اتل متل يه بابا
يه باباي شکسته
خيلي پهلوون، ولي
نحيف و زار و خسته
بپرس ازش تا بگه
چه جور ميشه سوخت و ساخت
با فروش زندگي
اجاره خونه پرداخت
بپرس رنگ فاطمه
براي چي پريده
يا از کجا ميآره
اجاره خونه ميده
آي قصه قصه قصه
نون و پنير و پسته
مامان، بابا، بچهها
کنار هم نشسته
حميده پشت بابا
نشسته رو شونههاش
محمد و مليحه
دست ميکشن رو موهاش
يه خورده اون طرف تر
مامان کنار ديوار
زل زده به بابا جون
با اون دو چشم بيمار
تو خونه هرکي امروز
از بابا چيزي ميخواد
چون که قرار بابا
با دستاي پر بياد
با صد هزاران اميد
براي دريافت وام
بچهها رو ميبوسه
ميگه دست پر ميام
کفشها رو پا کرد و بعد
اون باباي مهربون
براي دريافت وام
زد از تو خونه بيرون
الهي که بميرم
با صد هزاران اميد
اون باباي اميدوار
رفت و به مقصد رسيد
پا گذاشت تو ساختمون
يه گوشه آروم ايستاد
وقتي که نوبتش شد
تقاضاي وام رو داد
تقاضا رو اون آقا
گرفتش و خيلي سرد
يک نگاه ، به تقاضا
يک نگاه به ، بابام کرد
با تلخي گفت: «ببينم
علي ملک تو نيستي؟
من تو رو ميشناسم
چهل درصدي تو هستي!
اون که يه تيکه ترکش
جا خوش کرده تو سرش
يه جا ، سالم نداره
تو همه پيکرش
يه بار که وام گرفتي
ديگه واسه چي مي خواي؟
مگه خونه خالته
راه به راه اينجا ميآي !
چرا جواب نميدي؟
بگو که نگرفتي !
ديگه نداريم بديم
به ما چه جبهه رفتي»
سر رو پايين ميندازه
راه گلوش ميگيره
آبروش رو ميبرن
ميگن برو، نميره
قلب بابام شکسته
رنگ بابام پريده
اگر بره ، جواب
صاحبخونه رو کي ميده ؟
شير خشک فاطمه
خرج دوا و درمون
اشکهاي چشم مادر
آدوقه خونهمون
فاطمه بي قراره
در انتظار شيره
قسطها عقب افتاده
بايد وامو بگيره
صد دفعه توي اتاق
زنده ميشه، ميميره
ميگن برو ، نميره
ميگن برو ، نميره
هر چي غمه تو دنيا
تو قلب اون ميشينه
يه دفعه پشت اون ميز
دوشکاچي رو ميبينه
حس ميکنه تو فکه
توي کانال اسيره
فضاي توي اتاق
پر از تر کش و تيره
خون جلوي چشماي
بابا جو نو ميگيره
ميگن برو ، نميره
ميگن برو ، نميره
داد ميزنه : «نميرم
چرا ميگي نميشه»
ميزنه تو صورتش
با سر ميره تو شيشه
بچه من مريضه
در انتظار شيره
صاحبخونه امروز مياد
اجارشو بگيره
يقه شو وا ميکنه
سينهشو نشون ميده
داد ميزنه يا حسين(ع)
علي داره جون ميده
اون مرده داد ميزنه:
«اين همه دور ور ندار
اينجا ديگه جبهه نيست
صداتو پايين بيار
سو استفاده کردي
هرچي ، هيچي نميگيم
حالا که اينجوريه
داريم ولي نميديم»
قلب بابام ميگيره
با سوز و آه و با شرم
ميگه ديگه نميخوام
خيلي مردي دمت گرم
بيرون مياد از اتاق
سر رو ميندازه پايين
با بغض ميگه حسين جان(ع)
عشقه و عشقه ، همين
تکيه ميده به ديوار
روي زمين ميشينه
عکس حسينش رو بر
روي ديوار مي بينه
اشک آقا(ع) ميچکه
از توي چشم ترش
نشسته بود کنار
نعش علي اکبرش