شاعرانه های ناتمام یک شهید
عشق برای من، مثل ریاضت کشیدن برای توست، در فصلی - که میدانی انتهایی ندارد، در فصلی که صدای شیون- ناخدا بر فراز دکل بلند- کشتی نوح و کوتاه شدن خشکی درون آب است.
در دومین روز تیرماه سال 1336 دیده به جهان گشود و در روز 19 دی ماه 1365در منطقه شلمچه، در عملیات عاشورائی (کربلای پنج) درسن 29 سالگی به درجه والای شهادت رسید. وی به عنوان غواص در این عملیات شرکت کرده بود که در دریای محبت خداوندی یه وصال یار رسید. این چند بند از اشعاری است که این شهید هنرمند سروده است .یادش گرامی باد.
*عشق
عشق برای من
مثل ریاضت کشیدن
برای توست
در فصلی -
که میدانی انتهایی ندارد
در فصلی که صدای شیون-
ناخدا
بر فراز دکل بلند-
کشتی نوح
و کوتاه شدن خشکی
درون آب است.
و پرواز عقاب
در کهکشان
و فرود بر روی سایه ی ابلیس
در-
شب باران زده...
*آخرین ستاره شب
در غربت فاصله ها
زمانی که
کوچه از وجود
من و تو
زمانی که نیمکت های پارک
از نشستن من و تو
زمانی که کوچه تنگ
با دیوارهای کاهگلی
با پل سیمانیش
و لحظات انتظار
و ساعات را
از این و آن پرسیدن
از هوای من و تو
استنشاق نمی کند
زمانی که در روی نیمکت تنهایی
چون دو قطب همنام
از هم می گریزیم
زمانی که به یاد می آورم
که به تو
دیگر نتوانم نگاه کرد
زمانی که
در هیاهوی شهر
و گنگی صداها
تن و دل
به کس دیگری می سپاری
زمانی که
قلب کوچه
پاسبان تنهایی ماست
و دیگر
صدای پاهامان
به دنبال هم
بر روی سنگ فرش خیابان
طنین انداز نیست
و زمانی که
فاصله بین ماست
بیا تا با هم بمیریم
بلکه در دنیایی دیگر
دور از نیرنگ ها
دور از بدی ها
با زیبایی ها
فاصله را
از میان برداریم
زیرا این آخرین ستاره شب است...
* نفس
تن را
به سایه های سرخ خیابان می سپارم
زمانی
که مردان خیابان
شهوت بازان خود را
به سایه های پرتحرک می سپارند
و چنان
کنار جدول آب
به ماهی های کاغذی
خیره می شوند
که گویی در تور صیاد
-آواره-
شاه ماهی
حلقه به دام
افتاده.
یک شاه ماهی می میرد
ولی دریا
پر است از ماهی.
هوس نبض های لرزان
به ظهر الله اکبر
و عصر بیلیط ها بسته است
هزاران دست با یک شماره
545
545 شهر فرنگ
در دیوارهای پر از صوت زغالی
و متعفن
به من چشمک می زند
کنار سبزه های خیابان
خانه ی 545 هزار تومانی
با
545 در
که همه
به درخت آلبالوی خشک
سپور محله ما باز می شود
کادیلاک آخرین سیستم
با صدای بوقش
صدای دیاپازونی را
به خاطرم می آورد
که در مدرسه شنیده ام
در شرشر باران
هنگامی که
صدای تمام شدن آب
به گوشم می رسد
545 بار خواستم چترم را ببندم
ولی
تازه یادم افتاد که چتر نیاورده ام
شاید شماره 545 برنده باشد
روی شناسنامه ی
« استفاده اختصاصی ممنوع »
با خط قرمز « المثنی »
صدای گردونه شانس
تاتاق تاق
صدای شهوت بازان
« شماره 545 »
و صدای قرچ قرچ صندلی ها
طنین نعل کفش شماره545
بر روی موزاییک های لج
به روی شانه ام می پاشد.
در سرزمین آهن
به واقعیت رسیده بودم
خود را می شناختم
زیرا خود را شناسانده بودم
زیستن را
با ساعت های کرنوگراف
اندازه
می گرفتم
ساعت را
به دود لوله بخاری کردم
تا ضد ضربه بودنش را هم
امتحان کرده باشم
و ساعت 545
آخرین شب شعر
از لابه لای نظرگاه صندلی ها
در سالن ریش های کوتاه
و چشم های عروسکی
چند شاعر گداوار
در میان زباله ها
به دنبال وزن و قافیه می گردد
و صدای اولین چاوش
از-
گلدسته های امامزاده
مردم را
به خنده و بهت وا می دارد
و شاعر ترانه مان
همچنان با مشت
به تریبون یا هو و یا حق-
می کوبد
گویی
نوار افتتاح
مدرسه عالی
گاوآهن را
با دندان می جود.
معلم علم الاشیا ما می گفت
آهن دارای پروتیین است!
این اولین پیام رسمی بود
که از ورای آنتن های-
رو به ایستگاه
به گوش می رسید
برنامه 545 شب
قصه ی قداره کش ها
و خان باجی ها
در لباس مخملی-کهربایی
با زیر لباسی
از حریر زرد
و فاصله خون و ماتیک
ابروهای سیاه-
چشم های سرمه کشیده
غبغب های آویزان
و ترنم مثنوی
در روی دیوار توالت عمومی پشت خانه مان
« این نوشتم که خر کند خنده »
من هم می توانم
مثل هر میهن پرستی
شاهنامه 545 منی
زین بغل بگیرم
و با صدای ساز
بازوان پر شهوت مردان خیابانی
چند بیتی می خوانم:
« به باد افره این این گناهم مگیر... »
و انگشت های سیاه مرشد
545 بار زنگ را
به صدا در می آورد.
...
حالا
به چنان
مرتبه ای رسیده ام که
545 پله با زمین فاصله دارم
و افتخار دارم
که می توانم
نه از راه پلکان
بلکه
از همین جا
خود را به دروازه فوتبال ملی پرت کنم.
تا در ازای یک سهم
از غروب چهارشنبه
حضرت استاد آبراهام صهبا
مرثیه ای به قافیه ی کشک
در رثای حیاتش رقم زند
پس زنده باد
شماره545
صادر از مزرعه
کوی گورستان
بالاخره خودم را شناساندم...