نمایش نتایج: از 1 به 5 از 5

موضوع: نقش محمد حنفيه در تاريخ صدر اسلام

  1. #1
    اخراج شده يادشهيد آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2011
    نوشته ها
    3,189
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض نقش محمد حنفيه در تاريخ صدر اسلام


    نقش محمد حنفیه در صدر اسلام (5)




    ولید بن عقبه، حاکم مدینه طی نامه‌ای از جانب شام، مأمور بیعت گرفتن از حسین بن علی (ع)، برای خلیفۀ وقت، یزید بن معاویه شد؛ لذا با احضار امام (ع) خبر مرگ معاویه را به او داد و از وی خواست تا با جانشین معاویه، (یزید)، بیعت کند. امام از او فرصتی خواست.
    بعد از گذشت دو روز، حضرت همراه یاران و خاندانش به طرف مکه حرکت کرد و فقط محمد بن حنفیه به همراه حضرت خارج نشد. تاریخ، سخنانی از محمد و امام (ع) را در این مدت نقل کرده است و از آنجا که ما در بحث‌های آینده به این صحبت‌ها استناد خواهیم کرد؛ لذا عین آن را نقل می‌کنیم.
    طبری می‌نویسد:
    چون حسین (ع) قصد خارج شدن از مدینه را داشت پسران و برادران و پسران برادران و همۀ اهل بیت با او خارج گردیدند،1 مگر محمد بن حنفیه که به برادر عرض کرد:
    ای برادر! تو نزد من از همۀ کسانم محبوب‌تر و عزیزتری. کسی را که شایسته‌تر از تو باشد، نصیحت نمی‌توانم بکنم. تا آنجا که می‌توانی با یاران خود از یزیدیان و از شهرها دوری گزین. سپس فرستادگانی را بین مردم بفرست و آنان را به سوی خویش دعوت کن. اگر با تو بیعت کردند، خدای را سپاس و اگر با تو دست بیعت ندادند و با دیگری همراه شدند، به سبب این، عقل و دین تو کم نشود و فضیلت و جوانمردی تو کاسته نگردد. می‌ترسم که به یکی از این شهرها بروی و پیش جمعی از مردم درآیی که میان خویش اختلاف کنند: گروهی با تو باشند و عده‌ای بر ضد تو قیام کنند و با هم بجنگند و هدف نخستین نیزه‌ها شوی و خون کسی که بهترین مردم است و پدر و مادرش برترین انسان‌هایند، بیهوده بر زمین بریزد.
    امام حسین (ع) به او فرمود: برادرم! من می‌روم.
    محمد بن حنفیه عرض کرد:
    ای برادر! به سوی مکه برو. اگر آنجا ایمن بودی که چه بهتر، و اگر نه، سوی ریگستان‌ها برو و به کوه‌ها پناه ببر و از شهری به شهر دیگر حرکت کن تا کار مردم را ببینی. صواب و دوراندیشی، این است که از پیش برای کارها آماده باشی و اگر هنگام رخدادها بخواهی فکر کنی که چه کنم، کارها پیچیده می‌شود.
    حضرت فرمود: ای برادر! اندرز گفتی و شفقت کردی. امیدوارم رأی تو صواب و موافق باشد.2
    امام (ع) قبل از خروج از مدینه منوّره وصیت خویش را به محمد کرد و علت قیام خویش را در آن بیان داشت که ذکر آن در این نوشتار نمی‌گنجد.3
    علامه مجلسی به نقل از محمد بن ابوطالب موسوی می‌نویسد:
    «شب دومی که حضرت سیدالشهدا (ع) از نزد حاکم مدینه بازگشت، بعد از وداع با قبور جد بزرگوارش (ص) و مادر ارجمندش فاطمه زهرا 3 و برادر مظلومش حسن مجتبی (ع)، به خانه آمد. محمد حنفیه نزد حضرت آمد و بعد از بیان احساسات درونی خویش درباره برادرش، عرض کرد:»
    به مکه برو و اگر آنجا را امن یافتی، در همان جا سکنا گزین؛ ولی اگر آنجا هم مطمئن نبود، به سوی بلاد یمن برو که آنان یاوران جدّت و پدرت بودند و رئوف و رقیق القلب هستند، علاوه برآنکه کشورشان وسعت زیادی دارد و اگرآنجا هم ناامن بود، به بیابان‌ها و کوه‌ها برو و از شهری به شهری سفر کن، تا تکلیف مردم روشن شود و خداوند بین ما و قوم فاسق حکم کند.
    حضرت(ع) پاسخ فرمود:
    «یا أخی والله لولم یکُن الدنیا ملجأ و لاماؤی لما بایعت یزید بن معاویه؛ ای برادر! به خدا سوگند اگر در دنیا هیچ پناهگاه و آسایشگاهی هم نباشد، باز با یزید بن معاویه بیعت نخواهم کرد.»
    محمد با گریه سخنان برادر را قطع کرد و حضرت را در آغوش گرفته، هر دو گریستند. سپس حضرت فرمود:
    «یا أخی جزاک الله خیراً، نصحت و اشرت بالصواب و انا عازم علی خروج إلی مکّة و قد تهیأت لذلک أنا و اخواتی و بنو أخی و شیعتی و أمرهم أمری و رأیهم رأیی و أما أنت یا أخی فلا علیک أن تقیم بالمدینة فتکون لی عیناً علیهم و لا تخف عنّی شیئاً من أمورهم؛ ای برادر! خداوند تو را جزای خیر دهد، همانا نصیحت کردی و راه صواب را نشان دادی. من قصد دارم به طرف مکه حرکت کنم و خودم و برادرانم و پسران برادرم و یاران و اصحابم آمادۀ حرکت هستیم و نظر آنان همان نظر من است. اما تو ای برادر! اشکالی ندارد که در مدینه بمانی و باکی بر تو نیست، بلکه در مدینه بمان و به عنوان چشم و خبر رسان من باش و اوضاع مدینه را به اطلاع من برسان؛ و در مورد من از یزیدیان مترس».4
    پس از آن، کاروان سیدالشهدا (ع) به سوی مکه مکرمه حرکت کرد و محمد حنفیه همچنان در مدینه بود، تا آنکه در ایام حج برای ادای اعمال به مکه مشرف شد و در آنجا خدمت سیدالشهدا (ع) رسید. شبی که قرار بود امام (ع) به سوی عراق حرکت کند، محمد نزد او آمد و عرض کرد:
    «ای برادر! عذر و مکر و حیلۀ اهل کوفه را در مورد پدر و برادرم می‌دانی، می‌ترسم با تو نیز همان کنند که با آنان کردند. بهتر است که در مکه بمانی و به عراق نروی.»
    حضرت فرمود: «برادر! می‌ترسم یزید در حرم خدا حرمت خانۀ خدا را بشکند و مرا بکشد.»
    محمد گفت:
    «پس اگر قصد خروج از مکه را داری، به سوی یمن حرکت کن که دست یزید و پیروانش به تو نرسد.»
    امام فرمود: باید ببینم چه می‌شود و چه باید کرد.
    محمد به اتاق رفت و خوابید. در نیمه‌های شب با صدای عبدالله بن عباس که می‌گفت: ای محمد! تو خوابی و برادرت حسین حرکت کرد. برخاست و شتابان به سوی برادر رفت و گفت: مگر بنا نشد که در کار خود بیندیشی و تجدید نظر کنی؟ امام (ع) فرمود:
    «آری، ولی دیشب پس از رفتن تو به طواف خانۀ خدا رفتم و سعی بین صفا و مروه را انجام دادم. در خواب و بیداری جدم رسول الله (ص) را دیدم و از او پرسیدم که به یمن بروم یا کوفه؟ رسول خدا فرمود: به سوی عراق برو که همانا خداوند دوست دارد تو را کشته ببیند.»
    محمد گفت: ای برادر! اگر چنین است، پس زن و فرزندانت را همراه نبر. سپس ادامه داد: «إنّا لله و انّا اِلیهِ راجعون. با این حال، بردن اهل بیت برای چیست؟»
    امام فرمود: این مطلب را نیز از جدّم پرسیدم، فرمود: «انّ الله قد شاء أن یراهنّ سبایاً؛ خدا خواسته که آنان را در حال اسیری ببیند».
    سپس حضرت در ادامه، داستان حضرت یحیی بن زکریا (ع) را نقل کرد و فرمود: «بنی اسرائیل در یک روز از فجر تا طلوع آفتاب، هفتاد نفر از انبیای خود را کشتند.»
    آن گاه امام (ع) به سوی عراق حرکت کرد.5

    چرا محمد حنفیه در کربلا حاضر نشد!؟

    یکی از نقاط سؤال برانگیز در زندگانی ابن حنفیه، حضور نیافتن وی در کربلا در صف یاران حضرت است.
    مورخان و نویسندگان شیعی کوشیده‌اند که با استناد و استشهاد به تاریخ، عذر موجهی را برای این مسئله بیابند و این گره کور را که ضعفی برای محمد است، از زندگی وی بگشایند. که البته و گاه برای عذرتراشی، مسیر تاریخ را به اشتباه پیموده‌اند.
    از منابع شیعی استفاده می‌شود که این ابهام همیشه در تاریخ، ذهن شیعه را آزار می‌داده و به مناسبت‌های مختلف آن را مطرح و در مورد آن بحث کرده‌اند. از سوی دیگر، این نوع حرکت‌ها در مقابل قیام سیدالشهدا (ع) دستاویزی شرعی و عقلی برای محافظه‌کاران شیعه در طول تاریخ شده تا در مقابل قیام‌های شیعی، حرکت مثبتی از خود نشان ندهند.
    در این بحث، با عنایت به شخصیت محمد و سیر زندگانی وی، گفتارها و نوشتارهای عالمانی را که به توجیه یاری نرساندن او به امام پرداخته‌اند، بررسی می‌کنیم و سعی می‌کنیم تا علت قابل قبولی را برای آن ارائه دهیم.
    1. مریضی
    عده‌ای خواسته‌اند با استناد به اینکه محمد در دوران خروج حضرت از مدینه و در محرم سال 61 هجری مریض بود، عدم همراهی وی را موجه نشان دهند و ساحت او را از هر نقصی مبرّا سازند.
    علامه وحید بهبهانی (رحمة الله علیه) در جواب سؤال مهنا بن سنان که می‌پرسد: «آیا شیعیان برای محمد بن حنفیه در عدم خروجش با امام حسین (ع) و یاری نرساندن به حضرت در کربلا عذری آورده‌اند و توجیه کرده‌اند یا نه؟»، می‌-فرماید:
    «اما تخلف محمد از امام حسین (ع)، پس نقل شده علتش مریضی محمد بوده است که سبب شد تا او همراه امام در کربلا نباشد».6
    شهید بزرگوار استاد مطهری می‌گوید:
    «تاریخ می‌نویسد محمد بن حنفیه، برادر امام، در آن موقع دستش فلج شده بود، معیوب بود، قدرت بر جهاد نداشت و لهذا شرکت نکرد».(ع)
    ولی با توجه به تاریخ، این توجیه چندان درست به نظر نمی‌رسد؛ زیرا محمد حنفیه در وقت خروج امام از مدینه و مکه سالم بود و حتی او را بدرقه کرد و در مباحث گذشته صحبت‌های او را با امام در هنگام خروج از مکه و مدینه بیان کردیم.
    مامقانی می‌نویسد:
    «آنچه نقل کرده‌اند که وی مریض بوده، اگر این مطلب صحیح باشد، هنگام خروج اهل بیت از مدینه نبوده است، بلکه وقت بازگشت کاروان به مدینه بوده؛ چنان که بر کسی که به اخبار و سیر رجوع بکند، این مطلب واضح است».8
    روایت شده: وقتی کاروان کربلا به مدینه آمد، محمد حنفیه در بستر بیماری خوابیده بود. از غلامش علّت سر و صدا را پرسید. غلام برای آنکه او ناراحت نشود، گفت: برادرت از سفر برگشته است. محمد حرکت کرد تا از برادر استقبال کند، ولی وقتی نگاهش به علم‌های سیاه افتاد، فهمید که بی برادر شده. صیحه‌ای زد و از اسب بر زمین افتاد. غلام نزد امام سجاد (ع) آمد و گفت: عمویت را دریاب، قبل از آنکه بمیرد. حضرت بر بالین او آمد. محمد عرض کرد:
    «ای برادرزاده! برادرم کجاست؟ نور دیدگانم کجاست؟ میوۀ دلم کجاست؟»
    حضرت پاسخ داد:
    «آتیتکَ یتیماً لیس معی، إلّا نساء خاسرات فی الذیول عاثرات باکیات نادیات و الیتامی فاقدات (ص)؛ در حالی آمدم که پدر را از دست داده و جز زنانی بی‌معجر و گریان و کودکانی بی‌کس همراه ندارم».
    البته دلیل فوق (بیماری) قابل اثبات نیست.
    2. تقدیر الهی
    عده‌ای برای توجیه عدم همراهی محمد حنفیه گفته‌اند که تعداد شهدای کربلا و نام و مشخصات آن‌ها در «لوح محفوظ» ثبت شده و قبل از شهادت آن‌ها معلوم گردیده بود که مثلاً فقط باید 72 نفر در کربلا همراه امامشان حسین بن علی (ع) شهید شوند و هرکسی لیاقت و صلاحیت این فیض عظیم را ندارد. علامه بزرگوار و محدث کبیر، مجلسی دوم می‌گوید:
    «مردم، ابن عباس را به سبب عدم همراهی‌اش با سیدالشهدا (ع)، سرزنش می‌کردند. وی در جواب می‌گفت: همانا اصحاب حسین بن علی (ع) تعداد مشخصی بودند که نه کم و نه زیاد می‌شدند و قبل از شهادتشان نام‌هایشان مشخص و معلوم بود؛ و محمد حنفیه می‌فرمود: نام اصحاب امام حسین (ع) و نام پدرانشان نزد ما اهل بیت نوشته شده و معلوم است».10
    هرچند این مسئله واقعیت دارد که همۀ امور در «لوح محفوظ» ثبت شده و مقدرات نزد خدای متعال معلوم و مشخص است و هیچ چیزی نمی‌تواند آنچه را که مکتوب شده، تغییر دهد؛ ولی از سوی دیگر، انسان در اعمال خویش اختیار دارد و با نعمت اختیار، سنجش خوبی‌ها و بدی‌ها، و پاکی‌ها و پلیدی‌ها امکان‌پذیر است؛ لذا مستمسک قرار دادن این امر، جز توجیهی برای کردار و رفتار خویش چیز دیگری نمی‌تواند باشد. علاوه براینکه با این توجیه می‌توان تمام تقدیرها و گناهان را توجیه کرد.
    3. حضور نداشتن او به هنگام خروج امام
    بنابر قول عده‌ای محمد حنفیه هنگام خروج اهل بیت: از مدینه در آنجا نبود و پس از خروج امام (ع) با کاروان کوچکش از شهر، محمد وارد مدینه شد و از خروج امام (ع) مطلع گردید.11
    لکن طبق مستندات تاریخی این حرف یقیناً اشتباه است؛ چرا که محمد نه تنها در مدینه بود، بلکه گفتارهایی نیز با آن حضرت داشت و حتی چنان که قبلاً نیز گفتیم امام (ع) وصیت خویش را به محمد گفت و بر فرض که در مدینه هم نبوده باشد، پس از اطلاع از حرکت حضرت، چرا وی را همراهی نکرد!؟
    4. عدم وجوب همراهی حضرت
    مامقانی و عده‌ای از رجالیون برای پاک کردن دامان محمد حنیفه و دیگر بزرگان عصر، همچون: عبدالله بن جعفر طیار و توجیه و علت تراشی برای عدم حضور آنان در کربلا می‌نویسند:
    «امام حسین (ع) وقتی از حجاز به طرف عراق حرکت کرد، هرچند می‌دانست که» شهید خواهد شد، ولی قصد «جهاد» با دشمنان دین را نداشت تا بر هر مکلفی متابعت امام (ع) و همراهی او در جهاد واجب باشد، بلکه حضرت برای اینکه اهل کوفه وی را دعوت کرده و از او خواسته بودند تا امامت را بپذیرد، به عراق رفت؛ لذا هیچ ایرادی بر کسانی که همراه امام خارج نشدند و از حرکت تخلف کردند، وارد نیست و فقط کسانی مؤاخذه می‌شوند که روز وقوع جنگ در کربلا حاضر بودند، اما به ولیّ امر خویش یاری نرساندند یا در نزدیکی آنجا بودند و می‌توانستند به امام نصرت برسانند، ولی هیچ عملی انجام ندادند و در یاری رساندن به آن جناب کوتاهی نشان دادند. پس کسانی که در حجاز ماندند و با حضرت همراه نشدند، مکلف به رفتن نبودند، تا نرفتنشان موجب نقصشان و فسقشان شود. از این رو، عده‌ای از بزرگان که نامشان در زمره شهدای کربلا نبود و تقدیر الهی برای نیل آنان به این شرف عظمی حاصل نشده بود، در حجاز ماندند و با این حال، کسی در عدالتشان شک نکرده است.12
    خلاصه آنکه نیامدن آنان به کربلا هر چند باعث محرومیت از درجات والای شهدای کربلا شد، ولی هیچ ایرادی بر عدالت و منزلت اینان وارد نشد؛ چرا که آمدن آن‌ها واجب نبود.
    در روایت صحیحه‌ای زراره از امام باقر (ع) نقل می‌کند:
    «کتب الحسین بن علی (ع) من مکة الی محمد بن علی: بسم الله الرحمن الرحیم. من الحسین بن علی الی محمد بن علی و من قبله من بنی هاشم؛ اما بعد فانَّ من لحقَ بی استشهد و من لم یلحق بی لم یدرک الفتح والسلام؛13 حسین بن علی (ع) در مکه نامه‌ای به این عبارت به محمد حنفیه فرستاد: به نام خداوند بخشندۀ مهربان. از حسین بن علی (ع) به محمد بن علی و دیگران از بنی هاشم. اما بعد، کسی که به من ملحق شود، شهید می‌شود و کسی که به من نپیوندد، فتح و پیروزی را درک نخواهد کرد. والسلام.»
    حمزة بن حمران این روایت را چنین نقل کرده:
    ما نزد حضرت صادق (ع) بودیم که بحث امام حسین (ع) و عدم خروج محمد حنفیه به همراه حضرت مطرح شد. امام صادق (ع) فرمود:
    «یا حمزة انّی سأحدثک فی هذا الحدیث و لا تسأل عنه بعد مجلسنا هذا. إنَّ الحسین لمّا فصل متوجهاً دعا بقرطاس و کتب: بسم الله الرحمن الرحیم. من الحسین بن علی (ع) إلی بنی هاشم أمّا بعد فانّه من لحق بی منکم استشهد معی، و من تخلف لم یبلغ الفتح؛ و السلام».14
    مامقانی به این حدیث استدلال می‌کند و می‌گوید:
    «این روایت دلالت دارد بر اینکه، کسی که به حضرت ملحق نشود، به این مرتبه عظمی که همان شهادت در راه محبوب است، نائل نمی‌شود، نه اینکه عقاب شود؛ زیرا اگر مقصود حضرت جز این بود، باید مثلاً چنین می‌فرمود: و من لم یلحق مع قدرته فهو مأخذ بذنبه؛ کسی که قدرت دارد و با این حال به من ملحق نمی‌شود، گناه کرده و مؤاخذه خواهد شد».15
    اما به نظر می‌رسد این جواب نیز برای پاک کردن دامان محمد است و جز توجیهی ضعیف چیزی نیست؛ علاوه بر اینکه وجود احتمالات متفاوت در روایت، استدلال به آن را مخدوش می‌کند. علامه مجلسی در مورد احتمالات روایت می‌گوید:
    «لم یبلغ الفتح؛ یعنی رستگاری و پیروزی در دنیا، یا در آخرت و یا هم در دنیا و هم در آخرت، نصیب او نمی‌شود و این دلیلی است بر اینکه محمد حنفیه:»
    1. چون می‌دانست که کشته می‌شود، همراه با امام نرفت.
    2. محمد حنفیه از این سعادت محروم بود (چون در تقدیر الهی چنین آمده بود).
    3. محمد حنفیه هیچ عذری برای نرفتن با امام نداشت؛ چون امام، حجت را تمام کرده و به او و دیگران فهمانده بود که شهید خواهد شد؛ لذا بر آنان واجب بود که امام را یاری برسانند.16
    و در جای دیگر می‌نویسد: «لم یبلغ الفتح؛ یعنی رستگاری دنیا را نخواهد چشید و از آن سودی نمی‌برد. ظاهر این حدیث دلالت بر مذمت محمد حنفیه دارد، ولی احتمال هم دارد که معنای روایت این باشد که آن حضرت، محمد و بنی هاشم را مخیر کرده در اینکه بیایند یا نه. پس هرکسی که مخالفت و سرپیچی کند، باکی نیست».17
    4. دستور امام برای ماندن در مدینه
    علامه مجلسی از محمد بن ابی‌طالب موسوی روایت می‌کند که حضرت سیدالشهدا (ع) در وداع آخرش با محمد حنفیه، به وی چنین فرمود:
    «أمّا أنت یا أخی فلا علیک أن تقیم بالمدینة فتکون لی عیناً لا تخف علیّ شیئاً من أمورهم؛18 اما تو ای برادر! ایرادی ندارد که در مدینه بمانی. پس بمان و به عنوان چشم من در مدینه باش تا هیچ چیز از امور این شهر بر من مخفی نماند.»
    طبق این نقل، محمد نه تنها گناهی مرتکب نشده و خلاف واجبی را انجام نداده، بلکه بنابر امر مولایش حسین بن علی (ع)، ماندن بر او واجب بوده است ولی با عدم همراهی امام، ثواب کامل نبرده است.
    ولی آنچه در تواریخ و کتب سیره نوشته شده، خلاف این نقل است و فقط علامه مجلسی این نقل را از محمد بن ابی‌طالب موسوی آورده است؛ لذا اعتبار چندانی ندارد.
    5. محافظه‌کاری و ارتکاب معصیت
    یکی از احتمالات بسیار قوی که به نظر ما نیز صحیح همین است این است که محمد در قبال حرکت سیدالشهدا (ع) موضعی محتاطانه و محافظه‌کارانه داشته است. محمد حنفیه با تمام درخشندگی و عظمتی که در حیات او به چشم می‌خورد و با وجود همۀ اصول اعتقادی که به امامانِ هم عصر خویش داشت، در عمل از عصمت برخوردار نبود و دچار خطا و معصیت نیز شد. از جمله خطاهایی که او با انگیزه‌های نفسانی که در وجودش بوده، مرتکب شده، همین عدم همراهی وی با امام وقت خویش حسین بن علی (ع) است.
    چگونه ممکن است محمد از خطرات و سختی‌های راه بر حسین (ع) اطلاع داشته باشد و حتی وی را از این امر بر حذر بدارد، ولی خود برای دفاع از امام خویش اقدامی انجام ندهد؟
    و بر فرض جهاد واجب نبوده و امام به قصد جهاد خارج نشده باشد، باز وجوب برای محمد باقی بود؛ زیرا باید از امام دفاع می‌کرد و در راه تحقق اهداف وی که همان اقامۀ عدل و عدالت و امر به معروف و نهی از منکر بود، به آن حضرت نصرت و یاری می‌رساند.
    چگونه می‌توان باور کرد که وی می‌خواست برود، ولی چون امام او را نمایندۀ خویش در مدینه کرد، نرفت؛ زیرا وی هیچ اصراری به رفتن نکرد و حتی از همراهی فرزندانش نیز ابا داشت و ما در آمار شهدای کربلا هیچ اثری از اولاد برومند و فراوان محمد حنفیه مشاهده نمی‌کنیم. آیا این، غیر از همان محافظه‌کاری و احتیاط محمد، چیز دیگری است و توجیهی غیر از این را می‌پذیرد؟
    ابن عساکر می‌نویسد: بعد از آنکه محمد به مکه آمد و با حسین بن علی (ع) ملاقات کرد، به وی گفت که به کوفه نرود و نظر حسین (ع) را صلاح ندانست، ولی امام رأی او را نپسندید و قبول نکرد:
    «فحبس محمد بن علی ولده [عنه] فلم یبعث معه احداً منهم حتی وجد حسین فی نفسه علی محمد؛ محمد حنفیه اولادش را منع کرد که با حسین (ع) به کوفه بروند و هیچ یک از فرزندانش را برای یاری امام حسین (ع) نفرستاد؛ به طوری که حضرت در مورد او، در دلش کدورتی احساس کرد.»
    سپس حضرت فرمود: «آیا دوست داری که فرزندت دچار مصیبت و سختی نشود!»
    در جواب گفت: «من چه کنم وقتی که دچار مصیبت تو و فرزندانم شوم!؟ لذا آن‌ها را نمی‌فرستم تا فقط دچار مصیبت تو شوم؛ هر چند مصیبت تو، سخت‌تر و عظیم‌تر است».19
    خلاصه آنکه به نظر می‌رسد محمد در زندگانی دچار خطا و معصیت شده و آن، این است که با عدم حضور خویش و با نثار جان فرزندانش، امام را یاری نکرد؛ هر چند بعد از آن توبه کرد و با کمک رسانی به مختار برای جبران اشتباه خویش کوشید.
    پي نوشت ها :

