تا كشته شوم.
    عابس گفت: آفرین! اى غلام نیك فرجام من غیر از این انتظار دیگرى نداشتم.

    جز كوى بلا اهل وفا را گذرى نیست
    آرى سفرى نیست كه دروى خطرى نیست

    دنیا كه بود مزرعه آخرت ما
    تا تخم نپاشیم امید ثمرى نیست

    من خود بدعا خواستم این فیض رسیده است
    تا خلق نكویند دعا را اثرى نیست

    امروز روزى است كه باید بازوى همت گشاییم و پاداش عظیم شهادت را به دست آوریم. به خدا قسم كه امروز عزیزتر و محبوبتر از تو، در همه عالم در نزد من كسى نیست.
    عابس آن جوانمرد بى باك در حضور مولا و سرور خود چنین گفت: اى فرزند سید ابرار، گواه باش، كه من در دین تو و اجداد تو به اعتقاد كامل و در كمال خلوص، جان شیرین بر كف آماده جهادم.
    آن بزرگوار فرمود: اى جوانمرد فرزانه در این بیابان، از این طشت واژگون چه بلایى كه به اولاد پیامبر نرسیده. در این واقعه اسفناك، كسى دلش مى سوزد، كه عشق به ولاى على در سینه داشته باشد.
    شور و حال ولاى على و یاران از جان گذشته حسین چنین است. پس اى دلاور! نه از جان بترس، و نه از دشمن بیم و تشویش به دل راه بده، همه ما به دنبال یكدیگر و پى در پى و پس و پیش مى آییم، و پس از یك لحظه چشمانت روشن خواهد شد.
    یگانه امام تشنه لب و سرور از جان گذشتگان، عابس را چون پدرى مهربان نوازش نمود، سپس عابس دلیر به همراه شوذب از جان گذشته، شمشیر آتشبار آماده نبرد به طرف لشكر كفار روى نهاد و مكرر فریاد مى كرد: كه اى فرقه بى اعتقاد، آیا مرد نبرد در بین شما نیست؟ اى دشمنان خدا! بیایید، اى شیطان پرستان بى خبر از خدا، كیست كه قدم به میدان نبرد با من نهد؟ تا از بلاى شمشیر من از ننگ زندگانى رهد.
    آن راد مرد شجاع باشور و هیجان مبارز مى طلبید، در همین هنگام ربیع بن تمیم، عابس را شناخت و فریاد كرد: كه اهل كوفه و شام، هر كس از عمر خویش سیر شده، قدم به میدان گذارد. مبادا! با عابس بن شبیب مبارزه كنید، تمیم با فریاد به مردم كوفه و شام فهمانید، كه من در جنگها رزم كردن عابس را دیده ام، زنهار به مقابله با وى برنیایید، كه او یكى از شجاعترین شجاعان است.
    چون عمر سعد دید كه كسى میل جنگیدن و نبرد با او را ندارد، فرمان داد كه لشكر بى شمار آن نوجوان را در میان گرفته، سنگباران كنند.
    یكى از راویان چنین حكایت مى كند: به خدا قسم، دیدم عابس را در رزمگاه كه عرصه كارزار را بر بیش از دویست نفر تنگ كرده، و آنها را منهزم و بى هدف به هر سو مى دوانید، در حالى كه از چهار طرف لشكر كفر بر وى سنگ مى افكندند. چندان سنگ و تیر بر بدن آن مرد دلیر پرتاب كردند تا از حركت بازماند. عابس با غلام خود شوذب شهد شیرین شهادت را مانند تمام رادمردان میدان نبرد حق و حقیقت علیه كفار زمان نوشیدند.
    ربیع بن تمیم مى گوید: كشته آن بزرگوار را در دست جمع كثیرى دیدم، كه با یكدیگر جدال و نزاع مى كردند و شهادت وى را به خود نسبت مى دادند.
    ابن سعد گفت: با هم نزاع نكنید، كه یك نفر نمى توانست عابس را بكشد، بلكه به وسیله تمامى لشكر زخمى و شهید شد.

    هاشم بن عتبه



    در آن حال گردى پیچان و خروشان از سمت بیابان برخاست.

    نمود از دامن هامون غبارى
    ز حب الله جوشن در بر او

    سوارى غرق آهن پاى تا سر
    نشسته بر سمند كوه پیكر

    به همت خسرو عالى جنابى
    بعارض، هم چو رخشان آفتابى

    سپر چون قرص مه رخشان به پشتش
    سنانى هیجده زرعى به مشتش ‍

    آن سوار دلیر بى همتا به نزد امام مظلوم آمد و عرض كرد:
    ((السلام علیك یابن رسول الله )) پدر و مادرم به فدایت. منم هاشم بن عتبه بن ابى وقاص، اگر پسر عمویم سعد بیعت جد و پدر ترا شكسته است و آب بر روى اهل و حریم تو بسته، من بر خلاف وى دست از جان شسته ام، استدعا دارم كه اجازه رفتن به میدان جنگ دهى، تا مرا در روز محشر، نزد جد خویش شفاعت فرمایى.
    پس هاشم اجازه نبرد گرفته، ركاب آن حضرت را بوسید و قدم جراءت به میدان نبرد علیه ستمكاران و از خدا بى خبران نهاد و فریاد كرد: اى سپاه كوفه و شام! و اى دشمنان اهل اسلام آیا مرا مى شناسید؟ منم هاشم بن عتبه پسر عموى سعد مبارزى نمى خواهم، مگر پسر عمویم را، پس به آواز بلند ندا كرد: كه عمر سعد بد اندیش! آیا غیر از تو نامسلمان كافر، كدام ظالم بر ولى نعمت خویش شمشیر كشیده؟ اى ابن سعد! كارت به جایى رسیده كه به دستور یزید پست، كمر به قتل پیشواى دین بسته اى؟ پیشوایى كه فرزند پیامبر است، در حالى كه به میهمانى شما آمده است، در روز محشر روى شما سیاه باد. اى عمر سعد: آب فرات بر همه مباح است به جز خاندان سرور كاینات؟

    ترا سعد وقاص باشد پدر
    كه بود از غلامان خیرالبشر

    پدر در ركاب پدر جان فشان
    پسر با پسر خصم در قصد جام

    ز ما و تو حیرت بود اى لعین
    پدر آن چنان و پسر این چنین

    ز هم رزمیت گرچه تنگ ست و عار
    نخواهم به غیر از تو در روزگار

    عمر سعد چون از دلیرى هاشم با خبر بود، لرزه بر اندامش افتاد و گفت: اى سپاه كوفه و شام، هاشم پسر عموى من است و رفتن من به میدان مبارزه با وى مصلحت نیست. كیست كه به میدان مبارزه با هاشم برود و سر او را بیاورد؟ شمعان بن مقاتل، كه از امراى حلب بود و به همراهى هزار سوار به یارى عمر سعد آمده بود، و در شجاعت مشهور آفاق و سر آمد گردنكشان شام و عراق بود گفت: میدان مبارزه با هاشم كار من است، پس بر مركب كوه پیكر سوار شده و در مقابل هاشم آمده و گفت: اى بزرگ عرب، این عمل از عقل به دور است، كه به جهت خوشنودى حسین چشم بر مقام دنیا ببندى و دست از یارى یزید بردارى.
    هاشم بانگ بر وى زد كه برگشته اقبال! از مرد دیندارى مثل تو بعید است، كه به خاطره یزید فاسق و شراب خوار دست از یارى و جانفشانى در راه فرزند حیدر كرار بردارى، قبل از این كه شمعان لب به سخن باز كند، هاشم مركب را به حركت در آورد و به او حمله كرد، شمعان نیز نیزه اى به طرف هاشم پرتاب كرد، كه او با سپر خود آنرا دفع و از خود دفاع كرد.

    تیغ از میان كشید و به دشمن چو دست یافت
    بنواختش بفرق كه تا پشت زرین شكافت

    تكبیر شد ز خیل امام زمان بلند
    گردید احسن احسن كر و بیان بلند

    چو شمعان رخت به دوزخ كشید، برادرش نعمان بهمراهى هزار سوار، هاشم دلاور میدان را در میان گرفتند. او ذره اى به كثرت دشمنان نیندیشید و به آنان حمله كرد.

  4. #3
    اخراج شده يادشهيد آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2011
    نوشته ها
    3,189
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    فضل بن على


    زاده ارجمند رسول الله، فرزند غیرتمند اسدالله، نتوانست هاشم را كه میهمان نور سیده اش بود، یكه و تنها در میان لشكر كفار و دشمنان دین و عترت رسول الله مشاهده نماید، پس فضل برادر نامى خود را طلبید و با نه نفر دیگر به یارى هاشم فرستاد، عمر سعد بد بنیاد چون از امداد فرستان آن حضرت با خبر شد هزار سوار دیگر فرستاد و دستور داد نگذارید فضل بن على خود را به هاشم برساند، پس جنگ آن هزار مرد و آن سپاه نابرابر با فرزند حیدر كرار آغاز شد.

    هر تن بجنگ صد هزار این ظلم و این طغیان به بین
    بى باكى گردون نگر بى رحمى دوران به بین

    فضل نامدار با شمشیر آتشبار، حیدروار گرم جنگ و ستیز با كفار بود، و به هر حمله شور و فغانى به پا مى كرد، ناگاه ظالمى كه از ترس در پناهگاه بود، تیرى از كمینگاه بینداخت، و همان تیر كار دلاور میدان نبرد را ساخت، و آن بزرگوار شجاع را از اسب بر زمین انداخت و به اجداد خویش ملحق شد و آن نه نفر دیگر هم در ركاب فضل یكى پس از دیگرى به سوى بهشت شتافتند. این چنین بود سر گذشت یاران به فریاد رسیده هاشم، اما هاشم خود را به نعمان رسانید و با ضربتى او را به سرنوشت برادرش دچار كرد و مردانه در آن میدان نابرابر جنگید و خود نیز، در كوى محبت حسین كشته تیغ و سنان گردید.
    فضل بن على اولین بزرگوارى بود از برادران سیدالشهدا كه در آن صحرا به درجه رفیع شهادت رسید.

    عبدالرحمان یزنى



    سپس عبدالرحمان بن عبدالله یزنى قدم جراءت به میدان شهادت گذاشته مبارز مى طلبید و مى گفت من عبدالله از آل یزن مى باشم. دینم، دین حسن و حسین است شما را ضربتى مى زنم، مانند ضربت زدن جوانان اهل یمن، امیدوارم كه در نزد سرور بزرگوارم رستگار باشم. و به مبارزه پرداخت و در ضمن نبرد سخت، به شهادت رسید.

    عمرو بن قرطه



    سپس عمروبن قرطه انصارى اجازه جهاد خواست و مبارز میدان جهاد با ستمكاران گردید و خویش را بر قلب سپاه كفار زد، كه ناگاه فریاد امان خواهى از لشكر دشمن بلند شد پس از نبرد دلیرانه و كشتن تعداد بیشمارى از دشمنان، شهید راه ایمان و محبت به فرزند حیدر كرار گردید.

    عمرو بن خالد



    مردى پس از مردى و دلاورى بعد از دیگرى وارد میدان مبارزه شدند تا نوبت به مبارز دیگرى رسید به نام، عمرو بن خالد انصارى صیداوى.
    خالد عرض كرد: اى مولاى من قصد آن دارم، كه به برادران خویش ملحق شوم و نمى خواهم كه لحظه دیگر زنده بمانم و ترا تنها و شهید ببینم.
    آن حضرت فرمود: آفرین بر شما، اى سعادتمندان، دل خوش دارید، كه بعد از امروز ذلتى بر شما نخواهد بود، بعد از لحظه اى چشمان شما روشن خواهد شد، بروید كه اینك ما هم از عقب رسیدیم.
    آن فرزانه مرد پا به میدان نبرد نهاد و جهاد كرد تا به درجه رفیع شهادت نایل گردید.

    فرزند مسلم



    بعد از شهادت آن مرد رشید، مرد دیگرى كه در ایام شباب جوانى بود و بعضى از مولفین او را فرزند مسلم بن عوسجه دانسته اند، به حضور سرور شهید آمد و اجازه مبارزه خواست.
    آن حضرت فرمود: اى جوان نیكوكار، برگرد شاید كه مادرت راضى نباشد، زیرا كه در این صحرا غریب و تنهاست.
    آن جوان عرض كرد:
    یاابن رسول الله، به خدا قسم مرا، مادرم تشویق به جهاد كرده است، سپس ‍ با اجازه مولاى خویش پا به میدان كارزار نهاد و با صداى بلند این اشعار را مى خواند:

    امیرى حسین و نعم الامیر
    سرور فواءدالبشیر النذیر

    على و فاطمه و الده
    فهل تعلمون له من نظیر

    له طلعه مثل الشمس الضحى
    له عزه مثل بدرالمنیر

    (سرور من حسین است و چه نیكو سرورى است، خوشحال كننده دلها و بشارت دهنده و آگاه كننده على و فاطمه پدر و مادر او هستند، پس آیا همانندى براى او هست؟ چهره زیباى او همانند خورشید درخشان است، و بزرگواریش همانند ماه نورانى و پرتو افكن است ) آن جوان دلیر در میدان مبارزه دلیرانه اعلام نبرد مى نمود و هماورد مى خواست و از كشته پشته مى ساخت، تا آخرالامر در میدان نبرد حق بر باطل شربت شهادت نوشید.

    یحیى بن كثیر



    پس از او دلاور دیگرى از سپاه اندك حسین بنام، یحیى بن كثیر انصارى میدان نبرد را به قدوم خود مزین ساخت و با فریاد دلیرانه اش، هم نبرد مى طلبید آنقدر مبارزه كرد تا چهل منافق را به خاك هلاكت افكند، و خود نیز با چهره اى خندان و اخلاص تام، جان نثار شهید وادى نینوا گردید.

    معلى بن معلى



    جانباز شجاع دیگرى به نام معلى بن معلى از اندك باقیمانده سپاه حسین مظلوم وارد میدان نبرد گردید و چنین گفته اند: كه این دلاور بیش از بیست تن از كفار را شربت مرگ چشانید، تا این كه او را ناجوانمردانه و با حیله و نیرنگ اسیر كردند و به نزد عمر سعد بردند، آن ظالم ستمكار حكم كرد تا آن مؤ من پاك سرشت را مظلومانه گردن زدند و بدین طریق با نثار جان، روحش ‍ به ملكوت اعلا پرواز كرد.

    طرماح و معلى



    دلیر مردان دیگرى به نامهاى طر ماح بن عدى و معلى بن حنظله، مبارزان میدان نبرد گردیدند و شجاعانه جنگیدند و خروشیدند، تا شربت شهادت نوشیدند.

    جابر بن عروه



    دیگر از یاران حسین (علیه السلام ) جابر بن عروه غفارى، كه شیخى بود كهنسال و در بسیارى از وقایع، در صف لشكریان احمد مختار (ص) بود. در، دو غزوه بدر و حنین در كنار مولایش جنگیده و اكنون براى بار دیگر، عمامه خود را محكم بر كمر پیچیده و عصابه طلبید و بر سر بست، امام (علیه السلام ) بر او مى نگریست و براى او دعاى خیر مى كرد. جابر قدم به عرصه كارزار نهاد، و در حضور فرزند رسول خدا جهاد كرد و از آن فرقه كفر، حدود شصت از خدا بى خبر را به خاك مذلت افكند، و خود نیز شهید شد و روحش به ارواح قدسى پیوست.

    مالك



    رهرو بعدى كوى سعادت ((مالك )) نام داشت. او با شمشیر كشیده بسوى دشمن هجوم برد و ده ها نفر از دشمنان امام را، هلاك نمود، بعد از آن همه مبارزه، دلاورى و شجاعت خود نیز، به سراى باقى شتافت.

  5. #4
    اخراج شده يادشهيد آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2011
    نوشته ها
    3,189
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    سیف و مالك


    یارى پس از یار دگر، وارد میدان مبارزه شدند تا این كه نوبت به سیف بن ابى الحارث و مالك بن عبدالله شریع رسید، و آن دو دلاور كمر همت به مبارزه بسته و در راه جانان، قدم به عرصه نبرد گذاشتند و با دشمنان سخت جنگیدند و بعد از جهاد سختى در برابر كثرت كفار تاب مقاومت نیاورده و به شهادت رسیدند و به سوى جنت شتافتند.

    حنظله



    از راویان اخبار نقل شده، كه حنظله بن شامى پیش آمد و در برابر امام ایستاد، و هر تیر و نیزه و شمشیر كه از طرف مخالف به سوى امام رها مى شد، به جان مى خرید، و رو به لشكر كوفه و شام كرده، و فرمود:
    یا قوم انى اءخاف علیكم، مثل یوم الاحزاب، مثل داب قوم نوح و عاد و ثمود و الذین من بعد هم و ما الله یرید ظلما للعباد، و یا قوم انى اخاف علیكم یوم التناد، یوم تولون مدبرین مالكم من الله من عاصم، یا قوم لاتقتلوا حسینا فیسحتكم الله بعذاب، و قد خاب من اءفترى.
    (اى قوم من بر شما مى ترسم، مانند روز احزاب، مانند عادت زشت قوم نوح و عاد و ثمود و كسانى كه بعد از آنان بودند، و خداوند براى بندگان ظلم و ستم اراده نمى كند و اى قوم من مى ترسم براى شما از روزى كه ندا مى دهند شما را و از روزى كه از شما روى برمى گردانند مدبران براى شما از جانب پروردگار پشت و پناهى نیست. اى قوم حسین را نكشید كه خداوند با عذاب شما را بیچاره و نابود مى گرداند. و هر كس كه به خدا دروغ بست ناامید شد). " 1 "
    لشكر ستمكار كوفه و شام زبان به دشنام گشودند. امام فرمودند:
    اى پسر سعد، خدا ترا رحمت كند ایشان مستحق عذاب شدند كه نصیحت ترا نشنیدند، چگونه سزاوار عذاب نباشند، در حالى بزرگان دین را به شهادت رسانیدند؟
    حنظله عرض كرد: فدایت شوم، آیا ما سوى پروردگار نمى رویم و به برادران خود ملحق نمى شویم.
    حضرت فرمود: برو سوى آن چیز كه برایت بهتر است از دنیا و ما فیها.
    حنظله عرض كرد: السلام علیك یابن رسول الله و على اهل بیتك (اى فرزند رسول خدا سلام بر تو و خاندانت باد) خداوند عالم و آدم ما را با تو در بهشت گرد آورد.
    حضرت فرمود: آمین، آمین.
    سپس حنظله بر كفار هجوم آورد و با آنان دلیرانه جنگید و پس از هلاك كردن عده كثیرى از كفار به درجه رفیع شهادت نایل شد.

    سوید



    چون حنظله بزرگوار شهید شد، سوید بن عمر ابى المطاع كه مردى با اصالت و شریف و كثیرالصلوه بود، آماده نبرد با كافران گردید و به سختى جنگید، و بر اثر خونریزى شدیدى كه از زخمهایى كه در میدان مبارزه برداشته بود، سست و بى حالى گردید؛ مخالفین او را كشته پنداشتند و دست از وى كشیدند. زمانى كه مظلوم كربلا شهید شد، آوازى به گوش ‍ سوید رسید كه حسین شهید شد، پس از جاى برخاست و كاردى از میان چكمه خود در آورد و بر كفار حمله نمود، و با آن حالت نزار و زخمهاى بسیار تعداد بیشمارى از دشمنان را هلاك نمود، و در حالى كه خون سر تا پایش را رنگین كرده بود، با فریاد واحسینا واعلیا به چپ راست هجوم مى برد و هر یك از كفار را كه به دستش مى رسید، با خنجر از پاى در مى آورد تا این كه در آخر گروهى به او حمله ور شدند او را به شهادت رسانیدند.

    یحیى مازنى



    پس از سوید، یحیى بن سلیم مازنى قدم به معركه جهاد و قتال نهاد و براى مبارزه با خود حریف به میدان مى طلبید، او هم مانند تمام یاران از جان گذشته و آماده شهادت در راه برقرارى دین راستین خدا، با كفار به سختى مبارزه كرد و با دلاورى جهاد و عده اى از آنان را هلاك نمود، و خود راهى بهشت برین و همنشین با بهشتیان شد.

    قره



    قره بن اءبى قره غفارى یكى دیگر از یاران از جان گذشته و آماده شهادت امام بود، كه در انتظار شهادت و فدایى امام شدن، گذشت زمان را در آن موقعیت و در آن صحراى داغ و بدون آب به سختى تحمل مى كرد تا زمان ورود او به میدان نبرد با ستمكاران و از خدا بى خبران رسید. این دلاور همچون دیگر دلیران و شهدا در محاربه سخت كوشید و عده اى از كفار را به خاك افكند و خود نیز ناجوانمردانه بدست دشمنان آل رسول الله شربت شهادت نوشید و به خیل شهدا پیوست.

    مالك بن انس



    بعد از شهادت این رادمرد كربلا و صحابه بزرگ امام حسین (علیه السلام )، این بار مرد میدان كارزار و جنگ با یزیدیان و لشكریان كوفه و شام مالك بن انس مالكى گردید، او با كفار یك تنه به جنگ و ستیز پرداخت و بعد از كشتن گروهى از ستمكاران سپاه كوفه و شام به دست آنها ناجوانمردانه شهید شد.

    عمرو بن مطاع



    سپس عمر بن مطاع جعفى قدم به میدان نبرد نهاد و او هم مانند تمام یاران امام از جان گذشته و خود باخته، با شجاعت و بى باكى كه به آنان لیاقت در كنار امام حسین (علیه السلام ) بودن، و در راه مولاى خود جان فدا كردن، را داده بود، دلاورانه با دشمنان آل محمد و اسلامى كه محمد آورده بود، جنگید و بعد از كشتار جمعیى از كافران به افتخار شهادت در راه مرادش ‍ حسین بن على (علیه السلام ) نائل آمد.

    حجاج بن مسروق



    دیگر از یاران امام حسین (علیه السلام ) مؤ ذن امام بزرگوار است كه براى نبرد با سپاه كوفه و شام وارد میدان شد و در عرصه كارزار بزرگوارى را تا سر حد شهادت رسانید، و آخرالامر پس از نابود كردن عده اى از كفار، ناجوانمردانه به دست گروهى از منحرفان از راه حق به خیل شهدا پیوست.

    هلال بن نافع بجلى



    هلال بن نافع بجلى جوانى بود كه زیر نظر مولاى متقیان على بن ابى طالب (علیه السلام ) تربیت شده بود، او جوانى شجاع، بى باك، و سوارى چابك و دلیر و در مبارزه یگانه اى بى نظیر بود و همچنین تیراندازى بى همتا و در تیرهاى خود، اسم پدر و خودش را مى نوشت. این دلاور آنقدر كه تیر داشت در كمال گذاشت و به طرف دشمنان فرزند پیشوا و معلم خود انداخت و سپس دست به قبضه شمشیر برد، و دهها نفر را با شمشیر به سزاى خیانت به مولاى خود رسانید، دشمنان یكباره بدو حمله كرده و او را در محاصره خود گرفته، و بازوهاى او را شكستند و دستگیرش نموده، به نزد ابن سعد برده، شمر شریر بلادرنگ آن جوان نازنین را به شهادت رسانید. هلال با شهادتش در راه مولاى خود ثابت كرد كه درسهاى معلمش ‍ را خوب آموخته و عملا از عهده آزمون بر آمده است.

    جناده بن حارث



    بعد از شهادت هلال، جناده بن حارث انصارى در حمایت از حق پا به میدان مبارزه نهاد و به كفار حمله برد و بعد از كشتن تعدادى از دشمنان به شهادت رسید.

  6. #5
    اخراج شده يادشهيد آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2011
    نوشته ها
    3,189
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    عمرو بن جناده


    از دیگر یاران و دلاوران همراه امام در آن صحرا، عمرو بن جناده بود، كه پس از شهادت حارث انصارى آماده مبارزه گردید و پا به میدان جنگ نهاد و بعد از كشتن تعداد زیادى از كافران خود نیز شهید شد.

    عبدالرحمن بن عروه



    عبدالرحمن بن عروه یكى دیگر از یاران دلاور و بى باك امام بود، كه عازم میدان نبرد حق بر باطل گردید و جان شیرین خود را نثار دین رسول خدا و فرزند او كرد.

    عبدالله و عبدالرحمن غفارى



    دلاوران یكى بعد از دیگرى و یارى بعد از یار دیگر مشتاقانه به خدمت مولاى خود مى رسیدند و اجازه نبرد مى گرفتند تا بالاخره نوبه به برادران غفارى عبدالله و عبدالرحمن رسید، در حالیكه هر دو مى گریستند، عرض ‍ كردند: یا مولا براى جان نثارى در راه تو آماده ایم.
    آن حضرت فرمود: آفرین بر شما اى فرزندان! چرا گریه مى كنید؟ امیدوارم كه یك ساعت دیگر چشمان شما روشن شود.
    آن برادران عرض كردند: ما از كشته شدن باكى نداریم، گریه ما به دلیل این است كه ما لیاقت و شایستگى خدمت به بزرگوار و اهل بیت او را، در خود نمى بینیم. حضرت براى آنان دعاى خیر كرد و آنان راهى میدان نبرد گشتند، تا آخرین نفس در راه پیروزى حق بر باطل جنگیدند و خود نیز به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.

    یزید بن شعشا



    یزید بن شعشا تیراندازى كم نظیر و دلیرى نام آور بود، كه قدم به پیش ‍ گذاشت و راهى میدان كارزار شد و با هر تیرى كه او بسوى دشمن مى انداخت، امام حسین (علیه السلام ) براى او دعاى خیر مى فرمودند، او هم با هر تیر كه مى انداخت، حریفى را از پاى در مى آورد و چندان جهاد كرد و شجاعانه جنگید تا به درجه شهادت نائل آمد.

    ابو عمرو



    مولاى بنى كاهل یكى از كسانى است كه در واقعه صحراى كربلا حاضر بود، چنین نقل مى كند: دیدم مردى را از لشكر سیدالشهدا كه بر گروه بسیارى از سپاه ابن سعد حمله مى نمود و آنها را شكست مى داد و متفرق مى كرد، سپس به خدمت امام مراجعت مى نمود و پس از لحظه اى دوباره بر مى گشت و به قلب سپاه كفر مى زد و عده زیادى از دشمن را به خاك هلاكت مى افكند.
    پرسیدم: این مبارز نامدار كیست؟
    گفتند:
    ابو عمرو خثعمى است، آن دلاور چابك و رزم آور و بى نظیر آنقدر نبرد كرد تا آخر به ضربت عامربن فهشلى شربت شهادت نوشید.

    یزید بن مهاجر



    بعد از شهادت ابو عمرو، یزید بن مهاجر پا به عرصه نبرد با لشكر كفار نهاد و با رشادت و دلاورى بى نظیر با دشمنان آل رسول پیكار كرد و در نبرد سختى بیش از هفتاد تن از منافقین را بضرب شمشیر از میان برداشت و چون عمر سعد دید كه در جنگ تن به تن نمى تواند یزید را به شهادت برساند به لشكر فرمان داد كه یكباره با هم بر روى هجوم آوردند و بدین طریق آن بزرگوار را شهید كردند.

    فصل ششم: بندگان آزادى



    چو دعوا از دو صف، بى دین و دیندار
    ترازو شد در آن صحراى خونخوار

    عدو، در فكر از ایمان گذشتن
    محب، آماده از جان گذشتن

    امام تشنه لب، از بردبارى
    جوانانش، به فكر جان نثارى

    مزین شد به مهر آن فرد كامل
    ز هفتاد و دو شاهد، جمله عادل

    جوانان هر یكى، با روى ماهى
    به مظلومى آن سرور گواهى

    به كف بهر نثار سرور دین
    محقر تحفه ها از جان شیرین

    چو شد هنگام رحلت از چپ و راست
    ز یاران بانگ كوچا كوچ بر خاست

    فتاده هر یكى فارغ ز تشویق
    به چندین التماس از دیگرى پیش

    غلام از بهر سبقت فارغ البال
    فكندى خواجه خود را به دنبال

    پسر پیش از پدر جام بلا كش
    برادر با برادر در كشاكش

    ز قید ما و من وارسته بودند
    به زنجیر وفا دل بسته بودند

    محبت چون به عاشق كرد تاءثیر
    نه زخم تیر مى فهمد نه شمشیر


    جون،غلام ابوذر



    چون نوبت از جان گذشتن و قرعه فدا شدن در راه حق و جان نثارى در راه دوست، به نام غلامان افتاد جوان شیردلى، كه غلام سیه چهره و آزاد كرده ابوذر غفارى بود به خدمت فرزند اسماعیل ذبیح الله آمد، و اذن حرب با آن سپاه كافر را استدعا نمود. آن كلیم طور سعادت و مسیح دار شهادت، با مهربانى به آن جوان سیه چهره چنین فرمود:

    لباس كعبه دربر دارى اما غیرت بدرى
    شبیه لیله المعراج و رشك لیله القدرى

    به ظاهر ظلمتى اما به باطن لمعه نورى
    مدار دفتر رحمت سواد طره حورى

    به من چون بندگیها كرده و از بندگى شادى
    نمى گویم غلامى، خواجه اى، و ز دوزخ آزادى

    پس از خدمت، چرا در دجله خون غوطه ور گردى؟
    نیم راضى به قتلت، مى دهم رخصت كه برگردى

    جون (غلام آزاده كرده ابوذر) از آن همه محبت و بزرگوارى كه خود را لایق آن نمى دید گریان شد و عرض كرد:
    مبادا! روزى كه دست از یارى ولى نعمت خویش بردارم، چرا!كه در هنگام نعمت ریزه خوار خوان اجداد شما بودم و اكنون كه هنگام شهادت در راه حق است، چه سان دورى از خدمت، من توانم كرد؟
    و این چنین به بیان عواطف خود پرداخت:

    من كه با بوى بد و روى سیاه
    نیستم قابل قربانى تو

    چو به پایت ندهم جان، گویند
    ناتمام است مسلمانى تو

    گر سیاهم ننهم رو به گریز
    از درت، روز پریشانى تو

    گر فدایت نشوم مى كشدم
    غصه بى سر و سامانى تو

    دست از دامن همت و قدم از راه جهاد نكشم، تا خون خود را با خونهاى طیب و طاهر شما مخلوط ننمایم. پس با این صفات ذمیمه بر من منت گذار به داخل شدن در بهشت.
    آن غلام سعادت فرجام، اجازه مبارزه از امام را دریافت كرد و بر در خیمه ها آمد و عرض كرد:

    مسافران دیار بلا خداحافظ
    حرم سراى رسول خدا خداحافظ

    منم غلام سیاه شكسته بال شما
    كه بود بر سر من لطف لایزال شما

    ز شرم خدمت خود مى برم به قتل پناه
    كه خون سرخ بود اعتبار روى سیاه

    او پس از طلب بخشش راهى میدان مبارزه شد.
    اهل بیت رسول خدا در جواب غلام خویش چنین فرمودند:
    اى كسى كه وفادارى! دعاى پیامبران پشت و پناه تو است و چهره دشمنانت، چون رنگ رخسار تو سیاه، اى جوان! در این روزگار كسى همچون تو غلامى وفادار ندیده، و معناى بندگیت تا ابد باعث سفیدى روى تو است، و نمك سفره حسین بن على (علیه السلام ) بر تو حلال باد، برو كه جمال تو آرایش چمنهاى بهشت باشد.
    آن غلام سعادت بخت در مقابل سپاه كوفه و شام آمد و دلاورانه با كفار جنگید، تا شربت شهادت نوشید و به جانان پیوست.
    مظلوم كربلا بر بالین وى كه در میدان رزم، آلوده به خون آرمیده بود، آمد و فرمود: خداوند! روى او را سفید و بوى او را خوش فرما، و در میان او و آل محمد جدایى میفكن. از حضرت سیدالساجدین (علیه السلام ) منقول است كه: چون قوم بنى اسد جسدهاى مطهر شهدا را دفن مى كردند، جسد آن غلام را یافتند كه بوى مشك و عبیر از آن بر مى خاست.

    غلام زین العابدین



    غلام تركى در خدمت حضرت حسین بن على (علیه السلام ) سالها به سر برده و مظلوم كربلا او را به عنوان بندگى به خواجه دو جهان، امام زین العابدین بخشیده بود. آن غلام ترك وفادار به خدمت مولاى خویش ‍ حضرت سجاد آمد و عرض كرد:
    اى فخر زاهدان، و اى پیشواى عابدان، و اى گرفتار به بیمارى و اى به درد و غم گرفتار! به جهت اجازه حرب با دشمنان دین به خدمت امام مبین رفتم، فرمود:
    كه من ترا به فرزند نازنین خود بخشیده ام، اختیار تو با امام زین العابدین است. اى مولاى من! غوغاى الرحیل، الرحیل (كوچ ) چاوشان قضا و قدر را بشنو، و هیاهوى كوچاكوچ كارون شهیدان ببین، مرا رخصت جنگ با دشمنان دین بده.
    حضرت سجاد (علیه السلام ) گریست و فرمود:
    اى غلام سعادت فرجام! آنچه خواهى انجام بده كه بكار خویشتن آزادى. آن غلام ترك وفادار بوسه بر پاى ولینعمت خود داد، و به پشت خیمه ها آمد و چنین گفت:
    اى اهل بیت رسول خدا! و اى دختران فاطمه زهرا! اگر كوتاهى و گناهى از من سر زده باشد، بنده دیرینه خود را عفو فرمایید، كه راهى میدان كارزارم؛ و شما را به خدا مى سپارم. و چنین گفت:
    پشتم خمیده از غم بى یارى حسین پیرم نموده درد گرفتارى حسین
    از بیانات آن غلام وفادار، خروش از اهل بیت اطهار بلند شد و بار دیگر به خدمت سرور شهیدان آمده و ركاب آن حضرت را بوسید و روانه میدان نبرد با مخالفین گردید.
    امام زین العابدین كه در بستر بیمارى بودند فرمودند:
    - دامان خیمه را بالا زنید تا طریق مبارزه این غلام را ببینیم، و نبرد دلیرانه این مبارز را كه عاشقانه آرزوى همرهى راهیان حقانیت را داشت تماشا كنیم. مى گویند: كه آن سعادتمند گاهى با زبان عربى و گاه به زبان تركى تكلم مى كرد، و گرم محاربه با دشمنان آل محمد بود. مى جوشید و مى خروشید و یكه تاز میدان نبرد بود و سواره و پیاده دشمن را از پا در مى آورد، و با رشادتهایى كه از خود نشان داد، ولوله و گفتگوى عجیبى در قلب سپاه كوفه و شام افكند، تا بالاخره از چهار طرف آن دلاور از جان گذشته را در میان گرفتند، یكى بر وى سنگ و تیر مى انداخت و دیگرى پهلویش را نشانه نیزه مى ساخت. ظالمى به كمند ظلم دست همتش را مى پیچید، و مغلوبى با عمود (گرز) ستم فرق مباركش را مى شكافت، و از خدا بى خبر به خنجر رشته طاقتش را مى برید، و جاهلى با شمشیر پیراهن حیاتش را چاك چاك مى كرد. هنگامى كه آن غلام سعادتمند بعد از نبرد سختى به حالت موت بر زمین افتاد، حسین بن على (علیه السلام ) خویش را بر بالین وى رسانیده، روى مبارك بر روى وى نهاد و فرمود:
    الهى! میان آل محمد و این غلام جدایى میفكن، آن غلام وفادار دیده گشود و بر روى مولاى خویش لبخندى زد و طایر روحش به شاخسار جنان پر گشود.

