نمایش نتایج: از 1 به 2 از 2

موضوع: حمید باکری به روایت همسرش

  1. #1
    اخراج شده يادشهيد آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2011
    نوشته ها
    3,189
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض حمید باکری به روایت همسرش

    حمید باکری به روایت همسرش - 1




    آن موقع ها ، مُد بود كه هر كس مذهبی است لباسش نامرتب و چروك باشد ؛ موهایش یكی به شرق یكی به غرب … یعنی كه به ظواهر دنیا بی اعتنا هستند ، اما حمید نه . خیلی خوش لباس بود ؛ خیلی تمیز . پوتین هایش واكس زده ؛ موها مرتب و شانه كرده ؛ قد بلند . به چشمم خوشگل ترین پاسدار روی زمین بود . خودم موها و ریش هایش را كوتاه می كردم و همیشه هم خراب می شد ، اما موهایش آنقدر چین و شكن داشت كه هرچه من خرابكاری می كردم معلوم نمی شد . خودش هم چیزی نمی گفت . نگاهی توی آیینه می انداخت ؛ دستش را می برد لای موهایش و می گفت تو بهترین آرایشگر دنیایی .
    آسیه گفت: « پس بابا چاخان بود » و خندید. وقتی می خندید گوشه چشم هایش تیز می شد و كمی سربالا مثل حمید .
    فاطمه دستش را جلو برد و نوك بینی او را بین دو انگشتش فشرد ؛ گفت: « گیریم كه بود . زن ها كه از این جور چاخان ها بدشان نمی آید . من به تو سفارش می كنم اگر روزی به آدمی مثل حمید باكری برخوردی اگر چاخان هم بود با او ازدواج كن . مطمئن باش ضرر نمی كنی . »‌
    واقعاً به آسیه سپرده ام این را ؛ باور می كنید ؟ هنوز رویم زیاد است ؛ برعكس حمید كه مظلومیت از سر و رویش می بارد . این توی عكسش توی صورتش هم معلوم است . من هر وقت چشمم به او می افتاد ، دلم برایش می سوخت ؛ بی خودی . خانه شان توی كوچه ما بود ، ته كوچه . خواهر كوچك اش با خواهر بزرگ من در یك كلاس درس می خواندند ؛ دوست بودند . دو تا خواهر داشت ، سه تا برادر كه همه شان از او بزرگتر بودند . حمید ته تغاری بود . مادر هم نداشتند . مادرشان خیلی وقت پیش ـ وقتی حمید فقط دو سالش بود ـ‌توی یك تصادف فوت كرده بود . مادربزرگ پدری شان اهل کشور آذربایجان بود و پدربزرگشان هم از ایرانی هایی بود كه ساكن آنجا بوده اند. وقتی در شوروی انقلاب می شود ،‌می آیند ایران و كمی بعد تصمیم می گیرند برگردند كه پدربزرگ سكته می كند و می میرد . بعد پدر حمید همراه مادر و دو تا از خواهرهایش همین جا ماندگار می شوند . اول میاندوآب ، بعد ارومیه . ازاین دو خواهر یكیشان مریض بود . بچه هم نداشت . حمید او را خیلی دوست داشت ؛ می گفت: «‌بچه كه بودم وقتی شب ها عمه مرا بغل می كرد ، با موهایم بازی می كرد و پشتم را می خاراند ، چشم هایم كم كم گرم می شد و خوابم می برد . » عمه وقتی آمده بود ایران ،‌پیرزنی را هم با خودش آورده بود كه كمك حالش باشد . پیرزن سواد فارسی نداشت ، اما كتابهای روسی را به اندازه شش تا بچه آقای باكری كه همگی نورچشمی او بودند دوست داشت . بچه ها به او هم می گفتند عمه ؛ عمه لیلا .