    1. فخرج (ع) من تحت لیلته و هی لیلته الأحد لیومین بقیا من رجب (ارشاد، ج 2، ص 32).
    1. همان، ص 23 و 33؛ تاریخ طبری، ج 3، ص 271؛ بحارالانوار، ج 44، ص 324.
    2. موسوعة کلمات الامام الحسین (ع)، ص 289291.
    3. بحار الانوار، ج 44، ص 328. 329.
    4. همان، ص 364؛ تاریخ طبری، ج 3، ص 301.
    5. تنقیح المقال، ج 3، ص 112.
    6. حماسۀ حسینی، ج 2، ص 31.
    7. تنقیح المقال، ج 3، ص 112.
    8. نامه‌ها و ملاقات‌های امام حسین (ع)، ص 200، به نقل از: معالی السبطین، ج 2، ص 122.
    9. بحار الانوار، ج 44، ص 185، به نقل از: مناقب، ج 4، ص 52 و 53.
    10. نهضت مختار ثقفی، ص 203.
    11. تنقیح المقال، ج 3، ص 112.
    12. بحار الانوار، ج 45، ص 87، به نقل از: کامل الزیارات.
    13. این نامه این چنین نیز روایت شده است: «أما بعد فکأنّ الدنیا لم تکن، و کأنّ الآخرة لم تزل و السلام». (همان).
    14. بحار الانوار، ج 44، ص 330 و ج 45، ص 85.
    15. تنقیح المقال، ج 3، ص 112.
    16. بحار الانوار، ج 44، ص 360.
    17. همان، ج 42، ص 81.
    18. الفتوح، ج 5، ص 32؛ بحار الانوار، ج 44، ص 321. در بحث‌های پیشین این نقل به طور کامل آورده شد.
    19. ترجمة ریحانة رسول الله (ص)، الامام الحسین من تاریخ مدینة دمشق، ص 298.

    منبع:فرهنگ کوثر 1389 شماره 82



  2. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    نوشته ها
    Many

     

    حرز امام جواد

     

  3. #2
    اخراج شده يادشهيد آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2011
    نوشته ها
    3,189
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض نقش محمد حنفیه در صدر اسلام (4)

    نقش محمد حنفیه در صدر اسلام (4)



    امامت بعد از سیدالشهدا (علیه السلام)

    بنابر مستندات موجود در روایات و تاریخ، ابن حنفیه بعد از شهادت سیدالشهدا (علیه السلام) ادعاى امامت کرده است، ولى بعد از آنکه ثابت شد امام سجاد (علیه السلام) بعد از پدرش امامت را بر عهده دارد، وى از سخن خویش برگشت و به ولایت على بن حسین (علیه السلام) اقرار کرد. کلینى به سند صحیح، از امام باقر (علیه السلام) روایت میکند:
    بعد از شهادت امام حسین (علیه السلام) محمد حنفیه به امام سجاد (علیه السلام) عرض میکند: یا بن أخی! قد علمت أنّ رسول الله (ص) دفع الوصیة و الإمامة من بعده إلى امیرالمؤمنین (علیه السلام)، ثم إلى الحسن (علیه السلام)، ثم إلى الحسین (علیه السلام)؛ و قد قتل أبوک (رضى الله عنه و صلّى على روحه) و لم یوص، و أنا عمّک و صنوا أبیک، و ولادتى من علی (علیه السلام). فى سنّى و قدمى أحقّ بها منک فى حداثتک فلا تنازعنى فى الوصیة و الامامة و لا تحاجنی؛ اى فرزند برادرم! میدانى که همانا پیامبر اکرم (ص) وصیت و امامت را بعد از خود به امیرمؤمنان (علیه السلام) داد و سپس به امام حسن مجتبی (علیه السلام) و بعد از او به امام حسین (علیه السلام) واگذار کرد و پدر شما که رضوان خدا و درود حق بر روانش باد- به شهادت رسید، ولى براى جانشینى بعد از خودش وصیتى نکرد؛ و میدانى که من عموى تو هستم و با پدرت از یک ریشه‌ام و زاده علی (علیه السلام) هستم. من با این سن از شما که جوانید، سبقت دارم و به امامت سزاوارترم. پس با من در مسئله جانشینى و امامت کشمکش و درگیرى نداشته باش و امامت مرا قبول کن.
    امام (علیه السلام) در جواب با لحنى دلسوزانه و ملایم فرمود:
    اى عمو! از خدا بترس و چیزى را که حقّت نیست، مخواه. من تو را موعظه میکنم که مبادا از نادانان باشی. اى عمو! همانا پدرم (صلوات الله علیه) قبل از آنکه به سوى عراق حرکت کند، به من وصیت کرد و ساعتى قبل از شهادتش نیز با من تجدید عهد کرد و این نیز سلاح رسول خدا (ص) است که پیش من است. معترض این امر مشو که میترسم عمرت کوتاه و حالت دگرگون شود. همانا خداى عزوجل امر وصیت و امامت را در نسل حسین (علیه السلام) مقرر داشته است. [1]
    امام سجاد (علیه السلام) در ادامه براى اینکه مطلب را به طور عینى ثابت و اعجاز نیز اقامه کند، می‌فرماید:
    «اگر میخواهى این مطلب را بفهمی، بیا نزد حجرالاسود برویم و از آن داورى بخواهیم و مطالب را از آن بپرسیم.»
    امام باقر (علیه السلام) میفرماید:
    این صحبت‌ها در مکه بود و با هم صحبت میکردند تا نزدیک حجر الاسود رسیدند. امام سجاد (علیه السلام) به محمد [بن حنفیه] فرمود: تو شروع کن و از خدا بخواه تا به حجر الاسود زبان بدهد و از او امر امامت بعد از پدرم را سؤال کن.
    محمد حنفیه شروع به دعا کرد. سپس از حجرالاسود پرسید، ولى او جوابى نداد. حضرت سجاد (علیه السلام) فرمود:
    اى عمو! اگر تو جانشین پدرم و امام بعد از او بودی، حجرالاسود باید جوابت را میداد. محمد عرض کرد: حالا تو بگو و از او سؤال کن.
    حضرت خطاب به حجرالاسود فرمود: أسألک بالذى جعل فیک میثاق الانبیاء و میثاق الأوصیاء و میثاق الناس أجمعین لما اخبرتنا من الوصى و الامام بعد الحسین بن علی (علیه السلام)؛ اى سنگ! از تو میخواهم به آن خدایى که میثاق پیامبران و اوصیا و همه مردم را در تو قرار داده است، وصى و امام بعد از حسین (علیه السلام) را به ما خبر بده.
    ناگهان سنگ تکان خورد؛ به طورى که نزدیک بود از جاى کنده شود و بر زمین بیفتد، و به زبان عربى فصیح گفت:
    اللهم إنَّ الوصیة و الامامة بعد الحسین بن على (علیه السلام) إلى على بن الحسین بن على بن ابی‌طالب و ابن فاطمة بنت رسول الله (ص)؛ بار خدایا! همانا وصیت و امامت بعد از حسین بن علی (علیه السلام) به على بن حسین بن على بن ابی‌طالب پسر فاطمه دختر رسول خدا (ص) رسیده است.
    بعد از این، محمد از سخن خود برگشت و پیرو على بن حسین (علیه السلام) گردید. [2]
    این روایات تصریح دارد که هرچند محمد در ابتدا ادعاى امامت میکرد، ولى بعد از آنکه برایش ثابت شد امام سجاد (علیه السلام) امام زمان اوست، از وى متابعت کرد، بلکه در بعضى روایات آمده: محمد بعد از آنکه حجرالاسود بر امامت و وصایت امام على بن حسین (علیه السلام) شهادت داد، به پاى حضرت افتاد و او را بوسید و دیگر به هیچ وجه با حضرت در این موضوع صحبت و منازعتى نکرد. [3]
    روایات زیادى نیز وجود دارد که محمد در آنها اقرار به ولایت امرى حضرت سجاد (علیه السلام) کرد و کسانى را که مدعى امامت وى بودند، به راه مستقیم و صراط حق هدایت و امام شیعیان را به آنها معرفى کرد. ابوبصیر از امام محمد باقر (علیه السلام) روایت کرده که فرمود:
    «ابو محمد کابلی، مدتى خدمتگزار محمد حنفیه بود و کمترین تردیدى در امامت او نداشت. روزى به محمد گفت: قربانت گردم! من مودت و حرمت شما را دارم. شما را به احترام رسول الله (ص) و امیرمؤمنان (علیه السلام) قسم میدهم که به من بگویید: آیا شما همان امامى هستید که خداوند اطاعت او را بر همه واجب کرده است؟ محمد در پاسخ گفت: اى ابو خالد! مرا قسم بزرگى دادی. بدان که امام واجب الاطاعه، على فرزند برادرم حسین (علیه السلام) میباشد و او امام من و تو و همه مسلمانان است».[4]
    و در روایت دیگر از امام صادق (علیه السلام) چنین آمده:
    «ابوخالد که اعتقاد به امامت محمد حنفیه داشت، از کابل به خدمت او رسید. روزى شنید که محمد، امام سجاد (علیه السلام) را با عبارت» یا سیدی خطاب میکند. تعجب کرد و از ابن حنفیه پرسید: شما پسر برادرتان را به گونهاى خطاب میکنید که او شما را که امام او هستید، این گونه خطاب نمیکند!؟
    محمد گفت: راجع به مسئله امامت، او مرا به نزد حجرالاسود به محاکمه خواند و از حجرالاسود شنیدم که:
    «اى محمد! امر امامت را به پسر برادرت واگذار کن؛ چرا که به این امر از تو سزاوارتر است. [5]»
    ابن حمزه میگوید:
    «مردم وقتى نزد محمد حنفیه می‌آمدند، به او میگفتند: السلام علیک یا مهدی. محمد به آنها میگفت: بله، من مهدى هستم؛ چون به سوى خیر هدایت میکنم، ولى شما وقتى به من سلام میکنید، به من بگویید» السلام علیک یا محمد. [6]
    ابى بجیر عالم اهوازى میگوید:
    «من معتقد به امامت محمد حنفیه بودم. یک سال براى اداى فریضه حج به مکه رفتم و امام محمد حنفیه را دیدم. یک روز خدمت ایشان بودیم که پسر جوانى از جلو ما رد شد. ابن حنفیه برخاست و به او احترام بسیار کرد و صورت او را بوسید و به عبارت» اى آقا و مولاى من او را خطاب کرد. وقتى جوان گذشت، ما با تعجب از او پرسیدیم و جریان را جویا شدیم. ایشان گفت: «هوَ والله امامی؛ به خدا قسم، او على بن حسین امام من است». سپس جریان حجرالاسود را براى ما بیان کرد. [7]
    امام صادق (علیه السلام) نیز در روایتى فرموده است:
    «ما مات محمد بن حنفیه حتى اقرَّ لعلى بن الحسین (علیه السلام) و کان وفاة محمد بن حنفیة سنة اربع و ثمانین من الهجرة؛ [8] محمد حنفیه نمرد، مگر اینکه به امامت امام سجاد (علیه السلام) اقرار کرد و وفاتش در سال 84 هجرى قمرى است.»
    علامه وحید بهبهانى نیز در پاسخ سؤال فردى که میپرسد:
    نظر شما در مورد محمد حنفیه چیست؟ آیا او به امامت امام حسن، امام حسین وامام سجاد (علیهم السلام) معتقد بود یا نه؟ می‌گوید: «در اصول اعتقادى شیعیان ثابت شد که ارکان ایمان، توحید، عدل، نبوت و امامت است؛ و حضرت محمد حنفیه و عبدالله بن جعفر و امثال این دو بزرگوار شأنشان اجل از آن است که به غیر از این اعتقاد داشته باشند و از ایمانى که ملاک ثواب و عقاب است، خارج شده باشند».[9]
    از مجموعه این نقل قولها چند مطلب به دست میآید:
    1. محمد در آغاز، ادعاى امامت داشته و این امر را سزاوار خود میپنداشته است.
    2. عدهاى از شیعیان نیز این اعتقاد را داشتند و امام زمان خود را محمد حنفیه می‌دانستند.
    3. محمد بعد از جریان حجرالاسود و ثابت شدن مطلب، دیگر ادعایى در مورد امامت نکرده است، بلکه تا آنجا که مقدور بوده، معتقدان به امامت خویش را به راه راست هدایت کرده و در واقع مبلّغى براى امامت على بن حسین (علیه السلام) بوده است.
    در مورد ادعاى امامت از جانب محمد چند احتمال وجود دارد:
    1. محمد حنفیه واقعاً از مسئله امامت بعد از برادرانش بى اطلاع بود و نصى وجود نداشت که امام بعد از حسین (علیه السلام) را معلوم کند و در مورد وصیت سیدالشهدا به على بن حسین نیز بی‌اطلاع بود؛ لذا به جهت برجستگیهایى که در خود میدید، ادعاى امامت کرد و اینکه امام سجاد (علیه السلام) در جریان حجرالاسود فرمود: «اى عموجان! من تو را موعظه میکنم تا از نادانان نباشی. همانا پدرم درود خدا بر او باد قبل از حرکت به عراق به من وصیت کرد و ساعتى قبل از شهادتش نیز در مورد امامت با من تجدید عهد کرد و این سلاح رسول خدا (ص) است که نزد من است»، خود شاهد این مدعاست؛ یعنى حضرت (علیه السلام)، محمد حنفیه را از وصیت پدرش آگاه کرد و او را از جهل و نادانى بر حذر داشت.
    امّا با توجه به نصوص و ادله صحیحى که از پیامبر گرامى اسلام (ص) و حضرات امامان علی، حسن و حسین (علیهم السلام) در امامت امامان بعدى از نسل حسین (علیه السلام) به ما رسیده و حتى در پارهاى از روایات به نام ائمه (علیهم السلام) تصریح شده است، [10] بسیار بعید به ذهن میرسد که محمد حنفیه که خود از بستگان اهل بیت (علیهم السلام) بود و با آنها حشر و نشر داشت و به مقتضاى «اهل بیت ادرى بما فى البیت» که باید از این اخبار و نصوص اطلاع بیشترى داشته باشد، بى خبر بوده باشد!
    علاوه بر این، با توجه به اهمیت مسئله امامت و سفارش فراوان على و حسن و حسین (علیهم السلام)، چگونه ممکن است در زمان ائمه براى محمد این سؤال مطرح نشده باشد که امامِ بعد از برادرم حسین (علیه السلام) کیست، و در پى جواب آن برنیامده و از پدر یا برادرانش پرس و جو نکرده باشد. البته این احتمال قوى است که وى از وصیت برادرش به امام سجاد (علیه السلام) بیاطلاع بوده و در روایت و تاریخ نیز این وصیت به طور مشروح و صحیح ثبت نشده است، جز روایت امّ‌سلمه که بنابر فرمایش مجلسى در مرآة العقول [11] روایت حسنى است، ولى آن نیز به طور مستقیم روایت از خود حضرت سجاد (علیه السلام) نیست. [12]
    2. به دلیل عدم اطلاع مردم از وصیت سیدالشهدا (علیه السلام) در مورد امامت و جهت برخى فضایل ابن حنفیه مانند کهنسالی، منتسب بودن به خاندان اهل بیت عصمت (علیه السلام) و فرزند بلافصل بودن امام على بن ابی‌طالب (علیه السلام) و نیز کمالات و فضایلى که براى مردم آشکار شده بود، احتمال داشت بعضى ضعفاى شیعه، محمد حنفیه را امام چهارم بدانند؛ همچنان که عدهاى همچون: ابوخالد کابلی، ابى بجیر اهوازی، ابن حیان و... معتقد به امامت وى بودند؛ لذا محمد خود اقدام به یک تاکتیک تبلیغاتى کرد تا هم امامت و برترى امام سجاد (علیه السلام) را اثبات کند و هم از خویش نفى ولایت کند. که در جریان حجرالاسود این امر حاصل شد؛ یعنى امامت خود را نفى کرد و امامت برادرزاده‌اش امام سجاد (علیه السلام) را ثابت و در پایان نیز خود به امامت تصریح کرد تا جاى هیچ شک و شبههاى باقى نماند.
    عدهاى از بزرگان مانند علامه مجلسى این احتمال را دادهاند [13] و به نظر نگارنده نیز این احتمال قوى است و توجه به سابقه درخشان محمد و فضایل و کمالات وی، این مطلب را ثابت میکند؛ زیرا چگونه ممکن است کسى که در پیشگاه ائمه پیشین آن چنان خاضع و فروتن بود و امر امامت را از جانب خدا می‌دانست و میگفت:
    «خدا، محمد (ص) را برگزید و محمد (ص)، علی (علیه السلام) را انتخاب کرد و علی، شما حسن (علیه السلام)ـ را براى امامت برگزید و شما، حسین (علیه السلام) را. ما تسلیم شدیم و رضا دادیم. کیست که به غیر او رضا دهد!».[14]
    کسى که در امر امامت میگوید:
    «کنّا نسلّم به من مشکلات أمرنا؛ [15] ما به فرمان خدا در امور مشکل- امامت- تسلیم محض هستیم.»
    و عبارت «مشکل» را در مورد امامت به کار میبرد، حال در مسئله امامت قصد منازعه داشته باشد و آن را براى خویش طلب کند؟
    عبارتى که او در منازعه با امام سجاد (علیه السلام) آورده است نیز احتمال دوم را تقویت می‌کند:
    «اى فرزند برادرم! میدانى که همانا پیامبر (ص) وصیت و امامت بعد از خود را به امیرمؤمنان (علیه السلام) داد و سپس به امام حسن (علیه السلام) و بعد از او نیز به امام حسین (علیه السلام) واگذار کرد و پدر شما به شهادت رسید و براى جانشینى بعد از خود وصیتى نکرد و میدانى که من عموى تو و با پدرت از یک ریشهام و زاده على (علیه السلام) هستم. من با این سن و سال و سبقتى که دارم، از شما که جوانید، به امامت سزاوارترم. پس با من در مساله جانشینى و امامت کشمکش و درگیرى نداشته باش و امامت مرا بپذیر».[16]
    همچنین در مورد بسیارى از افراد که اعتقاد به امامت محمد داشتهاند، آمده که وقتى از جریان حجرالاسود مطلع میشدند و یا خود محمد به آنها مسأله را بیان میکرد، به امام سجاد (علیه السلام) میگرویدند و توبه میکردند و این خود دالّ بر این است که محمد با این عمل مستمسکى براى راهنمایى مردم به امامت امام سجاد (علیه السلام) پیدا کرده و در واقع اگر او قصد داشت که ادعاى امامت کند، حاضر به رفتن نزد حجرالاسود نمیشد و یا بعد از این جریان باز هم مدعى امامت میشد و دستکم خود مبلغ امام سجاد (علیه السلام) نمیگردید و تعداد معدود از یاران را نیز از خود نمی‌پراکند.
    شاهد واضحتر اینکه در قیام مختار وقتى کوفیان نزد او آمدند تا از وى نظرخواهى کنند، خود آنان را نزد امام سجاد (علیه السلام) برد و حال آنکه بهترین موقعیت برایش فراهم شده بود تا امامت خویش را تقویت کند و با یارانى چون مختار و سربازانش، پرچم خلافت مسلمین را برپا کند.
    اینها خود شاهدى گویا و دلیلى روشن بر عدم خبث باطنى محمد در مورد امامت است و این را میرساند که وى یا واقعاً نمیدانسته که امام بعد از سیدالشهدا (علیه السلام) کیست و خود را براى امامت سزاوار میدانسته و یا قصدش هدایت دیگران و اتمام حجت بوده است.
    3. احتمال سومى نیز در میان است و آن اینکه محمد دچار وسوسههاى شیاطین درونى و بیرونى شده بود و با علم به امامت و فضیلت امام سجاد (علیه السلام) باز ادعاى امامت میکند؛ چون می‌داند که اقتضاى اینکه مردم ادعاى او را باور کنند، وجود دارد و عدهاى هستند که از او متابعت کنند؛ لذا به منازعه برخاسته، ادعاى ولایت امرى مؤمنان را میکند؛ و اینکه امام حسن (علیه السلام) در وقت شهادت، هنگام اشاره به امامت سیدالشهدا (علیه السلام) به ابن حنفیه میفرماید: «إنى أخاف علیک الحسد؛ من میترسم که تو حسادت کنی»، شاید مشعر به این باشد که در زمان امام حسن (علیه السلام) محمد با اینکه قائل به برترى اباعبدالله (علیه السلام) بر خودش بود و امامت او را می‌دانست، ولى بر او حسادت میورزید؛ تا آنجا که امام حسن (علیه السلام) درباره این مسئله اظهار خوف میکند.
    اما این احتمال بسیار بعید و بلکه باطل است؛ زیرا فضایل محمد، اقتضاى این امر را ندارد. علاوه بر اینکه عبارت «انى اخاف علیک الحسد» در بعضى کتب «انى لا اخاف» [17] است و علامه مجلسى مینویسد: «با توجه به حالات و زندگانى محمد حنفیه و امام حسن (علیه السلام) ظاهرتر و مناسبتر این است که» انى لا اخاف باشد. [18]
    عباراتى که امام حسن (علیه السلام) در ادامه به محمد حنفیه می‌گوید و تصریح به فضایل او میکند نیز مشعر بر این است که عبارت «لا اخاف» درست است. [19]
    فرقة کیسانیه