    فصل هفتم: شهادت 28 نفر از خانواده امام حسین (علیه السلام )



    بر جویندگان راه و عاشقان راستى و حقیقت پوشیده نیست كه طالبان بلاى كربلا و عاشقان مظلوم آل عبا با سید و مولاى خویش تا چه مرتبه در مقام یارى و جان نثارى بودند، و از آن دلاوران سعادتمند تا یك تن باقى بود، راضى نشدند كه از فرزندان و برادران و برادرزادگان و عموذادگان آن حضرت احدى پا به میدان جنگ گذارد.
    اما چون از یاران دیگر كسى براى جانفشانى باقى نماند، و همگى رو به سراى جاودان نهادند و همنشین بهشتیان گردیدند، نوبت به نبرد دلیرانه دلاوران و شجاعان آل نبوت رسید.

  7. #6
    اخراج شده يادشهيد آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2011
    نوشته ها
    3,189
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    احمد بن محمد هاشم


    ابتدا احمد بن محمد هاشم قدم به میدان مبارزه نهاد و بیش از بیست منافق را از پاى در آورد، و خود نیز به درجه شهادت نائل شد.

    اولاد عقیل



    روایت است كه در آن روز هشت نفر از جوانان ماهر و دلیر كه از اولاد عقیل بودند به شهادت رسیدند. كه در اینجا اجمالا به ذكر اسامى هر یك اكتفا مى شود.
    عبدالله بن مسلم بن عقیل اولین جوان دلیر اهل بیت عصمت و طهارت، به میدان رفت و در سه حمله مردانه به روایتى بیش از نود نفر از كفار را هلاك كرد، و خود به ضربت شمشیر ناجوانمردانه عمرو بن صیداوى جام شهادت نوشید.
    سپس موسى بن عقیل آماده نبرد با ستمكاران و دشمنان آل رسول گردید، و در جنگ سختى دهها تن از سپاه كفر را از پاى در آورد، و خود هم به شهادت رسید.
    سپس محمد بن مسلم بن عقیل وارد میدان جنگ شد و پس از نبرد دلیرانه و به هلاكت رسانیدن تعدادى از كافران به ضرب ابو جرهم ازدى كه، خود را مشمول لعنت خداوند گردانید، به شهادت رسیدد.
    سپس جعفر بن عقیل به میدان نبرد رفت و در نبرد سختى بیش از ده نفر از كفار را به هلاكت رسانید و به دست بشربن سوطه همدانى، روى به جنت شتافت.
    سپس عبدالرحمن بن عقیل با شجاعت فراوان به سپاه دشمن حمله كرد و دهها نفر از آنان را به هلاكت رسانید، و به دست عثمان بن خالد جهنى كافر شهید شد.
    سپس عبدالله بن على عبدالله عازم میدان مبارزه شد و در جنگ سختى به ضرب شمشیر خالد بن جهنى شهد شیرین شهادت را به سر كشید.
    سپس جعفر بن محمد بن عقیل و على بن عقیل آن دو به میدان مبارزه با دشمنان دین و آل محمد رفتند، و بعد از رشادتهاى بسیار، هر دو به شهادت رسیدند.

    اولاد جعفر طیار



    از اولاد جعفر طیار سه نفر جوان رشید و شجاع براى جهاد راهى میدان نبرد شدند. ابتدا محمد بن عبدالله بن جعفر طیار در مقابل لشكر كفار به جنگ پرداخت، و بیش از ده نفر از منافقین را از پاى در آورد، و به ضربت عامر بن نهشل جام شهادت را نوشید.
    سپس عون بن عبدالله بن جعفر طیار، آن مرد شجاع تعدادى از سواره و پیاده لشكر مخالف را هلاك نمود، و به دست عبدالله بن بطه طائى به شهادت رسید.
    سپس عبیدالله بن عبدالله بن جعفر شجاعانه قدم به میدان نبرد با اشرار نهاد و پس از جنگ سختى با كفار و دشمنان خاندان نبوت به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

    اولاد على (علیه السلام )



    وقتى كه نوبت جنگ و جان نثارى برادر در راه برادر رسید، اولین بردارى كه پاى به میدان نبرد، براى دفاع از حق گذاشت، ابوبكر بن على بود، او پیوسته جنگید تا به ضربت زجربن نخعى كافر، به فیض شهادت نائل گردید.
    سپس عمربن على به میدان نبرد رفت و با یك حمله رجر قاتل برادر خود را از پاى در آورد، و او را هلاك كرد و در ادامه نبرد با لشكر مخالف، با شمشیر دلاورانه جنگید وپس از جانفشانیهاى بسیار به شرف شهادت رسید.
    سپس محمد اصغر بن على قدم شهامت به میدان مبارزه با ستمكاران نهاد، مردانه كوشید و بسیارى از منافقان را به هلاكت رسانید و به ضربت بنى ابان جام شهادت به سر كشید.
    عباس بن امیرالمومنین، سه برادر را كه از مادر با وى یكى بودند، و به اسامى؛ عبدالله بن امیرالمومنین و جعفر بن امیرالمومنین و عثمان، طلبید و چنین فرمود:
    اى برادران بزرگوار من براى جهاد كردن در راه رسول خدا پیش قدم شوید، و فرزند رسول خدا را یارى نمایید، كه شما را از جمله مجاهدین در راه خدا محسوب مى دارد.
    عثمان بن على كه برادر سوم بود، بر دیگر برادران سبقت گرفت و پا به معركه جهاد نهاد، و نبرد شدیدى را با كفار آغاز كرد، و تعداد زیادى از كفار را به خاك هلاك افكند و نهایتا به ضربت خولى بن یزید اصبحى از طایفه بنى ابان از پاى در آمد، و روح شریف و پاكش به ارواح بهشتیان پیوست.
    بعد از شهادت عثمان برادر دوم جعفر بن على كه نوزده ساله بود، در مقابل سپاهیان كفر ایستادگى كرد و در نبرد با دوزخیان كوشید، و عده بسیارى را به هلاكت رساند، تا عاقبت به دست كافرى به نام هانى به شهداى از پیش ‍ رفته پیوست.
    پس از شهادت دو برادر جوانتر عبدالله بن امیرالمومنین كه جوانى بیست و پنج ساله بود مبارز میدان كارزار گردید، و پس از كشتار بسیار از لشكریان دشمن، خود نیز در پس برادران، راهى راه آنان شد.
    از برادران تنها عون و عباس باقى ماندند، كه شرح دلاوریهاى آنان در فصلهاى بعد از نظر خوانندگان خواهد گذشت.
    بعد از شهادت برادران امام حسین (علیه السلام ) نوبت به دلاوریهاى برادرزادگان و فرزندان رشید و شجاع امام حسن (علیه السلام ) شش جوان شجاع و دلیر به نامهاى، عبدالله اكبر، عبدالله اصغر، احمد، ابوالقاسم، ابوبكر و قاسم بودند، كه ذكر نبرد دلیرانه آنها در فصل بعدى خواهد آمد.

    فصل هشتم: شهادت فرزندان امام حسین (علیه السلام )



    براى كیست؟ كه در انس و جان عزاست هنوز
    عزاى كیست؟ كه صاحب عزا خداست هنوز

    گذشت واقعه كربلا ولى جبریل
    سیاه در برو در فكر كربلاست هنوز

    كدام سرو چمان زین چمن فتاد به خاك
    كه پشت پیر فلك از غمش ‍ دوتاست هنوز

    هزار سال فزون تر گذشت، زین ماتم
    هزار پاره دل ختم انبیاست هنوز

    اگر نگشته، شهید ستم، جوانانش
    قباى سبز حسن، نیلگون چراست هنوز

    اگر به ماتم یك اكبر است و یك اصغر
    كه شاه تشنه، قدش، چون كمان دوتاست هنوز

    جهاد اكبر و اصغر شد از حسن مقبول
    كه بهر هر یك از آن چار در عزاست هنوز

    دو اصغر آمده، عبدالله دگر قاسم
    كه دست و پاى عروسش ز خون حناست هنوز

    دو اكبرش یكى احمد یكى ابوالقاسم
    كه بهر هر دو سینه رخت مجتبى است هنوز

    دو سرو باغ شهادت، كه از غم هر یك
    چو لاله، داغ به دلهاى اقرباست هنوز

    دو نوجوان، كه ز داغ جوانى ایشان
    فرات، غیرت سیلاب دیده هاست هنوز


    ابوالقاسم بن حسن



    چون میدان مبارزه و جهاد امام از مبارزه یاران و انصار و هفت برادر و عموزادگان و نزدیكان جان نثار خالى مانده، نوبت به فرزندان برومند امام حسن رسید.
    در آن حال امام مظلوم به آواز بلند فرمود:
    آیا یارى كننده اى هست ما را یارى كند؟ و آیا پناه دهنده اى هست كه ما را پناه دهد؟
    چون سرور شهیدان، دو برازنده سرو گلشن جلال و جمال را آماده شهادت، آراسته و پیراسته دید. فرمود:
    اى نور دیده هاى برادر و با جانم برابر، و اى قوت روان من غریب دور از وطن! یارى كنید حرم محترم جد خود را، تا خداوند عالم شما را بركت و نصرت دهد.
    پس آن دو جوانمرد بعد از خواهش و تمناى بسیار، از عموى خود رخصت یافتند، و پیكر خود را با آلات جنگ آراستند، سپس آن دو جوان اهل حرم را وداع كردند و ابوالقاسم ابتدا قدم به میدان كارزار نهاد و خویش را به قلب لشكر كفار، رسانیده و انبوهى از آنان را به هلاكت رسانید، نداى احسن و آفرین از دوست و دشمن بلند شد.

    هر حمله تنش بدون تقصیر
    مى شد، سپر هزار شمشیر

    آن لشكر بى حیاى بى شرم
    از روى نبى نكرده آزرم

    شمشیر به كف به قصد جانش
    بگرفته چو صید در میانش

    نه دوست شنیده این نه دشمن
    یك لشكر و خصم جان یك تن

    كوشید و ندید كس شكستش
    تا از حركت، فتاد دستش

    افتاد ز صدر زین به هامون
    زد غوطه میان دجله خون

    افتاد چو آن جوان ناشاد
    بر خاست سیه كشید فریاد

    كاى عم بزرگوار بشتاب
    دریاب مرا ز لطف، فریاد

    با خصم تو كارزار كردم
    تا جان به رهت نثار كردم

    چون ناله یارى خواستن ابوالقاسم به سمع سرور شهیدان رسید، ذوالجناح را تاخته، صفوف مخالف را از هم دریده، خود را بر سر نعش برادرزاده رسانید. همزمان با رسیدن امام حسین (علیه السلام ) ابوالقاسم چشمانش را باز كرد و با تبسمى بر لب عموى خود را وداع گفت، تا به خدمت جد بزرگوارش برود.
    آن حضرت به شدت بگریست و فرمود:
    به خدا قسم كه بر عموى تو سخت گران است، او را به یارى خویش ‍ بخواهى و او ناتوان از یارى تو باشد، از خدا مى خواهم شهادت ترا پاداشى بزرگ عطا فرماید.

    احمد بن حسن



    احمد برادر ابوالقاسم براى مبارزه با دشمن، و از طرفى به خون خواهى از برادر، تقاضاى ورود به میدان جنگ كرد. این جوان بیست ساله دلیر و شجاع، بر آن بى دینان حمله نمود و ده ها نفر از لشكر مقابل را به هلاكت رسانید و به نزد عموى خود مراجعت كرد، در حالى كه چهره اش نشانگر تشنگى او بود، لب به سخن گشود.

    گر بیابم آبى! آتش در جهان خواهم فكند
    حال دشمن را به باد الامان خواهم فكند

    انتقام دوستان، از دشمنان، خواهم گرفت
    دشمنان را پیش چشم دوستان خواهم فكند

    آن حضرت فرمود:
    اى فرزند برادر! در همین لحظه از دست جدت سیراب خواهى شد.
    احمد بار دیگر بر آن قوم شریر حمله نمود، آنقدر نبرد كرد، تا جام شهادت نوشید.

    عبدالله اكبر بن حسن



    بعد از شهادت احمد، فرزند دیگر امام حسن (علیه السلام ) عبدالله اكبر، مبارز میدان جنگ گردید. آن بزرگوار بیش از ده نفر از كفار و دشمنان آل رسول را به دوزخ فرستاد، و خود به ضربت شمشیر هانى بن شیث خضرمى به شهادت رسید.

    اى دل به نه سپهر بساط عزا ببین
    بگذر به دشت جنت و ماتم سرا ببین

    مرغان شاخسار گلستان خویش را
    از شست ظلم غرقه به خون بالها ببین

    بر دختران غمزده در بدر نگر
    بر كودكان خشك لب بى نوا ببین

    اى دختر رسول خدا مادر حسین
    بیداد امتان رسول خدا ببین

    اى پیك صبح با حسن مجتبى بگو
    در كربلا عروسى قاسم بپا ببین

    در بزم عشرت پسر نوجوان خویش
    از خون به دست و پاى جوانان حنا ببین

    زینب ملول مادر قاسم به فكر سور
    یكجا نشاط بنگر و یكجا عزا ببین

    چون گیسوان فاطمه نو عروس او
    آشفته حال قاسم نو كد خدا ببین

    نوازندگان ترانه غم و اندوه و سرود خوانان محنت و درد بازخمه چنگ جستجوگر زخم چركین پرده دل مصیبت دیدگان گردیدند، و خانواده مطهر حسین (علیه السلام ) یك یك از بزرگ و كوچك، با دست حنا بسته از خون، پا از دایره حیات بیرون كشیدند و در راه دفاع از حق در مقابل لشكر ظلم و كفر تا آخرین لحظه و توان خود، امام خویش حسین بن على (علیه السلام ) را همراهى كردند، و در راه حق به شهادت رسیدند. اینان هر یك ستاره اى درخشان در افق اسلام بودند، و خونهایشان بارانى حیات بخش لاله هاى صحراى كربلا گردید.

    زان نو شكفته گلها شد گلستان چو خالى
    گشتند عندلیبان گرم ضعیف نالى

    از طول عمر دلگیر پیران سالخورده
    و ز تشنگى ز جان سیر طفلان به خردسالى


    قاسم بن حسن



    چون یاران و برادران سرور شهیدان یكایك از شراب محبت محبوب بى نشان سرمست شدند، دست از جان شستند، و قرعه گل گشت به نام نامى قاسم بن حسن (علیه السلام ) افتاد. آن جان نثار موكب همایون مولاى كربلا، آن لاله نو خیز حسن مجتبى (علیه السلام ) طفلى بود، كه بر دور گلبرگ چهره اش، هنوز خطى نروییده، و به سن تكلیف نرسیده بود، و بیش ‍ از یازده سال نداشت. با وجود كمى سن، شجاعت را از حیدر كرار به میراث داشت. با چهره اى روشن چون آفتاب درخشان، به نزد عمودى بزرگوار آمد، و مكنونات قبلى خویش را چنین به عرض رساند:

    نمى آید ز گلزارت صداى مرغ ناشادى
    كه مرغان حرم را در كمین بنشسته صیادى

    نهالى نیست كه آسایش توان در سایه اش كردن
    ز پا افتاد اگر سروى به گلشن بود و شمشادى

    تمناى شهادت برده از دستم عنان رحمى
    هواى جان نثارى بر سرم افتاد امدادى

    چون آن سرور شهیدان، قاسم گلعذار خویش را مصمم رفتن به معركه كارزار دید، سیلاب اشك از دیدگانش رها شد و چنین فرمود:
    اى برادر زاده رشید من! تو شمع روشن چشم برادر منى، مونس زینب و كلثوم، و عزیز جان منى، به خیمه برگردد.
    عاقبت كه قاسم از اصرار و پافشارى براى اجازه نبرد گرفتن از عموى خود ماءیوس شد، به سوى خیمه بازگشت، و اقوام و نزدیكان را در حال آماده كردن وسایل نبرد و وداع دید، كه با شوق سرشار چون ذبیح الله، به میدان مبارزه مى روند، با غمى سنگین و دلى افسرده، از آن صحنه دور شد و با دستهاى بلند شده به سوى آسمان گفت:
    اى آسمان حتى یك صباح هم چون غنچه گل خندان نسیم، و شبى نیست كه از درد و غم همچون شمع سوزان گریان نباشم، و از براى قربانى شدن در این معركه، اگر چه چون صیدى ضعیف و ناتوان مضطرب و پریشانم، اما در غم جان نمى باشم، نوجوانان شهد شهادت مى نوشند، اما من در این راه حماسه آفرین، قابلیت ندارم. آن نوجوان شكسته دل زانوى غم دل در بر گرفته، و در جستجوى راهى با افكار خود مشغول، كه ناگاه چشمش به دعایى افتاد كه، پدر بزرگوارش به بازوى او بسته بود، و وصیت كرده بود:
    ((اى فرزند سعادتمند! چون راه چاره از هر طرف بر تو بسته شد، و لشكر غم از همه جهت بر تو هجوم آورد، این دعا را بگشا و به موجب وصیت من عمل كن )).
    قاسم وقتى كه دعا را گشود چنین دید!
    ((اى قاسم! آشوب قیامت در هر گوشه از سرزمین نینوا آماده است، اگر در ركاب عمویت راهت به كربلا افتاد، در آن سرزمین خونخوار، كه مردان حق بى یار و یاور گردیدند، عمویت را بى یار و یاور مگذار، اگر قبول نكرد در مقابلش به زمین بیفت، زارى كن و بوسه بر پاهایش بزن، تا آنجا كه جانت را فدایش كنى )).
    پس قاسم با شوق فراوانى و دلى امیدوار به نزد عموى خود آمد، و وصیت نامه پدر را به مولاى خویش داد، و عرض كرد:
    اى عموى بزرگوار! شرح وصیت نامه را نگاه كن، مرا شاد گردان و یاریم كن، به فریادم گوش كن، در گلستان تو من بلبلى بى بال و پرم، كه شوق پرواز و آرزوى جان نثارى در راه تو، در دل دارم، پدرم مرا به شهید شدن امید وافر داده است، به من مرحمت فرماى و مرا آزاد كن.
    سرور شهیدان چون وصیت نامه برادر بزرگوار خود را دید، مروارید اشك از صدف دیگانش باریدن گرفت، و فرمودند:
    اى نور دیده این وصیتى است كه پدرت فرموده:((كه در یارى من بكوشى )) مرا نیز وصیت فرموده، كه امروز درباره تو بجا آورم. آن وصیت ((درباره فاطمه نامزد تو است كه باید او را به دست تو بسپارم )) و همراه قاسم به طرف خیمه ها رفتند.

    بگریه گفت كه اى دختران میر عرب
    كجاست مادر اطفال بى پدر زینب

    كجاست خواهر محنت رسیده ام كلثوم
    كجاست مادر دل ریش قاسم مظلوم

    دمى به قاسم محنت رسیده یار شوید
    به گرد شمع چون پروانه جان نثار شوید

    اهل حرم براى شنیدن سخنان امان و پیشواى خود، از زن و مرد به دور ایشان حلقه زدند. حضرت زینب به خدمت آن سرور بزرگوار، عرض ‍ كرد:
    اى برادر جان! تو در دل شب تاریك، و روزهایى كه به سیاهى شب هستند، پشت و پناه اهل بیتى! چرا دیده ات را گریان مى بینم؟
    امام در آن فضاى انباشته از غم و در آن سرزمین بیگانه مى دانستند، كه خلقتشان براى آفرینش حماسه در صحراى بى نام و نشان كربلا است، از اینرو به خواهر خود زینب فرمودند:
    اى زینب! در این سرزمین، با آنكه وجودم مملو از غم و اندوه است، در اندیشه آنم، كه غم و اندوه را، از دل بیرون نموده، و از حناى عشق و محبت، دست و پا را رنگین سازید، و براى عروسى قاسم بساط سور و شادى مهیا نمایید. در برقرارى شادى و جشن عروسى كوشا باش، و نوجوان غمگین حسن را لباس دامادى بپوشان.
    اى كلثوم! تو نیز گیسوان قاسم را به مشگ و گلاب بشوى و معطر كن، و به مادر قاسم مبارك باد بگوى.
    ام لیلا! حجله قاسم را بیاراى و فاطمه را زینت نما.
    اى مادر قاسم! بر خیز عود و عنبر به آتش بریز.
    اى عباس! لواى (پرچم ) عشرت بر پاكن.
    اى عون! قاسم یتیم را پدرى كن، و با خوش سخنى عقده دلش را بگشا.
    آن راهیان راه حق قاسم را در میان گرفتند، و هر یك با توجه به شرایط و قرابت و نزدیكى سخنى گفته، و به فراهم آوردن وسایل عروسى و اجراى دستورات امام بزرگوار، مشغول شدند.
    زینب آن بانوى سخنور اسلام، قاسم را چون جان شیرین در بر گرفته، و چنین زمزمه مى كرد: قاسم یتیمى غمگین است و از مرگ پدر اندوهگین، و زینب غریب، بیایید من و قاسم را براى بر پایى مجلسى سرور یارى كنید.
    اهل بیت نبوت در آن وادى اندوهبار با چشمى اشگبار و لبى خندان مشغول آماده سازى قاسم گردیدند. یكى آیینه و قرآن در مقابل صورتش ‍ مى گرفت و یكى بوسه بر گونه اش مى زد، آن دیگرى گلاب به تاب و شكن گیسوانش مى پاشید، و سومى با فرو كردن دندانه هاى شانه، در موهایش ‍ زخم دلهاى مجروح را مى خراشید، آن دیگرى، به كارى دل مشغول داشته، در دنیاى افكار در حال سیر و سفر، از سرمه چشمش خط بر روزگار سیاه مى كشید.
    فرزند مولاى متقیان مادر قاسم را طلبید و فرمود:
    براى قاسم قباى تازه هست؟
    مادر گفت: نه!
    سید الشهدا فرمود:
    اى زینب قباى برادرم امام حسن را بیاور.
    سرور شهیدان، آن قباى مبارك را با دست خود بر تن قاسم پوشانید و دراعه (جامعه بلند) برادرش را به دوش او انداخت، و عمامه پدرش امام حسن را بر سر قاسم پیچید سپس با هر دو برادرش عون و عباس در میان حجله قاسم نشستند، و با مهریه اى به عظمت ارادت به خداوند و شیربهاى شهادت، پیوند میان خورشید و ماه بستند، و دست فاطمه را گرفته به دست قاسم دادند، و برادران با چشم گریان و دل سوخته از خیمه بیرون رفتند و قاسم آن نوجوان تازه داماد را با دنیایى از افكار با عروس خود تنها گذاشته قاسم گاه به چهره عروس خود مى نگریست، و گاه سر به پیش افكنده، و با چشم اشگبار در آرزوى شهادت بود. ناگاه از لشكر دشمن آواى هلا من مبارز من جند الحسین؟به گوش رسید.

    لواى غیرتش، شد ز آن صدا راست
    به كام دل دمى ننشسته، برخاست

    فاطمه نو عروس، دامان قاسم را بر دست پیچید و گفت:
    اى پسر عموى رشید من، چه خیال در سر دارى؟ عروس خود را به كه مى سپارى؟ قاسم سر به زیر انداخته، متحیر بود كه جواب عروس ماءیوس را چه گوید

    این چه شادى بود و دامادى كه تا افلاك رفت
    ناله كلثوم و زینب، دختران فاطمه

    این چه عشرت بود و عیش اى شیعه كز یادش گداخت
    جسم حیدر، جان پیغمبر، روان فاطمه

    كاش بودى مرتضى، تا بوسه دادى روز عیش
    جبهه داماد و چشم خون فشان فاطمه

    چون قاسم گلعذار با دلى پریشان در حجله نامرادى و ناكامى قرار گرفت، گاهى با عروس به راز و نیاز و گاهى با ضمیر خود در گفتگو بود. عروس به داماد مى نگریست و چون گیسوى داماد پریشان، داماد چو بخت عروس ‍ گریان، تاب و توان داماد چون صبر و شكیبایى عروس از هم پاشیده، عروس رنگ نگاهش مهربان و در آینه خیال خود، مى نگاشت آینده اى سرشار از آرزو بود، و اما داماد، مى دانست كه راهش، راه شهادت است، و راه عروسش، راه اسارت، آنان خوشبختى و سعادت و همدمى را در كنار جد بزرگوارشان در بهشت مى یافتند، و با نگاه به یكدیگر نوید زندگى ابدى را مى دادند، عروس و داماد با نگاه دل در راز و نیاز بودند، كه ناگاه آواز طبل جنگ نبرد از لشكر دشمن برخاست و افكارشان را متوجه تقدیر مقدس ‍ الهى كه در پیش داشتند كرد.
    قاسم پریشان حال، عروس بر گشته اقبال را وداع كرد، به خدمت عموى بزرگوارش آمد و عرض كرد: اى عموى گرامى امان از سرزنش دشمنان!

    ز سر به شوق شهادت پرید طایر هوشم
    عمو فداى تو گردنم غلام حلقه به گوشم

    نشانده بر سر آتش، مرا شماتت اعدا
    چگونه بر سر آتش نشینم و نخروشم

    رضا مشو كه رود كارون خلد و بمانم
    جمال حور نبینم، مى طهور ننوشم

    چشمان سرور شهیدان از اشك و آه قاسم، باریدن گرفت، دید كه آن دلیر مرد را هواى شهادت بر سر افتاده است و در جان نثارى بى اختیار است صورت او را بوسیده و لباس او را چاك زده، به شكل كفن دروى پوشانید و شمشیر خود را به دست او داد، بر مركب سوار كرده و فرمود:
    نور دیده برو كه راهیان راه حق نیز به دنبال تو مى آیند.
    قاسم به عقب خیمه ها برگشت و فریاد كرد:
    ((اى خاندان رسول خدا! این سر براى من بارى سنگین بر دوش و خسته كننده است، و باید كه در راه دوست نثار شود)). قاسم اهل حرم را وداع گفته و از مادرش خداحافظى كرد و رو به میدان كارزار نهاد.
    روایت است كه، اشك شوق از چشمش بر رخساره اش جارى بود، و آن بزرگزاده دلیر صدا را به هل من مبارز بلند كرد و حریف به میدان مبارزه طلبید. از آن فرقه كفر كیش كسى پاى جراءت به پیش ننهاد. قاسم رو به ابن سعد كرده گفت:
    اى از خدا بى خبر آیا رعایت قرابت با رسول خدا را نمى كنى؟
    آن سنگدل گفت:
    آیا از یزید اطاعت نمى كنید و گردنكشى مى كنید؟
    یادگار حیدر كرار به خشم در آمد و با تیغ بران بى باك و چالاك خویش را به قلب سپاه دشمن زد، و به یك حمله دهها نفر از كفار را به هلاكت رسانید.
    عمر سعد ازرق شامى را كه سردار فوجى از سپاه بود، طلبید و گفت:
    ازرق! تو مردى شجاع و دلاورى مشهور هستى، نظر من این است كه قدم به میدان نبرد با این جوان هاشمى گذارى و سر او را نزد من آورى.
    ارزق خندید و گفت: لشكر كوفه و شام مرا با هزار سوار مقابل مى دانند، آنگاه تو مرا به میدان مبارزه با نوجوانى مى فرستى، كه وقت نى سوارى اوست، مى خواهى مرا رسوا كنى؟
    عمر سعد با حیرت بدو نگریست و گفت اى ازرق! به این نوجوان، به چشم یك طفل نگاه نكن، این قوم همگى از زن و مرد و دختر و پسر نام آورند و شجاع و چون حیدر صفدر، مرد میدان مبارزه با شجاعان و دلیران، بیهوده به خود غره شده اى. در تعجبم كه نشنیده اى، كه جد این جوان على است، كه در كودكى سر آمد شجاعان و دلیران بود. اى ازرق به ذات و صفاى الهى، و به روح رسالت پناه قسم، كه نباید نوجوان این طایفه را طفل خوانى. یك نفر از سپاه حسین اگر تشنه نباشد مبارز با صد هزار نفر از سپاه ما هستند.
    ارزق گفت: چون مرا ترغیب و تشویق مى نمایى و بر مبالغه مى افزایى، ناچارم كه یكى از چهار پسر رشید و برومند خود را به میدان مبارزه با این جوان بفرستم. پس فرزند بزرگ خود را به میدان نبرد با قاسم فرستاد. زاده ازرق تیره نهاد، چند نیزه پى در پى به طرف وى انداخت و قاسم با سپر خود حمله را دفع كرد، چون نوبت حمله به قاسم رسید، تیرى از تركش ‍ بیرون آورده در چله كمان نهاد، نشانه گرفت و تیر را رها كرد، بر سینه دشمن نشت حریف از اسب غلطید و یال اسب به دور دست او پیچید، و این عمل باعث شد، كه اسب در میدان نبرد به حركت در آمد و جسد او را به گرد میدان گردانید و بر زمین افكند، و از روى بدن او عبور كرد. ازرق آه از سر دل بر كشید، و پسران خود را یكى یكى به میدان مبارزه با آن بزرگ مرد نوجوان فرستاد، تا چهار فرزند گمراه او، از تیر و تیغ آن دلاور، در حضور هر دو سپاه، راه دوزخ در پیش گرفتند. و آه از نهاد ارزق بر آمد و ناچار خود راهى میدان كارزار گردید، و فریاد كرد:
    اى جوان هاشمى! جوانان مرا كه هر یك دلاورى بى همتا بودند، به قتل رسانیدى. قاسم، آن نوجوانى كه ازرق او را بچه خطاب كرد، و مبارزه با او را براى خود ننگ مى دانست، در جواب ارزق چنین گفت:
    از كشتن چهار فرزندت اشكبارى و نوحه سرایى مى كنى، غمگین مباش! خودت را هم آماده سفر كن. ارزق! افسوس كه از مرگ خودت خبر ندارى! پس چقدر نادان و بى خبرى و نمى دانى، كه دمى دیگر در خون خود، غوطه ورى!
    از طرف دیگر مایه افتخار سرزمین كربلا، امام حسین (علیه السلام ) چون دید ارزق مبرزى شجاع و دلیر حریفى كار آزموده و قاسم نوجوانى دلیر ولى بدون تجربه جنگى است رو به آسمان كرد و عرض نمود:
    الهى! قاسم را بر شامى پیروز گردان، قاسم نوجوانى بى باك و كم تجریه، و ارزق دلیرى سالخورده و دوران دیده است. پروردگارا! قاسم در راه حق مى جنگد، و ارزق در راه ظلم و ستم ستیز مى كند.
    میان قاسم و ارزق دوازده تیر رد و بدل شد، ارزق از ناتوانى خود در برابر این جوان كه او را شیرخواره اى بیش نمى دانست خشمگین شد، و نیزه اى بر شكم اسب قاسم زد و حیوان را از پاى در آورد.
    سرور شهیدان، دستور دادند تا مركب دیگرى را به قاسم برسانند، چون مركب را به وى رسانیدند، زاده ابوتراب بدون استفاده از ركاب جست و بر مركب سوار شد. ارزق تیغ خود را به طرف قاسم نشانه گرفت، قاسم با ضد حمله اى آن را دفع كرد و شمشیر حیدر كردار را بر كمر ارزق فرو آورد، و او را از پاى در آورد، غریو و فریاد احسنت از سپاه بلند شد. قاسم به سوى خیمه ها برگشت، و به نزد عموى خود آمد و چنین عرض كرد:

    عمو ز شدت گرما نمانده تاب و توانم
    برس به داد دلم تا به لب نیامده جانم

    ز بى حسابى چرخ و ز بى شمارى اعدا
    مرا چه باك به آبى اگر لبى برسانم

    و از تشنگى شكایتى كرد. حضرت با چشمان مرطوب، خاتم خود را در دهان وى گذاشت. قاسم اضهار داشت:
    گویا چشمه اى بود پر از آب گوارا، سیراب شدم.
    قاسم به پشت جبهه آمد. اهل بیت صداى قاسم را شنیدند و بیرون دویدند، مادر دست در گردن وى انداخته، و مى گفت:
    اى سرو خرامان من! با رفتن تو به میدان كارزار آتش در جانم افتاد، اى مونس جان و اى همدم عزیز! شكر پروردگار بزرگوار را كه از میدان نبرد، با افتخار و پیروزى برگشتى.
    فاطمه! نو عروس صحراى كربلا گفت:
    اى پسر عمو و اى مونس دل پر غم! با رفتنت به میدان جنگ آتش بر جانم زدى، و با بازگشت افتخار آمیزت، بر آتش دلم دامن زدى.
    بار دیگر با وداع قاسم، در خیمه ها دست دعا به سوى آسمان بلند شد، و دلاور میدان نبرد بر قلب لشكر كفار زده، و از طرف راست و چپ لشكر مخالف شكست سختى بر آنها وارد آورد.
    یكى از افراد دشمن مى گوید:
    ((در لشكر عمر سعد بودم، دیدم آن نوجوان دستارى پوسیده بر سر و بند نعلین چپش گسیخته بود. عمر سعد ازدى گفت: به خدا سوگند بر وى حمله خواهم كرد. گفتم اى سنگدل! به خداى كعبه سوگند، كه اگر این جوان ماهرو مرا با شمشیر زند، من دست به سوى وى نگشایم. این جماعت كه دور او را گرفته اند، براى از پا در آوردن او كفایت مى كنند، او سخن مرا نشنید، و از كمینگاه ضربت شمشیرى بر مبارز راه حق زد و شبه بن سعد شامى نیزه اى بر پشت او زد، كه سر نیزه از سینه او بیرون آمد، و از اسب در غلطید)).
    چون آواز فریاد خواهى قاسم به گوش عموى بزرگوارش رسید، امام صفوف دشمن را از هم شكافت و خود را بر پیكر قاسم رسانید، و با دیدن عمر سعد ازدى به ضربت شمشیرى وى را از پا در آورد.
    پس از شهادت قاسم آن حضرت نعش وى را، در میان شهدا خوابانید و بى قاسم به خیمه گاه بازگشت.

