صدایت الهی و آشناست!
مرد قدم زنان به سمت حوض آبی وسط حیاط حرکت کرد. دم حوض که رسید، هر دو دستش را داخل آب فرو برد و شروع کرد به شستن آن ها. زیر لب با خودش چیزهایی زمزمه می کرد. قربةً الی اللهی گفت و با دست راستش، مشتی آب برداشت و روی صورتش پاشید. هر بار که دستش را در آب فرو می کرد، ماهی ها همه می آمدند برای دست بوسی.
گیوه های نخ نمایش را از پای درآورد و مسحی کشید. همانطور که قطره های آب صورت و دستش به زمین می ریخت، لبخندی زد و به سوی حرم راه افتاد.
***
مثل همیشه، نزدیک حرم که شد، گیوه هایش را در دستانش گرفت و سر به زیر و پا برهنه به سمت حرم رفت.
بر در بارگاه که رسید، شوق رسیدن به ضریح و بغل گرفتن قبر امیرالمؤمنین (ع) بغضش را شکست. با چشمهای خیس، اذن دخول خواند و وارد حرم شد. یکی یکی بر روی کاشی های حرم امیر المومنین (ع) قدم برمی داشت، تا رسید نزدیک ضریح.
مثل همیشه، شروع کرد به خواندن زیارتنامه. هنوز سلامها به پایان نرسیده بود که صدایی آشنا حواسش را پرت کرد. همانطور که محو صدا شده بود، لبخندی بر لبش نشست و سرش را به سمت صدا برگرداند.
صدا، عادی نبود؛ انگار حنجره ها این جهانی نبودند و لحن... اگر رسول خدا (ص) اینگونه قرآن می خواند، عجب نبود که مشرکان به دور خیمه ی قرائتش دزدکی گوش می ایستادند. فرزند او بود؛ خودش بود. صدایش را خوب می شناخت. همان طور صورت چون قرص ماهش را! با هیچ کس نمی شد اشتباهی گرفت. حیف که نمی توانست به سمت او بدود. نمی توانست به خلق الله بگوید: «این است آقایتان! ببینید! بشنوید! عاشق شوید! بمیرید!» به جایش، از حرم بیرون دوید.
انگار می خواست صدای همهمه ی این و آن از گوشش برود و فقط صدای او بماند. اول نمی دانست به کدام سمت می دود. فقط می دانست زنگ صدای امام، لحظه ای از سرش بیرون نمی رود و وقتی به خودش آمد، دید در کوچه و خیابان می دود و مجنون وار زمزمه می کند:
چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن
به رخت نظاره کردن، سخن خدا شنیدن
فقط خودش را به حجره رساند. وقتی شاگردش به دستش آب داد و با نگرانی حالش را پرسید، هنوز داشت می خواند. وقتی که شاگردش او را نشاند و به زور چند نبات داخل آب انداخت، هنوز هم شعر را زمزمه می کرد. شاگردش رهایش کرد. می دانست وقتی استاد، آقایش را می بیند، هیچ چیز آرامش نمی کند...
منبع: العبقری الحسان، علي اکبر نهاوندي
بازنویسی: اریحا