    در اینجا لازم است اشارهاى به «فرقه کیسانیه» و رابطه آن با محمد حنفیه کنیم تا ساحت مقدس محمد را از این اتهام نیز مبرا سازیم.
    در مورد این فرقه و اعتقادات آن اختلافاتى وجود دارد. عدهاى آنها را پیرو شخصى به نام «کیسان» که از موالى و ارادتمندان علی (علیه السلام) بود میدانند و عدهاى وى را از شاگردان محمد حنفیه برشمردهاند. برخى این فرقه را همان مختاریه دانسته و قائل‌اند وى معتقد به امامت محمد حنفیه بوده است. دیدگاه‌ها و اقوال دیگرى نیز وجود دارد که تفصیل آن از این مقال خارج است. [20]
    کیسانیه اعتقاد به امامت امام علی، حسن و حسین (علیهم السلام) و محمد حنفیه داشتند؛ یعنى چهار امامى بودند. اینان عقیده دارند که محمد همان «مهدى منتظر» است که در کوه «رضوی» غایب شده و زنده است و در آینده ظهور خواهد کرد و جهان را پر از عدل و داد میکند. بر اساس ادله بسیارى این فرقه، به هر نام و عنوانى و به وسیله هرکسى تأسیس شده باشد، از فرقه‌هاى منحرف شیعه است. برخى از این ادله را در اینجا ذکر میکنیم:
    1. اخبار و نصوص صحیحه، دلالت بر این مطلب دارند که ائمه دوازده نفرند.
    2. وجود نصوص و اخبار صحیحه بر امامت امام سجاد (علیه السلام) به عنوان امام چهارم، دال بر بطلان این فرقه است.
    3. ادله این فرقه براى امامت محمد حنفیه چون: اعطاى پرچم در جنگ جمل است هیچ یک اثبات امامت نمیکند و فقط گویاى فضایل محمد است.
    4. اعتراف خود محمد بر امامت امام سجاد (علیه السلام) در روایت حجرالاسود و دیگر روایات.
    5. نبود نص صریح بر امامت محمد حنفیه.
    6. انقراض این فرقه، از ادله بطلان این عقیده است؛ زیرا اگر به حق بودند، منقرض نمی‌شدند. [21]
    در هر صورت، تشکیل این فرقه ارتباطى به محمد ندارد، بلکه این فرقه بعد از وفات محمد حنفیه به صورت یک حزب شیعى وارد صحنه عقاید اسلامى شد و همانند زیدیه که بعد از وفات زید بن على تأسیس گردید و ساحت مقدس زید از آن مبرا است، دامان محمد نیز از این فرقه پاک است.
    قیام مختار ثقفى

    بلاذرى مینویسد: مختار مدتى در مدینه بود. وقتى قصد حرکت به سمت کوفه را داشت، نزد محمد حنفیه آمد و او را از هدف خویش مطلع کرد و گفت: من تصمیم دارم به خون‌خواهى و به پشتیبانى شما قیام کنم. نظر شما چیست؟ محمد پاسخى نداد و در مقابل کسب تکلیف مختار سکوت اختیار کرد، نه او را به قیام فرمان داد و نه او را نهى کرد، ولى مختار سکوت را دلیل بر رضایت او پنداشت و با خود گفت: همان سکوتش اذن براى من است و از محمد خداحافظى کرده و عازم عراق شد. [22]
    همین مورخ در نقلى دیگر مینویسد: محمد در پاسخ مختار، نظر مساعد خویش را ابلاغ کرد و به او گفت:
    «علیک بالتقوى الله ما استطعت؛ تا آنجا که قدرت دارى تقواى خدا را پیشه راه خود کن». سپس درباره قیام او گفت:
    «انّى لاُحِبُّ أن ینصرنا ربّنا و یهلک من سفک دمائنا و لستُ امراً بحربٍ و لا إراقة دم، فانّه کفى بالله لنا ناصراً و لحقنا أخذاً و بدمائنا طالباً؛ من دوست دارم خدا ما را یارى دهد و کسانى را که خون ما را ریختند، به هلاکت رساند. البته من فرمان جنگ و خون‌ریزى نمیدهم؛ زیرا همین که خدا یاور ما باشد، کافى است و حق ما را میگیرد و منتقم خون خواه ماست». [23]
    وقتى مختار در کوفه دعوت خود را آغاز کرد، عدهاى از شیعیان محتاط کوفه با تردید به این قیام نگریستند؛ لذا عدهاى از بزرگان همچون: سعید بن منقض ثوری، اثفد بن جراد کندى و قدامت بن مالک جشمى به سرکردگى عبدالرحمن بن شریح براى تحقیق و تفحص در صحت درستى گفتار مختار، به مدینه نزد محمد حنفیه آمدند و به طور سرّى با او ملاقات کردند. آنان جریان قیام و دعوت مختار را به عرض محمد حنفیه رساندند و گفتند: اگر امر بفرمایید که از او اطاعت کنیم، چنین خواهیم کرد و اگر هم اجازه نمیفرمایید، از او کناره‌گیرى کنیم و با او بیعت نکنیم.
    محمد حنفیه گفت:
    «اما مطالبى که در مورد اختصاصات ما و فضایل ما بیان کردید، پس همانا این از آنِ خداوند است و او هر کس را بخواهد، شامل فضلش میکند و خداوند صاحب فضل بزرگ است. اما مصائب و سختی‌هایى که پس از شهادت حسین (علیه السلام) بر ما وارد شد نیز از جانب خداوند است. اما در مورد قیام علیه قاتلان سیدالشهدا (علیه السلام)، پس برخیزید تا نزد امام من و امام شما على بن حسین (علیه السلام) برویم و از او کسب تکلیف کنیم.»
    بعضى تاریخ نویسان قسمت آخر فرمایش محمد را که کسب تکلیف از امام سجاد (علیه السلام) باشد، نیاوردهاند [24]، اما علامه مجلسى به نقل از جعفر بن نمایه این فقره را می‌آورد و در ادامه مینویسد: امام سجاد (علیه السلام) در پاسخ محمد و گروه اعزامى از کوفه فرمود:
    «اى عموجان! اگر بردهاى از زنگبار به حمایت ما اهل بیت برخیزد، بر مردم واجب است او را یارى کنند و من، تو را در این قیام نماینده خود قرار دادم. پس در این زمینه به آنچه صلاح میدانی، عمل کن». [25]
    بدین ترتیب، محمد حنفیه نماینده تام الإختیار امام سجاد (علیه السلام) در قیام مختار ثقفى براى خون‌خواهى از قاتلان اهل بیت شد و از آن پس مختار همه نامهها و پیغام‌ها و پول‌ها و پیام‌هاى شادباش را به محمد حنفیه میفرستاد و از او کسب تکلیف میکرد و محمد نیز با چشمى بینا قیام را پی‌گیرى میکرد و در خط دهى به مختار کوشش فراوان داشت و هر کجا او را در راه ناصواب میدید، برحذرش میداشت.
    بعد از پایان انتقام‌گیرى و خون‌خواهى قاتلان سیدالشهدا چون مختار قصد گسترش قیام و تشکیل حکومت را داشت و از نام اهل‌بیت در این راه استفاده میکرد، محمد سخت او را توبیخ و سرزنش کرد. تفسیر جریان از این قرار است:
    مختار بعد از اینکه کار کوفه را تمام کرد، به بهانه اعزام نیرو براى عبدالله بن زبیر که در مکه اعلام حکومت کرده بود ولى به قصد تصرّف حجاز و سرکوبى عبدالله بن زبیر و تشکیل حکومت فراگیر، لشکرى سه هزار نفره را به فرماندهى «شرحبیل بن ورس» به طرف حجاز فرستاد. عبدالله با اطلاع از حرکت سپاهیان کوفه، عباس بن سهل را همراه دو هزار سرباز به سوى آنان اعزام کرد تا آنها را از ورود به شهر بازدارد. عباس با حیله و نیرنگ بر آنان حمله برد و عده بسیارى را کشت و بقیه را فرارى داد. مختار چون از قتل عام سپاهیانش مطلع شد، طى نامهاى به محمد حنفیه چنین نوشت:
    «من سپاهى را براى یارى تو فرستاده بودم تا دشمنان تو را خوار و حجاز را براى تو تصرف کند ولى قبل از رسیدن به مدینه، سپاه بی‌دین ابن زبیر با فریب و ناجوان‌مردانه آنان را کشت و خونشان را بر زمین ریخت. اگر اجازه دهید، سپاهى عظیم به سوى مدینه اعزام بدارم و تو نمایندهاى از سوى خود با این سپاه همراه کن تا مردم مدینه بفهمند که من از تو اطاعت میکنم و این سپاه در تحت اختیار توست. اگر چنین کنی، خواهى دید که اغلب مردم مدینه حق شما اهل بیت (علیهم السلام) را بهتر خواهند شناخت و به سبب علاقه و ارادتى که به این خاندان دارند، به تو ملحق خواهند شد و معلوم میشود که خاندان زبیر کمترین جایگاه و محبوبیتى نزد مردم ندارند؛ زیرا آنان افراد ظالم و بى دینى می‌باشند.»
    محمد حنفیه از آن جا که فقط براى انتقام‌گیرى و خون‌خواهى از قاتلان اهل‌بیت (علیهم السلام) با مختار همکارى میکرد و فقط در این زمینه نماینده امام (علیه السلام) بود، پیشنهاد او را رد کرد و در جواب چنین نوشت:
    «أما بعد فانّ کتابک لمّا بلغنى قرأته و فهمت تعظیمک لحقی، و ماتنوى به من سرورى و إنّ أحبّ الأمور کلّها إلیَّ ما أطیع الله ما استطعت فیما أعلنت و أسررت و أعلم أنّى لوأردت لوجدت الناس إلى سراعاً و الأعوان لى کثیر، و لکنّى أعتزلهم، و أصبر حتّى یحکم الله لى و هو خیر الحاکمین؛ اما بعد، نامه تو به من رسید. آن را به دقت مطالعه کردم و دانستم که حق مرا بزرگ میدانى و خشنودى ما را می‌خواهی. محبوب‌ترین کار در نزد من، آن است که در آن اطاعت خداوند باشد. پس در هر شرایط و موقعیتی، چه در پنهان و چه در آشکار، مطیع خداوند باش؛ و بدان که اگر من می‌خواستم و قصد قیام داشتم، مردم به سرعت به من گرایش پیدا میکردند و یاورانى بسیار اطرافم را فرا می‌گرفتند. اما من خود را از معرکه دور ساختم و صبر کردم، تا آنچه خداوند بخواهد حکم کند که او بهترین حکم کنندگان است.»
    محمد، نامه را به شخصى به نام صالح بن مسعود داد و گفت: «نامه را به مختار برسان و به او بگو که از خدا بترسد و از خون‌ریزى بپرهیزد».[26]
    محمد حنفیه و حکومت عبدالله بن زبیر