    ابوبكر بن حسن



    راویان گویند: كه بعد از شهادت قاسم ابوبكر بن حسن پا به میدان كارزار گذاشت، و بعد از جنگ و گریز سختى كه با كفار نمود، تعداد زیادى از آنها را به خاك هلاكت افكنده و سپس به ضربت عبدالله غنوى به شهادت رسید، و روحش به ملكوت اعلا پرواز كرد.

  8. #7
    اخراج شده يادشهيد آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2011
    نوشته ها
    3,189
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    فصل نهم: وداع و شهادت برادران سید الشهداء


    ماه درخشان خاندان هاشم



    شكست پشت حسین آن زمانى كه قرعه رزم

    به نام نامى عباس نوجوان افتاد
    چو شد نگون علم او لواى یوسف مهر

    به چاه باختر از بام كهكشان افتاد
    لشكر ستم پیشه ابن زیاد، با حمله هایى از كمینگاه اجساد نازنین اصحاب و انصار سرور شهیدان را چون كشتیهاى شكسته، غرقه در خون نمودند، موسم آن رسید كه پرچمدار صحراى كربلا پا به میدان مبارزه نهاد، و ساقى دوران، پیمانه شهادت را به نام آن قدح نوش میخانه محبت، و آن سرمست سوداى شهادت و صاحب منظر و برارزنده تر از همه، عباس پر نمود. او مبارزى نام آور، قدرت و جراءت او در اوج شهرت، در بسیارى از جنگها پرچم پیروزى بر افراشته، و دلاوران و شجاعان عرب را از نام و نشان بر انداخته بود. ابوالفضل العباس را به دلیل زیبایى جمال، قمر بنى هاشم مى خواندند. آن دلاور بى همتا، عباس علمدار چون سرور آزادگان، برادر خویش را تنها دید، به نزد امام بر حق آمد و علم را بر بالاى سر آن بزرگوار نصب نمود و به زبان حال عرض كرد: اى برادر:

    گر شوم خاك به خاك قدمت چون نرگس
    صبح محشر به جمالت نگران بر خیزم

    نشوم گر به سر كوى تو قربان در حشر
    به چه امید از آن خواب گران بر خیزم

    گر عقب مانده ز خونین كفنانم خواهم
    پیشتر از همه خونین كفنان بر خیزم

    بر نخیزم ز سر كوى تو تا جان دارم
    گر رسد كار به جان از سر جان بر خیزم

    چون حسین بن على (علیه السلام ) دانست كه عباس اراده یارى او و نبرد با كافران را دارد، عباس را در آغوش گرفت و فرمود:
    برادر جان! اى كسى كه از رفتن تو پشت حسین و دل اهل حرم مى شكند. چون پرچم سپاه قلیل ما سرنگون شود، این قوم از خدا بى خبر و حیله گر قوى دل مى شوند، و در نبرد جسور مى گردند.
    عباس عرض كرد:
    اى برادر! امروز، روزى است كه، به وصیت پدرم عمل مى كنم كه فرمود: ((سرخ رویى، قربان شدن در كوى حسین است )). حسین (علیه السلام ) چون آن محرم اسرار پنهان و آشكار را به راه شهادت در عین خوشحالى و خوشدلى دید، آیینه دلش را به محبت محبوب صیقلى داد، و با دلى گریان سر به سوى آسمان بلند كرد و عرض كرد:
    اى پروردگار! شاهد و گواه باش كه ایمانم تباه نگشته و نوجوانانم در راه تو شهید شدند. تو آگاه و دانایى، به وعده ایكه به درگاه تو آفریدگار یكتا با دل و جان داده بودم، وفا نمودم. الهى! تو حاضر و شاهدى كه با تشویش و نگرانى بسیار، از جان عزیزترینم، برادرم گذشتم. هنگامى كه به عباس رشید و زیبا روى كه غرقه به خون است، نگاه كنم در مصیبت آن یگانه عزیزم، پیكر خمیده ام چگونه فراق چنین دلاور ماهرخى را تحمل تواند كرد؟ پروردگارا! خود از قلب كلثوم و زینب آگاهى.
    سپس امام بزرگوار به عباس چنین فرمود:
    اى برادر براى اتمام حجت به سوى آن گروه بى سعادت و گمراه برو، و به آنان بگو: ((برادرم حسین مى گوید: كه اى ناخلف امتان حضرت خیرالبشر! و اى طایفه بى خبر و دور از خدا! به دلیل سرپیچى از دستورات یزید كه شایستگى رهبرى مسلمانان را ندارد، شما مرا مجرم و گنهكار مى دانید، ولى آب را بر اهل بیت عصمت و طهارت و طفل رشید خاندان رسالت مى بندید، براى شما مصلحت مى دانم، كه به یاد تشنه كام بودن خود در صحراى محشر بیندیشید، و آب را بر روى خاندان نبوت نبندید)).
    عباس نامدار به فرموده برادر بزرگوار بر مركب خود ((دلدل رفتار)) سوار شده، در مقابل لشكر كفار آمد و چنین گفتار آغاز كرد:

    منم آن كه عباس من است
    كمان پشت چرخ از حسام من است

    اگر قصد گردون شكست من است
    لواى شهادت به دست من است

    منم آنكه بابم على ولى است
    كه شیر افكن عرصه پر دلى است

    نمى ترسم از بخت وارون شدن
    بود فخر من غرقه در خون شدن

    چون گفتار عباس وفادار به اتمام رسید، جمعى خاموش و متفكر، و گروهى در خروش و گریان. اما بى خبران از خدا، زبان به سخنان ناروا گشودند، كه اى پسر ابوتراب! اگر دریاهاى عالم در تصرف ما باشد، شما را در خواست آب، خیال محال است مگر برادرت در بیعت یزید بكوشد.
    عباس دلیر به خدمت برادر خود شتافت، و كیفیت و چگونگى مصاحبه با اهل كفر را به عرض امام رسانید. آن بزرگوار فرمود:
    اى عباس! اگر این دو روزه دنیا به كام و مراد آل زیاد است، غمگین مباش كه ما بر حقیم و حق و حقیقت با ما است. اگر هزاران هزار بار زیر تیغ كینه دشمن كشته شویم، هرگز گمان مبر كه بیعت با یزید كافر را پذیرا باشم، و راضى و خوشنودم كه قتلگاه بالینم باشد، تا این كه زیر دست یزید بنشینم، و اگر زینب و كلثوم به اسارت به شام برده شوند، و دخترم از شمر و ناكسان سیلى خورد، و اگر على اكبرم با شمشیر هزار پاره شود، در نزد من نیكوتر است، از بیعت با یزید شرابخوار و مفسد.
    در هنگامى كه آن بزرگوار با برادر خود عباس علمدار در حال گفتگو بود، از سوى خیمه هاى اهل بیت صداى ((العطش العطش )) بلند بود، و از طرف كفار صداى طلبیدن مبارز.
    عباس، آن ماه تابان خاندان طهارت، چون شرارت اشرار و بى تابى اهل بیت اطهار را مشاهده نمود، بى تابانه به برادر عرض كرد:
    برادر جان! براى رفتن به میدان جنگ طاقت از دست رفته، توقع دارم كه مرا اجازه نبرد بدهید.
    حضرت فرمود:
    اى عباس! اكنون كه ذوق و اشتیاق و جانفشانى در راه خدا را دارى، از نظر من آرام جانم مى برى، به خیمه برو، و با دیدار از اهل بیت، مرحمى بر زخم زینب و كلثوم بگذار، و تسلى خاطرشان باش.

    وداع



    عباس به فرموده برادر، با چهره اى درخشان، بسان ماه، بر در خیمه گاه آمد و فرمود: اى اهل بیت رسول خدا، و اى دختران فاطمه زهرا، دمى چند از یكدیگر جدا مى شویم.
    چون فرزندان بزرگ بانوى اسلام، صداى قمر بنى هاشم را شنیدند، به فریاد و فغان برخاستند و سرو قامت عباس را در میان گرفتند.
    یكى از غربت حرفى براى گفتن داشت، دیگرى با عموى خود گفتگو از آب مى كرد، و خواهر از فراق برادر دل چاك بود. با تسلیم به رضایت خداوند، و با نگرش به هدف مقدسى كه در پیش داشتن، با دلى پر درد با یكدیگر وداع كردند.

    چو بیرق از كف عباس نوجوان افتاد
    شرر به خرمن سلطان انس و جان افتاد

    به عقل گفتم: از اولاد آدم اول كیست
    كه ریخت خونش و مقبول و ارمغان افتاد

    جواب داد كه اول حسین تشنه جگر
    كه هم عنان به بلاهاى ناگهان افتاد

    دلاورى نه چو فرزند بوتراب دلیر
    برادر نه چو عباس مهربان افتاد

    كه اى برادر با جان برابرم عباس
    قسم به جان تو كاتش مرا به جان افتاد

    ز پیش چشم برادر براى آب حیات
    جدا چو خضر ز اسكندر زمان افتاد

    چو اشك سرخ سمندش به خاك هامون ریخت
    ستاره خون شد و از چشم آسمان افتاد

    هنگامى كه عباس علمدار با اهل بیت اطهار گرم وداع بود، زینب سراسیمه از خیمه بیرون دوید و سرو قامت عباس را در بر كشید، و گفت:
    اى برادر! تویى روشنایى دل و نور دیده زینب، جنگ مرو كه این جنگ دل زینب را خونین كرده، به این سفر مرو، كه دل زینب از این سفر هولناك است.
    عباس چون خواهر خود را نگران دید گفت:
    اى خواهر! اگر مرد را مردانگى نباشد مردن از زندگى بهتر است. از بى آبى و ناراحتى شما سر به زیر افكنده و خجلم، و تا روز قیامت در پیش كودكان حسین شرمنده، هنوز گفتار عباس با زینب به اتمام نرسیده بود، كه آواز سكینه طفل كوچك حسین بلند شد كه اظهار تشنگى مى كرد و تقاضاى آب، سخنان و زارى سكنیه، آتش در خرمن وجود عباس افكند. صورت سكینه را بوسید او را نوازش كرد، و مشك آب را برداشت و بر دوش كشید و به منظور آوردن آب راهى رود فرات شد.
    همین كه سقاى تشنه كامان از خیمه بیرون آمد زینب ناگهان فریاد برآورد:
    كه اى عباس!

    حسین تشنه لب تنهاست از وى در چنین وقتى
    جدایى كردن عباس! كى شرط وفا باشد

    ازین آب آوردن اى روى روان بگذر
    كه ترك مدعاى آب، عین مدعاباشد

    پس از این كه عباس علمدار اجازه نبرد با كفار را از برادرش حسین بن على (علیه السلام ) دریافت كرد، آن حضرت، عباس را در بر كشید، و مكنونات قلبى خود را چنین بیان كرد:

    خون از دل و دیده ام فشاندى، رفتى
    در آتش فرقتم نشاندى، رفتى

    كردى به كمند غم، گرفتار مرا
    خود را از كمند غم رهاندى رفتى

    سپس آن حضرت قامت عباس را بزیور اسلحه جنگ بیاراست و كفن در وى پوشانید. آن علمدار رشید، دست برادر را بوسید و مشك آب را بر دوش ‍ انداخت، سوار شد و حركت نمود، چون چند قدم رفت، روى برگردانید، تا یكبار دیگر چشمش بر جمال والامقام برادرش روشن شود، دید كه نگاه آن یعقوب بیت الاحزان، غمگین به دنبال یوسف خورشید سان خویش به صورت مشایعت مى آید، و به زبان حال مى گفت: چه سریع از برابرم اى مهپاره مى گذرى! در حالى كه درد مرا چاره نكردى! اى با وفا، من فداى وفاداریت شوم كه با یك اشاره از جان مى گذرى!
    عباس برگشت و بى تابانه خود را از مركب به زیر انداخت، دست در گردن برادر انداخته، محب و محبوب، یوسف و یعقوب، یكدیگر را در بر كشیدند.
    دو برادر، از جداییشان براى زمانى كوتاه، آگاهى داشتند، چرا! كه هدف از خلقت خود را مى دانستند. عباس راهى میدان نبرد، و سرور شهیدان نظاره گر نبرد دلیرانه برادر شد.
    به دستور ابن سعد هزاران سوار، كه نگهبان و پاسدار آب فرات بودند بر فرزند حیدر كرار حمله نمود.
    آن فرزند برومند مولاى متقیان ابوالفضل العباس فرمود:
    اى قوم! آیا كافرید یا مسلمان؟ آیا در مذهب شما رواست، كه عترت رسول خدا را از نوشیدن آب منع كنید، آیا تشنه كامى خود را در روز قیامت چه خواهید كرد؟ راویان چنین روایت مى كنند:
    كه نصایح و گفتگوى آن بزرگوار بر آن كافران اثر نكرد، و صدها نفر از لشكر كفار پسر امیرالمومنین را تیرباران كردند. یادگار حیدر كرار شمشیر آتشبار از نیام بركشیده، و بر آن روبه صفتان حمله نمود و دهها نفر از آنان را به هلاكت رسانید، و آن كافران از ترس حمله، و از ضربت شمشیر او به هر سو مى گریختند. عباس مركب را در میان آب فرات راند، و مشتى از آب برداشت كه بیاشامد، اما آب را به رودخانه ریخت، و با لبى خشك برگشت در حالیكه سر بر آسمان داشت، به حال استغاثه مى گفت:
    ((پروردگارا! چگونه مى توانم از این آب سیراب شوم، هنگامى كه خاندان پیامبر و كودكان اهل بیت تشنه اند؟ و براى مرطوب كردن لبهاى خود به یك قطره آب نیازمند، الهى! چگونه مى توانم از آب بیاشامم، زمانى كه زنان شیرده اهل بیت از تشنگى، شیر در سینه ندارند، پروردگارا! چگونه قادرم؟ از این آب سیراب شوم، در حالى كه یاران حسین و جوانان اهل بیت، با لبى تشنه به دیدار خالق یكتایشان شتافتند. خدایا! مرا یارى ده تا، بتوانم مشكى از آب پر كرده، به خیمه ها ببرم )).
    پس مشك را پر از آب كرده و بر دوش انداخت و بر دشمنان حمله نمود، و راهى خیمه ها شد. اما همین كه، آن علمدار پیروز و سقاى سپاه با چشم تر، از شط فرات بیرون آمد و مهمیز بر مركب زد، تا بلكه آبى به آن اطفال تشنه كام برساند. ناگاه ابن سعد فریاد كرد:
    به خدا سوگند، كه اگر عباس یك قطره آب به لب خشك برادرش برساند، به قوت و قدرت و شجاعت آنان، زندگانى بر ما حرام گردد.
    عباس دلاور و رشید، آن از خدا بى خبران را منهدم و منهزم مى ساخت، و هر یك از آنان فرار كرده، یا از او امان مى خواستند و یا دیگران را از ضرب او آگاه مى كردند. عباس راهى شد و با مقابله و حمله كفار مواجه گردید. آن حضرت توجهى به كثرت تعداد اعداء نداشت و گرم جنگ و جدال بود، كه ناگاه نوفل بن ارزق ناپاك ضربتى بر دست آن دلیر نام آور زد و دست راست او را قطع نمود. عباس بدون توجه به قطع شدن دست راست، مشك آب را به دست چپ گرفته و فرمود: ((دستهاى من در گرو بیعت با حسین مى باشد، اگر دست راست نیست دست چپ هست )) سپس آن دلیر مرد تاریخ اسلام، شمشیر كشیده و بر آن افراد گمراه حمله نمود، و اجساد را چون برگهاى خزان یكى بعد از دیگرى به زمین مى انداخت، و آنان را متفرق ساخته در آن اندیشه بود كه خود را با مشك آب به خیمه گاه برساند، و اطفال تشنه كام را از شدت عطش برهاند، ناگاه حكیم بن طفیل كه مانند دیگران از ترس جنگجویى اولاد پیغمبر در كمین گاه بود، از نهان گاه خود بیرون آمد دست ستم بلند كرده، و با تیغ دست چپ عباس را قطع نمود. بزرگ مرد صحراى كربلا وقتى دست چپ خود را از بدن جدا شده دید، مشك آب را به دندان گرفته، و به مركبش گفت: اى غزال حرم! اكنون كارزار نوبت تو است؛ و مرا هر دو دست قطع گردیده و تو باید همت كنى و مرا به خدمت مظلوم كربلا برسانى، قبل از این كه جان به سینه ام برسد. عباس ‍ پرچمدار سپاه شهیدان، چشم به خیمه هاى عصمت و طهارت داشت، و در اندیشه رساندن آب به خاندان نبوت كه ناگاه تیرى از شست ظالمى، شمر صفت رها شد و به مشك آب اصابت كرد و آبش به زمین ریخت. چون مشك آب خالى شد عباس در حالى كه هر دو دست از بدنش جدا شده بود، به فكر اهل بیت تشنه لب بود كه مورد حمله قوم ستمكار قرار گرفت و از شدت جراحات و زخمهاى كه در بدن داشت، تاب پایدارى و استقامت نیاورده و از اسب بر زمین افتاد و صداى فریاد او به گوش برادرش رسید، حضرت حسین بن على (علیه السلام ) بى تابانه خود را به نزد برادر رسانید، اما در آن لحظه طایر روحش به سوى جدش در پرواز بود.
    آن بزرگوار فرمود:
    ((اكنون پشت من شكست )) و آن چنان گریست، كه دیگران را هم به گریه در آورد. آن حضرت بدن پاره پاره عباس را نتوانست به قتلگاه برساند، او را در همان مكان گذاشته و با چشم گریان به خیمه گاه بازگشت.

    عون بن على



    بعد از شهادت عباس، برادرش عون پا در راه برادر نهاد، و پس از رشادتهاى بسیار و كشتار جمعى از لشكر كفار خود نیز شربت شهادت نوشید.

    فصل دهم: شهادت فرزندان سیدالشهدا



    على اكبر




    از نفاق فلك و گردش اختر زینب
    هدف تیر بلا گشت مكرر زینب

    دید چون عازم میدان شده اكبر مى گفت
    سوخت از این ستم اى چرخ ستمگر زینب

    گاه مى كرد شكایت به سوى قبر رسول
    گاه مى كرد فغان بر در داور زینب

    كاى خدا گر به اسیرى رود از كوفه به شام
    دستگیر ستم فرقه كافر زینب

    به از آنست كه بیند بدن اكبر را
    پاره پاره به دم نیزه و خنجر زینب

    حسین بن على چون على اكبر را آماده نبرد، دید فرمود:
    ((اى پروردگار یكتا! مگر این جهان آغاز جهان آخرت نیست، و این اعمال جز آزمایشى بس كوچك نیست، كه ما را به آنها مى آزمایى پس تو را به آن ذات اقدس یگانه ات سوگند مى دهم كه اعمال ما را نیك بدان و ما را ببخش ‍ و بیامرز، كه قادر نبودیم آنطور كه باید و شاید، از عهده شكر نعم تو در آییم. پروردگارا! خواست تو خواسته ماست و هر چه تو بخواهى آن خوب است، نه هر چه ما بخواهیم. خدایا رضاییم به رضاى تو، من بنده حقیر به درگاهت آمده ام كه هر چه دارم در راه عشق تو ایثار نمایم، تنها تو براى من كافى هستى و لاغیر.... )).
    براى فرزند پیامبر بسى سخت و ناگوار است، یك طرف شماتت دشمن، یك سو قتل برادران به تیر جفا، از سوى دیگر لشكر دشمن در كینه توزى و قساوت قلب، و این بار نوجوانى دیگر چون على اكبر! آماده جانبازى. آن نوجوان سعادتمند، با گیسوان چون كمند خویش، به پاى پدر بزرگوارش ‍ افتاده و استدعاى رفتن به میدان كارزار را مى نماید.
    سرور شهیدان فرزند خویش را در آغوش كشید و فرمود:
    ((اى فرزند من اى على اكبر! حجله عیش براى تو نبستم و براى پیوند زناشویى تو در كنارت ننشستم، فرزندم! مى خواستم براى دامادیت شهر را چراغانى كنم و مادرم فاطمه زهرا براى جشن عروسیت لباس خلعت دامادى بیاورد، و مادرت ام لیلا حجله دامادیت را آرایش كند و عمه ات زینب به تماشایت آید)).
    على اكبر پاسخ داد:
    اى پدر بزرگوار! صبرم به سر رسیده است، صحبت از شادى مكن، صحبت از شهادت است. عباس عموى با وفایم شهید شده؛ اكنون دیگر چه زمان شادى است، بعد از شهادت قاسم چگونه توانم به شادى اندیشم؟
    چون آن یعقوب بیت الاحزان، یوسف خورشید سان را مهیا و مصمم معركه كارزار دید، فرمود: به خیمه هاى اهل بیت براى دیدار آخر برو، لحظه اى مونس عمه هایت باش و به آغوش مادرت برو.
    على اكبر با دلى گریان، به سوى خیمه هاى عترت طهارت آمد و گفت:
    اى اهل پیامبر! اكنون نوبت كارزار على اكبر رسیده است، و در آن آرزویم كه سر در خاكپاى پدرم حسین (علیه السلام ) نهم، و در خون خود غوطه ور در كوى حسین گردم. اى مادر و اى عزیزانم! اراده سفر به كوى شهادت دارم.
    اهل بیت چون صداى روح افزاى على اكبر را شنیدند، همچنون ستارگان شب، بمانند درخشش دانه هاى الماس، در آسمان یاران امام، سر از خیمه ها بیرون آوردند، و پروانه وار به دور شمع رخسار على اكبر گردیدند.
    ام لیلا دست در گردن على اكبر گفت:
    این بیابان بلاخیز است و این وادى خطرناك، و صیاد قضا و قدر در كمین، و این سفرى است كه بازگشتى در آن نیست، از این سفر حذر كن.
    على اكبر مادرش را چنین جواب گفت:
    مرا از این نوجوانى چه حاصل؟ كه امروز پدر بى یار و یاور، در برابر دشمن بیداد ستمگر، اگر كه در راه پدر خود را قربانى نكنم.
    سكینه آن طفل ناز پرورده و داغ و هجر برادر، و طعم تلخ اسارت نچشیده، با لبانى پژمرده از تشنگى، و چهره اى مهتابى، از بى آبى، خود را در دامان برادر انداخت، و گویى كه فراق و شهادت برادر را احساس كرده، به برادرش ‍ چنین مى گفت:

    بگفتا: مى رود روح از تنم اى جان فداى تو
    بگفتا: مى روم تا آورم آب از براى تو

    بگفتا: اضطرابى دارى و من، دیده بر دارم
    بگفتا:اضطراب از بى كسى پدر دارم

    بگفتا: ترسم از میدان نیایى، زان فغان دارم
    بگفت:ار صبر خواهى كرد منهم این گمان دارم

    گفتگوى على اكبر و سكینه، دل دردمند یاران حسین بن على (علیه السلام ) را در آزمون ایمان خداوندى، قرار داد، و مشیتشان را كه بر شهادت و اسارت قرار گرفته بود، به یادشان آورد، و سرور شهیدان بى تابانه، بر در خیمه گاه آمد و اهل بیت را به صبر و شكیبایى امر فرمود. فرزند ارجمند خود را چون جان شیرین، در بر كشیده، و دستار رسول خدا را بر سر وى پیچید، و قامت چون سرو او را به جوشن داود، و سپر حمزه، و ذوالفقار حیدر كرار آراست، و زینب با قامتى خمیده در دستى سلاح جنگ و كفن در دستى دگر، به خدمت امام آمد. آن ابر مرد چون خورشید، در اوج شرف و افتخار، بر مركب عقاب سوار گردید، و راهى میدان كارزار با كفار شد.

    اى خدا شد بر جوانم كار تنگ
    دشمنان خونخوار و اكبر تازه جنگ

    گر به خون غلطد ز رمح و تیر و تیغ
    زین جوانى حیف، زین عارض دریغ

    نور عینم، از نظر مفقود شد
    یارب! آن گیسو غبار آلود شد

    جسم او را تاب تیغ و تیر نیست
    آن بدن شایسته شمشیر نیست

    ام لیلا از این جهان سیر شده است، خدایا! نور چشمم از نظرم ناپدید شده، و دست روزگار او را به میان لشكر دشمن برده، آیا از حیطه خونخوار آنان چگونه رهایى خواهد یافت؟ زندگیم بدون دیدار على اكبر ممكن نیست، و صبح وصالم بمانند شبى تیره و تار گشته، خداوند! خودت آگاهى كه سرو بوستان، در برابر قامتش شرمسار است، و خوف آن دارم كه این قامت رعنا، سایه گونه بر زمین افتد، و چهره اش از گرماى سوزنده این وادى، برنگ مهتاب شود، و آن سرخى لبهایش كه از شیره جان بود، از بى تابى، در بى آبى و عطش كبود گردد، و جسمش كه از صد جان پاكتر است، و از تیغ ستم دشمن، چاك چاك گردد، و تنش كه از برگ گل نازكتر است، كجا سزاوار نیزه و خنجر دشمن است؟
    این سپهر! عنان اختیار از كفم ربوده، بسببى ناشناخته بر من فتنه ها و نیرنگها برانگیخته گردید، و خون فرزندان پیامبر را بریخت.
    بناگاه ندایى از عالم غیب به گوش لیلا رسید كه مى گفت:
    مادر! انس و جن را آتش بر جان مزن، و چون آتش بر دلها زدى، آن را دامن مزن. على اكبر آن جنگاور تنومند میدان نبرد، بر مركب عقاب، رو به مقابله با دشمنان سرور آزادگان و شفیع روز قیامت حضرت حسین (علیه السلام ) در برابر لشكر كفر آمد. سپاه مخالف با ملاحظه نوجوانى و آراستگى و كمال و فصاحت على اكبر، ناخواسته به ذكر فتبارك الله احسن الخالقین پرداختند و از عمر سعد پرسیدند: كیست این جوان هاشمى؟ كه شباهت زیادى به پیامبر دارد. ابن سعد گفت على اكبر حسین است.
    آن یادگار حیدر كرار ذوالفقار بر كشید، و خود را به قلب لشكر مخالف زده و قلب لشكر را شكافته و شجاعتش را در، به هلاكت رسانیدن دهها نفر از لشكر مخالف به آنان نشان داد، و به خدمت پدر برگشت و از تشنگى اظهار نگرانى داشت.
    حسین (علیه السلام ) فرزند غیور خود را در آغوش گرفتند و فرمود:
    بخدا قسم بر جد و پدرت دشوار است كه ترا در این حال ببیند، و به روایتى خاتم رسول خدا را در دهان او نهاد، و به زبان حال فرمود: برو، جد بزرگوارت چشم براه توست، و فاطمه (علیها السلام ) مشتاق دیدارت، و رفع تشنگى از دست ساقى كوثر مى اطهر بنوش.
    على اكبر بوسه زنان بر دست پدر راهى میدان نبرد گردید و ضمن ابراز دلیرى و شهامت، با بر هم زدن قلب سپاه دشمن، موجب خشم لشكریان گردید، و ناگاه شخصى بنام ((منفد بن مره عبدى )) و به روایتى ((هانى )) ناجوانمردانه ضربتى بر فرق همایونش وارد نمود، و على اكبر بر مركب عقاب افتاد، و پدر را صدا كرد.
    امام ذوالجناح را سوار شد، و به دنبال فرزند خویش لشكر دشمن را بر هم زد، و ناگاه نگاهش بر مركب عقاب افتاد و فرزند خود را سوار بر اسب ندید، و عقاب را دید كه رو به بادیه مى رود، و كنار پیكر مبارك على اكبر رسید و ایستاد، امام بزرگوار بر بالین فرزند آمد، و دست ملاطفت بر سر و گیسوان على اكبر كشید و فرمود:
    اى روشنى چشم بیناى حسین! اى مونس شبهاى زینب و كلثوم، اى یادگار و شبیه رسول خدا! اى عزیز فاطمه زهرا، اى ماه سان مكه و مدینه! و اى دلنواز فاطمه و سكینه و اى قوت و پشتبانى سید سجاد! و اى میوه قلب لیلاى نامراد! و مایه امیدوارى آل پیغمبر، خورشید حیات پدرت رو به افول است، و مطیع مقدارت و تسلیم و رضا به رضایتمندى خداوند هستم.
    على اكبر، با چشم اشكبار از سخنان پدر، در پاسخ پدر بزرگوارش عرض ‍ كردند:
    اى خلیل آتشكده نمرود، و اى مسیح گرفتار فرقه یهود! اى كشتى شكسته طوفان كربلا، و اى وارث میراث نبوت، و اى عزیز مریم امت! رفیقان به منزل رسیده و همراهان از زحمت راه آرمیده... و با تبسمى بر لب مرغ روحش، به تقدیر قلم زده شده، به شاخسار فردوس پرواز نمود.

    على اصغر




    بر خاكیان اگر چه قضا، كم ستم نكرد
    بر آل احمد، آنچه توانست، كم نكرد

    نگذاشت تیشه ستم، از دست روزگار
    تا نخلهاى گلشن دین را قلم نكرد

    آه از دمى، كه دید سلیمان كربلا
    دیو زمانه، یارى او یك قدم نكرد

    شد چون سوار، غیر على اصغر صغیر
    كس همرهى به آن ملك بى حشم نكرد

    گفتا به ابن سعد تراگر چه كلك صنع
    بر لوح سینه آیه رحمت رقم نكرد

    جرم حسین چیست اگر همچو بت پرست
    رو، از صمد نیافت سجود صنم نكرد

    آبى بده به اصغر من، از خدا بترس
    كس ظلم، بر كبوتر بام حرم نكرد

    جز تیر ظلم حرمله زان قوم هیچكس
    زان طفل رفع تشنگى و درد و غم نكرد

    نشنیده كس، چنین ستم، و هیچ ظالمى
    نسبت به دودمان یهود، آن ستم نكرد

    بر دوش باب كیست بجز اصغر صغیر
    صیدى كه تیر خورد و ز صیاد رم نكرد

    در برابرش؛ عباس برادر، با دستهاى بریده، و على اكبر به شهادت رسیده، و حسرت جوانى را به شهادت رسانده؛ مظلوم آل عبا، گلشنش را از نخلهاى سرفراز تهى دید، و به آواز بلند ندا در داد: آیا مرد مبارز میدانى هست كه اولاد احمد مختار را یارى كند، و آیا پرهیزكارى هست كه امیدوار به شفاعت جد و پدر و مادر من، و فریاد رسى روز قیامت، كه ما را یارى كند. از هیچ طرف آوازى بر نیامد مگر از خیمه هاى اهل حرم، و از آن داغ دیدگان یكباره فریاد ((واحسینا)) بلند به گوش رسید. در آن حال حضرت سجاد (علیه السلام ) با جسمى از آتش تب سوزان، و چشمى چون ابر بهاران اشك ریزان، افتان و خیزان، از خیمه گاه بیرون آمد، ام كلثوم او را دید و با او همراه شد، و فرمود:
    اى برادرزاده رنجور به كجا مى روى؟
    حضرت سجاد فرمود: اى عمه! مگر نمى بینى فرزند رسول خدا، غمگین است و طلب یارى مى نماید، اما كس به یاریش نمى رود، بگذار كه نیمه جانم را فداى پدر بزرگوارنمایم.
    ام كلثوم و حضرت سجاد در حال گفتگو بودند، كه ناگاه امام بر حق فرمود:

    فرمود كاى عزیز پدر، زین عابدین
    اى طلعت تو، شمع شب تار كربلا

    چشم از خزان مرگ بپوش اى پسر تویى
    یك گل كه باز مانده ز گلزار كربلا

    در كربلا چو قافله بندند، بار شام
    غیر از تو كیست؟ قافله سالار كربلا

    اى بى كس پدر، پدرى كن به اهل بیت
    بعد از پدر،به وادى خونخوار كربلا

    پس ام كلثوم بنا بفرمایش امام مبین، حضرت سیدالساجدین را به خیمه بر گردانید.
    امام حسین (علیه السلام ) فرزند، دلبند خود را كه بیمار بود، در بر كشید و فرمود:
    اى نور دیده! بعد از من اهل حرم، محرمى جز تو ندارند، مرا داغ على اكبر و عباس كافیست، مصلحت در شهادت تو نیست، نسل امامت از تو باقى خواهد ماند، بازماندگان من به محبتهاى تو، نیاز دارند و تو به صبر؛ شكیباى را پیشه خود كن.
    در آن هنگام كه هر یك از اهل حرم، به دور مولاى خویش حلقه زده، و درد دل خود را عرض مى كردند، ناگاه خروش و غوغا از خیمه مادر على اصغر بلند شد. سرور شهیدان از ماجرا پرسید؟ عرض كردند:
    از بى آبى شیر در سینه هاى مادر على اكبر خشكیده، و على اصغر در حال هلاكت است.
    امام فرمود: طفل معصوم مرا بیاورید، بلكه قطره آبى براى او بدست بیاورم.
    مادر على اصغر نوزاد را بر روى دست به خدمت پدر آورد، و سیدالشهدا بر ذوالجناح سوار شده، و طفل معصوم خود را بر دست گرفته مقابل لشكر دشمن آمد و فرمود:
    اى دشمنان خدا و رسول او! اگر به گمان شما من گنهكارم و طاعت یزید نمى كنم، این طفل صغیر و بى گناه است، فردى از قبیله بنى اسد كه او را حرمله بن كامل مى نامیدند، تیرى به جانب حضرت انداخت، كه مهر خاموشى بر لب آن طفل تشنه، نهاد و زخمى دگر بر دل پدر.
    امام دست پر خون خود را كه زیر گلوى فرزندش بود، به جانب آسمان افشاند، و بسوى خیمه گاه برگشت و فرمود:

    بیا بستان كه برد اصغر بروى دست من خوابش
    بیا بستان كه جدش ز آب كوثر كرد سیرابش

    بیا بستان كه غیر از من نكرده، هیچ پیغمبر
    بیك ساعت، دو قربانى یكى اكبر یكى اصغر

    با شنیدن صداى امام اهل بیت عصمت و طهارت از خیمه ها بیرون دویدند، و على اصغر را گرفته، و براى از دست دادن گلى دیگر، به فغان در آمدند. مادر على اصغر فرزند شیر خوارش را در آغوش گرفت، و گفت:
    ((اى اصغر اى فرزند دلبندم! از آغوشم گریختى، و در مهد حوریان بهشتى جاى گرفتى، آیا از آغوش مادر ملول گشتى یا اینكه هواى دیدار برادر بر سر داشتى، كه این چنین افتاده، به سویش شتافتى )).