    وقتی ‌دو ، سه سال بعد از فوت مادر حمید ـ پدرشان دوباره ازدواج كرد چیزی توی خانه عوض نشد . كسی ندیده یا نشنیده بود كه منصوره خانم به این بچه ها از گل نازكتر بگوید . مادربزرگ مادری بچه ها می گفت: « تا یك سال بعد از ازدواج دامادم نیامدم ارومیه ، اما بعد فكر كردم ؛ دیدم اگر دختر من كه از دنیا رفته یك نفر بوده ، حالا این شش نفر جای او هستند . منصوره هم مثل دختر خودم . »
    با این كه خانواده پول داری نبودند ، در همه كارهایشان سلیقه خاصی به خرج می دادند . روی زمین غذا نمی خوردند ؛ یك میزكهنه داشند با چند صندلی . بعد از غذا ـ وقتی زمستان بود ـ شیشه های مربای عمه خانم كه توی زیرزمین ردیف شده بود و ـ وقتی تابستان بود ـ میوه های باغ پدرشان كه توی سبدها برق می زد ، انتظار بچه ها را می كشید . آن چنانی نبودند ، اما خاص بودند . من همیشه توی خانه خودمان تعریف آنها را می كردم . هرچه رفت و آمدمان بیشتر می شد ، بیشتر از این خانواده خوشم می آمد . كتاب و دفترهای درسی مهدی و حمید كه یكی دو سال بزرگتر از من بودند ، كم كم ارث می رسید به من . همه مان ریاضی می خواندیم . علی ـ برادر بزرگ آنها ـ بعداً مهندسی شیمی دانشگاه تهران قبول شد و رفت . اما هر وقت برمی گشت ارومیه با خودش كتاب می آورد . همه مان را جمع می كرد ، برایمان می خواند . پسر عجیبی بود انگار در همه چیز هم استعداد داشت . نقاشی می كرد . ویولن می زد . دوره سربازیش را در دانشگاه شریف كه آن موقع اسمش « آریامهر» بود به عنوان استادیار گذراند. از آن پسرهایی بود كه پدرها بهشان افتخار می كنند و وقتی اسمشان می آید گردنشان را راست می گیرند . وقتی سال پنجاه علی همراه حنیف نژاد ، سعید محسن و چند مجاهد دیگر ، بدون محاكمه اعدام شد ، خانواده شان ضربه سختی خورد . بعد از اعدام علی ، نزدیك ترین دوستانشان ارتباطشان را با آن ها قطع كردند . آن موقع ها هیچ كس با خانواده های سیاسی رفت و آمد نمی كرد . رضا آن سال در دانشگاه« پلی تكنیك» مكانیك می خواند . مریم در همان ارومیه می رفت دانشكده كشاورزی كه من هم بعداً‌آن جا قبول شدم . مهدی آن سال از كنكور رد شد ، اما دو سال بعد رفت دانشگاه« تبریز» . او هم مثل رضا مكانیك می خواند و حمید را ‌وقتی خدمت سربازیش تمام شد ـ برد پیش خودش . بعد هم اصرار خواهرها شروع شد كه حمید را بفرستند خارج . حمید دانشگاه قبول نشده بود ؛ می گفتند برود آنجا درس بخواند . بالاخره او را فرستادند آلمان . آن جا رفته بود در رشته عمران ثبت نام كرده بود ؟ اما بیشتر از آن كه آلمان باشد می رفت سوریه و فلسطین . پاریس هم رفته بود ؛ چندین بار ، برای دیدن امام . به امام می گفت «‌آقا» و این كلمه از دهان هیچ كس به اندازه او شنیدنی نبود . دانشجوها به او می گفتند «آقازاده» می گفتند «‌حمیدباكری از آلمان آمده ؛ سرتا ته حرفش آقا است.»‌