    یکى از وقایع تاریخى که در شخصیت‌شناسى محمد حنفیه نقش مهمى دارد، مسئله حکومت عبدالله بن زبیر و واکنش محمد حنفیه در قبال آن است؛ لذا به این برهه از تاریخ نیز اشارهاى گذرا میکنیم.
    بعد از آنکه ابن زبیر تشکیل حکومت داد و از مردم براى خویش بیعت گرفت، بنى هاشم او را از دشمنان خود میدانستند و او را به عنوان حاکم مسلمین نمی‌پذیرفتند. از این روی، با وى بیعت نکردند و با خلافت وى مخالفت نمودند و محمد حنفیه، به عنوان بزرگ اهل بیت، در سرپیچى از او سرسختى بسیارى از خود نشان داد. ابن زبیر که بیعت او را بسیار مهم می‌دانست، تصمیم گرفت با تحت فشار قراردادن محمد، او را مجبور به بیعت کند؛ زیرا:
    اولاً، بیعت محمد با توجه به موقعیت اجتماعى و مردمى که داشت، در تثبیت حکومت ابن زبیر بسیار مهم بود.
    ثانیاً، عدم بیعت وی، بسیارى از مخالفان را در مخالفت با حکومت ابن زبیر بیپروا کرده بود.
    ثالثاً، از آنجا که محمد فرزند بلافصل علی (علیه السلام) بود و بزرگ خاندان اهل بیت محسوب می‌شد، با بیعت او بنى هاشم نیز بیعت میکردند. علاوه بر آن، ابن زبیر خود را مؤید به بنى هاشم و اهل بیت معرفى میکرد.
    رابعا، ً مختار که وابسته به محمد حنفیه و قیامش به امر او بود، در کوفه به پیروزى رسید و شهر مهمى چون کوفه را به تصرف خویش درآورد و این نه تنها خطرى براى ابن زبیر محسوب میشد، بلکه مقام محمد را تثبیت می‌کرد و هر آن ممکن بود مردم با محمد به عنوان «خلیفه» بیعت کنند؛ لذا ابن زبیر، محمد و عدهاى از بنى هاشم از جمله ابن عباس را دستگیر و در تونل زمزم زندانى کرد [27] و پیغام داد اگر تا فلان روز بیعت نکنید، شما را زنده زنده در آتش میسوزانم. محمد در جواب این پیغام که توسط برادرزاده ابن زبیر (عمرو بن عروة بن زبیر) به او رسانده شده بود، گفت: «به عمویت بگو: خیلى مغرور شدهاى که این‌طور براى خون‌ریزى و هتک حرمت مهیا گشتهای!»
    محمد حنفیه به پیشنهاد عدهاى از بنى هاشم که با او در حبس بودند، طى نامهاى جریان دستگیرى خویش را براى مختار شرح داد و در آن نوشت: «همان گونه که شیعیان کوفه برادرم حسین (علیه السلام) را تنها گذاشتند و یاریاش نکردند، با من چنین نکنند»، و در فرصتى که محافظان تونل زمزم خواب بودند، نامه را به سه نفر از شیعیان عراق داد تا به مختار بدهند.
    مختار از این پیشآمد، سخت منقلب شد و نیروهایى را براى یارى رساندن به وى گسیل داشت. این نیروها که در شش گروه چریکى تدارک دیده شده بودند و مجموعاً به 750 نفر می‌رسیدند، به احترام خانه خدا، شمشیرها را کنار نهادند و با چوب که در تاریخ به «کافرکوب» معروف است و با شعار «یا لثارات الحسین» داخل مکه شدند و غافل‌گیرانه به طرف چاه زمزم رفتند و در حالى که فقط دو روز از ضرب الاجل ابن زبیر براى سوزاندن محمد باقى مانده بود، او و یارانش را آزاد کردند. سربازان مختار بعد از آزادى محمد اجازه خواستند تا به حساب ابن زبیر و عمّال او برسند و شهر را از تصرف او درآورند و به محمد تحویل دهند، ولى محمد آنها را نهى کرد و گفت: «انى لا استحلّ القتال فى حرم الله؛ من جنگ در حرم امن الهى را حلال نمی‌دانم.»
    سپس محمد همراه حدود چهار هزار نفر از شیعیان در شعب علی (علیه السلام) مستقر شدند و او، اموالى را که مختار برایش فرستاده بود، میان بنی‌هاشم و شیعیان تقسیم کرد. [28]
    پي نوشت ها :

    1. علامه مجلسى به نقل از بصائر الدرجات، این فقره را این گونه آورده است: «ان الله تبارک و تعالى لما صنع الحسن مع المعاویة أبى أن یجعل الوصیة و الامامة إلا فى عقب الحسین (علیه السلام)...» (بحار الانوار، ج 42، ص 77، ح 6).
    2. الکافی، ج 1، ص 348، ح 5؛ (محمد بن یحیى بن احمد بن محمد عن ابن محبوب عن على بن رئاب عن أبى عبیدة و زرارة جمیعاً) و نیز (على بن ابراهیم عن أبیه عن حمّاد بن عیسى عن حریز عن زرارة عن ابى جعفر) علیه السلام علامه خویى در رجالش می‌نویسد: «لا أقول: الروایة صحیحة السند و دالة على ایمانه و قوله بامامة على بن الحسین (ع)... (معجم رجال خویی، ج 17، ص 54).»
    3. تنقیح المقال، ج 3، ص 111؛ بحارالانوار، ج 46، ص 29، ح 20 به نقل الخرائج، ص 194: «فقبّل محمد بن على الحنفیه رجله و قال الأمر لک؛ محمد پاى حضرت را بوسید و عرض کرد: امر امامت حق تو و براى توست».
    4. رجال کشی، ص 120، ح 192؛ بحار الانوار، ج 42، ص 94، ج 45، ص 348؛ تنقیح المقال، ج 3، ص 111؛ قاموس الرجال، ج 8، ص 158.
    5. تنقیح المقال، ج 3، ص 111؛ قاموس الرجال، ج 8، ص 158.
    6. طبقات الفقهاء، ج 1، ص 519.
    7. بحار الانوار، ج 45، ص 347.
    8. اکمال الدین، ص 320؛ بحار الانوار، ج 42، ص 81.
    9. تنقیح المقال، ج 3، ص 111.
    10. براى اطلاع بیشتر، ر. ک: عولم العلوم و المعارف و الأحوال، ج 15، ص 3؛ اثبات الهداة، ج 2.
    11. مرآة العقول، ج 3، ص 321.
    12. عن الصادق (علیه السلام) قال: إنّ الحسین (صلوات الله علیه) لما صار إلى العراق استودع اُمّ سلمه (رضى الله عنها) الکتب و الوصیه فلما رجع على بن الحسین (علیه السلام) دفعتها الیه؛ امام صادق (علیه السلام) فرمودند: زمانى که امام حسین (علیه السلام) قصد خروج به طرف عراق را داشت، نامه‌ها و نوشته‌ها و وصیتش را به ام سلمه سپرد و ام سلمه بعد از شهادت سیدالشهدا وقتى على بن الحسین بازگشت، آنها را به او داد (الکافی، ج 1، ص 304، ح 3).
    13. بحار الانوار.
    14. الکافی، ج 1، ص 300- 303. به تفصیل حدیث را در بحث‌هاى پیشین آوردیم.
    15. همان.
    16. همان، ص 348، ح 5.
    17. اعلام الوری.
    18. مرآة العقول، ج 3، ص 308.
    19. الکافی، ج 1، ص 300- 303. تفصیل این حدیث را قبلاً بیان کردیم.
    20. ر. ک: قاموس الرجال، ج 8، ص 160 و 161.
    21. نویسنده کتاب ماهیت قیام مختار (ص 131145) بحثى مفصل در مورد فرقه کیسانیه دارد و کوشیده است تا دامان مختار ثقفى را از انتساب به این فرقه پاک کند.
    22. انساب الاشراف، ج 5، ص 218.
    23. همان.
    24. تاریخ طبری، ج 3، ص 436 و 437.
    25. بحار الانوار، ج 45، ص 364 و 365؛ معجم الرجال، خویی، ج 19، ص 109.
    26. تاریخ طبری، ج 3، ص 472 (دارالکتب)؛ الکامل، ج 2، ص 687 و 688.
    27. ابن ابى الحدید مینویسد: محمد و عبدالله بن عباس به همراه هفده نفر از بنى هاشم که حسن مثنى (نوه امام مجتبی) نیز از آنها بود، در غارى به نام «شعب عارم» زندانى شدند (شرح نهج‌البلاغه، ج 20، ص 123).
    28. تاریخ طبری، ج 3، ص 473؛ الکامل، ج 2، ص 688.

    منبع:فرهنگ کوثر 1389 شماره 81



  4. #3
    اخراج شده يادشهيد آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2011
    نوشته ها
    3,189
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض نقش محمد حنفیه در صدر اسلام (3)

    نقش محمد حنفیه در صدر اسلام (3)



    محمد حنفیه در عین اینکه با دید برادری به امام حسن و حسین 8 نگاه می‌کرد، ولی آن‌ها را به لحاظ برجستگی‌های نسبی و شخصیتی، بالاتر از خویش می‌دانست و احترام خاصی بر آنان می‌گذاشت، و این احترام در سخن‌ها و گفتارهای وی نیز نمایان است:
    الحسن و الحسین خیر منّی و أنا أعلم به حدیث أبی منهما؛ [1] حسن و حسین بهتر از من‌ هستند؛ ولی من به سخن‌ها و احادیث پدرم آگاه‌تر از آنانم.
    جعلنی الله فداک و فداهما من کل سوء؛ [2] ای پدر! خدا، مرا در مقابل بدی‌ها و آفت‌ها، فدای تو و حسن و حسین 8 بگرداند.
    و در جواب بدخواهان که او را وسوسه می‌کردند: که پدرت، آن دو را بیشتر از تو دوست دارد و تو را در معرض خطرات می‌افکند، ولی به آن‌ها چندان سخت نمی‌گیرد، می‌گوید:
    إنّهما عیناه و أنا یمینه، فهو یدفع بیمینه عن عینیه؛ [3] آن دو بزرگوار، چشمان پدرم هستند و من به منزله دست راست اویم و او به وسیله دست راستش، از چشمانش مواظبت می‌کند.
    ابن قولویه روایت می‌کند: محمد حنفیه هرگاه بر سر مزار برادرش امام حسن مجتبی (ع) می‌آمد، چنین عرض می‌کرد:
    السلام علیک یا بقیة المؤمنین و ابن أوّل المسلمین و کیف لا تکون کذلک وانت سلیل الهدی و حلیف التقی و رابع أهل الکساء و غذتک ید الرحمة و ربیت فی حجر الاسلام و رضعت من ثدی الایمان فطبت حیاً و طبت میتاً غیر أنّ الانفس غیر طیبة بفراقک و لا شارکة فی الحیاة لک یرحمک الله؛ [4] سلام بر تو ای باقی ماندۀ مؤمنان و فرزند اولین مسلمانان! چرا این گونه نباشد، در حالی که تو چهارمین از اهل کسا هستی. در دامان اسلام تربیت شدی و از چشمه‌سرای ایمان شیر خوردی. نیکو زندگی کردی و نیکو مُردی. بدان که ما در فراق تو ناراحت و نگرانیم. خدا، تو را رحمت کند.
    و در خطاب به امام حسین (ع) چنین سخن می‌گوید:
    یا أخی أنت أحبّ الخلق إلیّ و أعزّهم علیّ و لست و الله ادّخر النصیحة لأحد من الخلق و لیس أحد أحقّ بها منک لأنّک مزاج مائی و نفسی و روحی و بصری و کبیر أهل بیتی و من وجبت طاعته فی عنقی لأنَّ الله قد شرّفک علیّ و جعلک من سادات أهل الجّنة؛ [5] ای برادر! تو محبوب‌ترین مردم نزد من هستی و عزیزترین آنان نزد منی. به خدا سوگند! من هرگز از خیرخواهی به مردم بازنایستادم و هیچ کس از اینکه من به او خیرخواهی کنم، از تو سزاواتر نیست؛ چرا که من و تو از یک صُلبیم و تو به منزلۀ نفس و روح و چشمان من هستی و بزرگ اهل بیت منی. تو آن کسی هستی که خدا اطاعتش را بر من واجب کرده است؛ چرا که خداوند، تو را بر من فضیلت داده و تو را سید و آقای بهشتیان قرار داده است.
    و نیز روایت شده:
    روزی محمد و امام حسین (ع) در مسئله‌ای با هم اختلاف کردند و به حالت قهر از هم جدا شدند. وقتی محمد به خانه رسید، نامه‌ای به این مضمون خطاب به امام نوشت:
    اما بعد، پس همانا تو فضیلت و شرافتی داری که من به آن دست نیافتم و فضیلتی داری که من آن را درک نکردم. از حیث پدر، نه تو بر من فضیلتی داری و نه من بر تو؛ چرا که پدرمان یکی است. اما از حیث مادر، مادر تو فاطمه دختر رسول خدا (ص) است که اگر زمین از زنانی مانند مادر من پر شود، به فضیلت مادر تو نمی‌رسد. پس زمانی که نامه‌ام را خواندی، لباست را بپوش و کفش‌هایت را پایت کن و نزد من بیا و مرا راضی کن. بر این فضیلت ثواب فراوان آشتی سبقت بگیر؛ چرا که تو بر این فضیلت از من سزاوارتری. [6]
    این محبت، تنها از جانب محمد نبود؛ بلکه امام حسن و حسین 8 نیز به وی علاقه‌مند بودند و گاه این علاقه را ابراز می-داشتند و در بعضی مواقع، از او دفاع نیز می‌کردند. به عنوان نمونه، به واقعۀ تشییع پیکر مطهر امام حسن مجتبی (ع) اشاره می‌کنیم که نشان دهندۀ محبت دو سویه و دفاع محمد از حریم اهل بیت و بالعکس است.
    وقتی امام حسن (ع) به شهادت رسید، جنازۀ او را برای دفن در کنار جدّ بزرگوارش حضرت محمد (ص) بردند، ولی عایشه از دفن او در آن مکان جلوگیری کرد؛ سیدالشهدا (ع) سخنانی را ایراد کرد و پس از آن، محمد حنفیه چنین گفت:
    «یا عایشة یوماً علی بعلٍ و یوماً علی جملٍ، فما تملکین نفسک و لاتملکین الأرض عداوة لبنی هاشم؛ ای عایشه! یک روز بر استری نشینی و یک روز بر شتر سوار می‌شوی! تو به خاطر دشمنی‌ات با بنی هاشم، نه مالک نفس خودت هستی و نه در زمین قرار می‌گیری.»
    عایشه رو به او کرد و گفت:
    پسر حنفیه! اینان، فرزندان فاطمه‌اند که سخن می‌گویند، تو دیگر چه می‌گویی؟
    امام حسین(ع) فرمود:
    «محمد را از بنی فاطمه به کجا دور می‌کنی؟ به خدا که او، زادۀ سه فاطمه است: فاطمه دختر عمران (مادر ابوطالب)، فاطمه دختر اسد (مادر حضرت علی) ع»، فاطمه دختر زائده (مادر عبدالمطلب).
    عایشه به امام عرض کرد:
    «[بدن] برادر خود را دور کنید و ببریدش که شما، مردمی دشمنی طلبید.»
    پس امام حسین (ع) به جانب بقیع رفت و جنازۀ مطهر برادر را همراه بنی هاشم در آنجا دفن کرد. [7]
    و نیز نقل است که محمد به امام حسین (ع) عرض کرد:
    «اگر برادرم وصیت کرده بود که حتماً در کنار رسول خدا (ص) دفنش کنیم، حتماً او را دفن می‌کردیم، گر چه کشته شویم».[8]
    ابو مخنف می‌گوید:
    چون خبر شهادت سیدالشهدا (ع) به محمد رسید، وی در حال وضو گرفتن در طشت بود؛ چنان گریه کرد که صدای قطرات اشک که بر طشت می‌ریخت، شنیده می‌شد. [9]
    در پایان، لازم است به حدیث مفصلی که کلینی از امام صادق (ع) آورده است، اشاره‌ای کنیم؛ چون علاوه بر اینکه بیانگر عظمت و جلالت محمد حنفیه است، رابطۀ او و برادرانش را نیز به وضوح بیان می‌کند. از این روایت در بحث‌های بعدی استفاده خواهد شد؛ لذا در اینجا متن حدیث را می‌آوریم.
    چون وفات امام مجتبی (ع) نزدیک شد، به برادرش محمد حنفیه فرمود:
    یا محمد بن علی، انّی أخاف [10] علیک الحسد و إنّما وصف الله به الکافرین...؛ من از حسد تو می‌ترسم؛ زیرا که خدا، کافران را به آن وصف کرده و فرموده است: «بسیاری از اهل کتاب با وجود اینکه حق بر آن‌ها روشن شده، به سبب حسدی که در دل خود دارند، می‌خواهند شما را به کفر برگردانند».[11] در صورتی که لم یجعل الله عزوجل للشیطان علیک سلطاناً؛ خداوند، شیطان را بر تو مسلّط نکرده است.
    سپس امام به برادرش فرمود: ای محمد! آیا نمی‌خواهی آنچه را از پدرت دربارۀ تو شنیده‌ام، به تو بگویم؟ گفت: بفرمایید. فرمود: شنیدم پدرم در روز جنگ بصره فرمود:
    من أحبّ أن یبرّنی فی الدّنیا و الآخرة فلیبرّ محمداً [12] ولدی؛ کسی که می‌خواهد در دنیا و آخرت به من نیکی کند، باید به پسرم محمد نیز نیکی کند.
    ای محمد! اگر بخواهم به تو خبر دهم از زمانی که نطفه‌ای در پشت پدرت بودی، خبر می‌دهم.
    ای محمد! آیا می‌دانی که حسین بن علی بعد از وفات من، امام پس از من است و نزد خداوند «امامت» به نام او در کتاب (لوح محفوظ، قرآن یا وصیتنامه) ثبت شده است...؟
    محمد حنفیه(ع) عرض کرد:
    «تو، امامی و تو، واسطۀ میان من و حضرت محمد (ص) هستی. به خدا! من دوست داشتم که پیش از آنکه این سخن [13] را از تو بشنوم، مرده باشم. همانا در سرم سخن‌هایی است که دلوها نتوانند آن‌ها را بیرون بکشند؛ زیرا آن قدر از فضیلت شما در خاطر دارم که به وصف نمی‌آید و آهنگ بادها، دگرگونش نسازد و یاوه‌گویی‌های دشمن، عقیده‌ام را سست نمی‌کند. آن‌ها مانند نوشتۀ سر به مهری است که ورقش مزیّن و منقوش است. می‌خواهم اظهارش کنم، ولی می‌بینم کتاب خدا و کتب دیگر آسمانی، آن را آوردهاند و بر من پیشی گرفته‌اند و آن، سخنی است که زبان هر گوینده و دست هر نویسنده از ادای آن عاجز است؛ تا آنجا که قلم‌ها به پایان رسد و کاغذها تمام شود، اما فضیلت شما به آخر نرسد. خدا، نیکوکاران را چنین جزا می‌دهد و هیچ نیرویی جز از خدا نیست.»
    در ادامه، محمد از فضایل و مناقب برادرش سخن راند و تسلیم شدن خویش را در مقابل او اعلام کرد. [14]