    فصل یازده: آماده شده امام حسین (علیه السلام ) براى كارزار




    خورشید مضطرب چو ز خاور كشید سر
    بگرفت دست طاقت و تا باختر درید

    یعنى، دمیكه دختر زهرا ز خیمه گاه
    بیرون دوید و معجر نیلى به سر درید

    آن دم كه مشك آب بدوش برادرش
    از نوك تیر فرقه بیداد گر درید

    آندم كه سینه على اكبر ز تیغ و تیر
    چون برگ گل برابر چشم پدر درید

    آندم كه شمر ثانى كفار، حرمله
    حلق على اصغر والا گهر درید

    بیرحم ظالمى كه در آغوش باب او
    شرم از پدر نكرد و گلوى پسر درید

    تیغ دو سر كشید و صفوف مخالفین
    از حمله، همچو صاحب تیغ دو سر درید

    امام به جسم نازكش از بس نشست تیر
    جسمش بسان مرغ بر آورده پر درید

    در آن صحراى خون آشام، عاشقان شهادت و طالبان زیارت مطلوب، یكى بعد از دیگرى، به شهادت رسیدند، و جان در راه جانان نثار كردند.
    سرور شهیدان فرمود:
    اى زینب، ام كلثوم و ام لیلا، اى فاطمه، سكینه و رقیه! و اى بانوان سرا پرده نبوت، و اى پرورش یافتگان بارگاه طهارت و عصمت، شما را وداع مى كنم، هنگامى كه با یارانم ملحق شدم، هرگز مانند گل، جامه به تن پاره پاره نكنید، و با مرگ من شیون و زارى نكنید و اگر هزاران زخم بر من رسید، بدانید كه آن بهتر از شماتت دشمن است، تنها برایم ندبه كنید، سپس درهاى رحمت را بر هر یك گشاده، و ایشان را به ثوابهاى عظیم تسلى داد.
    سپس آن سرور آزادگان زینب را طلبیده، بعد از محبت بسیار و دلدارى وى فرمودند:
    اى یادگار بتول عذرا، و اى بانوى سراپرده عصمت و حیا! زمان فراق، بجاى رسیده، و دیر زمانى از زندگى این جهانم باقى نمانده، در پیش چشمم جوانان رعنا هر یك در خاك خفتند، اكنون نوبت من رسیده كه خون خود را، در راه مبارزه حق بر باطل نثار سازم. و بعد از من اى زینب اهل بیت و فرزندانم نگهدار و حامى ندارند، اى خواهر من وقت فراغ نزدیك است، وجدایى چهره خود را نمایان نموده. اى خواهر بعد از من اطفال یتیم را خواهر باش، مبادا! كه فاطمه ام را كسى برنجاند، و یا سكینه ام را به اندك خشمى بگریاند، در شام و كوفه صغیرانم را نگهدار باش، و در هر بلا و گرفتارى تو اسیران را غمخوارى كن، زین العابدین را پرستارى كن، و اگر سكینه سراغ پدر را گرفت، بگو در سفرست.
    حضرت سیدالشهد لباسى كهنه بر تن كرد حضرت زینب علت امر را سؤ ال نمود، آن حضرت علت پوشیدن لباس كهنه را چنین فرمودند:
    اى خواهر! كسى كه نام او شمر است به من جفا خواهد كرد، و سرم را از تن جدا و بر سر نیزه پیش آهنگ سرهاى شهدا، خواهد نمود، و لباسهایم را به عنوان غنیمت جنگى بر خواهد داشت، ولى از بیرون آوردن این لباسهاى كهنه خجل خواهد شد.
    سپس آن بزرگوار اسلحه كارزار برگرفت، ابتدا به خلعت كفن پیكر را براى شهادت مهیا ساخت، و سپس مردانه از جاى برخاست و آماده كارزار گردید.
    حضرت زینب با آن كه توان نظاره این صحنه را نداشت، سعى نمود حضرت را از رفتن به میدان نبرد منصرف سازد.
    آن حضرت كه ناله و زارى خواهر ستمدیده خود را دید، فرمود:
    اى خواهر! مرا گمان چنان بود، كه گر به پیرى رسم، عباس جوان دستگیرم باشد، و على اكبر عصاى پیریم، و پس از شهادت آنان و دیگر عزیزان، كه نظاره گر جانبازى آنان در این وادى بلاخیز بودم، تنها خلعت كفن را براى خود مناسب مى دانم.
    در آن هنگام، اهل بیت و طفلان یتیم را وداع گفت و پا بر ركاب ذوالجناح انداخت و راهى راه مقدر گردید.
    زینب از پى برادر به راه افتاد و فرمود:

    برادر جان ز هجران كار ما را ساختى رفتى
    به میدان شهادت رخش همت تاختى رفتى

    تو را خدمت بجان كردم به امید وفادارى
    لواى بى وفاى عاقبت افراختى رفتى

    ز آه آتش افروز یتیمان اندرین وادى
    چو شمع ماتمم سر تا پا بگداختى رفتى

    حسین (علیه السلام ) با شنیدن آه یتیمان و افغان خون جگران عنان ذوالجناح نگاه داشته، براى تنها ماندن اهل بیت گریست. پس رو به خیمه گاه نمود و فرمود:
    راضى شدم كه محاسن به خون غرقه كنم، از همه چیز گذشتم، از بهر رضاى داورم، از دختر از پسر، از خواهر و از برادر گذشتم، تا بهر امت در روز حشر شفاعت دهنده آنان باشم.
    سپس آن یادگار حیدر كرار، ذوالجناح را به جولان دراورده، و در مقابل سپاه كفار آمد.

    فصل دوازدهم: آفتاب در میدان




    شد وقت آن كه غرقه جن بر لب فرات
    ریزند خون به جاى سرشك از بصر همه

    شد وقت آن كه بهر عزادارى، انبیا
    گردند گرد روضه خیر البشر همه

    شد وقت آن كه فاطمه با حوریان خلد
    آیند در زمین بلا نوحه گر همه

    شد وقت آن كه از تف گرماى كربلا
    ریزند طایران حرم بال و پر همه

    شد وقت آن اهل سرا پرده حسین
    نیلى كنند رخت مصیبت به بر همه

    شد وقت آن كه لشكر بى دین ز راه ظلم
    بندند بهر قتل شه دین كمر همه

    شد آن وقت كه از ستم بى حساب شمر
    گردند دختران حسین در بدر همه

    حضرت سیدالشهدا راهى میدان نبرد بود، كه شخصى غریب سیاه پوشى با شكلى پر هیبت به خدمت امام آمد (روایت است كه جوانى بود زیبا روى، كه ظاهرا از نسل اجانین بود، اما در باطن انسانى كامل و در سلك وفاداران به امام، بنام زعفر) و عرض كرد:
    السلام علیك یابن رسول الله روحى و جسمى فداك یا ابا عبدالله سلام بر تو اى فرزند رسول خدا، جسم و جانم فداى تو اى اباعبدالله و عرض كرد اكنون جهاد با فرقه اشرار نوبت ماست، ما را بیكدیگر، واگذارید تا با شمشیرهاى آتش بار، دمار از لشكر كفار بر آوریم.
    حضرت سیدالشهدا فرمودند:
    زعفر دلم از زندگى دنیا به تنگ آمده است، خداوند در دو جهان ترا خیر بدهد.
    زعفر گریست و عرض كرد:
    فداى مروت و جوانمردیت شوم، رخصت فرما تا به لباس نبرد به راهت جهاد كنیم.
    حضرت فرمودند:
    زعفر از زندگى آزرده ام و مشتاق لقاى پروردگارم، در عالم خواب نیز چنین دیدم، كه امروز به فیض شهادت نایل مى شوم.
    در آن موقع منصور ملك با هزاران ملك به پایبوس آن حضرت مشرف گردید، و عرض كرد:
    از جانب حضرت احدیت به یارى تو ماءموریم.
    حضرت فرمود:
    اگر این قوم را قتل عام كنم، صبر جدایى عباس را چگونه توانم؟ و اگر یزید هم به من خط بندگى دهد، بعد از شهادت پنج برادرم چگونه زندگى توانم كرد؟ آیا قاسم و اكبرم دوباره زنده خواهند شد؟
    سپس امام ذوالجناح را دوباره به گردش در آورد، در مقابل لشكر ابن سعد قرار گرفت و فرمود:
    اى ابن سعد! اى كافرى كه از حق و حقیقت بدورى و خارج از دین محمدى، من وارث رتبه و مقام حیدرم، من حامى دین پیغمبرم، من آن كسم، كه جدم رسول خدا، مرا بر دوش نورانى خود سوار كرده، من آن كسم، كه از فیض پروردگار بزرگ، جبرئیل گهواره جنبانم بود. اى دشمنان خدا و رسول خدا! از سه خواست من یكى را قبول كنید؛
    اول - به من كار را تنگ نگرید، تا به سوى كشورم روم، از عراق عجم تا عراق عرب از آن شما باد، و اگر جلودار رفتنم شوید، با پایمردى در برابر شما مى ایستم، و با شهادت به فیض لقاى پروردگارم مى رسم.
    دوم - اگر دست بردار از من نیستید، اطفال و خانواده ام را آزاد بگذارید، و آب را به آنان نبندید، آیا در روز محشر جوابى به پروردگار دارید كه بدهید؟
    سوم - از آنجا كه در هیچ مرام و مذهب و مسلكى روا نیست، كه چند ده هزار دشمن در مقابل یكنفر بایستند، اكنون اگر عزم و اراده شما در كشتن من است، یك یك به میدان كارزار بیایید. آنگاه شمر ملعون فریاد كرد، كه مطلب سوم را قبول داریم، اما مصلحت در آشتى است اى حسین، دست از خلافت بردار و چنانكه برادرت با معاویه صلح كرد، تو هم با یزید بیعت كن.
    حضرت فرمود:
    مبینى، آن روزى كه من با فاسقى چون یزید بیعت كنم، و سپس مبارز طلبید.
    یك یك از لشكریان كفر به میدان نبرد مى آمدند، و طعمه شمشیر آن بزرگوار مى شدند، حضرت مى فرمودند:
    در راه خدا از این جهان رفتن و به شهادت رسیدن، بهتر از پذیرش ننگ و داخل شدن در آتش دوزخ است.
    پس از نبرد با دشمنان دین، و كشتن تعداد زیادى از آنان در میدان مبارزه، براى آگاهى سپاه كفر، از ظلم و ستم نسبت به اهل بیت عصمت و طهارت، امام رو به لشكر كفار نموده، و پس از حمد و ثناى خداوند، و درود بر پیامبر مطالب خود را، بطورى كه قابل درك آنان باشد، چنین بیان فرمودند:
    اى اهل كوفه و شام، اصل و نسب مرا بیاد آورید، به فكر خود مراجعه كنید آن را مورد عتاب و سرزنش قرار دهید، و ببینید، كه آیا جنگ با من و هتك حرمت من بر شما جایز است؟ مگر من پسر دختر پیغمبر شما نیستم، مگر من پسر وصى و پسر عموى پیامبر و اولین شخصى، كه به او و به آن چه كه از جانب خدا، نازل شده بود، گروید، نیستم؟
    آیا حمزه سیدالشهدا عموى پدر من و جعفر، كه اكنون هم نشین با بهشتیان هستند، عموى من نیست؟ آیا شما گفتار رسول خدا را نشنیده اید؟ كه درباره من و برادرم فرموده:
    هذان سیدا شباب اهل الجنه. (این دو نفر سید و آقاى جوانان بهشتند) مى دانید كه من راست مى گویم، و خداوند دروغ گو را دشمن مبغوض ‍ شمرده است، و این را هم مى دانید، كه در تاءیید گفتار من در بین شما افرادى هستند، كه من نام بعضى از آنها را مى برم، جابر بن عبدالله انصارى، ابو سعد خدرى، سهل بن سعد ساعدى، زید بن ارقم و اءنس بن مالك اگر به گفته هاى پیامبر خدا اعتقاد دارید، پس گفتار من را هم تصدیق مى كنید.
    آیا شخصى از كسان شما را كشته ام، و یا مالى را از تملك شما در آورده ام، و یا به فردى زخم و جراحتى وارد آورده ام؟ كه براى تلافى و قصاص گرد آمده اید. سپس آن امام بزرگوار در ادامه گفتار خود فرمودند: اى شیث بن ربعى و اى حجار بن ابجر و اى قیس بن اشعث و اى یزید بن حارث!
    آیا شما به من نامه ننوشتید، كه ((میوه هاى درختان رسیده اند و زمین سر سبز گردیده؛ اگر به یارى ما بیایى، با لشكرى آماده خدمت به تو، و همراه با تو آماده نبرد بر علیه ظلم مى باشیم )). قیس بن اشعث، نوشتن نامه و طلب یارى از امام حسین (علیه السلام ) را تكذیب كرد و چنین گفت: ما نمى دانیم، كه تو چه مى گویى، با یزید بیعت كن، او هم با توجه به شئونات تو، مقامى برایت در نظر مى گیرد.
    حضرت سیدالشهدا (علیه السلام ) بعد از شنیدن سخنان او فرمودند: نه! به خدا سوگند چون ذلیلان، دست ذلت به شما ندهم و مانند بردگان بار ظلم و ستم شما را به دوش نمى كشم. به پروردگار یگانه پناه مى برم، از هر متكبرى كه به روز پاداش و حساب ایمان ندارد، كه زیان و ضرر و نكبت و اندوه از آن اوست. شما از من در خواست یارى كردید و من نیز با شتاب براى دادخواهى و فریادرسى و كمك به شما آمدم، و همان شمشیرى را كه براى طلب حق در دست شما نهادم، برهنه كردید و بر سر ما كشیدید، و با همان آتشى، كه براى دشمنان شما افروخته بودیم، بر ما افروختید و با دشمن همدست و هماهنگ شدید، با توجه به این كه دشمنان در بین شما دادگرى نكردند و عدلى را رواج ندادند، و نه حتى امید به یارى، و انجام كار خیرى به آنان مى توانید داشت. اى بندگان و اى امتهاى ناخلف! و اى دور شدگان از كتاب خدا، و اى تحریف كنندگان كلمات پروردگار! اى خاموش كنندگان سنتهاى الهى! آیا شما دست یارى به افراد دور شده از راه خدا و رهروان راه شیطان مى دهید؟ و عهد خود را كه با رسول خدا بسته اید، فراموش كرده و فرزند او را تنها مى گذارید؟ اگر من از شما یارى خواستم، نه براى خلافت است، بلكه براى زنده نگهدارى سنت پیامبر و اجراى عدالت است.
    سوگند به خدا كه این مكر و حیله شما، سابقه دیرینه دارد، و ریشه هایتان با این مكرها پیوسته و آمیخته شده، و شاخه هاى شما بر اساس آن پرورش ‍ یافته و نیرو گرفته، و شما پلیدترین ثمره این درخت هستید، كه در كام صاحبش چون خارى در گلو، و در كام غاصبان و متعدیان لقمه اى گوارا مى باشد. آگاه باشید، كه ((عبیدالله بن زیاد)) از خدا بى خبر، براى من یكى از این دو راه را انتخاب كرده است، زندگى با ذلت و خوارى، و یا جنگ با شمشیر و افتخار شهادت. خداوند ذلت و خوارى را براى مردان راه خود نمى پسندد، رسول خدا و مومنین، دامنهاى پاك و با شرافتى كه ما را در خود پرورش داده اند، و سرهاى پر حمیت و نفسهاى استوارى كه زیر بار ظلم نمى روند، ما را براى از راه خدا دور بودن، و زندگى در مذلت پرورش ‍ نداده اند. اى اهل كوفه و شام! اگر به رسول خدا و روز قیامت و معاد اعتقاد دارید، بیداد روا مدارید و از ستمكارى بپرهیزید. " 1 "
    از سخنان آن بزرگوار فریاد از لشكر كفار بر آمد، گروهى خروش از دل كشیدند دسته اى دست به دندان گزیدند، و عده اى پشیمان و در شرف دست یارى بریدن از یزیدیان، اما جمعى از آنان در راه شیطان.
    ((شمر ذى الجوشن )) و ((شیث بن ربعى )) از قلب سپاه فریاد كشیدند: كه اى پسر ابوتراب، سخن كم گو، بیا تا ترا براى بیعت به نزد عبید پسر زیاد ببریم، با او بیعت كن تا از این مهلكه نجات یابى.
    ابن سعد بر لشكر بانگ زد: كه مگذارید فرزند فاطمه سخن دیگرى گوید، او را تیر باران كنید. هزاران ناجوانمرد یك مرتبه به سوى آن بزرگوار تیر پرتاب كردند، ولى یك تیر هم به او اصابت نكرد.

    به فرق سرور دین،این ظلم بارش تیر
    چو بى مضایقه باریك بلكه بى تقصیر

    سپر نمود ملك پر به پیش بارش تیر
    كه بر كشد ز میان شاه تشنه لب شمشیر

    ملایك از پى نظاره پرده پاره كنند
    دوباره طنطنه حیدرى، نظاره كنند

    بصولت اسداللهى آن امام كبار
    كشید تیغ دو دم از نیام حیدروار

    ترس از شكوه و جلال و عظمت و شهامت على گونه حسین بن على (علیه السلام ) و هراس از شمشیر دشمن كش آن امام بزرگوار؛ سد راه مبارزان كوفه و شام گردید، هر چند سراداران لشكر را ترغیب و تشویق مى نمودند، كسى جراءت مبارزه با آن حضرت را نداشت. در آن حال یزید ابطحى كه در شجاعت مشهور آفاق و سر آمد دلاوران شام و عراق بود، و شجاعت او را با هزار سوار برابر مى دانستند، بانگ بر سپاه زد: كه حسین یك تن بیش ‍ نیست، این همه ترس و واهمه از براى چیست؟ وقتى كه آن كافر در برابر امام بر حق آمد، آن حضرت بر وى بانگ زد: كه اى برگشته اقبال مرا نمى شناسى، كه چنین گستاخانه به نزد من مى آیى؟ آن نمرود زمان خاموش ‍ شد و با شمشیر به جانب آن امام بزرگوار حمله كرد. سرور شهیدان پیشدستى نموده، و با یك ضربت تیغ او را از پا در آورد. از مرگ آن كافر، سپاهیان دشمن وحشت كرده، و از ترس شمشیر امام فریاد و ناله از سپاه كوفه و شام برخاست، و هواى مبارزه با فرزند اسدالله از سر آن گروه بیرون رفت، و دیگر مبارزى از ترس قدم به میدان نبرد، با امام نگذاشت.
    شعله غیرت نور خدایى، و دریاى مردانگى اسداللهى به تلاطم در آمده، با همان شمشیر خونریز، به عزم نبرد، به قلب سپاه حركت نمودند، و ولوله عظیمى در سپاه مخالف انداخته، و با ضربت شمشیر عده زیادى را از پا در آوردند، و سپاه كفر از جلوى ضربات هولناك شمشیر آن شاهباز قدرت مى گریختند. سرور آزادگان با هر حمله به جناح مختلف سپاه دشمن، با آوازى بلند مى فرمودند: ((من رسول خدا هستم )) و هرگاه عطش بر ایشان غالب مى شد لحظه اى توقف مى كرد و مى فرمود: لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظیم.

    به میدان رفتن امام حسین (علیه السلام ) و گفتگو با ابن سعد



    اگر نویسندگان عربى و فارسى زبان را توان نگارش شرح جنگ و ستیز حسین بن على (علیه السلام ) بود، به هر زبانى باید سالیان دراز شرح این واقعه را مى نگاشتند، تا بتوانند شمه اى شجاعت آن بزرگوار را به زبان قلم بازگو نمایند، و هنوز هم نخواهند توانست دلاورى و شجاعت و آوازه جنگ آورى و نبرد شهداى كربلا را به معناى اصلى و واقعى آن برشته تحریر در آوردند.
    روایت شده است كه هنگامى كه آن حضرت در حال نبرد دلیرانه خود به از میان برداشتن افراد لشكر مخالف مشغول بودند، طایفه اى از گروه اجانین رسیدند، و عرض كردند: اى فرزند رسول خدا! ما در سلك بندگان و جان نثاران هستیم، اجازه فرما كه در اندك زمانى این گروه ناپاك را به خاك هلاكت افكنیم. آن حضرت فرمودند: اى حسین! پروردگار شهادت تو را مى خواهد، و پیكر و محاسن ترا به خون رنگین، و سر ترا بریده از بدن، و زنان و اهل بیت ترا اسیر و بر شتران برهنه سوار شده، كه شهر به شهر آنان را بگردانند.
    اى اجانین من صبر مى كنم تا ((حضرت دوست )) میان من و آل ابوسفیان حكم كند. در آن لحظه با چشم گریان و دلى آزرده از وضعیت دوران، امام را وداع كردند و رفتند.
    ابن سعد چون عملا شهامت رشید مرد تاریخ اسلام، حسین بن على را دید، و فهمید كه توان پایدارى در نبرد تن به تن با آن حضرت را ندارد، عهدى را كه با ایشان بسته بود شكست و فریاد كرد: اى لشكر شما یك یك به فرزند اسدالله پیروز نخواهید شد سپس هزاران نفر از لشكریان كوفه آن بزرگوار را در میان گرفتند و راه آن حضرت را بر خیمه هاى حرم مسدود نمودند، و گروهى از آن كافران رو به خیمه هاى عصمت و طهارت نهادند، در این حال حضرت حسین به آنان فرمود:
    اى گروه اشرار و اى ناخلف امتان احمد مختار، و اى بى توجهان به موازین شرع اسلام، دشمنى شما با من است و كارتان با من، چرا به سوى خیمه هاى حرم مى روید. آن گاه شمر خطاب به لشكر كفار ندا داد كه، حسین زنده است به نزدیك خیمه هاى حرم نروید و از هر سو دلیرانه بر حسین بتازید و كار او را یكسره كنید. عبدالله بن عمار بن یغوث، مى گوید: من هیچ كسى را كه مورد تهاجم افراد بسیارى قرار گرفته باشد و تمام اولاد و اهل بیت و یاران او كشته شده باشند را ندیده ام كه قلبش محكم، دلش ‍ مطمئن، و گامش استوارتر از حسین بن على بوده باشد، در حالى كه بر لشكر دشمن حمله مى نمود تمام سپاهیان از مقابلش مى گریخت و كسى باقى نمى ماند " 2 "
    عمر سعد رو به طرف لشكر فریاد زد: این شخص فرزند اءنزع بطین (على بن ابیطالب ) است، و او فرزند كشنده عرب است! او را در میان گیرید و از هر جانب به او حمله ور شوید. هزاران تیرانداز او را احاطه كردند، و بین او و خیمه هاى حرمش جدایى انداختند. حضرت سیدالشهدا فریاد زندند: یا شیعه آل اءبى سفیان! ان لم یكن لكم دین؛ و كنتم لا تخافون المعاد؛ فكونوا اءحرارا فى دنیا كم! و ارجعو الى اءحسابكم ان كنتم عربا كما تزعمون!
    ((اى شیعیان و پیروان آل ابوسفیان! اگر براى شما دینى نیست؛ و از معاد نیز نمى ترسید! پس در زندگى دنیایى خود از آزادگان باشید! و اگر همچنان كه مى پندارید، از طایفه و قوم عرب هستید به اصل و نسب خود برگردید، و از اعمال ناجوانمردانه دورى جویید)). حضرت امام حسین (علیه السلام ) در ادامه گفتار خود چنین فرمودند: اى متجاوزین و یاغیان! شما با من در جنگ هستید، و تا وقتى كه من زنده ام، از تجاوز و دستبرد به حرم من خوددارى كنید، اهل حرم را آزار ندهید.
    قال اءقصقونى بنفسى و اءتركوا حرمى، قدحان حینى و قدلاحت لوائحه.
    ((حضرت فرمود حرم را رها كنید و سراغ من به شخصه بیایید، و اینك زمان شهادت من نزدیك شده و آثار و علایم آن پدیدار گشته ))
    شمر گفت: این سخن را مى پذیزم! و آن جماعت همگى به طرف حضرت روى آوردند، و جنگ شدت گرفت، و تشنگى و عطش آن حضرت شدت یافت و به علت تشنگى، سرور شهیدان متوجه رود فرات شد، و شمر دریافت، كه اگر امام حسین (علیه السلام ) قطره آبى نوشد، قدرت مقابله با آن حضرت را ندارد، و بنابراین فریاد كشید: كه مگذارید پسر ابوتراب، خود را به آب برساند، كه در این صورت همه ما را شربت ناگوار مرگ مى چشاند. هزاران نفر از افراد پیاده و سواره لشكر مخالف، راه را بر وى مسدود كردند، و ایشان با شمشیر آتشبار خود، كه كسى یاراى مقاومت در برابر آن را نداشت، به آنها حمله كرد، و عده اى از آنان را هلاك كرد، و اسب را در میان آب فرات راند، و فرمود: اى ذوالجناح! تو تشنه اى و من نیز تشنه ام، بخدا قسم تا آبى ننوشى، آب ننوشم، آن براق سپهر سعادت، و آن رفرف آسمان شهادت؛ سر از آب بالا گرفته، و با حیرت به مولا و صاحب خویش نظر كرد، و گریست؛ از آنجا كه آن حیوان نجیب توسن خاصه رسول خدا، و مركب سوارى على مرتضى (علیه السلام ) بود گویا پرتو مهر منیر فیض رسالت پناهى، و تجلى كمالات باطنى اسداللهى ددر قلب آن حیوان منعكس شده، و آیینه ضمیر آن حیوان، را از نگار حجب مصفا ساخته، كه واقعیت آن عرصه محشر خیز را قبل از وقوع باطنا مى فهمید؛ و شهادت مولاى خود را كه گوهرى در مخزن سعادت بود، آشكار مى دید، سرور شهیدان مشتى از آب فرات پر كرده، و بیاد تشنگى اهل حرم مى گریست، كه ناگاه ظالمى تیرى، رها كرده و تیر بر دهان آن حضرت فرود آمد، و خون از دهانش جارى شد، و صورت آن حضرت را رنگین كرد.
    آن حضرت با لبى تشنه و دهانى خشك: نگاهى خیره به رود فرات و چشم دلى به خیمه هاى حرم داشت، و در فكر آن بود كه اى كاش! مى توانست مقدارى آب براى اهل بیت با خود ببرد، در آن حال یكى از كفار لشكر كوفه و شام فریاد بر آورد: اى پسر ابوتراب! تو در فكر رسانیدن آب به اهل بیت هستى، غافل از آن كه خیمه هاى حرم در حال غارت است. آن حضرت آبى را كه در دست داشت، بر زمین ریخت و به سوى خیمه گاه روانه شد، در سر راه تعداد زیادى از افراد دشمن را زخمى كرد و به هلاكت رسانید، و موقعى كه به خیمه گاه رسید، دید كه آن خبر صحت نداشته، و آن مزور بدان تدبیر آن حضرت را از رود فرات دور كرده، تا نتواند رفع تشنگى نماید. در آن گاه حسین بن على (علیه السلام ) مى دانست، كه رفع تشنگى در آن روز از ساغر وصال محبوب لایزال خواهد بود. او مجددا با اهل بیت وداع كرد و آن وداع، وداع واپسین مى نمود. بر ذوالجناح سوار شد و رو به معركه كارزار نهاد.
    در منابع معتبر چنین ذكر شده است: كه روز عاشورا، بهنگامى كه جوانان جان نثار آل عبا و نهالهاى برومند از پا افتاده فاطمه زهرا در نظر همایون آن نوح بیابان درد و رنج؛ و آن كشتى شكسته طوفان ظلم و ستم؛ پیمانه شهادت از جام سعادت نوشیدند، چون ذكریاى خاندان احمد، یعقوب كنعان، یوسف مصر، یكه تاز معركه سرافرازى آن ناحیه محشر خیز را محل تاراج هستى نوجوانان دید، و آن بیابان بلاخیز را از شكفتن گلهاى خون رخسار سرو قدان گلستان سعادت یافت، در همان ساعت كه با چنین حالت سرگرم مقاومت در برابر آن لشكر گمراه بود، سلطان قیس با لشكر بیشمار كه به عزم شكار بیرون رفته بود و در شكارگاه مشغول شكار بود، كه آهویى سر از كمند اطاعت سلطان كشیده و پا به گریز نهاده بود چشم سلطان بدنبال آهو و نهایتا بر مركب سوار و به منظور گرفتنش، مى تاخت و گویا حادثه جانسوز كربلا در دل آهو اثر كرده، گریزان و گریان گاهگاهى با حسرت به سوى سلطان مى نگریست. بدنبال آهو رفتن و در نهایت داخل دره كوهى رسیدن، و در جستجوى آهو بودن، قیس را مشغول به خود كرده و از تقدیر زمان غافل شد، كه ناگاه شیرى چون بلاى آسمانى بر وى ظاهر گردید، سلطان با اضطراب فراوان راه گریز را از هر سو مسدود دید و رو به سوى مدینه طیبه كرد، و دست دعا به آسمان بلند نموده و دعا كنان گفت: اى فرزند رسول خدا و اى پاره جگر فاطمه زهرا، اى مهر سپهر امامت! سالهاست كه سر به آستان تو دارم و بجز محبت تو به كارى نپرداخته، اكنون مرا دریاب كه بجاى آهو، شیر درنده نصیبم شده است. سلطان قیس در حال التماس و مدد خواهى بود، كه با آوازى بلند چنین شنید:

    كاى پریشان شده از خوف مریز اشك به خاك
    پسر شیر خدا مى رسد از شیر چه باك

    سلطان قیس چون نظر كرد، شهریارى دید كه مركب بادپایش دامن دشت و دمن را از قطرات گلهاى خونین، رشگ بهشت برین نموده و شمشیر ذوالفقار در دست داشت. آن دلاور بانگ بر آورد: كه اى زبان بسته مگر نمى دانى، كه گوشت و پوست دوستان ما بر شما درندگان حرام است، آن شیر در نهایت عجز و ناتوانى صورت خود را به پاى ذوالجناح مالیدن و به دنبال كار خود رفت.. قیس خود را از مركب به زیر افكنده و بوسه زنان بر ركاب آن حضرت، علت آشفته حالیشان را سؤ ال نمود و جوابى گرفت، و از علت زخمهاى آن حضرت جویا شد، آن حضرت فرمودند: از نیزه و شمشیر و خنجر و تیر است، و حضرت در ادامه سخنان خود فرمودند: سرخ رو رفتن به نزد دوست. سلطان قیس مجددا سؤ ال كرد مدعى این شهادت چه كسى است؟ و جواب گرفت، كه شهادت براى عاشقان در ره عشق، خواهان مدعا نیست. سلطان قیس سؤ ال كرد، آیا فریادرس و كمكى نداشتید؟ حضرت جواب فرمود: پشت كردن بر دشمن نیكو نیست. سلطان پس از سؤ الهایى بسیار و دریافت پاسخ مربوطه، و در انتهاى گفتگوى طولانى با آن حضرت سؤ ال كرد، آیا فریادرس و كمكى نداشتید؟ حضرت جواب فرمود: فریادرس جز خدا براى من نیست، سلطان كه تا آن لحظه حسین بن على (علیه السلام ) را نشناخته بود سؤ ال كرد اى نور چشمم تو كیستى؟ حضرت فرمود: من حسین بى معینم. سلطان قیس چون سرور آزادگان را شناخت، خود را بر خاكپاى آن حضرت انداخت و تاج از سر به خاك افكنده، عرض كرد: اى دلیر دلیران و اى شهریار شهریاران! شما همان حسینى هستى، كه نور هدایت و شاه ولایتى، شما در شهر مدینه كامران بودید، و از جور و ستم روزگار و از چشم تنگ دشمنان در امان، شما را چه مى شود؟ دیده هاى بر حق بین امام، مملو از اشك گردید و فرمود: اى قیس ‍ خبر ندارى كه منافقان امت، به یاریم چه سوگندها خوردند و چه نامه ها نوشتند، تا مرا بدان عهد و پیمان خود به كربلا كشیدند، چون دیگر یارى برایم نمانده بود، خودم یكه و تنها متوجه جهاد بودم كه صداى كمك خواهى ترا شنیدم و خود را به یارى تو رساندم. قیس با حالتى اندوهبار عرض كرد: اى مولاى من! لشكرى در این دشت به همراه دارم، اگر امر كنى در ركاب و با دشمنانت پیكار كنند. حضرت فرمودند: امروز روز شهادت من است و تو هرگاه به دیار خود بازگشتى، ماتم مرا بر پاكن؛ و ناگاه حضرت از نظر قیس ناپدید گردیدند.
    حسین بن على (علیه السلام ) پس از نجات سلطان قیس وارد میدان كارزار با كافران گردید، آن سیدالكونین (آقاى دو جهان ) و سرور و سادات و اولاد رشید فاطمه زهرا، به قدرت و قوت بر قلب سپاه تاخته، و حمله شجاعانه او زخم بسیار و جراحت بیشمار بر بدن آن بزرگوار و هلاكت تعداد زیادى از سپاه دشمن را نتیجه داشت. اما به جز جراحات جسمانى، هفتاد و دو زخم نهانى كه كنایه از داغ هفتاد و دو تن از اصحاب و انصار اقوام و نزدیكان بود در وجود خود احساس مى كرد. كثرت جراحات و انبوه نفرات لشكر مخالف، پروایى در آن حضرت ایجاد نكرده و بار دیگر، به سوى خیمه هاى عصمت و طهارت به حسرت نگاه نموده و بر حال پریشان آن غریبان، و متاءثر از اسارت و در رنج قرار گرفتنشان، با خشم و غضب و با شمشیر آتشبار، بر قلب سپاه كفر حمله كرده و با آواز بلند مى فرمودند: من فرزند رسول خدا هستم؛ و آن گاه ابر اجل بر سر آن قوم بدعمل، چادر افكنده و تگرگ مرگ باریدن گرفت.
    آفتاب در نیمروز قرار گرفت. آن بزرگوار در سه حمله، تعداد انبوهى از لشكریان كوفه و شام را به هلاكت رسانیده، و مابقى را چون برگ خزان گمشده و پریشان صحراى كربلا ساخت.
    آن حضرت با شكوه و جلالى كه برازنده خاندان آل عبا بود، یك تنه گرم جهد در راه زنده نگهداشتن اسلام و رضایت حق تعالى بود، كه هاتفى ندا داد: كه اى رسول خدا، و اى نبیره محمد مصطفى (ص)! از قتل و كشتار شامیان بگذر، بنام خداوند وقت وفا به عهد است، چون آن نداى غیب به آن حضرت رسید، و معنى وفا به عهد را فهمید، آماده جان نثارى شد، در آن هنگام ابو الحنوف جعفى، تیرى به پیشانى مباركش زد، امام تیر را بیرون كشید، خون بر چهره اش جارى شد و فرمود:
    الهم انك ترى ما اءنا فیه من عبادك هؤ لاء العصاه! اللهم اءحصهم عددا! و اءقتلهم بددا! و لاتذر على الارض منهم! و لا یغفرلهم ابدا.
    ((بار پروردگارا! بر این حال من از ناحیه این بندگان نافرمان تو مى گذرد واقف هستى! بار پروردگارا! یكایك آن را بشمار، و آنان را در پراكندگى و پریشانى هلاك گردان! یك تن از آنان را بر زمین باقى مگذار و هیچگاه آنان را میامرز))
    پس از آن با صداى بلند فرمودند: اى امت بد سرشت آگاه باشید، كه شما بعد از من كسى را نخواهید كشت كه از كشتنش نگران شوید، و سوگند به خدا كه من به خداى خودم امیدوارم كه مرا به شرف شهادت برساند و از شما انتقام مرا بگیرد، و بدانسان كه خود نمى دانید.
    حصین از حضرت سؤ ال كرد، اى پسر فاطمه به چه چیز خداوند انتقام ترا از ما مى گیرد؟ حضرت فرمودند: یاءس و شدت را در میان شما مى افكند، تا آن كه خونهاى خود را مى ریزد، و سپس چون موج دریا عذاب بر شما خواهد آمد.
    فرزند رسول خدا در آن هنگام از كثرت زخمها و جراحات، دچار ضعف شدید شدند، كه مردى سنگ بر پیشانیش زد و خون بر صورتش جارى شد، و مرد دیگرى با تیرى سه شاخه سینه مباركش را هدف ساخت؛ فرزند پیامبر روى به خدا نموده و عرض كرد: بسم الله و بالله و على مله رسول الله. بنام الله و بیاد الله و بر آیین فرستاده الله (این شهادت روزى من مى گردد) و سر مبارك را رو بر آسمان كرد و گفت: الهى انك تعلم اءنهم یقتلون رجلا لیس على وجه الارض اءبن نبى غیره
    ((خداى من تو مى دانى كه این قوم مردى را مى كشند، كه در تمامى زمین پسر پیغمبرى جز او نیست )). سپس حضرت فرمود: این حادثه كه بر من نازل شده است، چون در دیدگاه خداوند است، بسیار سهل و ناچیز است و دست خود را از خون رنگین و با آن سر و صورت را، سرخ و خون آلود كرد و فرمود: با همین حال باقى خواهم بود، تا خدا و جدم رسول خدا را دیدار كنم. در آن حالت كه رمقى در بدنش نمانده بود، بر روى زمین نشست و با سختى سر خود را بالا نگه مى داشت؛ زیرا در راه خدا و پایدارى دین خدا و دفاع از حق به شهادت رسیدن سر بلند بودن را مى طلبد.
    مالك بن بشیر با بى حترامى به شخصیت آن حضرت شمشیرى بر سر سرور آزادگان زد، آن چنان كه كلاه خود ایشان پر از خون شد و بنابر روایتى كلاه خود را برداشته، و دستمال یا دستارى بر سر خود بست.
    زرعه بن شریك، حصین، سنان بن انس و صالح بن وهب، هر یك به گونه اى ضرباتى بر پیكر مقدس حسین بن على (علیه السلام ) وارد نمودند.
    هلال بن نافع مى گوید: من در نزدیكى حسین (علیه السلام ) ایستاده بودم، سوگند به خدا، كه من در تمام دوران هیچ كس را ندیدم كه چنین پیكرش به خون آلوده باشد، و چون حسین (علیه السلام ) نیكو و چهره اش نورانى و درخشش انوار چهره او، مرا از تفكر در شهادت او باز مى داشت. سرور شهیدان در آن حالت سخت و طاقت فرسا چشمان خود را به آسمان باز كرد و در دعا به حضرت احدیت عرض كرد:
    صبرا على قضائك یا رب، لا اله سواك، یا غیاث المستغیثین.
    ((شكیبا هستم بر مقدرات و بر فرمان جارى تو اى پروردگار من! معبودى جز تو نیست، اى پناه پناه آورندگان )). از حضرت امام محمد باقر روایت است كه: اسب آن حضرت با صداى بلند شیهه مى كشید و پیشانى خود را به خون آلود مى نمود " 3 "
    در هنگامى كه فرزند آل عبا سرور شهیدان و شفیع قیامت، آن امام ولایت و سالك معراج هدایت و طهارت از بسیارى زخم بر جسم مبارك و جراحت احساسى بر قلبش توان ایستادگى نداشت، سر بر زمین مى گذاشت و چون تاراج شدن خیمه هاى عصمت به خاطرش مى گذشت، بى تابانه بر مى خاست اما طاقت نیاورده و از فشار ضعف چسم بر زمین تكیه مى داد. سپس هر یك از افراد آن لشكر كفر و دور از انسانیت و راه حقیقت به قصد قتل آن بزرگوار مى آمدند، و از بیم شكوه و جلال آن حضرت از روى پیامبر و مادرش حضرت فاطمه زهرا حیا كرده با تنى لرزان و هراسان برگشته و از آن خیل فاسد مى گذشتند ناگاه ابن سعد آن منافق از خدا بى خبر كه نه عارف به دین و نه عارف به مسیح و نه طالب به ولاى دودمان خلیل بود، جوانى نصرانى را كه در صورت ترسا و در معنى پارسا ظاهرش آراسته كیش ‍ نصرانى اما درونى به لباس مسلمانى داشت، طلبیده و گفت: اى جوانمرد، و اى ناآشناى از دین بیگانه! تو را كیش اسلام بهره اى نیست، و نه از قتل مسلمان باكى! كشتن این جوان هاشمى بر مسلمانان ناگوار است، اما كشنده او را، نزد من جایزه اى بیشمار است؛ پس آن مرد شرور جوان نصرانى را به وعده هاى خلاف و نویدهاى دروغ، به قصد قتل مسیح ثانى به قتلگاه فرستاد.
    آن ترسا، ترسان و لرزان چون به قتلگاه رسید، چشمش بر فرزند حیدر كرار افتاد، كه از تیر باران حوادث بدنش مجروح گشته، و فرق مباركش تا ابرو شكافته، و از تشنگى گویى به شهادت رسیده. نصرانى متوجه آن جناب شد؛ آدمى دید غرق خون، هابیلى به نظر آورد؛ مقتول ستم، نوحى دید، كه كشتى حیاتش در دریاى طوفان خون، سلیمانى در چنگ اهریمنانى زبون، ذكریایى مجروح، یحیایى مذبوح، ایوبى تن چون خانه زنبور، یعقوبى از یوسف حیات مهجور، یونسى در كام نهنگ بلا، یوسفى مبتلاى زندان، ذبیحى مهیاى قربانى، كلیمى در طور شهادت؛ گرم مناجات، مسیحى از دار سعادت؛ ناظر بالاترین درجات احمدى؛ ابوترابى سر بر تراب (خاك ) نهاده.
    جوان ترسا محو سیماى سرور آزادگان گشته؛ در دل مى گفت: الهى این جوان گلگون چهره ماهرو كیست؟ و تقصیر او چیست؟ در آن حال آن برگزیده پروردگار چشمهاى خونین خود را گشوده، بر آن جوان نگاه كرد، و با نگاهى این نصرانى را از وادى گمگشتگى رهانید؛ و با جذبه، آن جوان مسیحا كیش را به سوى خویش خواند، و شهد هدایت را بر وى چشانید. مرد ترسا در نهایت عجز و فروتنى عرض كرد: اى سید و سرور عالم، اى چشم حق بین! اى بهترین اولاد آدم! نام گرامى ترا نمى دانم، اما در جلال و بزرگوارى تو حیرانم. آن بزرگوار لب گشود، و در جواب نصرانى فرمود:

    منم فرزند آن شاهى كه جبرلیش بود دربان
    به مكتب خانه او انبیا اطفال ابجد خوان

    اگر تورات مى خوانى و گر انجیل مى دانى
    شناسى جد و بابم كیستند اى مرد نصرانى

    ز تقصیرم بپرس از ابن سعد از من چه مى پرسى
    ز خونم بیگنه شد دشت كین گلشن چه مى پرسى

    آن جوان به ظاهر نامسلمان اشك حسرت از چهره پاك كرد، و بر قدم آن بزرگوار بوسه زد و گفت: اى شاه بیدار دل! تعبیر خواب مى دانى؟ حضرت فرمود بلى! و پیش از آن كه نصرانى ماجراى رؤ یاى خود را نقل كند، امام جریان رؤ یاى او را چنین بیان فرمود:
    شب گذشته در خواب بودى، ولى چشم دلت باز بود؛ حضرت مسیح با تو سخن گفت و فرمود: ((اى جوانى كه از مردم و مردمدارى دورى! خوشحال باش كه به دیدار بهشتیان نایل مى شوى، این راهى كه به چشم عقل زشت مى نماید، تو مردانه در آن راه گام بردار، كه راه بهشت است )). در نزد عیسى بن مریم تو از هوش رفتى، و آن حضرت به اندام تو لباس مغفرت پوشانید. آن جوان در همان حال كه بر پاهاى امام حسین (علیه السلام ) افتاده بود، عرض كرد: هزار جان من فداى تو بیدار دلى، كه از خواب دیگرى با خبرى، و در خدمت آن بزرگوار اسلام آورد، و از طرف امام اجازه جان نثار یافته، به نزد عمر سعد برگشته و گفت: اى مرد از خدا بى خبر! با من چه دشمنى داشتى؟ مگر مرا مانند خویش از نسل اشرار و گمشدگان از راه دین، مى پنداشتى؟ سپس شمشیر از نیام بر كشیده، و بر قلب لشكر حمله كرد، و به نحوى در راه جهاد و از جان گذشتگى كوشید، كه باعث حیرت دشمن شد و در نهایت در راه جانان، به شهادت رسید.
    سپس عمر بن سعد فریاد زد: پیاده شوید و حسین را راحت كنید. شمر مبادرت كرد كه روى آن حضرت نشیند.

  9. #8
    اخراج شده يادشهيد آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2011
    نوشته ها
    3,189
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    شهادت عبدالله بن حسن (علیه السلام )


    راویان روایت مى كنند: كه در واقعه كربلا عبدالله فرزند امام حسین (علیه السلام ) كودكى بود، با چهره اى چون آفتاب درخشان. او از زمان زندگى با پدر چیزى به خاطر نداشت، و پیوسته دل در گرو مهر عموى مهربان و دلاور خود داشت، و در سایه ملاطفت و مهر آن حضرت پرورش یافته بود. عبدالله بر در خیمه متحیر و پریشان عمو ایستاده، و وقتى عموى خود را بدان حالت دید، آغوش جان گشاده بر پرواز در آمد، و شتابان روانه قتلگاه امام بزرگوار گردید. امام حسین (علیه السلام ) دقیقه اى از فكر اهل بیت خویش بیرون نمى رفت، و لحظه اى چشم از خیمه هاى بر نمى داشت، چون سرور شهیدان عبدالله را دید، از تصمیم و میل او آگاه گشت، و به آواز بلند فرمود: اى خواهر او را نگهدار و مگذار، كه او به قتلگاه بیاید، زینب از خیمه بیرون دوید و با تمام سعى و كوشش نتوانست، عبدالله را برگرداند. و فرزند خردسال امام حسن (علیه السلام ) خود را به امام حسین (علیه السلام ) رسانیده، و وقتى عموى خود را زیر تیغ جلاد ملاحظه نمود، دستش را سپر بلاى عمو گردانیده و گفت: واى بر تو اى كافر! مى خواهى امام خود و عموى مرا بكشتى؟ در همان حال آن مرد شرور تیغ را پایین آورده و دست عبدلله را قطع كرد، آن كودك خردسال بر زمین افتاد و از درد فریاد زد و عموى خود را به فریاد طلبید، امام حسین (علیه السلام ) عبدالله را در آغوش كشید و فرمود: هم اكنون پدر خود را در خود بهشت ملاقات خواهى كرد، و از دست جدت سیراب خواهى شد، و پاداشى بزرگ خواهى یافت. آن كودك شجاع در حالى كه در فكر عموى خود، گریان و خون از دستش ‍ ریزان، و همچون كبوترى سبك بال به سوى آشیانه اقبال راهى دیدار شهدا، در بهشت بود.
    زینب دست سكینه را در دست گرفته، و از خیمه بیرون آمد و مى فرمود: اى یادگار برادرم حسن، و اى روشنى چشم حسین خونین كفن! از جان خود گذشتى و قربانى عموى خود گشتى، در خیمه سكینه منتظر و چشم به راه توست، از حال او هم خبر گیر. در آن لحظات كه بزرگ بانوى اسلام زینب چنین نجوا مى كرد، عبدالله در آغوش عموى خود از درد ناله مى كرد، كه ناگاه حرمله كه شخصى از خدا بى خبر و كافر بود، شرارت را تمام كرده، و با تیرى آن كودك خردسال را به شهادت رساند.

    اوفتاد از پشت مركب زاده حیدر به خاك
    یا كه رجعت كرد از معراج، پیغمبر به خاك

    مو پریشان كرد حوا، در جنان آدم گریست
    عیسى مریم به سر زد در فلك مریم گریست

    در تلاطم عرش اعظم همچون بحر بیكران
    در تزلزل فرش همچون كشتى بى بادبان

    بادهاى مخالف وزیدند و زمین كربلا بر خود لرزید. طیور بر بساط عشرت بال افشاندند، و وحوش از چرا باز ماندند، و حالتى بر حركت آسمان و زمین رخ نمود؛ گویى كه قیامت بپا خاسته است.

    پس از قتل حسین، نمرود ثانى شمر ذى الجوشن
    چو زد؛ در درگه آل خلیل از ظلم و كین، آتش

    عمود از راست، زوبین از چپ و ناوك ز پیش رو
    ز پشت سر سنان، از آسمان تیغ، از زمین آتش

    به آل مصطفى، این ظلم و این بیداد، از امت
    بدان ماند كه اندازد به خرمن خوشه چین آتش


    فصل سیزده: غروب در نیمه روز عاشورا




    عشق آغازش غم است، انجام قتل
    زیستن ناكامى او، كام قتل

    گاه اسماعیل را خواند قتیل
    گه كند آتش گلستان بر خلیل

    عشق با هر بوالهوس كى آشناست
    عشق، كار عاشقان كربلاست

    گفت: آدم من به دعوى صادقم
    عاشقم كن، عاشقم كن، عاشقم

    نوح گفتا: دفع طغیان مى كنم
    ز اشگ چشم خویش، طوفان مى كنم

    اولیا مردانه در پیش آمدند
    بى نیاز از رنج و تشویق آمدند

    سید خونین كفن سبط رسول
    كرد هفتاد و دو قربانى قبول

    هر یكى تاج شرف اكلیل او
    خود خلیل و هر یك اسماعیل او


    شهادت سرور شهیدان حسین بن على (علیه السلام )



    در زمانى كه دلیر مرد صحراى كربلا در میان گرداب خون پر پر مى زد، غیر از تیغ و زوبین بیرحم، كسى به فریاد آن مرد غریب نمى رسید.
    روایت كرده اند كه: سنان بن انس حضرت محمد را خوب مى شناخت و از این كه رسول خدا را با خود دشمن سازد، بیم داشت و ز این رو صدمه اى به حضرت سیدالشهداء نزد و ترسان از چنین تفكرى بود و مورد اعتراض و شماتت شمر ذى الجوشن قرار گرفت.
    شمر كه از تمرد و سرپیچى سنان بن انس به خشم آمده بود با آن كه اصل و نسب حضرت حسین (علیه السلام ) را بخوبى مى شناخت، به بخاطر دریافت جایزه یزید مصمم شد كه خود بى حرمتى را به سیدالشهدا و خاندان آل عبا به انتها برساند و با خشم و غضب و اهریمن صفتى درون خویش ابر مرد تاریخ اسلام و فرزند رسول خدا (ص) و على (علیه السلام ) و فاطمه (علیها السلام ) را به شهادت رسانید و با ضربتى سر مبارك سرور شهیدان صحراى كربلا و دیار نینوا را از بدن جدا كرده بر سر نیزه براى دریافت جایزه به نزد یزید فرستاد.
    در این هنگام باد سختى ورزیدن گرفت. گرد و خاك و غبار سرخ رنگى تمام فضا را پوشاند، مشرق و مغرب تیره و تار گردید و قرص آفتاب و خورشید عالمتاب در میان برهاى سیاه فرو رفت.
    این واقعه جانسوز در جمعه یا دوشنبه سال شصت و یكم هجرى اتفاق افتاد. در آن موقع حضرت حسین بن على (علیه السلام ) پنچاه و هفت ساله بود.

    فصل چهاردهم: و قایع بعد از شهادت حسین بن على (علیه السلام )



    نوشته اند پس از شهادت حسین بن على (علیه السلام ) ناگهان حضرت جبرئیل بشكل و با هیكل انسان در میان لشكر ابن سعد ظاهر گردید و فریاد مى كرد، علت فریاد را پرسیدند، فرمود: بخدا قسم پیامبر خدا سیدالشهدا در میان شما ایستاده و به اطراف نگاه مى كند، از آن بیم دارم كه نفرین كند و همه هلاك شوند، و من نیز كه بین شما هستم هلاك شوم.
    در آن ساعت كه جهان روشن در نظر اهل بیت اطهار، از شهادت فرزند حیدر كرار تیره و تار گردیده بود، لشكریان شام و كوفه به عیش و نوش ‍ پرداختند، جسم مبارك فرزند فاطمه بر خاك آن بیابان در كنار شهیدان و مدافعان از حق افتاده بود.
    روایت است كه ذوالجناح با یال و گردن آلوده به خون عنان گسسته و شیهه كنان به قتلگاه سرور شهیدان آمد، ابن سعد دستور به گرفتن آن مركب داد، ولى لشكریان كفر توان آن نداشتند، ذوالجناح یك یك شهداى آنروز صحراى كربلا را مى بویید، و چون پیكر پاك بى سر صاحب خود را شناخت، خود را بر زمین مى زد و ناآرامى مى كرد، و سر به سوى آسمان بلند كرده گویى كه مظلومانه، ظالمان را نفرین مى كند، سپس روانه خیمه گاه شد، اهل بیت دورش حلقه زدند و به نوایى نوحه خوانى مى كردند، كه اى ذوالجناح! مولاى ما را چه كردى؟ گریه و زارى و بیتابى یكایك اهل بیت امام شهید و نوحه خوانى هر یك بنا بر مقتضاى رابطه خود با یكدیگر و امام شهید ادامه داشت، ذوالجناح را مى بوییدند و مى بوسیدند و در جستجوى صاحب خود بودن را از آن مركب مى خواستند. سكینه دردانه آن سید مظلوم اشك مى ریخت. به زبان حال مى گفت:

    كاى توسن با وفاى بابم
    من طفلم و از عطش كبابم

    بابم به من صغیر بیتاب
    فرمود: كه مى روم پى آب

    افكند: چرا؟ در اضطرابم
    كم لطف به من نبود بابم

    اى اسب! حسین زار من كو؟
    باباى بزرگوار من كو؟

    یالت پر خون و خاك از چیست؟
    اعضاى تو چاك چاك از چیست؟

    روایت شده است كه در آن حال خبر رسید كه دشمن اسبهاى خود را نعل كرده و مى خواهند، با بر بدن شهیدان بتازند، منقول كه ((فضه )) شیرى را كه در آن مكان بود براى حراست نعشهاى شهدا بدانجا آورد.

    غارت خیمه ها و به اسارت گرفتن اهل بیت




    چون سوختند، خیمه اجلال اهل بیت
    تاراج حادثات شد اموال اهل بیت

    آل نبى به ناقه سوار؛ و نظاره گر
    نامحرمان به زیور و خلخال اهل بیت

    هر زخم كین به جسم تو چشمى است اشگبار
    وان چشم خون گریسته، بر حال اهل بیت

    مى گفت: با زبان پر از شكوه در وداع
    سردار اهل بیت، ز دنبال اهل بیت

    جان و شما و سوختگان حزین من
    كلثوم من، سكینه من، عابدین من

    روایت است: كه در آن هنگام كه همه عزادار از غم شهادت سرور شهیدان به دور ذوالجناح حلقه زده بودند، بناگاه از چهار جهت لشكر كفار، بقصد تاراج و غارت حجره ها و بانوان اهل حرم به خیمه گاه اهل بیت تاختند، زنان و كودكان نالان و شیون كنان، به خیمه امام زین العابدین كه در آن هنگام در بستر بیمارى بود، گریختند، در تاراج اموال و گوشواره زنان و خلخال پاى فاطمه تازه عروس در مورد اهل بیت طهارت و بازماندگان امام مظلوم بى حرمتى را به حد اعلا رسانیدند. به نقل از فاطمه دختر حضرت سیدالشهدا، كه در آن لحظه مدهوش و بهت زده بر در خیمه ایستاده بود دید، یكى از لشكریان كفار با قرار دادن نیزه بر پشت زنها وسایل آنان را مى گرفت و غارت مى كرد، و بناگاه چشمش به فاطمه افتاد كه از تاراج دشمنان گوشواره اى در گوش و خلخالى در ساق پایش بجا مانده بود، و بدنبالش مى دوید تا بر زمین افتاد و مورد تاراج آن بى خبران و ظالمان قرار گرفت، و از هوش برفت. بعد از مدتى كه بهوش آمد، عمه اش زینب را در كنار دید كه مى گریست.
    لشكریان كوفه و شام بمنظور آزار و اذیت بازماندگان امام مظلوم و تاراج اموال آنان به چادر امام زین العابدین حمله ور شدند، سر كرده كینه توزان كوفه و شام عمر سعد نیز، به چادر امام آمد و آن بزرگوار را در زیر تیغ شمر و دیگران دید، بر شمر بانگ بر آورد:
    كه اى ظالم هیچكس حق تعرض به سیدالساجدین و اهل بیت را ندارد، و آنان را از چادر امام بیرون راند. و دستور داد تمام خیمه ها را به آتش ‍ كشیدند.

    عبور اهل بیت از قتلگاه



    نقل شده است كه در همان روز اهل بیت و بازماندگان خاندان طهارت را به كوفه منتقل نمودند. بهنگام حركت آنان از روى دشمنى و كینه اى كه در دل كفار نسبت به امام شهید بود، بازماندگان را از كنار نعش شهیدان، راهى راه كوفه نمودند، غوغاى وصف ناپذیرى برپا شده بود هر یك بناله و اشگ ریزان، و بى خبر از فرداى خود و دیگر اسیران روى نعش عزیزان نوحه خوانى مى كردند.
    زینب در قتلگاه چهار خطبه خواند؛ اول بسوى مدفن پیامبر، دوم بسوى نجف اشرف، سوم بسوى قبرستان بقیع، و چهارم به نعش پاره پاره حسین (علیه السلام ) مظلوم كربلا. در آن حال زینب خود را روى نعش برادر انداخته، و به زبان حال نوحه مى خواند.

    برادر خواهرت زینب بمیرد، چیست احوالت
    چه تقصیر از تو سر زد، كاین چنین كردند پا مالت

    عیالت دستگیر ظلم شد، چون از میان رفتى
    زدند آتش به درگاه تو و غارت شد اموالت

    چه شد؟ با خواهرت آن مرحمتهاى شب و روزت
    چه شد؟ با دختران بى پدر لطف مه و سالت

    به آن شیرین زبانیها تسلى ده اسیران را
    تكلم كن دمى با خواهر برگشته اقبالت

    و سپس زینب ناله كنان و ماتم زده به دیگر افراد اهل بیت، كه هر یك بدنبال نعش شهداى خود بودند، مى گریست و زیر لب مصیبت نامه مى خواند:

    اى نور چشم و جان و دل روح و پیكرم
    اى نازنین برادر با جان برابرم

    آخر من حزینه همان زینبم كه تو
    انداختى ز سایه خود سایه بر سرم

    دیدند كوفیان سر پاكت چو بر سنان
    بردند از جفا ز سر امروز معجرم

    آنروز كز مدینه سوى كوفه آمدم
    همراه بود قاسم و عباس و اكبرم

    امروز از این زمین به سوى شام مى روم
    خوار و غریب بى كس و بى یار و یاورم

    چون ماه بر سنان سر اكبر مقابلم
    چون خاك بر زمین تن قاسم برابرم

    اى همسفر زمان سوارى رسیده است
    برخیز! و كن سوار تو یك بار دیگرم

    من با تو آمدم ز مدینه به كربلا
    اكنون چگونه بى تو روم نزد مادرم

    رفتم اگر وطن چه بگویم به او جواب
    پرسد اگر ز حال تو صغراى مضطرم

    امشب در این زمین تو بمانى و ساربان
    من همسفر ز كوى تو با شمر كافرم

    در این حال ام كلثوم پیكر بى دست عباس را در آغوش گرفته و عرض ‍ مى كرد:

    سفر در پیش باشد فرقه محنت نصیبان را
    علمدار ضرور است! اى برادر ما غریبان را

    تو محفوظى و ما را نیست كس از اشقیا حافظ
    تو را انداختم، رفتم، برادر جان خداحافظ

    ام لیلا مادر على اكبر پیكر فرزند را چون، جان شیرین در بر گرفته، و در غم نبود فرزندش چنین نوحه سرایى مى كرد:

    از این عالم به ناكامى سفر كردى على اكبر
    مرا خاك سیه آخر به سر كردى على اكبر

    نخفتم بر سر گهواره ات شب تا سحر آخر
    عجب شام امیدم را سحر كردى على اكبر

    تو خود رفتى به گل گشت جنان و مادر خود را
    اسیر فرقه بیداد گر كردى على اكبر

    نو عروس مصیبت دیده خاندان آل نبوت، كه در شروع شكوفایى زندگى، با دنیایى غم از دست دادن عزیزانى چون پدر، برادر، و شوهر خود، تحت ستم و ظلم كافران كوفه و شام قرار گرفته و دیگر توان تحمل نداشت، در آن حال كه پیكر پاره پاره قاسم را در آغوش مادرش دید، صورت خود را بر آن پیكر خون آلود مى مالید و چنین مى گفت:

    مهربان یار من آخر شیوه یارى چه شد
    بیوفایى كردى اى قاسم! وفادارى چه شد

    نو عروس همچو من، كى بیوه شد، در دور عیش
    علت دورى چه شد؟ جرم گرفتارى چه شد

    اى پسر عم گر خطایى رفته و رنجیده اى
    شیوه دلدارى و خاطر نگهدارى چه شد

    در گوشه اى دیگر از قتلگاه وادى نینوا، كه بازماندگان شهداى صحراى كربلا هر یك به گونه اى غم درون خویش را با شهداى خویش به راز و نیاز مى گذاشتند.
    سكینه ناز پرورده حسین (علیه السلام ) دستهاى كوچك خود را به گردن پدر انداخته و لب بر حلقوم بریده آن مظلوم، زار زار مى گریست و چنین مى گفت:

    بر خیز كه راه شام دور است
    زاد سفرى پدر ضرور است

    رخساره ز ما نهفته اى تو
    بر بستر خاك خفته اى تو

    من بهر تو با هزار تشویش
    دل واپس و راه دور در پیش

    در اخبار آمده است كه شمر شرور از راه رسید، و سیلى بر صورت آن كودك خردسال زد، و او را با تعدى از پیكر بدون سر پدر دور كرد.
    زینب فرمود: واى بر تو اى شمر! حال كه این كودك به بوییدن و بوسیدن، بدن بى سر پدر قناعت مى كند، ممانعت كردن وى ظلم است! لشكر دشمن از این سخن زینب گریستند، و با خود گفتند: مى كند، كسى در حق ما روانداشت و ظلم نكرد، بدانسان كه ما به خود كردیم، و سید جوانان بهشت را كشتیم؛ پس جمعى با هم متفق شدند، كه بر ابن زیاد خروج كنند. آنان خروج كردند، اما سودى نداشت. اسیران را بار دیگر بر شتران سوار كردند، و سرهاى شهدا را بین قبایل عرب تقسیم كردند، و سر مبارك فرزند فاطمه را به خولى اصبحى دادند.
    روایت كرده اند، بعد از روانه كردن اهل بیت امام به كوفه، ابن سعد آن شب بدنهاى كشتگان خود را غسل و كفن نمود، و دفن كرد، اما پیكرهاى مطهر آل رسول سه روز و سه شب در خاك بیابان افتاده، و روز چهارم طایفه بنى اسد، پیكرهاى مبارك را به همراه اجساد شهدا به خاك سپردند. حضرت سیدالساجدین پنهانى پیكر مبارك سرور آزادگان را نماز خوانده و به خاك سپردند.

    سرگذشت جمال كافر



    طاغیان و یاغیان صحراى نینوا، بعد از شهادت خاندان نبوت، هر یك به بلا و گرفتارى مبتلا گردیدند. شخصى بنام جابر بن زید، كه بعد از شهادت حسین بن على (علیه السلام ) دستار آن حضرت را غارت كرده و بر سر بسته بود، در همان ساعت دیوانه شد، و جعویه بن جویه كه جامه آن حضرت را غارت كرده و پوشیده بود، به مرض برص مبتلا شد، و یحیى بن عمر كه رداى آن حضرت را پوشید، زمین گیر شد.

    ذكر روایت در باب شهادت حسین بن على (علیه السلام )



    راویان روایت مى كنند: كه حضرت پیامبر (ص) (پیش از وقوع واقعه كربلا) بارها از شهادت حسین (علیه السلام ) حكایتها گفته و مردم را از آن حادثه آگاهى داده بود.
    مى گویند: چون یكسال از عمر حسین (علیه السلام ) بگذشت، دوازده فرشته با اشكال مختلف كه رویهایشان سرخ و بالهایشان گشاده بود، به خدمت مصطفى (ص) آمدند و عرض كردند: اى محمد بر فرزند تو حسین از امت تو همان رسد، كه به هابیل از قابیل رسید، و او را همان ثواب خواهد بود كه هابیل را، و كشنده او را هم چندان عذاب خواهد بود، كه قابیل را.
    مى گویند: كه فرشتگان در هر شب و روز جمعه از آسمان بر زمین آمده و مرقد او را زیارت مى كنند و از فضل و منزلت او یاد مى كنند و گریان به آسمان صعود مى كنند. او را در آسمان حسین مذبوح، و در زمین اباعبدالله (علیه السلام ) و در دریاها فرخ ازهر مى نامند.
    از دیگر روایاتى كه درباره شهادت حسین (علیه السلام ) مى گویند، چنین است: سالى از عمر امام حسین (علیه السلام ) مى گذشت، كه پیامبر اسلام را سفرى پیش آمد، رسول خدا بر در منزل ایستاد و گریه كرد، و فرمود: انا لله و انا الیه راجعون سبب گریه را از رسول (ص) پرسیدند، و در جواب ایشان فرمودند: هم اكنون، جبرئیل مرا شهادت حسین (علیه السلام ) در زمین كربلا و كنار آب فرات خبر داد، كه بدست بدترین فرد از امتم، با مظلومیت كشته خواهد شد، خبر داد. حضرت محمد (ص) دلتنگ و مغموم از آن سفر به مدینه بازگشت، و خطبه اى بخواند و مردم را پندها بداد، چون از خواندن خطبه فارغ شد، دست راست را بر سر حسن (علیه السلام ) و دست چپ خود را بر سر حسین (علیه السلام ) نهاد، و رو به آسمان نهاد و فرمود: بار خدایا! منم محمد بنده و رسول تو! و حسن (علیه السلام ) و حسین (علیه السلام ) هر دو فرزندان من و از اصل و نسب منند، من ایشان را در میان امت مى گذارم، ((و جبرئیل خبر داد، كه فرزندان مرا، امت من بى جرم و خطا خواهند كشت )) و آن وقت بركاتت را بر ایشان فرست، و سرور شهدا گردان، و از عمر كشندگان ایشان برگیر، و آنها را مشمول عنایت خود مكن. سپس فرمودند: اى امت! امروز بر این سخن گریان هستید، و فردا كه روز واقعه است او را مدد و معاونت نمى كنید، و از درگاه احدیث خواستار یارى و یاورى براى ایشان شد، و فرمود: بار خدایا! تو او را یار و معین باش كه تو بر همه چیز توانا و قادرى. " 1 "

    شكوائیه حسین بن على (علیه السلام ) بر سر تربت رسول خدا (ص)



    چنین روایت شده است كه شبى از شبها، حضرت سیدالشهدا از سراى خویش بیرون آمدند، و بر سر تربت مطهر رسول خدا رفته چنین بیان نمودند:
    ((السلام علیك یا رسول الله )) من هستم فرزند فاطمه و فرزند شما. آن كسى هستم كه به هنگام رفتن از دنیا مرا به هدایت امت و ایشان را به رعایت و داشتن حرمت من وصیت نمودى. ایشان وصیت تو را عمل نكرده و جانب مرا فرو گذاشتند، این است شكوه من از امت تو كه بیان نمودم و به هنگامى كه به تو برسم و ملاقات نمایم، با تو بگویم و شرح دهم، آن چه را در دل دارم.
    حضرت حسین (علیه السلام ) بعد از بیان این سخنان به نماز ایستاد و تمامى شب را در ركوع و سجود بود تا طلوع صبح، كه به سراى خویش ‍ بازگشت. شب دیگر نیز بدین منوال گذشت و چون فارغ شد، به مناجات با حضرت احدیت پرداخت و بیان نمودند:
    بار خدایا! این تربت رسول تو محمد (ص) است و من پسر دختر او فاطمه زهرا هستم، تو آگاهى از آن چه مرا پیش آمده است، تو عالمى به درونم كه، معروف را دوست دارم و منهى را منكر هستم، یا((ذوالجلال و الاكرام )) ترا بحق این تربت پاك و بحق آن كسى كه در آن خفته است سوگند كه هر آن چه رضایتمندى تو و رسول تو در آن است، مرا میسر گردان. سپس گریان سر بر تربت پاك پیامبر اسلام نهاد و در حال راز و نیاز با معبود به خواب رفت. در خواب جدش رسول خدا را دید، كه با گروهى از ملائك مى آیند، به نزدیك حسین (علیه السلام ) رسید و او را در آغوش گرفت و بر سینه خود فشرده و بین دو چشم وى بوسه داد و فرمود:
    مى نگرم كه بزودى جماعتى كه دعوى اسلام دارند، تو را در سرزمین كربلا در حال تشنگى مى كشند، و امید آن دارند، كه در روز قیامت آنان را شفاعت كنم، خداوند ایشان را شفاعت مدهد، و در آن جهان هیچ حظ و بهره اى نصیبشان نگرداند. حسین! آگاه باش كه پدر و مادر تو در نزدیكى من هستند و در انتظار لقاى تو، تو را در بهشت درجاتى است كه بدون شهادت بدان نتوانى رسید.
    حسین بن على (علیه السلام ) در خواب رسول الله را مى گفت: یا جدا! مرا در نزد خود نگهدار، مرا كه از بازگشت به دنیا حاجتى نیست. رسول خدا فرمودند:
    ترا سعادت شهادت لازم است و بعد به درجات و ثوابى، كه حضرت حق وعده داده خواهى رسید. خداوند مرا و پدر و مادر ترا در یك روز حشر خواهد كرد و به نعیم بهشت خواهد فرستاد. دل خوش دار كه بزودى پیش ‍ ما خواهى آمد.
    حسین بن على (علیه السلام ) از خواب بیدار و متحیر از آن خواب، به نزد اهل بیت آمد و آن چه را در خواب دیده بود تعریف كرد.
    سپس حضرت حسین (علیه السلام ) قصد عزیمت به مكه نمود، و به منظور وداع با جدش رسول خدا نیمه شب بر سر تربت مقدسش آمد، و ركعتى چند نماز بگزارد. سحرگاه بسراى محمد بن حنفیه حاضر شد و وى را گفت: اى برادر عزیزتر از جانم! من هرگز نصیحت از تو باز نگرفته و امروز هم باز نخواهم گرفت، به حكم اخوت كه ما هر دو از یك پدریم و تو مرا به منزله بصرى، بزرگ اهل بیت امروز تویى و از سادات اهل بهشت خواهى بود، وصیتى را كه مى كنم از من پذیرا باش، و فرمودند: حقا حسین بن على (علیه السلام ) گواهى مى دهد كه نیست معبودى بجز خداوند یكتا، و یگانه است و شریك نیست او را، و به درستى كه محمد مصطفى (ص) بنده و فرستاده اوست، كه به حق از جانب حق آمده است، و اینكه بهشت و جهنم حق است، و ساعت قیامت فرا مى رسد، و در آن شكى نیست و اینكه در روز رستاخیز همه را خداوند بر مى انگیزد. من خروج نكردم از براى تفریح و تفرج، و نه از براى استكبار و بلند منشى، و نه از براى فساد و خرابى و ظلم و ستم و بیدادگرى، بلكه خروج من براى اصلاح امت جدم رسول خدا (ص) مى باشد. من طالب امر به معروف و نهى از منكر مى باشم كه به سنت جدم و آیین و روش پدرم على بن ابى طالب (علیه السلام ) رفتار نمایم. پس ‍ هر كه مرا بپذیرد و به قبول حق، قبول كند پس خداوند سزاوارتر است به حق، و هر كه مرا رد كند، من صبر و شكیبایى پیشه كنم، تا آنكه خداوند بین من و ایشان حكم به حق فرماید. هیچ حركت و قوه و قدرتى نیست، مگر به خواست خداوند بلند مرتبه و بزرگ.

    حقانیت حسین بن على (علیه السلام ) و اهل بیت



    سرور شهیدان حضرت حسین بن على (علیه السلام ) با ورودش به صحراى گمنام نینوا و دشت سوزان و خشك كربلا، در نبرد نابرابر براى احقاق حقانیت خود و آل رسول خدا (ص) با سپاه كوفه و شام به شهادت رسید و درخت اسلام و شاخسار حقش را با خون خود آبیارى كرد.
    حضرت سیدالشهدا در جنگ صفین همراه لشكر در ركاب امیرالمومنین (علیه السلام ) براى گشایش آب فرات و رفع تشنگى افراد لشكر بر ((ابوایوب )) پیروز شده، و پیروزى در آن جنگ اولین پیروزیى بود، كه بر بركت حضور حضرت حسین (علیه السلام ) بدست آمده بود. امیرمؤ منان على (علیه السلام ) مى دانست كه فرزندش حسین (علیه السلام ) كه گشاینده آب فرات به روى لشكریان امیرالمومنین بوده روزى در صحراى كربلا در نهایت تشنگى به شهادت خواهد رسید.
    حضرت حسین (علیه السلام ) در تمامى دوران زندگى از حق دفاع مى كرد. در گفتگویى كه با معاویه داشت در زمینه حق فرمود: ((حق روشن و آشكار است و راه آن مستقیم، و خردمندان آن را شناسند)). اهل بیت عصمت و طهارت هر یك در راه آزادیخواهى و دفاع از حق و حقیقت همگى تسلیم فرمان، احدیت و خداوند منان بوده، و سكوت در برابر ظلم كفار، را سرپیچى از فرمان الهى مى دانستند و بدان اعتقاد بودند، كه باید در بدست آوردن حقوق، احقاق حقش ایستادگى نمود، تا بدان رسید، سپس (همچون امام حسن (علیه السلام ) در مقابل معاویه براى احقاق حقش ایستادگى نمود، و پس از احراز آن ) به میل خویش از حقش گذشت.
    بدنبال واقعه كربلا و عاشوراى حسینى و شرحى خلاصه از نبرد نینوا در صحراى كربلا در بخش دوم به شرح وقایع و چگونگى گذشت زمان براى اهل بیت عصمت و طهارت حضرت حسین بن على (علیه السلام ) پرداخته، و از بى وفایى دوران، در زندگى این جهان نسبت به خاندان آل عبا درس عبرتى مى گیریم، هر چند هیچ قلمى قدرت ندارد، كه در مورد قیام حسین (علیه السلام ) و عاشورا حسینى و چگونگى كیفیت اسارت اهل بیت را در حدى كه اداى مطلب شده باشد، برشته تحریر در آورد، زیرا قیام حسین یك قیام الهى بود.
    در این بخش چگونگى رفتار یزیدیان را با اهل بیت حسین بن على (علیه السلام ) كه گویاى رفتار بیرحمانه یزیدیان، و عدم توجه آنان به دین و آیین محمدى بوده است، خواهیم دید. آنان سخن از اسلام و صداقت به میان مى آوردند، ولى هدفى جز سودجویى، عیش و عشرت و دنیاطلبى نداشتند، آنان در مقابل شنیدن سخنان حق و ایستادگى مردم، توان پایدارى در خود نمى دیدند، و از اینرو متوسل به حیله و نیرنگ، و به تطمیع سران لشگر پرداخته، و با سخنانى فریبنده، و برگزارى جشنها و میهمانیهاى پر عیش و نوش و خوشگذرانى، گروهى را مطیع خود نموده، و آنان را بر اداره منطقه اى مى گمارند، و بدان سان گروهى از افراد را كه میل خدمت به یزیدیان در آنان نبود، بر اثر تبلیغ فریبنده، و فشار و زور و قدرت، تحت سلطه در آورده، آنگاه خود را صاحب حق و پیروز در نبرد مى انگاشتند.
    مردم آنزمان تا به بعد از واقعه كربلا و انتقال اسرا به مدینه و شام و نهایتا حضور اسرا، در دربار ابن زیاد، و یزید، نمى دانستند، كه در محل ابن زیاد و دربار یزید، هم مى شود در عین اسارت از آزادى سخن به میان آورد. مردم آن زمان حق را دادنى تصور مى نمودند، و آگاهى به گفتار امیر مومنان على بن ابى طالب (علیه السلام ) نداشتند، كه فرموده اند: ((بیاد داشته باشید، كه حق گرفتنى است نه، دادنى )).
    در مجالس ابن زیاد و یزید خطبه هایى كه توسط هر یك از افراد اهل بیت قرائت شد، گویاى هزاران نكته و سخن بود، در هر كلامى از آن خطبه ها، دنیایى معنى نهفته، و درسى نو براى مردم بود. حضرت زینب در یكى از خطبه هاى خویش، در دربار یزید چنین فرمودند: كه اى یزید! اكنون كه دنیا به خیالت به كام توست، خوشحالى و در این اندیشه كه امورت به نظام است. اما نه چنین است، این شادى ترا عزاست و این اندیشه بر تو بلاست. و این گفته خداوند است، كه: ((آنان كه كافر شدند، مى پندارند، كه مهلتى بدآنها مى دهیم بر ایشان خوب است، همانا مهلتشان مى دهیم، تا برگناهاان خویش بیافزایند، و بر ایشان عذابى دردناك است )).

  10. #9
    اخراج شده يادشهيد آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2011
    نوشته ها
    3,189
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    بخش دوم: غروب


    فصل پانزده: ورود اهل بیت امام به كوفه



    مسلم گچ كار




    چون كوفه پایتخت عبید زیاد شد
    محنت زیاد گشت و فراغت زیاد شد

    تا شد خلیفه زاده سفیان به شهر شام
    خاك مدینه بهر خلافت بباد شد

    ابن زیاد محترم و عابدین ذلیل
    از دون نوازى فلك كج نهاد شد

    قتل حسین بود مراد جهانیان
    كار جهان و خلق جهان بر مراد شد

    اسیران كربلا همراه سرها بریده شهدا بر سر نیزه هاى لشكر ظلم و ستم، به سوى كوفه به حركت در آمدند، و همراه این كاروان سیدالساجدین دل شكسته و غمگین در غل و رنجیر اسیر جفاى آن گروه ظالم بود. پاسى از شب گذشته بود، كه به پرستشگاههاى یهود كه در جوار شهر كوفه بود، رسیدند. لشگر كفار در آن مكان، براى استراحت خیمه بر افراشتند، و اسیران را در میان گرفتند؛ خولى كه محافظت از سر مبارك امام حسین (علیه السلام ) را عهده دار بود و در حوالى كوفه خانه اى داشت، سر پر نور سلطان كربلا را برداشت و به خانه رفت.
    نقل شده كه خولى را دو زن بود، یكى از طایفه بنى اسد و دیگرى از طایفه بنى خضرم. آن مرد شریر سر فرزند احمد را در تنور گذاشت (بروایت دیگر در خانه گذاشت ) و به نزد آن زن خضر مى رفت. زن پرسید، كه از كجا مى آیى و چه آورده اى؟ خولى گفت: از كربلا مى آیم، و سر مولاى تو حسین را با خود، برایت به ارمغان آورده ام. آن زن گریست و گفت: از غضب خدا نترسیدى و از روى فاطمه دختر رسول خدا شرم نكردى؟ بخدا سوگند: كه دیگر سر من بر بالین تو قرار نخواهد گرفت. بهنگام بیرون آمدن از خانه دید، در آن خانه كه سر مبارك آن بزرگوار است، ملائك مقرب بارگاه الهى، مانند پرنده هاى سفیدى در پرواز هستند، و بالا و پایین مى روند. زوجه خولى در آن شب نورى را كه، موسى كلیم الله در كوه طور مشاهده كرده بود، در خانه خویش ملاحظه نمود، و مویه كنان و گریان از خانه بیرون رفت، و دیگر كسى از او اثرى نیافت.
    صبح روز بعد سر مبارك حضرت سیدالشهدا را با سرهاى دیگر شهداى اهل بیت رسول خدا، به كوفه بردند.
    شخص گچكارى بنام مسلم، كه در خانه پسر مرجانه مشغول كار بود، چنین نقل مى كند: آن روز به تعمیر سراى پسر مرجانه مشغول كار بودم، كه جمعیت زیادى را دیدم، از جمعى كه همراه عبیدالله زیاد بود پرسیدم، كه این ازدحام از چیست؟ ملازم كفت: كسى بر خلیفه زمان یزید، یاغى شده و شورش كرده است، اكنون لشكریان امیر، سرهاى بریده یاغیان و اسرا را به دارالحكومه وارد مى نمایند. مسلم پرسید آن شخص یاغى چه كسى بوده است؟ و جواب شنید، حسین فرزند فاطمه. مسلم از ترس سخنى نگفت، تا آن ملازم بیرون رفت، سپس بر صورت خویش زد، و در ماتم فرو رفت.
    اما ابن زیاد آن روز، سربازان بسیارى را با شمشیرهاى كشیده و آماده نبرد بر سر چهار راهها فرستاد، و هر گذرى را به ظالمى، و هر كمینگاهى را، به امین خود سپرد، تا مبادا شیعیان با دیدن اهل بیت امام در اسارت، بر وى شورش ‍ كنند و فتنه برپا نمایند.
    دیدم، پرچمهاى مخالف پدیدار شد، قریب به چهل كجاوه و محمل نمودار گردید، و در میان هر كجاوه، خورشید تابانى منزل نموده، و در آن حال زنى از پنجره خانه اى سر بیرون كرده و پرسید، اى بیكسان و اسیران! شما از كدام شهر و اهل حرم كدام شهریارید؟
    ام كلثوم پاسخ داد: ما اكنون اسیر دست دشمنانیم، ما مسلمان و از خاندان آل عبا و از اشراف اعراب، و ما از نسل پیامبر و ((آل طه )) مى باشیم، مادر ما دختر احمد پیامبر خدا و مادر دختران بتول عذرا هستیم. آن زن چون اهل بیت اسیر را شناخت بر سر خود مى زد و از خانه خود بیرون آمد، بعنوان هدیه براى دختران فاطمه زهرا، تعدادى سرپوش براى پوشاندن موهایشان آورد. بعد از شناسایى و با خبر شدن از چگونگى حال اسرا در، بین مردم شورشى بپاخاست، كه گویى قیام، قیامت برپا شده است. زنان و اطفال شهر، براى كودكان اسیر، نان و خرما و گردو آوردند، و بر اسارت آنان مى گریستند.
    ام كلثوم خوراكیها را رد مى كرد و مى فرمود: اى مردم كوفه و شام و اى ناخلف امتان پیامبر! تصدق سزاى ما نیست! و شهداى ما را هیچ ظالمى، غیر از اهالى این شهر نكشته، در حالى كه بزرگان و جوانان ما را كشتید، از بهر ما گریه و زارى مى كنید؟
    حضرت زینب با تمام ضعف و ناتوانى جسمانى، خطبه اى در كمال فصاحت و بلاغت ایراد فرمود، كه مردم را به یاد پدرش على (علیه السلام ) انداخت، و در این خطبه پس از ستایش و سپاس از درگاه خداى منان، چنین فرمود:
    اى اهل كوفه، كه وجودتان مملو از مكر و حیله مى باشد! آیا شما بر حال ما گریه مى كنید؟ هنوز اشك چشم ما از جور و ستم شما، بر گونه هایمان جاریست. البته، شما باید بر این عیب و ننگ، كه براى خود خریده اید، گریه كنید و كم بخندید، شما سید و سرور جوانان بهشت، و كسى را به شهادت رسانیدید، كه در هر بلا و مصیبت بدو پناه مى بردید، براستى كه رویهاى شما در درگاه احدیت سیاه، كه لعنت خداوند از آن شما است. زمانیكه پیامبر خدا، از شما سؤ ال كند كه اى آخرین امت من، بعد از من با عترت من چه كردید؟ گروهى را كشته، و پیكرهایشان را در خون غلطانیدید، و دسته اى را اسیر كردید، چه جوابى دارید، كه به او بدهید؟ مردم كوفه، و اى مردم مكار و فریبكار، خوار و بى مقدار! بگریید! كه تا ابد دیدهایتان گریان و سینه هایتان بریان باد! شما! زنى رشته باف را مانید، كه رشته استوارى را كه بافته، از هم جدا ساخته است. پیمانهاى شما دروغ، و چراغ ایمانتان كم فروغ، مردمى لاف زن و بلند پرواز، خودنما و حیلت ساز، دوست كش و دشمن نواز، سوى درونتان ننگین و سوى برونتان سبز و رنگین، و چون سنگ گور نقره آگین! با شكستن پیمانتان، خشم خداوند را خریدید، و در آتش دوزخ جاوید خزیدید. گریان هستید؟ بگریید، كه سزاوار گریستن، نه در خور شادمان زیستن هستید. داغ ننگى بر خود نهادید، كه روزگاران بر آید و آن ننگ نزداید! این ننگ را چگونه از خود مى شویید؟ و چه پاسخى براى كشتن فرزند پیامبر خود، دارید؟ سید جوانان بهشت، چراغ راه هدایتتان و گشاینده و راه نجاتتان را، كه در سختیها یار و یاورتان و در بلاها غمخوارتان بود، كشتید، و پس نابود شوید! اى مردم غدار. خوارى و مذلت بر شما باد! در معامله اى كه كردید، زیانكار و به خشم خدا گرفتار، از زشتى كارى كه كردید، بیم آن مى رود، كه آسمانها شكافته و زمین كافته، و كوهها از هم گداخته شود، هر آینه باد را با دستهاى خود گرفته اید. آیا مى دانید، كه رسول خدا را آزردید و حرمت او را شكستید؟ و چه خونى ریختید! و چه خاكى بر سر بیختید! كارى زشت و نابخردانه كردید، كه زمین و آسمان از شر آن لبریز است، و شگفت مدارید، كه چشم فلك خونریز است.
    همانا عذاب آخرت سختتر و زیانكاران را نه یار و یاور است این مهلت، شما را فریفته نگرداند، كه خداوند گنهكاران را زود به كیفر نمى رساند، ولى انتقام خون مظلوم را مى ستاند، و مراقب ما و شماست و گناهكار را به دوزخ مى كشاند. " 1 "
    سپس حضرت زینب روى را از آنان برگردانید، و همه را انگشت حیرت بدهان نشانید. پیر مردى از طایفه بنى جعفیى، كه صورتش از گریه تر بود، گفت: راست مى گویى، پسران آنان بهترین پسرانند، و دودمان ایشان سربلندترین دودمان است.
    در آن حال حضرت سجاد از هوشیارى و خرد و توانمندى او در سخن ورى و دفاع حق طلبانه با عمه خود گفتگویى داشت، و اظهار داشت همانطور كه شماست فغان و ناله بعد از آن مصیبت فایده اى ندارد. روایت است كه ام كلثوم و فاطمه دختر سرور شهیدان هر یك خطبه اى ایراد نمودند، و زینب گونه در حالت اسارت از آزادى سخن به میان آورند و هر یك حقایق را بدانگونه كه سزاوار گفتن بود بیان نمودند، آزاد زیستن را حق انسانها اعلام كردند، هر چند كه در بند اسارت یزیدیان بودند، ولى همانطور كه امیرالمومنین فرموده كه حق گرفتنى است، آنان با ایراد بیاناتى حقانیت خود را به گوش یزیدیان رسانیدند.
    سپس امام سجاد (علیه السلام ) در خطبه اى كه ایراد نمودند، فرمودند:
    پس از حمد و ثناى پروردگار، اى اهل كوفه سیماى شما سیاه و دستهایتان بریده باد، كه پدرم را به میهمانى خواندید و زاده مرجانه را بر وى مسلط گردانیدید و...
    از سخنان آن حضرت خروش و فغان از مردم بى وفاى كوفه بلند شد و اظهار خجالت و شرمسارى كردند، و اعلام نمودند اكنون مطیع و فرمانبرداریم، و با دوستان شما دوست و با دشمنانتان مخالفیم.
    حضرت سجاد كه یكبار نیرنگ آن مردم را دیده بود، و دروغگویى آنان را با نتیجه تخلى تجربه كرده بود، اشاره فرمودند كه دیگر باور كردن شما برایم غیر ممكن مى ماند، مى خواهید با من نیز كارى كنید كه با پدرم حسین (علیه السلام ) و با جدم على بن ابى طالب (علیه السلام ) كردید.
    مسلم گچگار گوید: اهل بیت به زبان اعتراض و شكایت، حق و حقیقت را مى گفتند و كوفیان سیل اشك از چشم مى ریختند.
    در آن گاه كه سر مبارك مظلوم كربلا حسین بن على (علیه السلام ) را از برابر كجاوه حضرت زینب دختر امیرالمومنین (علیه السلام ) گذرانیدند، حضرت زینب خطاب به سر مبارك خطبه اى فصیح و بلیغ بصداى بلند ایراد و از آنچه بر خاندان رسول الله (ص) گذشته یاد كرد:
    بعد از حمد و ثناى پروردگار بزرگ، الها پروردگارا، و اى خدا من! هیچ خواهرى را چون من، به چنین سرنوشتى دردناك و چنین روزگار تیره، گرفتار نساز، اى برادر، اى ماه جهانتاب! كه بعد از كامل شدن غروب كردى، و از غیبت تو روز روشن، همچون شب تیره گشت. اى برادر! اندكى درنگ كن! تا سكینه از نگاه بر تو، توشه اى بردارد، اى همیشه زنده از نظرم پنهان مشو. فاطمه نوجوان است و از غم دورى تو دلتنگ، نگاهى از روى مهر بدو افكن، اى برادر! كدامین درد و غم خود را برایت شرح دهم، از فراقت بگویم یا از خوارى و غریبى خود، از جسم برهنه تو بگویم یا از بى چادرى خود، از سر بریده ات بگویم و از محاسن پر خونت، و یا از موى پریشان خود، كه از مصائب تو ژولیده و درهم شده است. اى برادر! از كودكان خردسال، كه دست ستم، زندگى آنان را به یغما برده، شكایت كنم، یا تشنه كامى تو و یا از اشك چشمانم كه در غربت و اسارت روان است. از چه بگویم؟ از تن پاره پاره و بى كفن تو؟ یا از خیمه هاى غارت شده و آتش گرفته بدست ستمكاران؟ و یا از مركب خون آلودت؟ و یا از چهره نورانى تو؟ كه در برابر گرماى سوزان بیابان سوخته شاكى باشم؟ اى برادر! از سید سجاد بگویم كه در اسارت كوفیان در حال بیمارى و در غل و زنجیر، در حالت گرسنگى و تشنگى بسر برده، و زنانى بى مرد و بى كمك را كه با سر برهنه، بصورتى ناخوش آیند در شهرها مى گردانند، و براى نیافتن تو در هم شكسته اند؟ اى برادر! تا روز قیامت به جهت تو اندوه من باقى خواهد ماند. اى برادر! من هیچ شبى مصیبت را حدیث نمى كردم. در این زمان چه هستم و كه مى باشم؟ سایه تو را همچون نخل بلندى بر سر داشتم، اكنون به كجا و چه كسى امیدوار باشم؟ اى برادر به این افراد بنى امیه بگو كه با ما مدارا كنند و به حال عترت تو، توجه و رحم نمایند، به این ستمكاران بگو دست از آزار اطفال یتیم بردارند و با غلاف شمشیر بر شان نكوبند. اى برادر! بیرون آوردن خلخال پاى زنان را طاقت دیدن ندارم، اى جهان فداى تو، اى آقاى من! برخیز از براى قصاص بنى امیه.
    ایكاش شمشیر شمر بر گردن من مى آمد و تبر بر پیشانى من مى نشست. چه خوش بود! آن زمانى كه تو با ما و ما با تو در مدینه طیبه بودیم، اى برادر! سلام ما را به پیامبر طیب و طاهر برسان و بگو كه ام كلثوم به غم و محنت گرفتار است، سلام مرا به حیدر كرار برسان و بگو: كه آل سفیان با تبه كارى زینب را به خوارى به اسارت بردند.
    در آن حال در سوى دیگر، فاطمه دختر امام حسین (علیه السلام ) به زبان حال مى نالید و مى گفت: اى پدر بزرگوار من! چقدر زود بود، جدایى تو از من، من به چه كسى پناه برم، و خطاب به حضرت فاطمه زهرا مى گفت: اى جده بزرگوار از مدفن خویش برخیز و بر فرزندت كه به شهادت رسیده و بر چهره خون آغوشته، و جسدش، با خون غسل داده شده، اى جده عزیزم بنگر اسارت مارا.
    در آنروز مردم كوفه بعد از شنیدن خطابه هاى متعدد زینب و دیگر افراد اهل بیت، غمى در دل خود احساس كردند و در نتیجه شورشى برپا شد. آنان كه توان تحمل شنیدن حقایق را نداشتند، و از عملكرد خود دچار حسرت و شرمسارى بودند و بدنام و سیه روى، خود را رانده از درگاه خدا مى دانستند.

    فصل شانزدهم: امام زین العابدین (علیه السلام ) در مجلس ابن زیاد




    على بن الحسین افكنده سر در زیر، خوارى بین
    نكرد از كوفیان با این ستمها بر كسى نفرین

    كرم بنگر، جوانمرد نظر كن، بردبارى بین
    شكارر این بیابان، را تماشا كن، شكارى بین

    ابن زیاد فاسق، پس از بظاهر پیروزیش بر خاندان آل عبا و به شهادت رسانیدن حسین بن على (علیه السلام ) و به اسارت گرفتن اهل بیت امام مظلوم توسط عمال بى صفت خود، بى قید و بندى در رعایت اصول و موازین اسلام را به حداكثر رسانید و بخیال خود براى تماشاى اسراى آل محمد مجلسى آراست، و از بزرگان و فرماندهان شهر كوفه به آن مجلس ‍ دعوت نمود، غافل از اینكه بازنده اصلى این نبرد، او و لشگریان كوفه و شام بودند، و پیروزمندى از آن سرور شهیدان و یارانش بود.
    او تصمیم داشت اهل بیت امام را با حالتى دور از منطق اسلامیت و انسانیت به آن مجلس بیاورد، و غافل بود، از اینكه بانوانى همچون حضرت زینب و مردانى چون امام سجاد، گروه اسرا را تشكیل مى دادند. حضرت زینب را نمى شناختند، كه یك زن نمونه است، ابن زیاد قدرت تفكر به آن را نداشت، كه چه گروهى و كدامین اهل بیت را به خیال خود اسیر نموده است. این اسارت راه آزادى خواهى و حق طلبى مردم آن زمان را نتیجه داشت، اگر زینب در بند نمى شد، چگونه و چه كسى در بارگاه یزید صحبت از آزادگى به میان مى آورد؟ خطبه هاى زینب در واقع درسى است، براى بانوان، كه ایستادگى و طلب حق را مى آموزد. زینب (س ) مى دانست كه حق یك موهبت الهى است، كه بشر در به ودیعه نهاده شده، بنابراین به پاس و شكرانه چنین نعمت و موهبتى الهى به امر پروردگار گردن نهاد و تسلیم فرمان حق تعالى بود.
    به روایتى سر مبارك سرور آزادگان حسین بن على (علیه السلام ) را ((سنان بن انس )) در طبقى نهاده، به نزد آن نمرود زمان آورد و گفت:
    امللا ركابى فضه و ذهبا اءنى قتلت السید المحجبا، قتلت خیر الناس اما و اءبا، و خیرهم! اءذینسبون النسبا.
    ((ركاب مرا از طلا و نقره پر كن، كه كشتم سرور عظیم الشاءنى را كه به حسب و نسب از همه كس شریفتر و نجیبتر بود)).
    پس از شنیدن بیان انس ابن زیاد بر آشفت، و گفت: اى معلون! اگر مى دانستى كه چنین است، چرا او را كشتى؟ سپس حكم به قتلش داد، ذ و او را به هلاكت رسانید. سپس با چوبى كه در دست داشت، با اشاره به صورت منور حضرت سیدالشهدا گفت:
    گفت با حضار مجلس، همچو نورانى سرى
    باید از جسم امامى، یا تن پیغمبرى
    كرد اظهار فرح بسیار و گفت: اى مردمان
    شكرلله، شد قصاص كشتگان نهروان
    زید بن ارقم كه یكى از یاران حضرت رسول خدا بود، در آن مجلس با حزن و اندوه نشسته و خطاب به ابن زیاد گفت: اى یزید ثانى! چوب را از این لب و دندان بردار، كه به خدا سوگند مكرر دیده ام، كه این لب و دندان را جدش ‍ رسول خدا مى بوسید، و سپس با صداى بلند گریست، ابن زیاد هنوز در غفلت، سر در گریبان بود، زیرا سخن پیروزى به میان مى آورد، و زید بن ارقم را گفت: ((اى دشمن خدا! از آنكه خدا به ما پیروزى داده گریه مى كنى، و اگر پیر نبودى دستور به هلاكت تو مى دادم )).
    روایت است: هنگامیكه اسیران آل محمد وارد مجلس ستمكار زمان گردیدند، حضرت زینب ساكت در گوشه اى نشست، و كنیزان با حجاب وارد شدند و دور خاتون خود را گرفتند، ابن زیاد پرسید، كیست این زن بالا بلند و موقر؟ جواب گرفت: زینب دختر امیرالمومنین است. او گفت: اى خواهر حسین، اى دختر فاطمه! خدا را ستایش مى كنم، كه دروغ شما را آشكار كرد.
    زینب (س ) فرمود: اى پسر مرجانه! منت خداى را كه گرامى داشت پیغمبر و خاندان او را، كسى دروغ نمى گوید، مگر فساق، كسى رسوا نمى شود مگر بد عملان، و آنكس كه دروغ مى گوید، بد عمل و بدكردار است، و ما چنین نیستیم.
    ابن زیاد گفت: اى خواهر حسین! دیدى خدا با برادر طغیانگر تو چه كار كرد؟ و سینه هاى مجروح ما را شفا بخشید.
    زینب فرمود: پسر زیاد! ما از امام شهید كه به سعادت شهادت نائل گردید، جز نیكى چیزى ندیدیم، اگر قتل حسین (علیه السلام ) باعث شفاى سینه توست، واى بر تو! خداوند تو را با اجداد ما یكجا جمع مى نماید، و ایشان در مقام دشمنى با تو در مى آیند، آن وقت خواهى دید، فتح و پیروزى از آن كیست؟
    ابن زیاد كه باور نداشت، اسیرى، چنین مصمم، در بارگاهش، به ایراد حقایق پردازد، و بدون توجه به اسارت آزادانه سخن ورى كند، خشمگین شد و به قتل آن معصومه اشاره داد.
    عمر بن حریث به شفاعت برخاست و گفت: مؤ اخذه بر گفتار زنان قابل قبول نیست. ابن زیاد در این حال نگاهش به امام سجاد (علیه السلام ) كه در حالت بیمارى بودند، افتاد. پرسید، كیست این جوان لاغر و ضعیف، و نام او چیست؟ گفتند حسین (علیه السلام ) را نور چشم است، و نامش على بن حسین (علیه السلام ) است. وى گفت: شنیده ام، كه على بن حسین را خدا در كربلا كشت.
    در اینجا امام پاسخ فرمود: اى پسر مرجانه! برادرى داشتم، بنام على كه او را ظالمان كوفه و شام، به ظلم و ستم كشتند.
    از سخنان فرزند سیدالشهدا آتش خشم آن كافر مشتعل گردید، و گفت: اى فرزند حسین! چگونه جراءت مى نمایى، كه در حضور ما زبان به خطاب و عتاب بگشایى؟ ترا شربت مرگ مى چشانم، و خود را از گستاخى كلام بنى هاشم مى رهانم. سپس با اشاره به یكى از دژخیمانش، دستور به قتل امام سجاد داد.
    در آن حال كه زینب خشم و دشمنى ابن زیاد را مشاهده كرد، از جا برخاست و خطاب به ابن زیاد فرمود: اى مرد از جور و ستم تو بنیاد اهل بیت به باد رفته، هنوز هم از آل على (علیه السلام ) دست بر نمى دارى؟ و از خونخوارى سیر نشده اى؟ و پس از ایشان امام زین العابدین (علیه السلام ) فرمود: ما را از كشتن مى ترسانى؟ به خدا سوگند از كشته شدن باكى ندارم! چون از دنیا و مردم دنیا بیزارم.