    تحریفات در مورد محمد حنفیه

    بنی امیه بعد از قیام سیدالشهدا (ع) و آشکار شدن چهرۀ پلید حکومت یزید، دست به ترفندهای گستردۀ تبلیغی زد و با تشکیل نهادی تبلیغاتی، کوشید تا هم چهرۀ یزید و امویان را اصلاح کند و هم خاندان عصمت و طهارت و نزدیکان حضرت رسول اکرم (ص) و امیرمؤمنان (ع) را خدشهدار سازد، تا به وسیله آن، آبروی رفته را بازگرداند و اعتماد مسلمانان را به حکومت بنی امیه جلب کند.
    از جمله فعالیت‌های این سازمان، جعل روایات و افسانهپردازیهاست که مملو از اکاذیب روشن و واضح است و بر کسانی که از تاریخ و سیر زندگانی شخصیتهای صدر اسلام آگاهی دارند، دروغ بودن آن‌ها هویداست.
    محمد حنفیه نیز در این میان از تحریفات و اکاذیب، مصون نمانده و داستان‌هایی در مورد او جعل و خیال پردازی شده است؛ از جمله:
    1. هنگامی که یزید برای پسرش معاویه دوم، از مردم بیعت می‌گرفت، ابن حنفیه با کمال میل و اراده با یزید بیعت کرد. داستان از این قرار بود که محمد پس از شهادت امام حسین (ع) از طریق نامهای از طرف یزید به شام دعوت شد. عبدالله پسر محمد حنفیه، پدر را به خاطر خطرات احتمالی، از سفر به دربار یزید منع کرد؛ ولی محمد به شام آمد و نزد یزید رفت. خلیفه، احترام شایانی به او کرد و به مناسبت شهادت برادرش به او تسلیت گفت و شدیداً اظهار تأسف کرد و تقصیرات را از گردن خویش برداشت و گفت:
    اگر این قضیه به دست من بود، هرگز چنین نمی‌کردم و اگر نمی‌توانستم او را از دم مرگ برهانم، لااقل جانم را فدایش می‌کردم؛ ولی متأسفانه شما علویان می‌پندارید که من چنین جنایتی را مرتکب شدهام. به خدا قسم! این جنایت کار ما نیست، مخصوصاً میل دارم مردم بدانند این، کار ما نبوده و اصلاً ما راضی به آن نبودیم. [15]
    علامه مجلسی ضمن بیان ماجرای فوق می‌نویسد: یزید جریان بیعت را مطرح کرد و محمد حنفیه گفت: «أمّا البیعة فقد بایعتک؛ [16] اما بیعت، پس به تحقیق من با تو بیعت کردم.»
    ولی با توجه به سوابق درخشان ابن حنفیه در دفاع از اهل بیت عصمت و طهارت و با عنایت به اینکه وی دست پرودۀ امام علی بن ابی‌طالب (ع) بود و در صحنههای مهم و سرنوشت ساز دوران حیات آن حضرت، شرکت کرده و مورد توجه و محبت امام همام شیعیان بود، به وضوح کذب و افسانه بودن این داستان و جعلیات تبلیغات رژیم منحوس اموی، بر همگان آشکار می‌گردد.
    چگونه امکان دارد کسی که در مکتب چنان پدری و در کنار برادرانی چون حسن و حسین 8 رشد و تربیت یافته است، چنین اعتقادی به خلافت یزید بن معاویه که از فاسدترین خلفا بوده، پیدا کند و با او بیعت کند؟
    در بحث‌های آینده، ثابت خواهیم کرد که وی از شیعیان امام سجاد (ع) بود و بعد از سیدالشهدا (ع) با وی بیعت کرد و به امامت وی اعتقاد داشت.
    منبع اصلی و سرچشمۀ اولیه این افسانه، «ابن سعد» است که گرایش‌های شدید وی در حمایت از امویان، بر آگاهان از تاریخ واضح است. وی گزارش‌های متفاوتی را در تأیید امویان از سوی محمد حنفیه آورده است. وی برای اثبات بی‌طرفی خود، دو روایت مرسل نیز در مخالفت ابن‌حنفیه با رژیم منحوس اموی ذکر کرده است. ابن سعد در آنجا که روایات مربوط به موافقت وی را می‌آورد، سلسله سند مفصلی ذکر می‌کند و حتی در یکی از خبرهایش با ذکر سند می‌نویسد که محمد، نامه‌ای به عبدالملک نوشت و چنین آغاز کرد: «من ابن حنفیة الی عبدالملک بن مروان امیرالمؤمنین...». اما این ادعا باخبری که در ادامه ذکر می‌کنیم، منافات دارد.
    2. از دیگر جعلیات در مورد محمد حنفیه، مطلبی است که ذهبی نقل می‌کند:
    زمانی که عبدالملک بن مروان به خلافت رسید، روزی محمد حنفیه را احضار کرد و به او گفت: آیا یادت هست که در روز جنگ جمل بر روی سینۀ پدرم مروان نشستی؟ محمد گفت: «عفواً یا امیرالمؤمنین؛ ای امیر! مرا ببخش و مؤاخذه نکن.»
    عبدالملک گفت: «به خدا! من این را نگفتم که تو را مجازات کنم، بلکه قصدم این بود که بدانی یادم هست».[17]
    ولی روحیۀ محمد هیچ گاه اقتضا نمی‌کند که چنین داستانی را باور کنیم. محمد که بارها در مقابل دشمنان محکم و استوار ایستاده، چگونه در مقابل عبدالملک چنین زبونانه عذرخواهی می‌کند و پوزش می‌طلبد! علاوه بر این، خود این نویسنده به نقل از ابن سعد می‌نویسد: عبدالملک نامهای به محمد ارسال کرد و در آن چنین نوشت: «من عبدالملک امیرالمؤمنین الی محمد بن علی» چون محمد به عنوان نامه نظر افکند، برآشفت و گفت:
    «انّا لله، الطلقاء و اللعناء رسول الله (ص) علی المنابر، والذی نفسی بیده إنّها لأموراً لم یقرّ قرارها؛ [18] آزاد شدگان و لعن‌ شدگان به وسیله رسول خدا (ص)، بر روی منابر پیامبر رفتهاند و ادعای امارت مؤمنان را می‌کنند!؟ قسم به کسی که جانم به کف قدرت اوست! وی، امری را در دست گرفته که هیچ ثبات و قراری ندارد.»
    نقاط مبهم

    دو اشکال عمده و مهم در زندگانی محمد حنفیه وجود دارد که رفع این اشکالات و نواقص، او را در مقامی شامخ و فضیلتی وافر قرار خواهد داد که کمتر کسی امکان دستیابی به آن را داراست.
    اول امامت بعد از سیدالشهدا(ع)

    بعد از شهادت امام حسین (ع) با وجود امام سجاد (ع)، آیا محمد حنفیه خود را امام می‌پنداشته و خود را برتر از علی بن حسین (ع) می‌دانسته است؟ او در مقابل امام (ع) تا چه مقدار انقیاد داشته و پیرو او بوده است؟ نقش او در «قیام مختار» چه بوده و آیا خود را رهبر قیام می‌دانسته و ادعای پیشوایی داشته؟ آیا در مبارزه با عقیدۀ دیگران در مورد امامت وی، حرکتی از خود نشان داده است؟ آیا فرقۀ کیسانیه که قائل به غیبت محمد حنفیه هستند، در زمان حیات وی تشکیل و سازماندهی شده و او در پایه‌ریزی آن نقشی داشته است؟
    دوم عدم حضور در کربلا

    با توجه به اینکه محمد به امامت و پیشوایی سیدالشهدا (ع) معتقد بود، چرا هنگام خروج امام از مدینه به سوی مکه، امام را همراهی نکرد؟ چرا امام را در تحقق اهداف و قیام خونینش علیه بنی امیه یاری نکرد؟ آیا تمام اعترافات وی بر فضل و کمال برادرش، صوری و ظاهری بوده و اعتقاد قلبی و ایمان راسخ بر امامت وی نداشته است؟ یا دلیل دیگری سبب عدم خروج وی به همراه امام (ع) شده؟
    این دو نکتۀ مبهم در زندگانی وی که به سبب رفتارها و کردارهای وی حاصل شده است به قدری ذهن شیعیان را در طول تاریخ مشغول کرده که در هر فرصت ممکن، آن را مطرح ساخته و در مورد آن بحث کرده‌اند. رجالیون و شرح حال نویسان نیز به این نکات اشاره داشته و بنابر عقیده و اطلاعات و تحلیل‌های خویش در پاسخ به آن کوشیدهاند. حتی در زمان خود ائمه اطهار: نیز این دو اشکال در زندگانی محمد به ذهن‌ها خطور می‌کرده؛ لذا از ائمه سؤال می‌کردند و آنان هم در رفع این ابهامات پاسخ می‌دادند.
    حمزة بن حمران می‌گوید: ما نزد امام صادق (ع) بودیم که بحث قیام امام حسین (ع) و عدم خروج محمد حنفیه با امام را مطرح کردیم و از امام در این مورد پرسیدیم و حضرت نیز پاسخ فرمود. [19]
    در حدیث دیگری امام صادق (ع) فرمود: «ما مات محمد بن حنفیة حتی اقرّ لعلیّ بن الحسین (ع) ...؛ [20] محمد حنفیه نمرد، مگر اینکه به امامت امام سجاد (ع) ایمان پیدا کرد و اقرار کرد.»
    مطرح کردن چنین بحثی توسط اصحاب، نشان دهندۀ این است که چنین اشکالاتی در مورد زندگانی محمد حنفیه مطرح بود و ذهن شیعیان را مشغول کرده بود؛ لذا امام صادق (ع) در صدد رفع این شبهه برآمده است.
    در قسمت‌های آینده، این اشکالات را بررسی می‌کنیم و به آن‌ها پاسخ می‌دهیم.
    پي نوشت ها :

    1. مختصر تاریخ دمشق، ج 23، ص 95.
    2. بحار الأنوار، ج 42، ص 106، ح 32 و ج 45، ص 349.
    3. همان، ج 45، ص 348؛ طبقات الفقهاء، ج 1، ص 518.
    4. کامل الزیارات، ص 53؛ بحار الأنوار، ج 97، ص 205؛ العقد الفرید، ج 2، ص 78؛ اقناع اللائم، ص 296.
    5. موسوعة کلمات الامام الحسین 7، ص 289؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 329.
    6. بحار الأنوار، ج 44، ص 190، ح 3. به نقل از مناقب، جریان را از امام صادق (ع) روایت کرده است. مؤلف در ص 57 و 58 به نقل از زهر الادب، ج 1، ص 99 تألیف ابواسحاق حصری، داستان را به امام حسن (ع) و محمد حنفیه نسبت داده است و از قول یوسف بن محمد بلوی در کتاب «الف باء» جریان را منسوب به محمد و امام حسین (ع) کرده و در پایان نوشته: «اعتقد ان لا صحة لهذه القضیة سواء کانت مع الحسن (ع) أو مع الحسین (ع)».
    7. الکافی، ج 1، ص 302 و 303، ح 3.
    8. بحار الانوار، ج 44، ص 190، ح 3.
    9. تاریخ طبری، ج 3، ص 301 (دارالکتب العلمیة).
    10. فی «اعلام الوری» إنّی لا أخاف، و هو أظهر و أنسب به حال المخاطَب بل المخاطِب أیضاً. (مرآة العقول، ج 3، ص 308).
    11. بقره/ 109
    12. فلیبرّ محمداً ای یحسن الیه و یکرمه و لا یدل علی الطاعة حتی یتکلف بأنّ المراد الطاعة فی هذا الیوم [حرب الجمل] حیث أعطاه الرایة و بعث معه جماعة من عسکره فکان علیهم أن یطیعوه. (مرآة العقول، ج 3، ص 309).
    13. الکلام الدال علی وفاتک أو المشعر به حسدی. (همان، ص 310).
    14. الکافی، ج 1، ص 300- 302، ح 2. ترجمه و شرح عبارات از سید جواد مصطفوی (ج 2، ص 71-73) است.
    15. طبقات ابن سعد، ج 5، ص 91؛ انساب الاشراف، ج 3، ص 276- 279؛ مقتل خوارزمی، ج 2، ص 175 و 176؛ تذکره ابن جوزی، ص 155.
    16. بحار الانوار، ج 45، ص 323- 328. ایشان در اول مطلب فرموده: «روی فی بعض کتب المناقب القدیمة عن علی بن احمد العاصی، ... عن شقیق بن سلمة».
    17. سیر اعلام النبلاء: ج 4، ص 111.
    18. همان، ص 116، به نقل از طبقات ابن سعد، ج 5، ص 109.
    19. بحار الانوار: ج 45، ص 84 و 85، به نقل از بصائر الدرجات، ص 482. پاسخ حضرت در بحث‌های آینده مطرح خواهد شد.
    20. اکمال الدین، شیخ صدوق، ص 220؛ بحار الانوار، ج 42، ص 81.

    منبع:فرهنگ کوثر 1388 شماره 79

  5. #4
    اخراج شده يادشهيد آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2011
    نوشته ها
    3,189
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض نقش محمد حنفیه در صدر اسلام (2)

    نقش محمد حنفیه در صدر اسلام (2)


    امیرمؤمنان علی (ع) و محمد و علاوه بر علقۀ پدر و پسری، رابطۀ مراد و مریدی داشتند. محمد، علی (ع) را به عنوان امام و پیشوای خود میدانست و در دفاع از حریم ولایت و امامت او از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کرد. پدر نیز که علاقۀ خاصی به محمد داشت، به تربیت و پرورش فرزندش همت گماشته بود و گاهی با نصیحت و گاه با عتاب و توبیخ، راه مستقیم را به او نمایان می‌کرد و در سختی‌ها و مشکلات، او را ثابت قدم و استوار می‌داشت.
    ابن حنفیه لحظهای در ولایت پدر تردید نکرد و بر خلافت و امامت غیر او معتقد نشد و این، به سبب مادری پاکدامن چون «خوله» بود که به خاطر عشق و علاقه به اهل بیت و علی (ع) زجرها کشیده بود. او نه تنها شیعه بود، بلکه در ابراز تشیع اش هیچ باکی نداشت؛ چونان که ابن سعد می‌نویسد: «ابن منذر می‌گوید: ما نزد محمد بن حنفیه بودیم. او وقتی خواست وضو بگیرد، بدون هیچ ابایی همچون شیعیان وضو گرفت، کفش‌هایش را درآورد و بر روی پا مسح کشید».[1]
    ابن ابی الحدید در شرحش مینویسد:
    «عبدالله بن زبیر خطبهای میخواند و در آن از علی (ع) بد میگفت. چون خبر به محمد بن حنفیه رسید، شتابان به نزد او آمد و خطبهاش را قطع کرد و مطالبی فرمود که این مطالب، گویای علاقۀ شدید وی به امیرمؤمنان (ع) است و علاوه بر آن، سخنوری و خطابت وی را نیز نمایان میکند. ما در اینجا گوشههایی از متن خطبه را میآوریم تا شیوههای او در دفاع از حریم ولایت واضح گردد:»
    یا معشر العرب شاهت الوجوه، أینتقض علی وانتم حضور! إنَّ علیّاً کان ید الله علی أعداء الله و صاعقة من أمره أرسله علی الکافرین و الجاحدین لحقّه فقتلهم بکفرهم...؛ ای گروه اعراب! چهرههایتان کریه باد! آیا باید علی را نکوهش کنند، در حالی که شما حاضر هستید!؟ همانا علی (ع) دست خداوند برای سرکوبی دشمنان خدا بود و به فرمان خدا، صاعقهای بود که آن را بر کافران و منکران حق فرو فرستاد. او آنان را به سبب کفرشان کشت و بازماندگانشان از او کینه به دل گرفتند و در ذهن خویش بر او حسادت کردند و شمشیر فراهم ساختند، در حالی که هنوز پسر عمویش (ص) زنده بود و چون خداوند او را به جوار رحمت خویش برد و آنچه برای خودش بود، برای او برگزید، مردانی کینههای خود را برای او آشکار کردند و خود را آرامش دادند. عدهای حق علی (ع) را گرفتند و افرادی را برای کشتن او گماشتند. عدهای او را دشنام دادند و با مطالب بیهوده، او را متهم کردند. اگر برای ذریه و ناصران دعوت علوی، دولتی فراهم گردد، استخوان‌های آنان را از گور بیرون خواهند کشید و قبرهای آنان را خواهند شکافت هر چند که بدن‌های ایشان امروز پوسیده است و زندگان آنان کشته شدهاند و گردن‌هایشان را خوار خواهد کرد.
    خداوند آنان را به دست ما عذاب داد و زبون ساخت و ما را بر ایشان پیروزی بخشید و دل‌های ما از آنان تسکین یافت. همانا به خدا سوگند! علی را دشنام نمیدهد، مگر کافری که دشنام رسول اکرم (ص) را در دل پنهان کرده است و میترسد آن را به زبان بیاورد و با دشنام دادن به علی (ع)، به پیامبر (ص) کنایه میزند.
    همانا در میان شما کسانی هستند که نمرده‌اند و این سخن پیامبر (ص) درباره علی (ع) را شنیده‌اند و به یاد دارند که فرمود:
    «تو را جز مؤمن، دوست نمیدارد و جز منافق، کسی به تو کینه نمی‌ورزد و آنان که ستم میکنند، به زودی خواهند دانست که به جایی باز میگردند.»
    ابن زبیر که خود را زبون دید، در جواب به حربۀ تبلیغی دست زد و گفت: فرزندان فاطمه (س) اگر حرفی بزنند، ایرادی ندارد و آنان معذورند؛ ولی به ابن حنفیه چه مربوط که سخن بگوید!؟
    محمد در پاسخ، افتخارات آبا و اجداد خویش را بیان کرد و حربۀ ابن زبیر را از بین برد و گفت: چرا سخن نگویم؟ مگر از همه فاطمهها جز یکی، دیگران مادر من نیستند. آن یکی هم که مادر من نیست، افتخارش به من می‌رسد؛ زیرا مادر دو برادر من است و من پسر فاطمه دختر عمران بن عائذ بن مخزوم هستم که مادربزرگ رسول خداست. من پسر فاطمه بنت اسد هستم که سرپرست رسول خدا (ص) و همچون مادر او بوده است... [2]
    علی (ع) نیز علاقهای خاص به فرزندش محمد داشت و در بعضی سخنانش به این محبت و علاقة تصریح کرده است:
    «أما الحسین و محمداً ابنای فأنا منهما و هما منی؛ [3]»
    همانا حسین و محمد، پسران من هستند. من از آنانم و آنان از من
    تا بدانجا که در وصیتش به حسن و حسین (ع) نسبت به محمد نیز سفارش میکند و می‌فرماید:
    «أوصیکما به فانه أخوکما و ابن ابیکما و قد علمتما ان اباکما کان یحبه؛ [4]»
    شما را به محمد بن حنفیه سفارش و توصیه میکنم. همانا او، برادر شما و پسر پدرتان است و می‌دانید که همانا پدرتان او را دوست دارد.
    امام علی (ع) به سبب همین علاقه، آنگاه که از او سستی میدید، او را عتاب و سرزنش می‌کرد. [5] و آن هنگام که وی را ناراحت میدید، دلداری‌اش میداد. [6] و زمانی که احساس خطری برای او میکرد، به دفاع از او بر میخاست. [7] و اگر احتیاج به تشویق داشت، ابراز محبت می‌کرد؛ [8] ولی هیچ گاه نمیگذاشت از حدّ خود خارج شود و مغرور گردد. [9]
    محمد بن حنفیه همواره در کنار علی (ع) بود و در هجرت آن حضرت از مدینه به کوفه، در کنار ایشان حضور داشت و در جنگ‌های حضرت با ناکثین، قاسطین و مارقین، به طور مستمر و چشمگیر شرکت می‌کرد.

    حضور در جنگ‌ها

    جنگ جمل

    این جنگ، اولین صحنه جهت کسب تجارب کارزار و پیکار برای محمد بن حنفیه بود. او که تا دیروز درس اخلاص، ایمان، فداکاری، عدالت، مهر و محبت را از پدر آموخته بود، امروز که حدود 25 سال داشت، میآموخت که مؤمن همان گونه که مهربان است، به همان شدت در راه خدا و اهدافش غیرت دینی دارد. در جای خود محبت میکند و در زمان خویش غضبناک میگردد. گاه آن چنان متواضعانه به کودکان و پیران کمک میکند که گویی هیچ قدرتی ندارد و گاه آن سان شمشیر میزند که گویی هیچ مهر و عشقی در دل او راه ندارد.
    محمد امروز درس (أشدّاء علی الکفار رحماء بینهم) [10] را از پدر میآموزد و پدر نیز در تعلیم فنون جنگ و دفاع، هیچ کوتاهی نمی‌کند. شمشیر زدن، نیزه پرتاب کردن، دفاع کردن و جنگیدن را به فرزندش میآموزد و در این راه، گاه او را به دل دشمن میفرستد و گاه به او عتاب میکند و زمانی دلداری‌اش میدهد و از آن همه، هدفی جز تعلیم و تربیت فرزندش را در نظر ندارد.
    امیرمؤمنان در جنگ جمل، وظیفۀ سنگین پرچمداری را بر عهدۀ او میگذارد و هنگام دادن پرچم به او می‌فرماید:
    «تزول الجبال و لاتزل، غضَّ علی ناجذک. أعرالله جمجمتک، تد فی الأرض قدمک، ارم ببصرک أقصی القوم، و غُضَّ بصرک و اعلم أن النّصر من عند الله سبحانه؛ [11]»
    اگر کوهها از جا کنده شوند، تو از جای خود حرکت مکن. دندان روی دندان بنه، و کاسۀ سرت را به خدا عاریه بده و از آن بگذر. پای خود را همچون میخ در زمین بکوب. چشم بینداز تا انتهای لشکر را ببینی، و چشم خود را بپوش، و بدان! فتح و پیروزی از جانب خداوند سبحان است.
    و آنگاه که صفوف لشکریان دشمن در مقابل حق و حقانیت آراسته و جنگ آغاز می‌شود، علی (ع) به پرچمدارش فرمان حمله به دشمن را میدهد، ولی محمد که هیچ تجربهای ندارد، با تردید و دودلی نظاره میکند و چون دوباره فرمان صادر میشود، عرض میکند: پدرجان! آیا نمیبینی نیزهها همچون قطرات باران بر ما فرود میآیند!؟
    حضرت که ترس را در دل فرزند میبیند، با عتاب بر سینۀ او میزند و با گرفتن پرچم، خود حمله میکند تا بفهماند که با توکل بر خدا، برای تحقق اهداف حق نباید هیچ ترسی به دل راه داد و جان را در کف دست، تقدیم حضرت دوست باید کرد.
    این عکسالعمل محمد، هرچند ناشی از بیتجربگی وی بوده، ولی دال بر وجود نوعی ترس یا به عبارت دیگر، نوعی واکنش محافظه‌کارانه در درون اوست که همین مسئله در بعضی دیگر از صحنههای زندگانی محمد نیز به چشم می-خورد.
    این عتاب آن چنان در روحیۀ او تأثیر می‌گذارد که چون حضرت بازمیگردد و پرچم را بار دیگر به محمد میدهد، محمد به دشمن یورش می‌برد و دشمن را سرکوب میکند که همگان انگشت حیرت بر دهان گرفته، با تعجب نظاره میکنند. [12]
    ابن شهر آشوب مینویسد:
    «مردی از قبیلۀ ازد با محمد درگیر شد و در حالی که فریاد میزد: یا معشر الازد کرّوا؛ ای قبیلۀ ازد! حمله کنید. با او میجنگید. محمد چنان بر او حمله برد که وی را به درک واصل کرد و فریاد زد: یا معشر الازد فرّوا؛ ای گروه ازد! فرار کنید. دگر بار مردی به نام عوف با رجز خوانی به میدان آمد و با محمد مبارزه کرد؛ ولی محمد او را نیز کشت و به سزای عملش رسانید.» [13]
    در این جنگ، علی (ع) مسئولیت کشتن شتر عایشه را نیز که سبب نفاق و تفرقه شده بود، به محمد سپرد؛ ولی محمد به واسطۀ دفاع بنوضبه از شتر، موفق به از بین بردن شتر نشد. حسن (ع) نیزه به دست گرفت و خود برای کشتن آن حرکت کرد و چون بازگشت، آثار خون شتر بر روی نیزه‌اش بود. محمد بن حنفیه از اینکه نتوانسته بود شتر را بکشد، خجل شد و صورتش سرخ گردید؛ ولی امام علی (ع) او را دلداری داد و فرمود:
    لا تأنف فانّه ابن النبی وانت ابن علی؛ [14]
    خجالت مکش؛ چرا که او پسر پیامبر (ص) است و تو پسر علی (ع) هستی.
    جنگ صفین

    محمد در این جنگ به فرمان پدر، همراه محمد بن ابی‌بکر و هاشم بن عقبه مرقال در میسرۀ لشکر بود و حسن و حسین، مسلم بن عقیل و عبدالله بن جعفر در میمنه بودند. [15]
    او با استفاده از تجربیاتی که در جنگ جمل آموخته بود و با شجاعت و قدرت بدنی که داشت، رشادت‌های فراوانی از خود نشان داد که تاریخ در ثبت و نگهداری این دلاوری‌ها کوتاهی نکرده که به برخی از آن‌ها اشاره میکنیم. نصربن مزاحم مینویسد:
    «در یکی از روزهای جنگ، علی (ع) با پسرانش همراه قوم ربیعه به جناح چپ لشگر شام حمله کردند. دشمن تیر پرتاپ میکرد و تیرها از روی سر و شانههایشان می‌گذشت. حسن و حسین: و محمد خود را سپر جان پدرکرده بودند و با تن خویش او را محافظت می‌کردند، ولی علی (ع) هرگز دوست نداشت که پسرانش پیشمرگ او شوند؛ لذا هرگاه یکی از آنان جلو او میآمد تا میان او و شامیان حائل شود، حضرت دست او را میگرفت و به پشت خود می‌راند. یکی از بنیامیه به امیرمؤمنان یورش برد و غلام حضرت، (کیسان)، را به شهادت رسانید. حضرت او را بلند کرد و چنان بر زمین کوبید که شانه و بازوانش شکست. حسین (ع) و محمد نیز به او تاختند و با شمشیر به او زدند تا به درک واصل شد».[16]
    همان نویسنده در جای دیگر مینویسد: «گروهی از شامیان به علی (ع) حملهور شدند و او به محمد دستور داد: آهسته به سوی آنان برو و آنگاه که نیزه را نشانۀ سینۀ آن‌ها کردی و در تیررس تو قرار گرفتند، منتظر بمان تا فرمان من به تو برسد. محمد بن حنفیه فرمان حضرت را اجرا کرد و علی (ع) نیز گروهی از سپاهیان را به شمار افراد دشمن همراه مالک اشتر به سوی ایشان فرستاد و چون نزدیک دشمن رسیدند و آنان را در تیررس خود قرار دادند، علی (ع) به آنان فرمان حمله داد. محمد و یاران زبدهاش به دشمن حمله بردند و بسیاری را کشته، و بقیه را عقب راندند. این جنگ به قدری طولانی شد که بسیاری از سربازان نماز خود را روی اسبان و با اشاره انجام دادند».[17]
    «در روز چهارم جنگ، گروهی از شامیان به فرماندهی عبیدالله بن عمر بن خطاب با گروهی از کوفیان به فرماندهی محمد بن حنفیه درگیر شدند و جنگی سخت میان آنان درگرفت. عبیدالله به محمد پیام فرستاد که: بیا با هم جنگ تن به تن کنیم. محمد پاسخ داد: بسیار نیک است. سپس پیاده به سوی او روان شد. علی (ع) چون این صحنه را دید، گفت: این دو، کیان‌اند که به جنگ یکدیگر میروند؟ پاسخ دادند: محمد بن حنفیه و عبیدالله بن عمر می‌باشند. علی (ع) به سرعت به میدان رفت و محمد را بازگرداند و خود برای جنگ اعلام آمادگی کرد، ولی عبیدالله گفت: من سر جنگ و هماوردی با تو را ندارم.»
    راوی گوید: پس ابن عمر از میدان بازگشت و ابن حنفیه به پدر گفت: چرا مرا از رویارویی او بازداشتی!؟ اگر با او میجنگیدم، امید داشتم او را بکشم. حضرت فرمود: پسرم! اگر من با او می‌جنگیدم، یقیناً او را میکشتم؛ ولی اگر تو با او روبه‌رو میشدی، فقط امید داشتی او را بکشی و من ایمن نبودم که او تو را نکشد. [18]
    علامه مجلسی روایت می‌کند:
    «ابن عباس گوید: در یکی از روزهای جنگ صفین، امام علی (ع) فرزندش محمد بن حنفیه را فرمان داد که به میمنه لشکر معاویه حمله کند. او و افراد تحت فرمانش جانانه حمله کردند و آنان را درهم شکستند. محمد در حالی‌که مجروح شده بود، بازگشت و نزد پدر آمد و درخواست آب کرد. حضرت مقداری آب به او داد و مقداری نیز بر سر و صورت و زره او پاشید.»
    ابن عباس می‌گوید: من دیدم خون از حلقه‌های زره محمد جاری بود. پس از ساعتی استراحت، امام دوباره فرمان حمله به میسره معاویه را به او داد. او نیز با افرادش به دشمن حمله کرد و آن‌ها را شکست داد و در حالی‌که شدیداً تشنه و مجروح گردیده بود، بازگشت. ولی بعد از کمی استراحت، حضرت برای بار سوم فرمان حمله را صادر کرد و این بار محمد به قلب دشمن حمله کرد و آنان را شکست داد و با ناراحتی و جراحات زیاد به لشکرگاه بازگشت. امام به استقبال فرزندش رفت و او را در آغوش گرفت و بین دو ابروی او را بوسید و فرمود:
    فداک أبوک لقد سررتنی و الله یا بنیّ؛ پدرت به فدایت باد! پسرم، امروز دلم را شاد کردی. چرا ناراحت و غمگینی؟
    محمد عرض کرد: سه بار مرا به صحنۀ نبرد فرستادی، لیکن خدا مرا حفظ کرد؛ اما چگونه دو برادرم حسن و حسین را این طور به میدان نمیفرستی؟ امام مجدداً او را بوسید و فرمود:
    «یا بنیانت ابنی و هذان ابنا رسول الله. أفلا أصونهما؛»
    عزیزم! تو فرزند منی و آن دو فرزندان رسول خدایند. آیا نباید در حفظ آنان کوشا باشم؟
    محمد عرض کرد:آری، پدر! خداوند مرا فدای شما و دو برادرم گرداند. [19]
    اشعار ذیل را که گویای فصاحت و سخنوری است، محمد در جنگ صفین در جواب محمد بن عمرو بن عاص سروده است.
    «لو شهدت جمل مقامک أبصرت»
    مقام لئیم وَسطَ تلک الکتائب
    أتذکر یوماً لم یکن لک فخره
    وقد ظهرت فیها علیک الجلائب
    و أعطیتمونا ما نقمتم أذلة
    علی غیر تقوی الله و الدین الله و الدین واصب؛ [20]
    اگر سیه گیسوی، شاهد موقعیت تو میبود، تو را در وضع فرومایهای میان فوج‌ها میدید.
    آیا آن روزها که برای تو افتخارآفرین نیست، به یاد میآوری که بردگانی به میدان کشیده شده بودند و در برابرت آمدند!؟
    شما با بیپروایی از خدا و برخلاف دین واجب الهی که طاعتش همواره واجب است، آتش کین خود را بر ما فرو میبارید.
    پي نوشت ها :

    1. طبقات ابن سعد، ج 5، ص 115؛ سیر اعلام النبلاء، ج 4، ص 127.
    2. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 4، ص 62 و 63.
    3. از سخنان مولی الموحدین علی 7 بعد از جنگ نهروان. (الامامة و السیاسة، ج 1، ص 174).
    4. تاریخ طبری، ج 6، ص 68.
    5. در جنگ جمل بعد از آنکه سستی از او دید، بر سینه‌اش او زد و با عتاب فرمود: «ادرکک عرق من أمّک؛ رگهای از ترس مادرت در وجود تو هست.»
    6. قاموس الرجال، ج 8، ص 158.
    7. بعد از آنکه محمد نتوانست شتر عایشه را با تیر بکشد، امام حسن 7 این کار را کرد. محمد بسیار خجل شد، ولی پدر در مقام دلداری به او فرمود: خجالت نکش. همانا او پسر پیامبر است و تو پسر علی. (بحار الانوار، ج 32، ص 187، ح 137).
    8. در جنگ صفین، عبدالله بن عمر از محمد می‌خواهد تا با او جنگ تن به تن کند، ولی علی (ع) محمد را باز می‌دارد و خود به مقابله او میرود (وقعة الصفین، ص 221).
    9. در یکی از حملات جنگ صفین، محمد رشادت‌های بسیار از خود نشان داد، ولی خسته و تشنه شده بود. حضرت برای تشویق او فرمود: «پدرت فدایت شود! به خدا قسم همانا خوشحالم کردی‌ای فرزندم». (بحار الانوار، ج 42، ص 105 و 106).
    10. انصار وقتی از محمد بسیار تعریف کردند، حضرت فرمود: «أین النجم من الشمس و القمر؛ ستاره کجا به پای خورشید و ماه میرسد؟». (شرح ابن ابی الحدید، ج 1، ص 243-246).
    11. با دشمنان و کافران، سخت و با دوستان و مؤمنان، بخشنده هستند (فتح/29).
    12. نهج البلاغه، فیض الاسلام، خطبه 11، ص 62.
    13. شرح مفصل این جریان در شرح ابن ابی الحدید، (ج 1، ص 243-246) آمده است.
    14. بحار الانوار، ج 32، ص 179 و 180، به نقل از مناقب.
    15. همان، ص 187، ج 43، ص 344، به نقل از مناقب.
    16. همان، ج 32، ص 573، معجم رجال خوئی، ج 17، ص 56.
    17. واقعة الصفین، ص 249.
    18. همان، ص 392.
    19. شرح ابن ابی الحدید، ج 5، ص 177؛ وقعة الصفین، ص 221؛ تاریخ طبری، ج 3، ص 83؛ بحار الانوار، ج 32، ص 462. گفتنی است که علی (ع) در این جنگ اجازه نمی‌داد که اصحابش با شامیان هماورد شوند و جنگ تن به تن انجام دهند. مروان در جواب توبیخ معاویه که: چرا با آن‌ها جنگ تن به تن نمی‌کنید و آنان را از پای در نمی‌آورید؟ می‌گوید: «علی به حسن، حسین و محمد، پسران خویش، ابن عباس و برادرانش رخصت هماوردی نمی‌دهد و خود نیز بیمدد آنان به میدان جنگ نمی‌آید».(وقعة الصفین، ص 530).
    20. بحار الأنوار، ج 42، ص 105 و 106.
    21. واقعة الصفین، ص 371.