    شهید گشتن ما مایه سعادت ماست
    مرا از قتل مترسان كه قتل عادت ماست

    ابن زیاد چون توان مقاومت در شنیدن كلام رساى خاندان آل محمد (ص) را در خود نمى دید، فرمان داد، كه اسیران آل محمد (ص) را در خانه اى كه كنار مسجد بود، به بند گرفتند، و سرهاى بریده شهداى نینوا را بر سر نیزه داخل بازارهاى كوفه بگرداندند.
    زید بن ارقم گوید: در خانه خود نسشته بودم، از داخل اتاق بیرون را نگاه مى كردم، دیدم سرهاى شهدا را عبور مى دادند و سر مبارك حضرت سیدالشهدا در جلو بود و در حال تلاوت سوره كهف به این آیه رسید.
    اءم حسب اءن اءصحاب الكهف و الرقیم كانوا من ء ایتنا عجبا
    اى رسول ما تو پندارى كه قصه اصحاب كهف و رقیم در مقابل اینهمه نشانه ها و آیات و قدرت و عجایب حكمتهاى ما واقعه عجیبى است. (سوره كهف /آیه 9)
    زید بن ارقم گریان شد و عرض كرد: اى پسر رسول خدا! قضیه تو از اصحاب كهف و رقیم عجیبتر است. نقل شده كه، در بالاى سر آن حضرت هاتفى با صداى بلند ندا داد، كه اهل كوفه! شنیدید؟ سر پسر دخت محمد (ص) و فرزند خلیفه او را بر سر نیزه كرده اند، و مسلمانان او را مى بینند و صوتش را مى شنوند، اما كسى زارى و دلسوزى نمى كند.
    اهل بیت امام صباحى در حبسگاه ابن زیاد بسر بردند، و فقط كنیزان اجازه دیدار از ایشان را داشتند.
    ابن زیاد، فتح نامه ها به شهرها فرستاد، و خود را فاتح این جنگ دانست! از جمله نامه اى بدین مضمون به ولید حاكم مدینه فرستاد: همه دنیا با حسین دشمن بودند، اكنون جهان از دست حسین آسوده شده، و پیكر او به خون غلطیده، و جوانانش به خاك افتاده اند، ما بر اسب مراد سوار.
    در روایت آمده است كه چون نامه پیروزى ابن زیاد را در مدینه، در مسجد و بر بالاى منبر خواندند، خروش از خانه هاى بنى هاشم بلند شد.
    ابن زیاد نامه بدین مضمون به یزید نوشت: با حسین و اهل بیت حسین آنچنان كردم، كه فرموده بودید، این فتح و پیروزى بر آل سفیان مبارك باد! دنیا را چون دل زندانیان بر اسرا تنگ كردم، و به تقاص كشتن ده هزار تن از لشگریانم، پیكرانشان را با خنجر و تیر و نیزه، پاره پاره كردم، و با تیغ خولى و شمر و سنان بن انس، حسین را شهید كرده، و از خون جعفر و عبدالله و فضل و ابوالقاسم، صحراى كربلا را مانند بهشت گلزار كردم، و قاسم و عباس را در خونشان غوطه ور ساختم، و اكبر را تكه تكه، و عمه هایش را از داغ آن جوانان رعنا، چون لاله سرخ روى كردم، و چنان ظلمى كردم، كه هیچ كافرى در حق كافر دیگرى، چنان دل سنگ نبوده است. اهل بیت آنها را در كجاوه هاى بى سرپوش، به رسوایى كشانیدم، و در جهان بى آبرو كردم.
    ابن زیاد پس از ارسال نامه هاى متعدد به شهر و هر دیار و شرحى بیكران از بیرحمى لشگریان خود، در میدان جنگ، و پس از خاتمه جنگ، نسبت به پیكرهاى شهدا، و گزارشى از چگونگى بدرفتارى و بى احترامیها نسبت به اسراى خاندان آل نبوت، اسیران را روانه شام كرد.

    فصل هفدهم: سرگذشت اهل بیت در راه شام




    هر كه را بر سر هواى حب اوست
    بگذار از جان شیرین بهر دوست

    عشق بازان را ز جان باید گذشت
    هم ز جان هم از جهان باید گذشت

    عشق آن فرزانه، مرد بى نظیر
    مرد راه دوستى، آن مرد پیر

    هیچ دانى كیست؟ آن مرد نحیف
    هست عبدالله، فرزند عفیف

    خاك راه حیدر و اولاد شد
    جان نثار سید سجاد شد

    گر ز عرفان بهره اى دارى بیا
    این حكایت بشنو، اى مرد خدا


    عبدالله عفیف



    روایت است كه روزى ابن زیاد در مسجدى بر بالاى منبر رفته، و در ارتباط با واقعه كربلا و بنا بر تصور خویش از پیروزى لشكر كوفه و شام، سخن مى گفت، در این مسجد شخصى حضور دشت، كه از جمله شیعیان امیرالمومنین (علیه السلام ) بود، و در جنگهاى جمل و صفین چشمان خود را از دست داده، و نابینا شده بود، او مردى مؤ من و عابد و پارسا و نام او عبدالله بن عفیف بود. ابن زیاد، در آغاز سخنرانى، چنین بیان نمود: ستایش ‍ مى كنم خدا را كه حق و اهل حق را غالب گردانید، و كذاب و پسر كذاب را كشت و به سزاى اعمال خود رسانید.
    عبدالله عفیف از شنیدن این سخنان توان تحمل و حفظ آرامش را در خود ندید، بپاخاست و خطاب به ابن زیاد با صداى بلند گفت: اى پسر مرجانه كذاب و پسر كذاب دروغگویى مثل توست، كه مورد لعنت خداوند است، اولاد رسول خدا را مى كشى و از منبر مسلمانان بالا مى روى و زبان به یاوه گویى مى گشایى.
    ابن زیاد كه انتظار چنین بر خوردى قاطع و آزادانه را نداشت، عبدالله عفیف را مورد اعتراض قرار داد، و دستور داد، كه ایشان را به نزدش ببرند، در آن حال اقوام و اطرافیان عفیف وى را در بین خود گرفته و از مسجد خارج كردند، ابن زیاد با فرستادن قبایلى از مصر به جنگ وى پس از بر خورد و درگیرى عظیمى، عبدالله عفیف، را دستگیر كرد و آن پیر مرد نحیف و با ایمان را در زیر شكنجه و آزار به شهادت رسانید.
    در آن زمان چون ابن زیاد قصد اعزام اسرا و سرهاى شهدا را به شام داشت، و جمع كثیرى از اهل كوفه و شام از جمله محضر بن ثعلبه، طارق بن ابى طیار، و شمر بن ذى الجوشن را به نگهبانى از سرهاى شهداى كربلا و اهل بیت رسول خدا گمارد، و روانه شام گردانید.
    در بین راه هر اردوگاه و توقفگاهى كه مى رسیدند، لشگریان و نگهبانان ابن زیاد مورد استقبال مردم نادان آن مناطق قرار مى گرفتند، و آنان را به شادى و طرب دعوت مى نمودند، سپاهیان به هر شهر و دیارى كه مى رسیدند، از سر مبارك حضرت سیدالشهدا معجزه اى مشاهده مى كردند تا، این كه در ناحیه اى به دیر عیسویان رسیدند و فرود آمدند. اسیران را بگونه اى ناخوشایند، و مظلوم ترین اولاد خاتم النبیین حضرت سیدالساجدین (علیه السلام ) را در غل و زنجیر و سرهاى شهدا را بالاى نیزه بهمراه داشتند، بر بام عبادتگاه مسیحیان راهبى ایستاده بود؛ صدا زد، اى لشگر بى مروت از كدامین كشورید؟ و این زنان خسته گویا اهل بیت آن سر مباركند. یكى از افراد ابن زیاد فریاد كرد كه از عراق مى آییم و از جنگ با حسین، و سر او و افراد اهل بیتش را به نزد والى شام مى بریم. مرد نصرانى (راهب ) گفت: آیا چه مى شود، اگر این سر مبارك را به من بسپارید، و ده هزار درهم نقد از من بگیرید؟ و بهنگام حركت لشگر باز پس مى دهم، شمر بن ذى الجوشن كه توان اندیشه در معنویت را نداشت، و اسیر حرص و طمع بود، از این پیشنهاد رضایت خود را اعلام نموده و دستور داد، سكه ها را گرفتند و سر حضرت سیدالشهدا را به مرد نصرانى تحویل دادند. چون آن راهب نصرانى سر فرزند رسول خدا (ص) را به داخل عبادتگاه برد، فضاى داخل عبادتگاه مملو از نور گرید. آن راهب نصرانى نداى غیبى هاتفى را دریافت كه ندا مى داد، مال دنیا دادى و خود را از اهل یقین كردى، آفرین بر تو خدا تو را جزاى خیر بدهد. راهب نصرانى آن سر مبارك را با مشگ و گلاب شستشوى داد، و بر روى سجاده خویش قرار داده و به خانه خود رفت. چون پاسى از شب گذشت، بناگاه دید كه سقف خانه كنار رفته و حوریانى فریاد مى كردند، كه راه را باز كنید، كه حوا، مریم مادر عیسى، ساره زوجه ابراهیم، هاجر مادر اسماعیل، و آسیه زن فرعون مصر فرود مى آیند، هر یك آن سر مبارك را دست به دست مى داند و زیارت مى كردند، و در آنگاه ندایى آمد! كه اى نصرانى! دیده بر بند كه جگر گوشه مسافر عرش عظیم و دختر سید رئوف و مهربان، بانوى حجله كرامت و خاتون صحراى قیامت مى آیند.

    میان ارض و سما وحشتى هویدا شد
    چه وحشتى كه مگر شور حشر پیدا شد

    غریو ولوله شد، وقف عالم ناسوت
    خروش گشت بلند، از مواضع ملكوت

    خطاب كرد تعجب كنان به وهم یقین
    كه كرد صبح قیامت، به شب قیام ببین

    پرده حجاب بر دیدگاه نصرانى كشیده شد، تنها آوازى شنید كه مى گفت: اى غریب، اى شهید، اى عزیز مادر، اى بیگناه حسین، اى نوجوان فاطمه، از شهادت تو حوض كوثر گریان است، و مرا بى تو باغ بهشت زندان. اى غریب تو در برابر پروردگارت از آزمایش حق تعالى سر بلند شدى، با من سخن بگو، و آن بانوان مكرمه در آنگاه، همزبان با حضرت فاطمه بازگشتند. مرد نصرانى كه بیهوش شده بود ناگاه بهوش آمد و اثرى از مسافران عالم بالا ندید. با چشم اشكبار به سوى سر مبارك رفت، و آنرا بر سینه فشرده عرض ‍ كرد: اى برگزیده پروردگار و اى شهید بنا حق كشته از جفاى ابن زیاد! ترا سوگند مى دهم به ارواح مطهر اجداد بزرگوارت، كه سخنى با من بگویى، بگو از كدامین انجمن و لاله داغدار كدام گلشنى؟ سپس لبهاى به خون خشكیده حسین بن على (علیه السلام ) به حركت در آمد و فرمود:
    من مظلوم، غریب و شهیدم، من فرزند محمد مصطفى (ص) و پسر على مرتضى (علیه السلام ) و فاطمه زهرا مى باشم، من شهید صحراى كربلا، حسین شهیدم.
    مرد نصرانى، كه در آنگاه فهمیده بود، در حضور كیست، به روح عیسى بن مریم سوگند یاد كرد، كه دست از احسان حسین بن على بر نمى دارد، تا بداند آیا مورد شفاعت آن حضرت در روز رستاخیز قرار خواهد گرفت؟ یا نه، حضرت فرمود:
    اسلام بیاور و شفاعت تو در روز جزا با من است.
    نقل است كه آن راهب نصرانى شهادتین بر زبان جارى ساخت و با اعتقاد كامل، محب خاص سرور شهیدان گردید. صبح روز بعد كه لشگر ابن زیاد، آماده حركت به سوى شام بودند، شمر براى طلب آن سر مبارك به نزد واهب نصرانى رفت، و آن سر مبارك را دریافت و قول داد، كه بى احترامى نسبت به ایشان نكند اما به قول خود عمل نكرد.
    راهب نصرانى اسلام آورده، به خدمت حضرت سیدالساجدین رسیده، آماده جهاد و مهیاى جنگ با لشگر ابن زیاد گردید، اما حضرت سیدالساجدین، ایشان را مرخص كردند. لشگر كفار چون به نزدیك دمشق (شام ) رسید شمر و دیگر سر كردگان دریافتند، كه زرهاى دریافتى از راهب نصرانى تبدیل به سفال شده است.
    یك روى سكه ها صاف و در پشت سكه ها نوشته شده بود:
    الا الذین اءمنو و عملوا الصلحت و ذكروا الله كثیرا و انتصروا من بعد ما ظلموا و سیعلم الذین اءى منقلب ینقلبون.
    (آنان كه ظلم و ستم كردند، بزودى خواهند دانست كه براى انتقام به چه كیفرگاهى بازگشت مى كنند).

    سرگذشت یكى از نگهبانان سر مبارك امام حسین (علیه السلام )



    سید بن طاووس روایتى را چنین ذكر كرده است: در خانه كعبه روزى عده اى در حال طواف بودند، مردى را دیدند كه بر دامن كبریاى احدیت آویخته و نالان مى گوید: ((الهى مرا عفو كن! اگر چه یقین دارم، كه مرا نخواهى بخشید)). ناله و فغان این مرد، جلب توجه عده زیادى را كه در حال طواف بودند، نمود و از روى كنجكاوى به سراغ آن مرد رفته، و سؤ ال نمودند، اى مرد! ترا چه مى شود، كه از رحمت خداى كریم نومیدى، و این چنین ماءیوس ‍ از درگاه خداوند منان طلب مغفرت مى كنى؟ آن مرد در جواب گفت: ((چه بگویم، كه در حق خود چه كرده ام، و چه گونه دچار هواى نفس شدم؟ من جزو پنجاه نفرى بودم، كه در راه شام مستحفظ سر نورانى فرزند فاطمه بودیم، شبى از شبها آن سر مطهر را در میان گرفته، و همراهانم به خوردن شراب مشغول بودند، و من از نوشیدن شراب خوددارى كردم. چون ایشان مست شدند، در آن هنگام صدایى مهیب همچون رعد و برق، بلند شد. به آسمان نگریستم، گویى آسمان را دریست، كه گشوده شده، و صداى اسبان و اسلحه مردان بگوشم مى رسید، دیدم؛ آدم صفى، نوح نبى، ابراهیم خلیل و اسماعیل و یعقوب، محمد بن عبدالله بهمراه جبرئیل و میكائیل و اسرافیل و حضور بسیارى از فرشتگان سر مبارك را در میان گرفته اند سپس ‍ حبیب خدا به زبان حال به آن سر مبارك، خطاب كرده و مى فرمود:

    شود فداى تو به جد تو، نور عینم واى
    شهید بى گنه تشنه لب حسینم، واى

    به من ز امت بیدادگر، شكایت كن
    ز سرگذشت جوانان خود، حكایت كن

    عزیز من پدر و مادر فداى تو باد
    چه كینه داشت نهان، در دل از تو ابن زیاد

    آن بزرگوار اشك ریزان مى فرمود: اى پیامبران خدا! ببینید كه امت جفا كار با فرزند بیگناه من چه كردند! جبرئیل به حبیب خدا عرض كرد: یا رسول الله اگر بفرمایى زمین را مى لرزانم، همچنان كه قوم لوط را هلاك نمودم، این فرقه غافل را نیز معدوم گردانم. آن بزرگوار فرمودند: با این قوم در قیامت آن چنان كه باید رفتار خواهد شد. جمعى از فرشتگان نزول نمودند و عرض ‍ كردند: اى رسول خدا! از جانب ایزد منان ماءموریم، كه این پنجاه نفر را هلاك سازیم، و آنان در آتش خواهند سوخت، و یك یك در داخل شعله آتش كه در آنجا درست شد، مى سوختند. آن مرد گفت: ((چون نوبت به من رسید، فریاد كردم الامان، الامان یا رسول الله آن جناب فرمودند: پنج روزى او را امان دادیم، كه خدا هیچگاه او را نیامرزد)). با این وجود چگونه ماءیوس ‍ نباشم؟ مدت درازى را فرصت ندارم، و اگر خداوند مرا نبخشد؟ چه...
    ابن شهر آشوب مى گوید: چون لشگر عمر سعد روانه كربلا شد، مرد آهنگرى، با مقدار زیادى آهن، همراه لشگر شد، تا در بین راه اسلحه آنان را تعمیر كند. بعد از شهادت حضرت سیدالشهدا، آن مرد آهنگر مى گوید: شبى در خواب دیدم، كه قیامت برپا شده، و آفتاب در نهایت حرارت و سوزش بر سر مردم مى تابید، و مردمان را چون آهن گداخته مى سوزانید، و همه با ترس و لرز در انتظار حساب و كتاب، و كسى از نگرانى و ترس دیگرى را نمى شناخت، و ملجا و پناهى جز درگاه احدیت و اعمال نیك آنان بر ایشان نبود.
    در این حال ناگاه سوارى را دیدم، كه حسن و جمالش به سر حد كمال، و با عجله و شتابان از میان مردم عبور كرد، در حالیكه انبیا و شهدا و صدیقان در خدمت او، در حال عبور بودند، و از دنبال آنان سوار دیگرى، در نهایت مهابت و صلابت، به فرشتگان نهیب زد، كه این فرد گمراه را بگیرید، آن مرد ادامه داد، فرشته اى چنان با قدرت بازوى مرا گرفت و كشید، كه احساس ‍ كردم دست از كتفم جدا شد. از فرشته هویت آن بزرگوار را پرسیدم، جواب شنیدم: حیدر كرار، دوباره درباره شخص اول پرسیدم، جواب شنیدم: احمد مختار. سبب دستگیرى خود را سؤ ال كردم، جواب شنیدم: اى مرد شرور و رو سیاه درگاه احدیت، تو نیز مانند این جماعت، گناهكار و مجرم هستى. چون نظر كردم، ابن سعد را با لشگرش، اسیر در زنجیرهاى آتشین دیدم. با این وضع من و ایشان را به صحرایى رسانیدند، كه در آن صحرا پیامبر خدا بر تختى نشسته، و فرمودند: ((یا على چه كردى؟ و مولا على (علیه السلام ) پاسخ دادند: احدى از قاتلان فرزند تو حسین (علیه السلام ) را باقى نگذاشتیم، و همه را جمع كردم )). آن جناب آن چنان گریستند، كه حبیب خدا و دیگر پیامبران خدا و فرشتگان به گریه در آمدند، ابن سعد و جمعى از كافران را به حضور آوردند، و حبیب خدا فرمودند: ((اى ناخلف امتان گمراه و نادان! و اى دشمنان خدا! و رسول! شما هر یك با فرزند غریب و شهید من چه كردید؟)) سپس ((منقذ بن مره عبدى )) قاتل على اكبر و ((حكیم بن طفیل )) قاتل عباس ((عمرو بن سعد ازدى )) قاتل قاسم و شمر بن ذى الجوشن، قاتل سرور آزادگان حسین بن على (علیه السلام ) را به حضور آوردند. رسول خدا فرمود: ((اى دشمنان خدا! شما هر یك با اولادان دور از وطن و بى كس من چه كردید؟)) از سخنان آن اشرار، پیامبران، صدیقان، و ملائك هفت آسمان چنان فغان و شیون كردند، گویى دگرگونى در عالم هستى ایجاد شده بود. پیامبر خدا به سختى گریست و فرمود: ((اى رسولان بر حق پروردگار! ببینید، كه امت جفا كار من! با نوباوه هاى گلزار من چه كرده اند)) پس متوجه عمرو بن سعد ازدى و شمر ذى الجوش گردیدند و فرمودند: ((اى دشمنان خدا و رسول خدا! شما با اولاد معصوم و مظلوم من چه كردید؟)) عمرو ازدى شیون كنان گفت: اى پیامبر آخر زمان و اى پدر مهربان امت! به خداوند عالمیان، و به تاج تارك مبارك تو سوگند، كه فرزند دلبند تو حسین (علیه السلام ) ستاره میدان نبرد، و به قدرت با ده هزار دلاور برابر، به شجاعت پدر، اما از كثرت درد و زخم بسیار، دست او از پیكار، دور ماند و با دلى غمگین، از براى كودكان و خانواده اش، مقدارى آب طلب كرد، و كسى از این قوم بى مروت و شرور، قطره آبى بدو نداد، ناسزایش گفتند. از فرط خستگى، تشنگى و جراحات بسیار، از ذوالجناح بر خاك افتاد، و من گمراه بر او رحم نیاوردم، و با لب تشنه، بدنش را به خون كشیدم. چنان با حسین و فرزندش قاسم كردم كه خود از بیان آن شرم دارم. مرد آهنگر، چنین ادامه داد: بفرموده پیامبر، آن لشگر كافر را با همان زنجیرهاى آتشین، به سوى دوزخ بردند. سپس من و مرد نجارى را كه در لشگر كفار بودیم و به ایشان خدمت مى كردیم، به خدمت رسول خدا بردند، و ایشان فرمودند: ((اى دشمنان خدا! اولاد مرا كشتید؟)) و ما عرض كردیم: یا رسول الله! ما مرد میدان كارزار نبودیم، و دست به اسلحه نبردیم. آن حضرت فرمودند: ((همین، كه در میان ایشان بودید، و در خدمت ایشان، و بر سیاهى لشگر افزودید، بس )). و دستور فرمودند: كه ما را نیز به سوى جهنم ببرند. آهنگر مى گوید: كه از شدت ترس ‍ و وحشت از خواب بیدار شدم، و از شدت اضطراب، نیمى از بدن فلج شده بود، و به همین حال، تا آخرین روز حیاتش زیست.

    ورود اهل بیت به شام



    در شام و كوفه، شور محشر شد آشكار
    از انقلاب كوفه و از ماجراى شام

    در كربلا هر آنچه به آل على رسید
    از یاد برد محنت كرب و بلاى شام

    شام غریب و خوشدلى امریست بس عجیب
    دلتنگى غریب بود، اقتضاى شام

    آل رسول را كه پناه دو عالمند
    جا داد در خرابه اى بى سقفهاى شام

    از فرش خاك و مسند شاهى برنج و عیش
    زان اصفیاى یثرب، زین اشقیاى شام

    در شام، صبح سید سجاد، شام بود
    از ناله هاى صبحدم و گریه هاى شام

    رفتیم چون بشام، ز خلق نظاره گر
    مسدود شد ز آمد و شد كوچه هاى شام

    ما سر برهنه بر شتران مرد و زن سوار
    گرم نظاره مرد و زن بى حیاى شام

    چون اهل بیت امام شهید بزرگوار را آن لشگر اشرار، به شام رسانیدند، یزید كافر فرمان داد، كه شهر را آیین ببندند، و منافقان به یكدیگر تهنیت بگویند.
    سهل بن ساعدى كه یكى از اصحاب پیامبر بود، و به تازگى وارد شهر شام شده بود، به مناسبت جشن برپا شده و تهنیت گویى مردم شام از كوچك و بزرگ، از شخصى پرسید، كه اى یاران، من در این شهر غریبم و از قوانین این شهر اطلاعى ندارم، چه روى داده است كه مردم غم و غصه را فراموش ‍ كرده، و به یكدیگر تبریك مى گویند؟ شخصى شامى گریست و چنین پاسخ دادن اى شیخ مگر تو غریبى؟ گفت آرى، من سهل ساعدى، و از اصحاب رسول خدا هستم. آن مرد شامى گفت: اى سهل!

    دختر زهرا اسیر و سبط پیغمبر شهید
    چرخ مى گردد بكام ظالم بى دین یزید

    طبل عیش و كوس عشرت ناى شادى در نواست
    گر جهان ویران شود، بالله نه بى موقع بجاست

    سهل ساعدى از شدت ناراحتى بر سر زد و پرسید، كه اى مردم؟ مردان آل رسول شهید و زنان ایشان اسیرند؟ آن مرد گفت آرى! سهل پرسید، از كدام دروازه شهر ایشان را داخل شهر مى نمایند؟ مرد گفت: از دروازه ساعات، سهل با چشمانى اشكبار خود رابه دروازه ساعات رسانیدد، و دید كه كثرت سپاهیان مسلح، و جمعیتى كه براى تماشا ایستاده بودند، خود قیامتى برپاست. سهل گوید: از ازدحام مردم، نتوانستم خود را به خدمت سید سجاد (علیه السلام ) برسانم، در فكر پیدا كردن راهى بودم، كه دخترى با چشم گریان، سوار بر شتر از برابر من گذشت، عرض كردم: اى خاتون! گل كدام گلشن و شمع كدام انجمى؟ فرمود: سكینه فرزند حسین بن على (علیه السلام ) هستم. گفتم: فدایت شوم، من خادمى از خدمتگزاران دربار احمد مختار، مرا فرمانى دهید، سكینه گفت: اى شیخ بزرگوار! اگر توان آن دارى! به كافران بگو: كه سرهاى شهدا را از میان اسرا بیرون ببرند، تا مردم متوجه سرهاى بریده شهدا شده، و به اسرا كمتر توجه كنند سهل گوید: چهار صد دینار طلا به بزرگ نیزه داران پرداختم، تا بدین وسیله، توجه مردم به اسرا، همانطور كه فرزند حسین بن على (علیه السلام ) خواسته بود، كاسته شود. و چنین ادامه داد: كه بخدا سوگند زر را از من گرفتند، و به خواسته من توجهى نكردند. ام كلثوم شمر را طلبیده و خواسته سكینه را بیان فرمود، شمر از خداى بى خبر فریاد كرد: كه اى خواهر حسین! توجهى به خواسته هاى شما نمى كنم، و از انتقام خدا و رسول هم ترسى در دل ندارم، خواسته من خبر آزار و بدنامى شما نیست. سپس شمر، كه خود اقرار به خدانشناسى خود كرده بود، دستور داد كه سرهاى شهدا را در وسط كجاوه هاى اسیران حمل كنند.
    حضرت سجاد (علیه السلام ) مى فرماید: آنروز با دست و پاى به زنجیر بسته و با تبى شدید، بر شتر عریان سوار، بهمراه اهل بیت اطهار، داخل خراب آباد شدیم، و هر یك از اهالى شام، با شماتتى سینه هاى ما را مجروح مى كردند، و با اشاره به سر مبارك سیدالشهدا، سخنى ناشایست بر زبان مى آورند، كه عرش به لرزه در مى آمد.
    سپس اهل بیت رسول خدا را، پس از رسیدن به مقصد در مسجد جامع كه خرابه و منزلگاه غریبان بود، جاى دادند، و آنان در آن خرابه منزل گزیدند، تا دمى از رنج و آزار مردمان بیاسایند. در آن خرابه، نه میهمان و نه میزبانى، و نه فرشى و ظرفى و یا آب و نانى بود. سكینه فرزند، خردسال حسین (علیه السلام ) پرسید، اى عمه جان گناه ما چیست؟ كه در چنین خرابه اى، كه نه سقف دارد و نه جاى نشستن ما را مكان دادند. زینب كبرى، سكینه را در كنار خود جاى داد، دلجویى كرد و تسلى داده، و گفت: كسى كه بى یار و یاور است، و سرانجامش به از این نتواند باشد.
    در این حال ابراهیم فرزند طلحه، كه جراحت جنگ جمل، در سینه پر كینه او بود، به خدمت امام سجاد رسید، گفت: شكر خدا را، كه آخر مغلوب شدید. آن حضرت فرمود: تا وقت اذان صبر كن، تا ببینى كه آوازه چه كسى بلند است.

    حضور اهل بیت در مجلس یزید




    در مجلس یزید چو از جور اهل كین
    شد زیب طشت زر سر حبل المتین دین

    گشت آن تباهكار بچشمى كه كوفیان
    نظاره گر بر آن لب و دندان نازنین

    برداشت چون طایران تشنه، به دام ستم خروش
    برخاست ز اهل بیت رسالت در آن زمین

    كاى چرخ، دست بسته نشانى كلیم را
    فرعون را نهى ید بیضا در آستین

    دست از جهان كشیده سلیمان روزگار
    بخشیده، خاصیت به كف اهرمن نگین

    در اسناد معتبر نقل شده: كه یزید اهل بیت رسول را در ویرانه اى، كه سقف و سایبانى نداشت جا داده، كه ایشان را از سرما و گرما محافظتى نبود، و در مجلسى كه هیچگونه هماهنگى با افكار و كردار اهل بیت نداشت، اسرا را به حضور طلبید.
    از امام سجاد (علیه السلام ) روایت است: كه وقتى اسیران را به مجلس یزید بردند، امام سجاد و محمد باقر (علیه السلام ) را با حسن و هانى و عمرو، و زید كه پسران امام حسن (علیه السلام ) بودند، را با جمعى از خدمه بیك ریسمان بسته بودند.
    در آنگاه كه امام سجاد را بهمراه اهل بیت رسول خدا (ص) به قصر یزید آوردند، در درگاه ورودى شخصى بنام محضیر بن ثعلبه فریاد كرد: فاجران را به خدمت امیرالمومنین آوردیم. با شنیدن این كلام امام سجاد (علیه السلام ) فرمود: اى دشمن خدا و رسول خدا(ص)! پروردگار و خلق خدا مى دانند، كه فاجر كیست! یزید كه سرمست و مغرور، خود را از پیروزمندان مى انگاشت، ابتدا سرهاى شهدا را آوردند و بر روى طشت زرینى نهادند، و سپس اسیران را به داخل مجلس طلبید.
    یزید از ابتدا متوجه امام سجاد بود، گویا در درون خویش شرمسار و شرمنده از آن اتفاق بود، بناچار با برپا كردن بساط بزم، به میخوارگى پرداخت، تا از اندیشه به عملكرد خود، رهایى یابد. در آن حال كه اسیران در مجلس وى قرار گرفتند، سؤ ال كرد، این جوان كیست؟ گفتند: على بن حسین است، گفت شنیده ام على بن حسین را خدا كشته است. امام سجاد فرمودند: خدا كسى را بكشد، كه حسین (علیه السلام ) را كشت! و در ادامه فرمودند: اى یزید! او على اكبر برادر كوچك من بود، و او را با ظلم و ستم كشتند. از بیانات امام سجاد (علیه السلام ) یزید به خشم آمد، و دستور به قتل آن حضرت داد.
    امام فرمودند: اى منافق! اگر مرا به قتل برسانى، حرم محترم پیامبر تو، محرمى و سرپرستى ندارد، ایشان را چه كسى به مدینه خواهد رسانید؟
    یزید كه از شنیدن بیانات امام سجاد (علیه السلام ) شرمنده شده بود، دستور داد، سوهانى آوردند، و شخصا زنجیر از گردن آن حضرت گشود، و گفت: اى على! هیچ مى دانى، كه چرا خود متحمل باز كردن زنجیر از گردن تو گردیدم؟ حضرت فرمودند: به جهت اینكه كسى را به زنجیر تو بر من منت نباشد. یزید با چوبى كه در دست داشت، بر لب و دهن مظلوم كربلا مى زد و مى گفت: اى كاش! شیوخ بنى امیه، كه در جنگ بدر كشته شدند، در اینجا مى بودند و مى دیدند، كه چگونه از كشندگان ایشان انتقام گرفتم، سپس روى به امام سجاد كرد و گفت:
    و ما اءصبكم من مصیبه فبما كسبت ایدیكم و یعفوا و یعفوا عن كثیر
    ((و آنچه از رنج و مصایب به شما مى رسد همه از دست خود شماست در صورتى كه خدا بسیارى از اعمال بد را عفو مى كند. " 2 "
    حضرت فرمودند: این آیه در حق دیگران است، و این آیه در شاءن و مرتبه ماست.
    ما اءصاب من مصیبه فى الاءرض و لا فى اءنفسكم اءلا فى كتب من قبل اءن نبر اءها اءن ذلك على الله یسیر
    ((هر رنج و مصیبتى كه در زمین یا از نفس خویش به شما رسد همه در كتاب (لوح محفوظ ما) پیش از آنكه همه را در دنیا ایجاد كنیم ثبت است و اینكار بر خدا آسان است )). " 3 "
    ابو بریره اسلمى كه از یاران رسول خدا بود، و در آن مجلس حضور داشت، دید كه یزید ستمكار با چوب خیزران به لب و دندان فرزند فاطمه مى زند، فریاد كرد: اى یزید بد نهاد! از رسول خدا شرم كن، كه چوب بر فرزندش ‍ حسین (علیه السلام ) مى زنى! بارها دیده ایم، كه آن صورت را جدش محمد مصطفى (ص) بوسه مى زند.
    یزید با شنیدن این سخنان، از ابو بریره آتش خشمش شعله ور گردید، و فرمان داد تا او را تنبیه، و از مجلس بیرون كنند.
    سپس زینب بزرگ بانوى سخنور اسلام، به سخن در آمد، و قبل از چشیدن این شهد شیرین پیروزى، طعم آنرا بر یزید تلخ گردانید و فرمود:
    یزید! پندارى اكنون، كه زمین و آسمان بر ما تنگ است، و اسیر در دست تو، كه ما را شهر به شهر مى گردانى، در پیشگاه خداوند ما را ننگ است؟ و ترا بزرگوارى؟ و كردار خود را نشانه سالارى مى دانى و به خود مى بالى، و از كرده خویش خوشحالى، و در این اندیشه، كه جهان ترا بكام، و كارهایت به نظام است؟ نه! چنین نیست، این شادى ترا عزاست، و این مهلت براى تو بلاست، ایزد منان فرموده است: ((آنانكه كافر شدند، مى پندارند مهلتى كه بدانها مى دهیم، برایشان خوب است، همانا مهلتشان مى دهیم، تا بر گناهانشان بیافزایند، و بر ایشان عذابى دردناك است )).
    پسر آزادشدگان " 4 "! این آیین داد است كه زنان و كنیزانت را در پرده نشانى و دختران پیامبر را، از سو بدان سو برانى؟ حریم حرمتشان شكسته، نفسهایشان در سینه بسته، بر پشت اشتران نشسته، و شتربانان آنان دشمنان! هر روز از سویى به سویى و كویى، نه تیمار خوارى دارند و نه یارى، نه پناه و غمگسارى! از دور و نزدیگ به ایشان چشم دوخته، و دل كسى به حالشان نسوخته!
    با چوبدستى به دندان فرزند پیامبر مى زنى، و جاى كشتگان جنگ بدر پدرت را خالى مى كنى، ((كه اى كاش بودند و مرا ستایش مى كردند)). آنچه را، كه انجام دادى خرد مى شمارى، و خود را بى گناه مى پندارى! در این اندیشه اى، كه چرا شاد نباشى؟ زیرا كه دل ما را خستى، و از رنج سوزش ‍ درون رستى. خون جوانان عبدالمطلب، ستارگان زمین و فرزندان خداوند جهان را ریختى، بزودى در پیشگاه عدل الهى، و در مقابل آنان حاضر، و آرزو خواهى كرد، كه اى كاش! دیده ات نابینا بود و زبانت ناگویا، و نمى گفتى: ((چه خوش بود، كه كشتگان من در بدر اینجا بودند، و ترا به دلیل شجاعت ستایش كرده، و شادى مى نمودند)). به خدا سوگند، كه جز خود به كسى ستم نكردى، و گوشت و پوست خود را دریدى.
    روزى كه خویشان رسول خدا و یاران فرزند خدا به امر خداوند، در بهشت او غنوده اند و از بیم و پریشانى، آسوده اند، تو در بارگاه الهى به خدمت رسول او خواهى رسید، و خواهى دانست كه زیانكار كیست، و خوار وبى یار چه كسى است! آن روز به داورى كردگار و گواهى، محمد مصطفى (ص)، تو و آن كس كه تو را بر این مسند نشانده، و گردن مسلمان را زیر فرمان تو كشانده، جوابگو خواهید بود، و در مى یابید، كه چه كسى زیان كرده است.
    خدایا حق ما را بستان، كه بر ما ستم كردند، و كیفر برسان. اى یزید! خداوند بزرگ فرموده است:
    و لا یحسبن الذین كفروا اءنمانملى لهم خیر لاءنفسهم اءنمانملى لهم لیزدادوا اءثما ولهم عذاب مهین
    ((و البته آنان كه براه كفر رفتند گمان نكنند كه مهلتى كه ما به آنها مى دهیم به حال آنها بهتر خواهد بود بلكه مهلت مى دهیم براى امتحان تا بر سركشى و طغیان خود بیفزایند و آنان را عذابى رسد كه به آن سخت خوار و ذلیل شوند)).
    اما اى دشمن و زاده دشمن خدا! منهم اكنون تو را خوار مى شمارم، و به سرزنشهاى تو ارزشى نمى دهم. اما اشك دیده، گواه اندوه درون است، و دردى كه از كشته شدن حسین به دل داریم بى درمان. سپاه شیطان، ما را به جمع سفیهان مى فرستد، تا مال خدا را به پاداش هتك حرمت خدا، بدو دهند. این دست جنایت است كه به خون ما مى آلایند. و این گوشت ماست، كه بر زیر دندان مى فشارند. و این پیكر پاك شهیدان است، كه گرگهاى بیابان از هم مى درند. در آن روز كه ما را به غرامت غنیمت خود مى گیرید، جز كردار زشت چیزى ندارید. یزید! تو پسر مرجانه را به فریاد مى خوانى، و او از تو یارى مى خواهد، در كنار یارانت ایستاده بر آنان بانگ مى زنى و آنان به روى تو بانگ مى زنند، و مى بینى كه نیكوترین توشه اى، كه معاویه براى تو ساخت كشتن فرزندان پیامبر بود، كه بر گردنت انداخت. به خدا سوگند، كه جز از خدا نمى ترسم، و بدو شكوه مى برم، هر حیله اى كه دارى بكار ببند، و از هر كوشش كه مى توانى دست مدار، و دست دشمنى از آسیتن بر آر، كه به خدا این عار به روزگار از تو شسته نشود. سپاس خداوند را، كه آمرزش سعادت را براى سادات جوانان بهشت مقرر داشت، و بهشت را براى آنان واجب دانست. از خداوند درخواست مى كنم، كه پایه قدر و منزلتشان را والا و فضل فراوان خویش را به ایشان عطا فرماید، او مددكارى تواناست. " 5 "
    یزید گفت: این نوع سخنان از قلب جگر سوختگان و ماتم رسیدگان بعید نیست.
    روایت است، كه مرد سرخ مویى از اهالى شام از جا برخاست و چنین گفت: اى امیر این دخترك ماهروى شیرین زبان را، به كنیزى به من ببخش، و به طرف فاطمه نو عروس اشاره كرد. فاطمه ترسان و لرزان بر دامن عمه اش ‍ زینب چسبید. زینب فرمود: اى شامى پلید! دختران پیامبر خدمت كننده نامردان نمى شوند. به خدا سوگند! تو یزید، و هیچكس دیگر قادر به انجام این عمل نیست. یزید گفت: اگر من بخواهم، به این خواسته عمل مى شود. زینب فرمود: والله نمى توانى، مگر كفر باطنى خود را، ظاهر كرده و از راه دین بیرون روى! یزید خشمگین، گفت: اى خواهر حسین! پدر و برادرانت از دین بیرون رفتند. مرد سرخ موى بار دیگر سخن خود را تكرار نمود، یزید گفت: ساكت باش و براى او آرزوى مرگ كرد. كه، ام كلثوم او را نفرین كرد، و دست آن مرد شامى خشك و رویش سیاه و چشمانش نابینا گردید.
    در بارگاه و دربار شاهان رسم بود، كه در دستگاه و بارگاهشان مردى براى تمسخر و خنداندن و یا تملق گفتن، وجود داشت، و یزید كه دربار و دارلخلافه اش خارج از راه دین بود، نیز از این قاعده مستثنى نبود، و در بارگاهش دلقكى بود بنام ظهیر، كه در هم صحبتى با او یزید را میلى وافر بود. سرهاى بریده شهدا، و سراى صحراى كربلا توجه ظهیر را به خود جلب كرد، و ناراحتى زنان سراپرده عصمت و طهارت از نمایان بودن موهایشان، كه بر صورتشان پریشان شده بود، در كنار یكدیگر نشسته و هر یك سعى مى كردند، كه خود و دیگرى را از چشم نامحرمان بپوشاند. ظهیر بعد از اینكه نظرى بر زنان اسیر انداخت، ایشان را از دشمنان و مخالفان پنداشت و گفت اى امیر! كنیزى از این زنان اسیر به من ببخش، و اشاره به ام كلثوم كرد و گفت در خانه من نیازى به چنین زن خدمتكارى هست، یزید از خجالت سر بزیر افكنده و جوابى نداد، و همین امر باعث شد، كه ظهیر فكر كند كه یزید با او موافق است، و دست دراز كرد، كه بازوى ام كلثوم را بگیرد.
    ام كلثوم از حركت بیجاى ظهیر خروش از دل بر آورد، و رو به طرف مدینه كرد و گریان فرمود: اى جد بزرگوارم! سلام ببین كه دشمنان، دختران ترا به كنیزى مى خواهند! من كجا و كنیزى كجا؟ به فریادم برس. ظهیر چون اسیران آل محمد را شناخت، عمامه بر زمین انداخت و سیلى بر صورت خود زد و از مجلس یزید بیرون رفت، و دستى را كه به طرف ام كلثوم دراز كرده بود، برید، و با دست بریده وارد مجلس یزید شد و كفت: اى بانوى سراپرده عصمت و اى نو باوه گلشن رسالت! به درگاه خداوند از عملى كه انجام دادم، توبه مى كنم، و دستى را كه از بى حرمتى بر شما دراز كرده بودم قطع نمودم، سپس روى به طرف یزید گردانیده، و دست بریده خود را به طرف او پرتاب كرد و از مجلس یزید بیرون رفت، و دیگر كسى اثر و نشانه اى از او ندید.
    از طرف دیگر در بارگاه یزید، آواز و نوحه زنان ابوسفیان از حرم یزید بلند، و ناگاه یكى از زنان حرم با سر برهنه وارد مجلس یزید شد و كفت: اى یزید! دختران بانوى بزرگ اسلام فاطمه را اسیر، و زنان خود را در سراپرده حجاب مى نشانى؟ یزید از جا برخاست، و رداى خود را بر سر برهنه او افكند، و گفت: برو براى فرزند رسول خدا، نوحه خوانى كن! كه لعنت خدا بر پسر ابن مرجانه باد! كه در كشتن حسین و یارانش تعجیل كرد، در حالیكه من به انجام این كار راضى نبودم، و آن زن را از مجلس به بیرون هدایت كرد.