    منبع:فرهنگ کوثر 1388 شماره 78

  6. #5
    اخراج شده يادشهيد آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2011
    نوشته ها
    3,189
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض نقش محمد حنفيه در تاريخ صدر اسلام(بخش اول)

    نقش محمد حنفيه در تاريخ صدر اسلام(بخش اول)



    مقدمه

    مجموعه مباحثي را که به طور جامع و مستقل درباره عاشورا نگاشته يا گفته شده است، به چند بخش مي توان تقسيم کرد:
    يکي از مباحث سؤال برانگيز در تاريخ عاشورا، خواص ياران سيدالشهدا در کربلاي سال 61ق. است. منظور از خواص، افرادي هستند که تا لحظات آخر در مدينه يا مکه با حضرت بودند و از طرفداران و هواداران وي به شمار مي آمدند و برخي از آنان همچون عبدالله بن جعفر در هنگام خروج حضرت از مکه، وي را بدرقه کردند و يا همچون محمد بن حنفيه وصيت حضرت را نيز گوش دادند، اما همراه حضرت به سمت کوفه نيامدند. متأسفانه در تاريخ قيام عاشورا، کمتر به اين موضوع اشاره و به آن پاسخ داده شده است؛ پرسشي که از ديرباز ذهن افرادي را به خود مشغول کرده است.
    به عنوان نمونه، نويسنده تنقيح المقال در ذيل شرح حال محمد بن حنفيه مي نويسد که مهنا بن سنان از علامه حلي پرسيده است:
    « نظر شما درباره محمد بن حنفيه چيست؟ آيا اصحاب ما درباره اينکه چرا وي در کربلا حاضر نشد و به امام ياري نرساند، دليلي بيان داشته و عذري براي او و امثال او همچون عبدالله بن جعفر ذکر کرده اند؟»
    بر پژوهشگران است تا با پيگيري سير زندگي تک تک اين افراد، دليل عدم همراهي اينان را با حضرت در کربلا بررسي و تحليل کنند.
    تحقيق حاضر، به زندگاني و شخصيت يکي از آنان( محمد بن حنفيه) مي پردازد که برادر سيدالشهدا و فرزند علي بن ابي طالب(ع) است و آن گاه به اين پرسش پاسخ داده شده که چرا وي در کربلا حضور نيافت؟ هرچند غرض اصلي ما، پرداختن به همين موضوع است.
    خوله کيست؟

    در مقدمه اشاره کرديم که محمد بن حنفيه از فرزندان اميرمؤمنان(ع) است و بنابراين نيازي به معرفي آن حضرت نيست. اما مناسب است درباره مادر محمد بن حنفيه که «خوله» نام داشت، سخن بگوييم.
    در حدود سال سيزده هجري، علي بن ابي طالب از همسرش خوله، داراي فرزندي شد که نام او را به ياد حضرت ختمي مرتبت محمد مصطفي، « محمد» گذاردند.(1)
    در مورد خوله که دختر جعفر بن مسلمه(2) و از قبيله بني حنفيه بود، اختلاف وجود دارد. عده اي او را از جمله اسيراني مي دانند که بعد از رحلت رسول اکرم (ص)از دين برگشتند و به پيامبري مسيلمه کذاب، اعتقاد پيدا کردند. ابوبکر براي مقابله با آنان، خالد بن وليد را فرستاد و او در جنگ با بني حنفيه، عده اي را کشت و زندگان را به اسارت درآورد. از جمله اسيران، خوله بود که به مدينه آورده شد و در تقسيم غنائم، بخشي از سهم علي (ع)از اين جنگ گرديد.
    گروهي چون مدائني مي گويند: خوله در زمان رسول اکرم (ص)به اسارت درآمد. پيامبر، علي(ع) را به يمن گسيل داشت و خوله که در ميان قبيله بني زبيد بود، اسير شد؛ زيرا بني زبيد همراه عمرو بن معدي کرب از دين برگشته بودند و در يکي از حملات بر بني حنيفه، خوله اسير شد و در سهم غنائم علي(ع) قرار گرفت. پيامبر(ص)، به علي(ع) فرمود:« اگر از او فرزنددار شدي، نام و کنيه من را بر او بگذار.» حضرت علي (ع)بعد از وفات حضرت فاطمه(سلام عليها)، از خوله داراي پسري شد و نام و کنيه پيامبر(ص) را بر او نهاد.(3)
    ولي قول صحيح و مشهور که اکثر محققان همچون بلاذري در انساب الاشراف و ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه به آن قائل شده اند، اين است که: بني اسد به روزگار حکومت خليفه اول ابوبکر، بر بني حنفيه غارت بردند. در اين يورش خوله اسير شد و او را به علي (ع)فروختند. چون خبر خوله به قومش رسيد، به مدينه آمدند و در حضور علي ابن ابي طالب (ع)موقعيت خوله را نزد خويش بيان کردند و آن حضرت، خوله را آزاد کرد و بعد از خواستگاري با او ازدواج کرد.(4)
    بنابر روايتي که علامه مجلسي در بحارالانوار آورده، بني حنفيه شيعه بودند و به
    همين علت از پرداخت زکات به عمال خليفه سر باز زدند و مورد حمله لشکريان ابوبکر قرار گرفتند. وي مي نويسد:
    جابربن يزيد مي گويد: به امام باقر(ع) عرض کردم: آيا علي (ع)به خلافت خليفه اول و دوم راضي بود؟ حضرت فرمود: نه. عرض کردم: پس چرا با خوله که اسير لشکريان آنها بود، ازدواج کرد؛ در حالي که راضي به خلافت نبود؟ حضرت فرمود: برو به جابر بن عبدالله انصاري بگو بيايد و سؤالت را از او بپرس.
    جابر بن يزيد مي گويد: به سراغ جابر بن عبدالله رفتم و او را نزد امام آوردم و سؤالم را پرسيدم. جابربن عبدالله پاسخ داد: وقتي خوله را به مدينه آوردند، وي نزد قبر حضرت رسول اکرم ايستاد و با ناله و فغان گفت:
    « سلام بر تو اي رسول خدا و اهل بيت بعد از تو! اي پيامبر! اين امت تو، ما را اسير گرفته اند؛ همچنان که کفار را به اسارت مي گيرند. به خداوند سوگند که ما در مورد آنان هيچ گناهي مرتکب نشده ايم، مگر اينکه ميل و محبت به اهل بيت تو داريم. نيکي ها، بدي شده و بدي ها، نيکي شده و به خاطر اين، ما را اسير کرده اند.»
    سپس رو به مردم کرد و گفت: براي چه ما را اسير کرده ايد؛ در حالي که ما نيز همچون شما شهادتين گفته و « لا اله الا الله و محمد رسول الله» را بر زبان جاري ساخته ايم؟!
    جماعت پاسخ دادند: به خاطر اينکه زکات پرداخت نکرده و از خليفه تمرد جسته ايد. خوله گفت: مردان زکات نداده اند، زنان ما را چرا اسير گرفته ايد؟ ولي کسي پاسخ نگفت.
    در ادامه، که حديث مفصل است، حضرت علي(ع) خوله را از برادرش خواستگاري و با قرار دادن مهريه اي با او ازدواج کرد.»(5)
    سيد مرتضي نيز مي نويسد:
    « قوم حنفيه اسير( غنيمت) نبودند تا خوله بر حضرت علي (ع)مباح باشد، بلکه آنان مسلمان بودند و با اقرار به « شهادتين» آزاد شده و مالک امور خود بودند و کسي حق تملک آنها را نداشت. لذا، حضرت، خوله را از دست کسي که مي خواست او را به بردگي بگيرد، آزاد کرد و با قرار دادن مهريه با او ازدواج کرد.»(6)
    مامقاني نيز مي نويسد:
    « چون به ولايت علي (ع)اعتقاد داشتند، به اسارت و بردگي گرفته شدند.»(7)
    محمد بن حنفيه

    کنيه محمد، بنابر مشهور همان کنيه حضرت رسول (ص)يعني ابوالقاسم است. بنابر قولي نيز، ابوعبدالله است. ذهبي در تاريخ اسلام هر دو را کنيه او دانسته، مي نويسد:
    «محمد بن حنفيه علاوه بر ابوالقاسم، مکنا به ابوعبدالله نيز بود. سالم بن ابي جعد مي گويد: ما در شعب همراه محمد بن حنفيه بوديم. در
    يکي از روزها من او را ابوعبدالله خطاب کردم و او پاسخ من را داد. و نسائي نيز هر دو کنيه را براي او ذکر کرده است.»(8)
    نام نهادن محمد بن حنفيه، به نام و کنيه ي حضرت رسول (ص)به سبب رخصتي بود که خود حضرت به علي(ع) داده بود؛ زيرا در روايات وارد شده که هيچ کس حق ندارد نام و کنيه پيامبر(ص) را با هم بر فرزندش بگذارد، ولي عده اي از اين منع استثنا شدند؛ اول، حضرت مهدي( عج) است که در حديثي معروف، آمده:
    «لولم يبق من الدنيا إلا يوم واحد لطول الله ذلک اليوم حتي خرج رجل من ولدي اسمه اسمي و کنيته کنيتي(9)؛ اگر از دنيا فقط يک روز باقي مانده باشد، خداوند آن روز را طولاني مي کند تا مردي از فرزندان من که همنام و هم کنيه من است، ظهور کند.»
    و ديگري، محمد بن حنفيه است؛ به دليل فرمايش حضرت رسول(ص) به علي(ع) که فرمود:«ان ولد لک غلام فسمه باسمي و کنه بکنيتي و هو رخصة لک دون الناس؛(10) اگر براي تو پسري متولد شد، نام او را نام من و کنيه اش را کنيه من قرار بده و اين اجازه فقط براي توست و ديگران چنين رخصتي ندارند.»
    اين حديث به عبارت هاي مختلفي نقل شده، ولي همه آنها مضموني واحد دارند.(11)
    عجلي مي گويد: سه نفر اجازه داشتند که نام و کنيه پيامبر را بر خود بگذارند؛ محمد بن حنفيه، محمد بن ابي بکر و محمد بن طلحه بن عبيدالله(12).
    ولي اين مطلبي است که فقط او گفته است و صحت ندارد.
    مامقاني مي نويسد: معلوم نيست کنيه محمد بن حنفيه، ابوالقاسم باشد و اين را بعضي از اهل سنت به خاطر اشتباهي که در تطبيق روايت کرده اند، گفته اند؛ زيرا مراد از پسري که از حضرت علي(ع) متولد مي شود، محمد بن حنفيه نيست، بلکه مراد، حضرت صاحب الزمان(ع) است که از نسل حضرت علي (ع)است.(13)
    ولي اولاً، با رجوع به کتب تاريخ و سيره، اکثر شيعه و سني(14)، کنيه او را ابوالقاسم آورده اند. ثانياً رخصتي که براي نام گذاري حضرت مهدي (عج) به نام و کنيه رسول (ص)داده شده، به واسطه ي روايت ديگري است که متذکر شديم.
    علي بن ابي طالب(ع) هرچند فرزندان زيادي داشت، ولي نسل او تنها از پنج پسرش باقي مانده، که عبارت اند از: حسن(ع)، حسين(ع)، محمد بن حنفيه، عمرالاکبر بن تغلبيه، عباس بن کلابيه(15).
    محمد نيز داراي اولادي است که بعضي از آنها محدثان و بزرگان محسوب مي شوند. تعداد اولاد وي را 25 نفر گفته اند که 14 نفر از آنها پسر مي باشند. بعضي از ايشان عبارت اند از:
    علي، ابراهيم(16)، حسن(17)، عباس(18)، جعفر(19)، عمر، عون(20) و ابوهاشم عبدالله(21) که استاد واصل بن عطاء، رئيس فرقه معتزله است. (22) ولي اعقاب او که بسياري از آنها فاضل بودند، فقط از دو پسرش علي و جعفر(23) است. خادمان و موالي او نيز که در تاريخ نام آنها ثبت شده اند، عبارت اند از: اسلم(24) و ابن عمر(25) که هر دو از روات حديث هستند.
    گفتني است که اولاد علي بن ابي طالب(ع) را که از غير فاطمه زهرا (عليها السلام)متولد شده اند، به احترام نسل پاک رسول اکرم (ص)به انساب مادري نسبت مي دهند. از اين رو، محمد بن اميرالمؤمنين (ع)نيز به « محمد بن حنفيه» معروف و مشهور است.
    وفات

    عده اي معدود از شيعيان قائل اند که محمد بن حنفيه، مهدي صاحب زمان(عج) است که نمرده بلکه در پرده غيبت به سر مي برد و موعود آخرالزمان است تا با ظهورش جهان را مملو از عدل و داد کند. ولي اين سخن به قطع باطل است و دلايل نقلي فراواني در دست است که او مهدي موعود نيست، بلکه امامان دوازده نفرند و دوازدهمين آنها غايب است. پس به طور مسلم محمد بن حنفيه وفات کرده است. امام باقر(ع) به عده اي از « کيسانيه» که قائل به حيات محمد بودند، فرمود:
    « ويحک، ما هذه الحماقة، أنتم أعلم به أم نحن! قد حدثني ابي علي بن الحسين (ع)أنه شهد موته و غسله و کفنه و الصلاة عليه و انزاله في قبره(26)؛ واي بر شما! اين چه ناداني و حماقتي است که شما مي کنيد. شما بهتر مي دانيد يا ما که از خويشاوندان اوييم؟ همانا پدرم امام سجاد(ع) فرمودند من خود شاهد وفات محمد بودم و خودم ديدم که او را غسل دادند و کفن کردند و بر او نماز خواندند و در قبر گذاشتندش.»
    امام صادق(ع) در مورد تاريخ وفات او مي گويد:
    «کانت وفاة محمد بن حنفيه سنة اربع و ثمانين من الهجرة(27)؛ وفات محمد بن حنفيه در سال 84 هجري بود.»
    ولي تاريخ نويسان و سيره نگاران، تاريخ وفات وي را به اختلاف بين 73 تا 93 ذکر کرده اند(28). محل وفاتش را نيز به اختلاف: ايله(29)، طائف(30)، رضوي(31)، از کوه هاي مدينه يا از کوه هاي متصل به عمان(32)، مدينه(33) و بين شام و مدينه گفته اند.(34)
    ولي در محل دفنش اختلاف کمتري وجود دارد: عده اي قائل به مدفون شدن وي در بقيع هستند(35) و در مقابل، برخي مدفن وي را در طائف دانسته اند.(36)
    خصلت ها و فضيلت ها

    محمد بن حنفيه که در خاندان اهل بيت عصمت و طهارت و در دامان امام متقيان، علي بن ابيطالب( عليه آلاف التحيه و الثناء) و در کنار پاره هاي تن مصطفي،( حسن و حسين(ع)) پرورش يافته بود، داراي فضايل و کمالات نفساني بسياري بود. همين برتري ها در وجود او موجب شده تا مورد عنايت خاص و عام قرار گيرد و در نزد مردم آن روزگار، بزرگ ترين شخصيت بعد از وجود نازنين حضرت علي(ع) و دو فرزند گران قدرش حسن و حسين(ع) محسوب شود. به حدي اين فضايل جلوه گر بود که بعد از شهادت سيدالشهداء (ع)عده اي او را امام مي پنداشتند و حتي تا بدانجا پيش رفتند که او را صاحب الزمان(عج) مي شمردند و به او مهدي خطاب مي کردند، چنان که شاعري درباره اش چنين مي سرايد:هو المهدي أخبرناه کعب
    أخو الاجبار في الحقب الخوالي(37)

    براي روشن شدن فضائل و عظمت وجودي و تبيين جنبه هاي شخصيتي وي، به جرياني که ابن ابي الحديد گفته، اشاره مي کنيم:
    در جنگ جمل، امام علي(ع) پرچم را به محمد بن حنفيه داد و دستور حمله به دشمن را صادر کرد، ولي محمد درنگ کرد و گفت: اي اميرمؤمنان(ع)! مگر اين تيرها را نمي بيني که همچون قطرات باران از هر سو فرود مي آيد. علي (ع)به سينه او زد و فرمود: « حقاً که رگه ترسي از مادرت به ارث برده اي» و خود پرچم را به دست گرفت و بر دشمن حمله برد و بسياري را کشت و مجروح ساخت. سپس بازگشت و بار ديگر پرچم را به محمد داد و فرمود:
    «امح الاولي بالأخري و هذه الانصار معک؛ سستي اولت را با حمله دوم جبران و محو کن. و اين گروه انصار نيز همراه تو خواهند آمد.»
    سپس خزيمة بن ثابت( ذوالشهادتين) و عده اي از انصار را که از شرکت کنندگان جنگ بدر بودند، با محمد همراه کرد. جنگي سخت در گرفت و با حملات پي در پي و فراواني که محمد انجام داد، دشمن از جايگاه خويش عقب رانده شد. خزيمه به علي (ع)عرض کرد: «همانا اگر کسي غير از محمد مي بود، رسوايي به بار مي آورد و اگر شما از ترس او بيم داشتيد، ما با توجه به اينکه او از شما و حمزه و جعفر ارث برده است، بر او بيمي نداشتيم و اگر قصد شما اين است که کيفيت حمله کردن و نيزه زدن را به او آموزش دهيد، چه بسيار مرداني نام آور که به تدريج آن را ياد گرفتند.»
    انصار نيز عرض کردند:« اي علي! اگر حقي که خداوند بر حسن و حسين قرار داده است، نبود، ما هيچ يک از اعراب را بر محمد مقدم نمي داشتيم.»
    امام علي(ع) فرمود:
    «أين النجم من الشمس و القمر...؛ ستاره کجا قابل مقايسه با خورشيد و ماه است. آري، او بسيار خوب پايداري کرد و براي او در اين مورد فضيلت است، ولي اين از فضيلت دو برادرش نمي کاهد.»
    انصار گفتند:
    «اي امير! به خداوند سوگند! ما هرگز محمد را همپايه يحسن و حسين نمي دانيم و به خاطر او چيزي از حق آن دو بزرگوار نمي کاهيم و بديهي است که بزرگواري دو برادرش نيز باعث نمي شود تا از او هم چيزي بکاهيم.»
    حضرت فرمود:«چگونه ممکن است پسر من با پسران دختر رسول خدا (ص)مساوي باشد.»
    خزيمة بن ثابت در ستايش محمد بن حنفيه اشعاري را سرود که ترجمه اش چنين است:
    «اي محمد! امروز در تو و کار تو هيچ ننگ و عيبي نبود و در اين جنگ گزنده، منهزم نبودي.
    آري، پدرت همان کسي است که هيچ کس چون او بر اسب سوار نشده است. پدرت علي است و پيامبر، تو را محمد نام نهاده است.
    اگر امکان و حق انتصاب خليفه براي پدرت بود، همانا تو سزاوار آن بودي، ولي در اين کار کسي را راه نيست.
    و خداي را سپاس که تو زبان آورترين و بخشنده ترين کس از اعقاب غالب بن فهد هستي.
    در هر کار خير که قريش اراده کند، از همه نزديک تر و در هر وعده، پايدارتر تويي.
    از همه افراد قريش بر سينه ي دشمن بهتر نيزه و بر سرش بهتر شمشير آب داده، مي زني. غير از دو برادرت که هر دو سرورند، و امام بر همگان و فراخواننده به سوي هدايت اند.
    خداوند هرگز براي دشمن تو، جايگاه مستقري در زمين و جايگاهي که در اوج و بلنداي آسمان است، مقرر نخواهد کرد.»(38)
    ابن ابي الحديد هنگام بيان جواب هاي جاحظ به مطالبي که بني اميه در مقابل بني هاشم براي افتخارات خود برشمرده اند، مي نويسد:
    «اگر افتخار به نيرو و قوت و درهم شکستن پهلوانان و فروافتادن دليران باشد، شما کجا همچون محمد بن حنفيه داريد و خود، اخبار او را شنيده ايد که دامن زرهي را که بلند بود، جمع و با يک حرکت آن را قطع کرد(39) و خودتان داستان پهلواني را که پادشاه روم براي فخرفروشي به اعراب، پيش معاويه فرستاده بود، شنيده ايد و اينکه محمد بن حنفيه نشست و قرار شد که آن پهلوان او را از زمين بلند کند و او نتوانست. گويي کوهي را قصد تکان دادن دارد.
    آن گاه پهلوان رومي نشست و محمد او را بلند کرد و بالاي سر خويش برد و بر زمين کوبيد.» سپس مي نويسد:
    « اين نيرو همراه با شجاعت مشهور و فقه در دين و بردباري و شکيبايي و سخنوري و عالم بودن به فتنه ها و جنگ ها و خبر دادن از امور پوشيده و غيبي بود، تا آنجا که مدعي شدند او مهدي امت است.»(40)
    در عدالت و تقواي او همين بس که امام رضا (ع)از قول علي (ع)مي فرمايد:
    « إن للمحامدة تأبي أن يعصي الله عزو جل. قلت: و من المحامدة؟ قال: محمد بن جعفر و محمد بن أبي بکر و محمد بن أبي حذيفه و محمد بن اميرالمؤمنين(41)؛ همانا محمدها، ابا دارند که خداوند معصيت بشود. پرسيدند: محامده کيان اند؟ پاسخ داد: محمد بن جعفر طيار، محمد بن ابوبکر، محمد بن ابوحنفيه و محمد بن حنفيه.»
    اين روايت به صراحت ورع، تقوا، فضل، عدالت و وثاقت محمد بن حنفيه را اثبات مي کند و به قول مامقاني:
    « اين روايت نه تنها عدالت محمد را از ديدگاه اميرمؤمنان اثبات مي کند، بلکه ابا داشتن از معصيت خدا، فوق مرتبه عدالت است؛ زيرا معقول نيست کسي که به عصيان خدا از جانب ديگران راضي نيست، خود معصيت بکند.»(42)
    در مورد علم و دانش او نيز بايد گفت: تربيت فرزنداني عالم و وجود خادماني فاضل در بيت او، خود گوياي فضل و مرتبه علمي اوست. چنان که ذهبي مي نويسد:
    «کان ورعاً کثير العلم(43)؛ وي انساني پرهيزگار و داراي علمي زياد بود.»
    اهتمامي که ائمه به نقل علمي او در تفسير داشتند، خود گوياي اين مطلب است. به عنوان نمونه، به حديث ذيل اشاره مي کنيم که امام باقر(ع) فرمود:
    «کان محمد بن الحنفية( رضي الله عنه) يقول: الصمد القائم بنفسه الغني عن غيره(44)؛ محمد بن حنفيه مي گفت: صمد، يعني کسي که به وجود خودش متکي باشد و به ديگري نياز نداشته باشد.»
    محمد به جهت علمي که از پدرش آموخته بود، از بسياري از علوم غريبه و اخبار غيبي آگاه بود، ولي در اخفاي آنها چندان اهتمامي نداشت و همين کم ظرفيتي ها، فرق ميان او و دو برادرش امام حسن و حسين (ع)بود.
    از ابوجعفر نقيب سؤال شد: بني اميه موضوع انقراض حکومت خود به وسيله بني هاشم- بني العباس- و جزئيات آن را از کجا خبر داشتند؟ پاسخ داد: همه اين امور نخست از
    ناحيه ابن حنفيه و سپس از طرف پسرش عبدالله ناشي شده است. سؤال شد: مگر محمد از علي (ع)علوم خصوصي را فرا گرفته بود که بر دو برادرش حسن و حسين(ع) برتري داشته باشد؟ گفت: هرگز، ولي آن اين دو موضوع را پوشيده مي داشتند، اما محمد بن حنفيه اظهار مي کرد و ابايي در هويدا شدن آن نداشت.
    سپس ابوجعفر گفت: براي ما نيکان و محدثان روايت صحيح کرده اند که چون علي رحلت کرد، محمد نزد دو برادرش امام حسن و حسين (ع)آمد و گفت: ميراث مرا از پدرم به من بدهيد. گفتند: مي داني که پدرت هيچ گونه زر و سيم از خود به جاي نگذارده است. گفت: آري، اين را خوب مي دانم، ولي من ميراث مال را مطالبه نمي کنم، بلکه ميراث علم را مي خواهم.
    ابوجعفر به واسطه ي روات از قول جعفر بن محمد نقل مي کند که آن دو، صحيفه اي به برادر خود دادند و در آن، علوم و دانش هايي بود که اگر محمد بيشتر از آن از علوم مطلع مي شد، هلاک مي گرديد و در اين صحيفه، موضوع دولت بني عباس ذکر شده بود.(45)
    از حيث حديث نيز وي جزء رواتي به حساب مي آيد که از پدرش علي(ع)، ابن عباس، عمار بن ياسر و ديگران نقل روايت مي کند و عده اي نيز همچون : عطاء بن ابي رباح، منهال بن عمرو، قيس بن مخرقه، محمد بن بشر همداني، منذر بن يعلي ثوري، سالم بن ابي الجعد، عمرو بن دينار، پسر برادرش محمد بن علي، پسر خواهرش عبدالله بن محمد بن عقيل و اولادش ابراهيم، حسن، عبدالله، عمر و عون از او حديث روايت کرده اند(46). ابن جنيد مي گويد:
    «لا نعلم احداً اسند عن علي (ع)عن النبي اکثر و لا اصح مما اسند محمد بن حنفيه(47)؛ بيشترين روايات و صحيح ترين احاديث که علي(ع) از پيامبر(ص) نقل کرده، از طريق محمد بن حنفيه به دست ما رسيده است.»
    شجاعت و دليري او نيز از وقايعي که در طول حياتش به ويژه در جنگ هاي صفين و جمل اتفاق افتاده است، به وضوح هويداست. علاوه بر آن، امام صادق(ع) فرموده اند:
    «قال أبي أنّ محمد بن حنفيه رجلاً رابط الجائش(48)؛ پدرم گفت که محمد بن حنفيه، مردي شجاع و بي باک بود.»
    سخن پردازي و سخنوري او نيز در خور توجه است. ما در بخش هايي متفاوت کلمات و خطبه هايي از او را آورده ايم که توجه به مضامين و عبارات آنها، گوياي فصاحت و بلاغت اوست. در اينجا به داستاني که ابن منظور آورده و نشان از درايت و سخنوري او و اهتمام خلفا و حکام به وي دارد، اشاره مي کنيم:
    پادشاه روم به عبدالملک بن مروان نامه اي نوشت و او را تهديد کرد که اگر جزيه و خراج ندهي و تحت سيطره روم قرار نگيري، جنگي عظيم با تو مي کنم. عبدالملک که در جواب وامانده بود، به حجاج نوشت که: نامه اي شديد اللحن به محمد بن حنفيه بنويس و در آن وي را به قتل و شکنجه تهديد کن و جوابي را که او در پاسخ تهديدات تو مي نويسد، براي من بفرست. حجاج نيز چنين کرد و محمد در پاسخ او نوشت:« إن الله تعالي ثلاث مأة و ستين لحظة إلي خلقه و أنا أرجو أن ينظر الله إلي نظرة يمنعني بها منک؛ خداوند متعال 360 نظ با خلقش دارد و من اميدوارم که خداوند با يک نظرش من را از جانب تو محفوظ بدارد.»
    حجاج نيز نامه را به عبدالملک فرستاد و عبدالملک همان پاسخ را براي پادشاه روم ارسال کرد. پادشاه روميان بعد از دريافت نامه و اطلاع از محتواي آن، چنين پاسخ داد:
    « ما خرج هذا منک و لا انت کتبت به، ما خرج الا من بيت نبوة(49)؛ اين جواب از تو نيست و تو آن را ننوشته اي. اين جواب فقط از خاندان پيامبر صادر شده است.»
    براي تکميل اين بخش، به مطلبي که محدث قمي در احوال اميرمؤمنان (ع)نقل کرده، اشاره مي کنيم که گوياي باطني صاف و دلي روشن و چشماني بينا به حقايق در وجود محمد بن حنفيه است. محمد بن حنفيه مي گويد:
    «به خدا سوگند من ديدم که جنازه پدرم بر هر ديوار و عمارت و درختي که مي گذشت، آنها خم مي شدند و نزد جنازه آن حضرت خشوع مي کردند.»(50)
    اين روايت هرچند که بيانگر عظمت و جلالت امير موحدان علي (ع)است، ولي صفات عالي و مقامات کامل محمد بن حنفيه را نيز بيان مي کند؛ چرا که تعظيم خلايق بر حضرت علي(ع) عجيب نيست؛ ديدن اين خشوع عجيب است.
    البته احاديث و حکايات ديگري نيز در بحث هاي آينده خواهد آمد که گوياي کمالات نفساني محمد و احترام و عظمت او نزد ديگران به ويژه اهل بيت عصمت و طهارت است.(51)

    پي نوشت ها :

    1. در تاريخ تولد وي اختلاف وجود دارد:
    طبقات الفقهاء، ج1، ص 519، سال 13 هجري را مي گويد؛ مختصر تاريخ دمشق، ج23، ص 93:« ولد في خلافة ابي بکر الصديق»؛ سير اعلام النبلاء، ج4، ص 111: « ولد في العام الذي مات فيه ابوبکر»؛ تاريخ الاسلام، ج6، ص 186:« ولد في صدر خلافة عمر»؛ الثقات، ج5، ص 348:« کان
    ولده لثلاث سنين بقين من خلافه عمر بن الخطاب و رأي عمر».
    2. خوله بنت جعفر بن قيس بن مسلمة بن عبيد بن ثعلبه بن يربوع بن ثعلبه بن الدول بن حنفيه( شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج1، ص 118). همان مؤلف در جايي ديگر مي نويسد: خلافة بنت اياس بن جعفر( همان، ج2، ص 718) که اولي صحيح و مشهور مي باشد.
    3. قاموس الرجال، ج8، ص 160؛ شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج1، ص 244.
    4. انساب الاشراف، ج3، ص 269؛ شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج1، ص 244.
    5. بحارالانوار، ج85، ص 42؛ به نقل از خرائج.
    6. الشافي، ص 215؛ بحارالانوار، ج42، ص 108.
    7. تنقيح المقال، ج3، ص 111.
    8. تاريخ الاسلام، ج6، ص 186.
    9. بحارالانوار، ج38، ص 304، ح5، به نقل از مناقب ابن شهرآشوب.
    10. مختصر تاريخ دمشق، ج23، ص 93؛ بحارالانوار، ج 104، ص 121، ح 23، به نقل از مستدرک الوسائل.
    11. روي في جامع الاصول من صحيح الترمذي عن محمد بن الحنفيه عن ابيه(ع)، قال: قلت يا رسول الله ارايت إن ولد لي بعدک ولد اسميه باسمک و اکنيه بکنيتک؟ قال، نعم( بحارالانوار، ج105، ص 42).
    «سيولد لک ذکر نحلته اسمي و کنيتي و لا يحل لاحد من امتي سواه الجمع بين اسمي و کنيتي».( مختصر تاريخ دمشق، ج23، ص 93؛ بحارالانوار، ج18، ص 111؛ سير اعلام النبلا، ج4، ص 115.)
    12. تهذيب الکمال، ج17، ص 79.
    13. تنقيح المقال، ج3، ص 111.
    14. کتب اهل سنت را در مدارک قبلي ذکر کرديم و کتب شيعه همچون : الارشاد، ج1؛ بحارالانوار، ج42، ص 89 و 74 به نقل از العدد القويه.
    15. تاريخ طبري، ج3، ص 162( چاپ دارالکتب)؛ بحارالانوار، ج42، ص 75، ح2، به نقل از تذکره الخواص ابن جوزي.
    16. براي اطلاع از شرح حال وي، ر.ک: تنقيح المقال، ج1، ص 32؛ معجم رجال، ج1، ص 360؛ الثقات، ج6، ص 4.
    17. براي اطلاع از شرح حال وي ر.ک: سير اعلام النبلاء، ج4، ص 140؛ طبقات ابن سعد، ج5، ص 328؛ تاريخ بخاري، ج2، ص 305؛ تهذيب التهذيب، ج2، ص 32؛ البدايه و النهايه، ج9، ص 130، 185؛ معجم رجال، ج6، ص 125؛ الثقات، ج4، ص 122.
    18. بهجة الامال، ج 5، ص 116.
    19. بحارالانوار، ج45، ص 325.
    20. طبقات الفقهاء، ج1، ص 519.
    21. براي اطلاع از شرح حال وي، ر.ک: سير اعلام النبلا، ج4، ص 129؛ طبقات ابن سعد، ج5، ص 327؛ تاريخ بخاري، ج5، ص 187؛ الثقات، ج7، ص 2؛ ميزان الاعتدال، ج2، ص 483؛ تهذيب التهذيب، ج2، ص 184؛ اسد الغابه، ج6، ص 383؛ تنقيح المقال، ج2، ص 212؛ معجم رجال، ج11، ص 327.
    22. شرح ابن ابي الحديد، ج6، ص 371؛ بحارالانوار، ج40، ص 161 و ج41، ص 140.
    23. منتهي الامال، ج1، ص 355.
    24. بحارالانوار، ج46، ص 251، ح45. به نقل از رجال کشي و ج47، ص 149، ح 204. براي اطلاع
    از شرح حال وي، ر.ک: اتقان المقال، ص 260؛ معجم رجال، ج3، ص 250.
    25. بحارالانوار، ج 23، ص 120، ح 42. به نقل از امالي شيخ طوسي(ره).
    26. بحارالانوار، ج10، ص 158، ح10.
    27. اکمال الدين، ص 220؛ بحارالانوار، ج42، ص 81.
    28. قال النوبختي في الفرق، توفي محمد بالمدينة سنة 81 و هو ابن 55 سنة( قاموس الرجال، ج8، ص 160)؛ توفي سنة 73، و قيل 81، او 82، و قيل غيرذلک( طبقات الفقهاء، ج1، ص 519)؛ مات سنة 73( تهذيب الکمال، ج17، ص 82)؛ تهذيب التهذيب، ج9، ص 354)؛ توفي سنة 80، و قيل سنة 81 و سنة 65 سنة، و قيل 83، و قيل 92 أو 93( مختصر تاريخ دمشق، ج23، ص 93)؛ عن احمد بن حنبل أنه مات سنة 80 و عن يحيي بن بکر انه مات سنة 81 و له 55 سنة( تنقيح المقال، ج3، ص 112)؛ توفي سنة 81( طبقات ابن خياط، ص 404).
    29. تحفة الاحباب، ص 458.
    30. تاريخ طبري، ج3، ص 163: « توفي بالطائف فصلي عليه ابن عباس»؛ اخبار الطوال، ص 309؛ « توفي عبدالله بن عباس بالطائف و صلي عليه محمد بن الحنفيه».
    31. تهذيب التهذيب، ج9، ص 354؛ تهذيب الکمال، ج17، ص 82.
    32. تنقيح المقال، ج3، ص 112.
    33. قاموس الرجال، ج8، ص 160.
    34. مختصر تاريخ دمشق، ج23، ص 93.
    35. تهذيب الکمال، ج17، ص 82؛ تهذيب التهذيب، ج9، ص 354؛ تحفه الاحباب، ص 458.
    36. تنقيح المقال، ج3، ص 112.
    37. ديوان اشعار کثير، ص 322؛ مختصر تاريخ دمشق، ج23، ص 93.
    38. شرح ابن ابي الحديد، ج1، ص 243-246؛ ترجمه شرح ابن ابي الحديد، ج1، ص 117.
    39. نقل شده، چند زره را به خدمت اميرمؤمنان (ع)آوردند. يکي از آن زره ها اندازه اي بلند داشت. حضرت علامتي بر آن نهاد و فرمود: اين مقدار زيادي را قطع کنيد. محمد دامان زره را جمع کرد و از آنجا که حضرت علامت گذاشته بود، با يک حرکت آنها را جدا کرد؛ آن سان که گويي بافته حرير را قطع مي کند( منتهي الامال، ج1، ص 352).
    40. شرح ابن ابي الحديد، ج15، ص 285.
    41. اختيار معرفة الرجال، ص 70؛ آيت الله العظمي خوئي(ره) ذيل روايت مي نويسد:« هذه الروايه ضعيفة»( معجم رجال خويي، ج17، ص 54).
    42. تنقيح المقال، ج3، ص 111.
    43. سير اعلام النبلا، ج4، ص 115.
    44. بحارالانوار، ج2، ص 232، ح12.
    45. شرح ابن ابي الحديد، ج7، ص 148 و 149 و با کمي تفاوت در بحارالانوار، ج42، ص 77، ح5، به نقل از بصائر الدرجات، ص 42 و 43.
    46. تهذيب التهذيب، ج9، ص 354؛ طبقات الفقهاء، ج1، ص 519؛ سيراعلام النبلاء، ج4، ص 115.
    47. تهذيب الکمال، ج17، ص 80.
    48. بحارالانوار، ج42، ص 106، ح33، به نقل از التوحيد، ص 117؛ بحارالانوار، ج 70، ص 181، به نقل از مشکاة الانوار.
    49. تاريخ مختصر دمشق، ج23، ص 93.
    50. منتهي الامال، ج1، ص 344.
    51. مانند حديثي که در بحث «رابطه محمد با امام حسن و امام حسين(ع) » از اصول کافي، ج1، ص 303، به آن اشاره کرديم.

    منبع:نشريه فرهنگ کوثر، شماره 77.

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. درخواست کتاب مذهبی اینجا
    توسط vorojax در انجمن کتابخانه اسلامي
    پاسخ: 92
    آخرين نوشته: 03-07-2015, 19:13
  2. پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 29-06-2012, 22:19
  3. روضة الشهداء
    توسط يادشهيد در انجمن داستان های مرتبط با امام حسین(ع)
    پاسخ: 9
    آخرين نوشته: 22-12-2011, 00:37

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
کانال سپاه