    سرگذشت مرد فرنگى در مجلس یزید و خطبه حضرت سجاد (علیه السلام )



    مى گویند: در آن روز رایزنى نصارى، كه فرستاده پادشاه فرنگ بود، به خدمت یزید رسید، و وقتى به سرهاى بر نیزه قرار گرفته شهدا، و اسیران آل محمد در آن مجلس نظر كرد، بیرحمى و ظلمى را دید، كه تا آن زمان در هیچ كتاب الهى بیان نشده بود. در آن مجلس بزم، از یزید پرسید، اى یزید! این سر خون آلود، كه آثار بزرگى و و جلال از چهره اش نمایان است، فروزنده ایوان كدام سلطان و نسل ارجمند كدام پادشاه است؟ یزید جواب داد: اى نصرانى! تو قدرت شناسایى، صاحب این سر و اجداد وى را ندارى، مقصود تو از این پرسش چه بود؟ فرنگى جواب داد: مایلم كه، دلیل این شادى و سرور پادشاه عرب و همچمن گناه و تقصیر صاحب این سر را بدانم، تا در بازگشت پادشاه فرنگ هم در شادى شما شریك شود. یزید گفت: اى مرد فرنگى! اگر از اصل و نسبشان بپرسى از خویشان و هم كیشان و هم دینان من هستم، و نام گرامى او حسین، و او فرزند و نوردیده فاطمه است. نصراین پرسید، اى یزید! این فاطمه پرده نشین كدام سرزمین و بانوى كدام شهریار، و ستاره سوخته كدام آسمان، از چه دودمانى، و از كدام سرزمین داغدار است؟ یزید از خجالت سر به زیر افكنده، و پس از لحظه اى سر بلند كرده و با شرمندگى جواب داد: اگر مى خواهى فاطمه را بشناسى، او مادر عیسى، ساره خلیل و هاجر، مادر دو مظلوم، فرزندان احمد مختار و هم خانه حیدر كرار است. رایزن نصرانى بى اختیار از جا بلند شد و كفت: اى یزید! او حسین (علیه السلام ) نوه احمد مختار است كه پیامبر شماست؟ یزید گفت: آرى! مرد فرنگى بر وى نگریست و گفت: واى بر تو! یزید از گفتار او به خشم آمد و جلاد طلبید و گفت: بهنگام بازگشت این مرد به دیار خود و بیان این مطالب هم وطنان او زبان به لعن ما گشوده، و آل سفیان رسواى عالم خواهد شد! در حالى كه جلاد بازوى او را گرفته بود، رایزان گفت: اى یزید! بخدا سوگند! دیشب پیامبر شما را در رویاى خود دیدم و او مرا به ورود به بهشت نوید داد و در كنار وى مسلمان شدم، اینك حقیقت رویایى خود را مى بینم! و ادامه داد:

    كافرى بالله، نه اهل ایمان، اى یزید!
    من مسلمان و تو كافر نامسلمان، اى یزید!

    سپس سر خون آلود، حسین (علیه السلام ) را از طشت برگرفته و به سینه خویش چسبانیده و به راز و نیاز با او پرداخته و چنین گفت: اى شمع شبستان رسول، و اى فرزند برومند بتول! گواه باش! كه به نبوت جدت اقرار كردم و شهادت را طلبیدم.
    سپس یزید اسرا و اهل بیت سرور آزادگان را به ویرانه اى، كه زندان ایشان بود فرستاد، و حضرت امام زین العابدین (علیه السلام ) را با خود به مجلس ‍ برده، و به خطیبى دستور داد كه به منبر برود. و خطیب در مدح او و خاندان ابوسفیان، و بدگویى آل رسول خدا سخنرانى مى كرد، كه سید سجاد از جا برخاست و فرمود: اى خطیب! سخنران بدى هستى! براى خشنودى مخلوق خدا، خالق را فراموش كرده و او را به خشم مى آورى، خدا و رسول خدا ترا نیامرزد! سپس رو به یزید كرده و فرمودند: اى یزید! اجازه بده تا من به منبر بروم و در راه خشنودى خالق و مخلوق سخن بگویم. یزید از ایشان روى برگردانید، و با این درخواست موافقت نكرد. ولى امراى شام با اصرار از یزید درخواست كردند كه با سخنرانى فرزند حسین بن على (علیه السلام ) موافقت كند، تا بلاغت و سخنرانى اهل حجاز، و فصاحت بنى هاشم گوشزد سخندانان گردد. یزید گفت: مى ترسم، چون قدم بر منبر گذارد، و زبان به سخن بگشاید، آل ابوسفیان را رسوا كند. اما بزرگان اهل شام پافشارى كرده و در ادامه چنین گفتند: اى یزید! از این جوان كه آثار بیمارى از چهره او پیداست چه بر مى آید؟ یزید با توجه به اصرار و پافشارى بزرگان اهل شام، و از روى بى میلى با این سخنرانى موافقت كرد.
    حضرت امام زین العابدین (علیه السلام ) برخاستند، و آن سخنران نادان از منبر به پایین آمد، و ایشان بر منبر رفته و پس از حمد الهى، و ستایش رسول خدا، فرمودند: اى مردم! در ابتدا خود را معرفى مى كنم تا مرا بهتر بشناسید.

    منم فرزند مكه و منى!
    منم فرزند زمزم و صفا!

    منم فرزند یگانه گوهر ولایت و امامت!
    منم فرزند سرور شهیدان كربلا!

    منم فرزند دلیر مرد تاریخ اسلام و ولى رسول خدا و یكى از بزرگترین مردان حجاز!
    از خطبه آن جوان، كه به نظر بزرگان اهل شام آثار بیمارى از چهره وى پیدا بود، خروش از حضار در مجلس بلند شد، و همه به یكباره گریستند. از صداى گریه حاضرین، وحشت از شورش مردم، بر یزید چیره شدند و به مؤ ذن دستور داد كه اذان بگوید.
    مؤ ذن گفت: الله اكبر!
    حضرت سجاد (علیه السلام ) فرمود:نعم لا شیى اكبر منه. ((بلى؛ هیچ چیز از خدا بزرگتر نیست )).
    مؤ ذن ادامه داد: اشهد ان لا اله الا الله.
    و حضرت فرمودند:شهد لحمى و شعرى و جلدى و دمى. ((شهادت به یگانگى مى دهم و گوشت و پوست و خون من )).
    مؤ ذن گفت: اشهد ان محمدا رسول الله.
    حضرت دستار را از سر برداشته و فرمود: اى مؤ ذن! به حق این نام، كه مى برى لحظه اى ساكت باش. پس رو به یزید كرد و فرمود: اى پسر معاویه! این محمد كه نامش را به بلندى ذكر مى كنى، جد تست یا حسین؟ اگر جواب دهى، جد تو دروغ مى گویى! اگر بگویى، جد حسین! پس به كدامین جرم فرزند او را شهید كردى؟

    عرش مى لرزد هنوز از آنچه رو داد اى یزید!
    از تو فریاد، از تو فریاد، از تو فریاد اى یزید!

    نام این ظلمى كه واقع شد، بر اولاد رسول
    شرك فرعونست و نمرود است و شداد اى یزید!

    باز مى گویى مسلمانم! به این ظلم و ستم
    نام پیغمبر به رفعت مى برى داد اى یزید!

    سخنان حضرت سجاد (علیه السلام ) مردم را به تفكر واداشت، و از بیان حقیقت و ظلمى كه به خاندان نبوت، و شهداى صحراى كربلا وارد آمده بود مردم گریستند، و از صداى گریه، ناله و فغانشان، شورشى برپا خاست، كه یزید بسیار مضطرب و پریشان شد، و به مؤ ذن دستور داد، كه اقامه نماز بگوید و خود برخاست و به نماز ایستاد.

  11. #10
    اخراج شده يادشهيد آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2011
    نوشته ها
    3,189
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    وفات زبیده خاتون دختر سه ساله امام حسین (علیه السلام )



    چون شد ویرانه، ماءواى اسیران
    فزون گردید، غمهاى اسیران

    سه ساله دخترى از شاه مظلوم
    در آن بیت الحزن مهموم و مغموم

    زبیده نام آن برگشته اقبال
    تنش، بهر پدر، از ناله چون نال

    شبى در خواب دید آن طفل معصوم
    كه آمد در برش، سلطان مظلوم

    به بالینش، پدر از لطف بنشست
    ز رحمت، نبض او، بگرفت در دست


    كه اى بیمار هجر باب چونى؟
    چو بخت خویشتن در خواب چونى؟

    ز قید صحبت دنیا بپرهیز
    پدر، مشتاق روى تست، برخیز

    بكن جهد، اى فدایت جان بابت
    كه، فردا شب، شوى مهمان بابت

    در اسناد صحیح و معتبر روایت شده است: كه زبیده دختر سه ساله امام حسین (علیه السلام ) از روزى كه دست جفاى كافران و از خدا بى خبران، بر صورت لطیف و كودكانه اش سیلى نواخت، و از محبت پدر و نوازش پدرانه دور ماند، با قیافه اى ماتم زده شب و روز را با گریه مى گذراند، و از بازماندگان بر غم تمام محبتها و نوازشها، پدرش را جستجو مى كرد، و مى پرسید: كه پدر بزرگوار من كجاست؟ اسیران، كه خود نیز حامى و پشتیبانشان را از دست داده، و مسكنشان ویرانه اى بود، جواب مى گفتند: كه پدرت به سفر رفته، و بر مى گردد، تا آن زبیده شبى پدرش را در خواب دید، ناگهان از خواب بیدار شد، و به آغوش عمه اش، زینب خزید، و گفت: عمه جان! اگر پدرم به به سفر رفته بود از سفر باز مى گشت، و مرا در آغوش ‍ گرفته و نوازش مى كرد، و از دورى دیدار خود نجات مى داد، من پدرم را مى خواهم. از بى تابى آن دختر خردسال، اهل بیت عصمت و طهارت، به گریه افتادند و به دلجویى از او پرداختند، و سعى كردند كه آرامش را به او باز گردانند، و او نه تنها آرام نشد، بلكه دیگران را نیز در نوحه سرایى و عزادارى با خود همصدا كرد، و از هم صحبتى با او دریافتند، كه زبیده خاتون پاسى از شب را با پدر سپرى كرده، و او را به خواب دیده است.
    یزید پس از نماز، به قصر خود مراجعت كرد، تا دمى بیاساید، ساعتى چند نگذشته بود، كه با صداى نوحه سرایى، شیون و فغان از اسراى خرابه نشین، از خواب پرید و با حالتى دگرگون، علت سر و صدا را جستجو كرد، جواب شنید: كه دختر خردسال حسین (علیه السلام ) پدرش را در خواب دیده و از بازماندگان سراغ پدر مى گیرد، و اهل بیت نتوانستند او را آرام كنند، و همگى با داغ درون همصدا شده، و به نوحه سرایى مشغولند.
    یزید گفت: كه او طفلى خردسال است، و قدرت تشخیص ندارد، و نمى تواند بین مرده و زنده تفاوتى قائل شود، سر پدرش را براى او ببرید. سر مبارك امام حسین (علیه السلام ) را در ظرفى طلایى داخل خرابه اسیران نمودند. ظرف زرین را در مقابل كودك نهادند، پرسید كه این چیست؟ پاسخ گفتند: نور دیده! آن چیزى است كه خواسته بودى! هنگامى كه سرپوش را برداشتند، چشمان زبیده بر صورت خون آلود پدر افتاده با گریه پرسید كه اى پدر كدام سنگدلى مرا در خردسالى یتیم كرد! اى كاش! دیدگانم قبل از دیدن سر بدون پیكر تو نابینا مى شد، و با بوسه اى از پدر، به دیدار پدر شتافت. صداى آه و ناله اهل بیت به آسمان بلند شد، و ساكنان اطراف خرابه را، از خانه هایشان به طرف خرابه كشانید.
    یزید دستور داد: كه اسیران آل محمد را از خرابه، به حرم سرا آورند. زنان آل ابوسفیان زیورها و لباسهاى خود را كندند، و لباس عزا بر تن پوشاندند. و بر گرد اسیران حلقه ماتم زدند و از گریه آنان ساكنان زمین و آسمان به گریه در آمدند.
    بعد از این وقایع یزید رویه خود را عوض كرد، و با احترام با خاندان اهل بیت رفتار مى كرد، و هر روز حضرت زین العابدین (علیه السلام ) را بر سر سفره خود طلبیده و از ایشان عذر خواهى مى كرد. شبى سكینه دختر خردسال امام حسین (علیه السلام ) به نزد یزید آمد و گفت اى یزید! دیشب بعد از فراغت از نماز شب با گریه بر احوال پریشان خود، به خواب رفتم، و خوابى دیدم، اگر میل به شنیدن آن دارى برایت بیان كنم؟ یزید گفت: خوابت را بگو.
    سكینه خواب خود را براى یزید، چنین بیان كرد: در خواب دیدم، كه درهاى آسمان گشوده شده، و حوریان بسیارى از آن به زمین آمدند و در باغى بسیار سبز و خرم، قصرى از یكدانه یاقوت سرخ، ساخته شده بود، و از آن باغ پنج مرد نورانى وارد قصر گردیدند، و یكى از فرشتگان به نزد من آمد و گفت: اى سكینه جدت رسول خدا ترا سلام مى رساند، پرسیدم تو كیستى؟ جواب داد: از حوریان بهشتم. گفتم درود بر رسول خدا باد! این پنج مرد كیستند؟ جواب داد، اولى آدم صفى الله، دومى نوح نبى الله، سومى ابراهیم خلیل الله، چهارمى موسى كلیم الله، گفتم: اى فرشته! آن سیاه جامه كه بر همه ایشان مقدم است كیست؟ گفت: اى سكینه! او جد بزرگوارت، محمد مصطفى (ص) است، كه به علت مصیبت پدرت، جامه سیاه در بر دارد. گفتم: بخدا سوگند! كه شكایت دشمنان پدرم را به نزد جدم مى برم. سپس پیش رفتم، و عرض كردم: اى سید و سرور گرامیم! و اى جد بزرگوار و عزیزم! پدرم را ظالمانه به شهادت رسانیدند، و از دورى او گریانم، و به صورتم نگاه كن، كه از ستم دشمن دین صورتم كبود شده، و شمر بر صورتم سیلى زده، و جوانانمان را به شهادت رسانیدند. از ستم دشمنان دین در امان نیستیم. حبیب خدا مرا در بر گرفت، و رو به طرف پیامبران خدا فرمودند: اى پیامبران خدا ببینید كه با جگر گوشه من چه كردند! و گریستند. فرشته دست مرا گرفت: اى سكینه! رسول خدا را به گریه انداختى، و دست مرا گرفت و به قصرى داخل شدیم، و در آن قصر نیز پیچ بانوى زیبا چهره! نشسته بودند، پرسیدم كه این پنج بانو كسیتند؟ فرشته جواب داد: اولى حوا، و دومى مریم، سومى خدیجه، چهارمى هاجر مادر اسماعیل، گفتم: آن بانوى سیاه جامه كه پیراهن خون آلود در دست دارد و مورد احترام بقیه است كیست؟ فرشته گفت: اى سكینه!

    این زن عروس حجله ناموس كبریاست
    این زن گل حدیقه سلطان اولیاست

    این زن كه باشد از همه افزون به شور و شین
    خیرالنسا ست جده تو مادر حسین

    سكینه ادامه داد، كه به خدمت جده ام رفتم و گفتم: اى مادر غمدیده حسن (علیه السلام ) و حسین (علیه السلام ) چرا حال فرزندان از پدر دور مانده خود را نمى پرسى؟ و از دختران اسیر خود خبرى نمى گیرى؟ اى جده مهربانم! پدرم را كشتند و من را یتیم كردند. فاطمه زهرا مرا در آغوش فشرد و گریست، و بانوان در كنار او نیز گریستند و گفتند: ((اى فاطمه! خداوند بین فرزند تو حسین (علیه السلام ) و قاتلان او حكم كند)).
    یزید: از رویاى سكینه بسیارى ترسید و هراسان شد، و با دستهایش صورت خود را پوشانید، و گفت: دنیا و آخرت خود را بر باد دادم! من كجا، و شمع شبستان فاطمه زهرا كجا؟ و نادم و پشیمان در اندیشه عملى كه انجام داده بود.
    راویان روایت مى كنند: و همسفر یزید، كه نامش هند بود، شبى در خواب دید، كه درهاى آسمان گشوده شد و فرشتگان دسته دسته، در خدمت رسول خدا به دیدار سر مطهر شهید كربلا مى آیند، و سلام مى كنند، و رسول خدا سر مبارك حسین (علیه السلام ) را به سینه فشرده، و فرمود: اى نور دیده! قدر و مرتبه تو را ندانستند و ترا كشتند، جدت به فدایت شود، اینكه پدرت على مرتضى (علیه السلام ) و برادرت حسین مجتبى (علیه السلام ) و عموهایت جعفر طیار و حمزه و عقیل و عباس به دیدن تو آمده اند، بعد از گریه و ناله بسیار به نحوى كه هنوز بر كسى آشكار نشده، آن شب یا شب دیگر احمد مختار سر پر نور حضرت را با خود برد، و دیگر كسى آن را ندید، ولى همگان مى دانند، كه سر مبارك امام حسین (علیه السلام ) را جد بزرگوارش به همراه خود برد. هند لرزان و هراسان از خواب برخاست و به نزد یزید آمد و او را از خوابى كه دیده بود آگاه كرد.
    هند گوید: چون به خوابگاه یزید رسیدم، او را در بستر نیافتم بعد از جستجوى بسیار، او را در مكان تاریكى در حالى كه با ترس و هراس نشسته بود، و با خود تكرار مى كرد: مرا با حسین چه كار بوده؟... یافتم، و به نزدش ‍ رفتم و خواب خود را برایش نقل كردم یزید سر به زیر افكنده و جوابى به من نداد.
    چون آن شب به صبح رسید، حضرت سجاد و اهل بیت را احضار نمود، و دستور داد: كه اهل بیت در پشت پرده اى كه نصب شده بود بنشینند. آن گاه گفت: یا على! من نادم و پشیمان و منفعل و شرمسارم! انتخاب محل اقامت به عهده شماست، اگر تصمیم به اقامت در شام دارید، در نهایت عزت و احترام از شما نگهدارى خواهم كرد! و اگر مصمم به بازگشت هستید و در مدینه سكونت مى كنید، همه گونه با شما همكارى خواهم نمود.
    حضرت سجاد (علیه السلام ) گریست و فرمود: اى یزید! اكنون كه بر سر لطف آمده اى سكونت در مدینه را ترجیح مى دهم، و مایل بقیه عمر را در محل هجرت جدم زندگى كنم، ولى قبل از این كه به مدینه مراجعت كنم، از تو در خواست مى كنم، كه منزلى براى اداى احترام به شهدا، براى تعزیه دارى، در اختیار ما قرار دهى. زیرا كه دلهاى ما اندوهگین مى باشد و تاكنون، اجازه نداده اند كه لحظه اى بر غم از دست دادن شهداى خویش ‍ گریه كنیم.
    یزید دستور داد: كه خانه اى را براى عزادارى آل رسول معین و آماده كنند، و سرهاى شهدا را برایشان فرستاد، هریك از غریبان ستمدیده و داغدار كربلا، و دوید و سر مبارك شهیدى را در آغوش كشیده و به نوحه سرایى و گریه و زارى پرداخته و روایت مى كنند: كه در آن روز هر یك از بانوان اهل بیت، و زنان اهل شام و زنان آل ابوسفیان چنان گریستند كه تا آن روز نه دیده و نه كسى شنیده بود.
    تا هفت روز و شب به عزادارى نشستند، و روز هشتم یزید ایشان را از عزا بیرون آورد اظهار شرمسارى و عذرخواهى بسیار نمود و گفت كه در اجراى تصمیمشان در خدمت آنها است. با عذرخواهى بسیار كوشید، تا گناه تمام وقایعى را كه در عراق اتفاق افتاده بود، به ابن زیاد نسبت بدهد، و با انتقال ایشان از خرابه مسكونیشان و دلجویى از ایشان خود را بى گناه جلوه گر كند، او دیگر اقامت خاندان نبوت را در شام صلاح نمى دانست، و به ایشان اجازه ترك شام و بازگشت به مدینه را داد، و در انجام این خواسته با ایشان همراهى كرد.
    اما تاریخ نویسان از زمان حركت ایشان به مدینه و اینكه كاروان اهل بیت از شام به طرف حجاز حركت كرده و یا اینكه سرهاى شهدا را به كربلا برده و زیارتى از قبور شهدا كرده باشند، و یا این كه سرهاى مبارك را به اشخاص ‍ قابل اطمینان براى انجام مراسم بعد از فوت خاكسپارى سپرده باشند، مطلبى ثبت و نوشته نشده است، و همین طور ماهى كه این كاروان حركت كرده اند، براى همگان ناشناخته مانده است.
    از حركت كاروان اهل بیت به سوى حجاز سؤ الهاى بى جوابى براى تاریخ نویسان، به جا مانده است. آیا صحیح است كه این كاروان به كربلا بازگشته، و در آنجا با جابربن عبدالله انصارى كه خود، زائر قبور شهدا بوده است، دیدارى صورت گرفته است؟ و آیا اگر ایشان بار دیگر به خاك عراق بازگشته اند حاكم آن دیار با ایشان چه بر خوردى داشته است؟ و اگر این سؤ الات را جواب مثبتى بگویند، از تاریخ حركت و ورود ایشان اطلاعى در دست نیست.
    به هر حال پایان این فاجعه این فاجعه در ابهام باقى مانده، و رازى از رازهاى الهى است ولى آنچه كه تاریخ نویسان مى گویند: بعد از بازگشت اهل بیت از مدینه، بانوى سخنور اسلام، حضرت زینب كبرى (س ) مدت درازى زنده نبوده است. و در سال شصت و دوم هجرت به جوار رحمت حضرت بارى تعالى شتافته است، در كجا؟ مدینه؟ قاهره؟... هر یك از وقایع نگاران براى اثبات نظریه خود دلایلى آورده است.

    كیست حق را و پیغمبر را ولى
    آن حسن سیرت حسین بن على

    آفتاب آسمان معرفت
    آن محمد صورت و حیدر صفت

    نه فلك را تا ابد مخدوم بود
    زانكه او سلطان ده معصوم بود

    قره العین امام مجتبى
    شاهد زهرا شهید كربلا

    تشنه او را دشنه آغشته به خون
    نیم كشته گشته سرگشته به خون

    گیسوى او تا به خون آلوده شد
    خون گردون از شفق پالوده شد

    كى كنند این كافران با این همه
    كو محمد كو على كو فاطمه

    صد هزاران جان پاك انبیا
    صف زده بینم به خاك كربلا

    در تموز كربلا تشنه جگر
    سر بریدندش چه باشد زین بتر

    با جگر گوشه پیمبر این كنند
    وانگهى دعوى داد و دین كنند

    كفرم آید هر كه این را دین شمرد
    قطع باد از بن زفانى كاین شمرد

    هركه در رویى چنین آورد تیغ
    لعنتم از حق بدو آید دریغ

    كاشكى اى من سگ هندوى او
    كمترین سگ بودمى در كوى او

    یا در آن تشویش آبى گشتمى
    در جگر او را شرابى گشتمى

    ((شیخ عطار نیشابورى ))

    اسامى شهداى صحراى كربلا



    در كتابهاى مختلف و اسناد معتبر، تعداد لشگر امام حسین (علیه السلام ) متفاوت است. بعضى افراد همراه امام را هفتاد و دو تن و برخى هشتاد و چهار نفر و به روایت دیگرى تعداد این افراد، سى سوار و هشتاد دو پیاده ذكر شده است.
    اما به روایت صحیحى كه از امام محمد باقر (علیه السلام ) نقل شده است، چهل و پنج سواره و صد پیاده بوده اند، و به روایتى دیگر سى نفر از لشگر مخالف در شب به سپاه سیدالشهدا ملحق مى شوند. بعد از تجسس و تحقیق از كتب مختلف اسامى هشتاد و نه نفر كه به ثبت رسیده اند به قرار زیر است:
    1- حر بن یزید ریاحى
    2- مصعب برادر حر ریاحى
    3- على فرزند ارجمند حر
    4- عزه غلام حر
    5- عبدالله بن عمر
    6- بریر بن حضیر همدانى
    7- وهب بن عبدالله كلبى
    8- زوجه وهب بن عبداله كلبى
    9- عمر بن خالد ازدى
    10- خالد بن عمر
    11- سعد بن حنظله تمیمى
    12- عمر بن عبدالله
    13- نافع ابن هلال بجلى
    14- مسلم بن عوسجه
    15- حبیب بن مظاهر
    16- ظهیر بن حسان
    17- سعید بن عبدالله
    18- زهیر بن قین
    19- عبدالرحمان بن عبدالله
    20- عمر بن قوطه انصارى
    21- جون آزاد كرده ابوذر غفارى
    22- عمر بن خالد صیداوى
    23- حنظله ابن اسعد شامى
    24- سوید بن ابى المطاع
    25- یحیى بن مازنى
    26- قره بن ابى قره غفارى
    27- مالك بن انس مالكى
    28- عمرو بن مطاع جعفى
    29- حجاج بن مسروق
    30- هلال بن نافع بجلى
    31- جناده بن حارث انصارى
    32- عمرو بن جناده
    33- عبدالرحمن بن عروه
    34- عابس بن شیب شاكرى
    35- شوذب غلام عابس
    36- عبدالله غفارى
    37- عبدالرحمن غفارى
    38- غلام ترك سید سجاد (علیه السلام )
    39- یزید بن زیاد
    40- ابو عمرو نهشلى
    41- یزید بن مهاجر
    42- محمد بن بشیر خضرمى
    43- هاشم پسر عموى عمر سعد
    44- هلال بن حجاج
    45- ابو تمامه صیداوى
    46- یزید بن حصین همدانى
    47- سعد غلام حضرت على (علیه السلام )
    48- یحیى بن كثیر انصارى
    49- معلى بن معلى
    50- طرماح بن عدى بن حاتم
    51- معلى بن حنظله
    52- جابر بن عروه
    53- مالك
    54- سیف ابن ابى الحارث
    55- مالك بن عبدالله سریع

    اسامى شهداى اهل بیت



    اولاد عقیل



    56- عبدالله مسلم بن عقیل
    57- موسى بن عقیل
    58- محمد بن مسلم بن عقیل
    59- جعفر بن عقیل
    60- عبدالرحمن بن عقیل
    61- عبدالله بن عقیل
    62- محمد بن ابى سعید بن عقیل
    63- على ابن عقیل
    64- احمد بن محمد هاشمى، از آل هاشم

    اولاد جعفر طیار



    65- محمد بن عبدالله ابن جعفر
    66- عون بن عبدالله بن جعفر
    67- عبدالله بن عبدالله بن جعفر

    فرزندان امیرالمومنین على (علیه السلام )



    68-ابوبكر بن على
    69- عمر بن على
    70- عثمان بن على
    71- جعفر بن على
    72- عبدالله بن على
    73- محمد بن على
    74- اصغر بن على
    75- فضل بن على
    76- عباس بن على

    فرزند امام حسن (علیه السلام )



    77- ابوبكر
    78- عبدالله
    79- اكبر
    80- احمد
    81- ابوالقاسم
    82- قاسم
    83- عبدالله حسن
    84- اصغر

    فرزندان سید الشهدا (علیه السلام )



    85- على اكبر
    86- جعفر
    87- محمد
    88- عبدالله
    89- على اصغر

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. کرامات امام جواد علیه السلام
    توسط خادم الزینب در انجمن امام جواد (ع)
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 31-08-2011, 08:57

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
کانال سپاه