    « حمید باكری از آلمان آمده »‌این را امروز توی دانشگاه شنیده بود . پس چه طور تا به حال او راندیده است ؟ چطور مریم چیزی نگفته ؟ برف ها را كه از تمیزی زیر پایش قرچ قرچ می كرد ، بانوك كفشش به هم ریخت . كیفش را از شانه اش برداشت و مثل كوله پشتی انداخت پشتش . بعد ، همان طور كه سرش به آسمان بود ـ‌خوشش آمد برف ها بخورد توی صورتش ـ پیچید توی كوچه خودشان . فكر كرد نكند كسی او را ببنید ؛ و سرش را راست گرفت . آن وقت حمید را دید ؛ سرش را فرو برده بود توی یقه كاپشنش و دست هایش را كه دراز بودند ،‌توی جیبهایش قایم كرده بود . حتماً‌سردش بود ، اما تند راه نمی رفت . فاطمه ذوق زده خندید و برای او دست تكان داد . فراموش كرده بود حمید چقدر خجالتی است . داد زد « حمید آقا ؛ سلام ! »
    خیلی خوشحال بودم كه صحیح و سالم بود .زنده بود . من برادر نداشتم به او احساس نزدیكی می كردم . ساده بودم . فكر می كردم همه مردها می توانند برادر آدم باشند . البته حمید با همه مردها فرق داشت . من دوستش داشتم برایش نگران می شدم . از این كه صدمه ببیند می ترسیدم . رفت و آمدهامان خیلی نزدیك بود . از آلمان كه می آمد ،‌همیشه برایم كتاب می آورد ؛ یا اعلامیه امام . از وقتی هم رفتم دانشگاه و شدم دانشجوی مذهبی و انقلابی ، كه این نزدیكی بیشتر شد . حالا دیگر همفكر بودیم . قبل از آن ، من در عالم دیگری بودم . فكر و ذكرم این بود كه مهندس شوم ؛ جیپ داشت باشم و بروم این ور آن ور. مادرم می گفت « آش پزی یاد بگیر. »
    گوش نمی كردم . می گفتم :« من كلفت و نوكر می گیرم . آش پزی یاد بگیرم چه كار ؟ » تأثیرات سینما بود شاید . حتی یك بار اصرار كردم به بابا كه بگذار بروم خانه جوانان ؛ برای آمادگی كنكور . بابا رفت آنجا را دید . گفت «‌نه ! حق نداری ! تو آنجا نمی روی ، آن جا جای شماها نیست . »
    بعد سال اول دانشگاه كه شروع كردم كتابهای شریعتی را خواندن ، همه چیز عوض شد . دیگر به دین طور دیگری فكر می كردم . حال یك تشنه را داشتم . ولع عجیبی پیدا كرده بودم برای خواندن و فهمیدن . دوست داشتم همه چیزم براساس اسلام باشد ؛ نفس كشیدنم ، زندگی كردنم.
    سال دوم دیگر سفت و سخت مذهبی شدم ؛ روسری بستم و شدم محجبه ؛ مانتو تا سر زانو ، روسری های بزرگ كه گره می زدیم زیر گلومان و شلوار لی .
    با همه این ها ، حمید باكری در دنیا آخرین كسی بود كه فكر می كردم با او ازدواج كنم . یك روز تلفن كرد خانه مان ؛ گفت با من كار دارد . خیلی وقت ها تلفنی با هم صحبت می كردیم ، اما آن روز تعجب كردم . آن موقع حمید پاسدار شده بود . اوایل انقلاب بود . فكر كردم لابد اسم مرا در گروهی دیده ، سئوالی سیاسی دارد از من . بعد حدس زدم بخواهد به واسطه من از یكی از بچه های دانشگاه خواستگاری كند رفتم . خانه خواهرش بود . آمد ؛ خیلی مرتب و مؤدب نشست روبروی من گفت « می خواهم از شما درخواست ازدواج كنم. »
    من نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و زدم زیر خنده ، حمید باكری آرام ، ساده ، بی زبان ؛ آن وقت من ؟‌حاضر جواب ، شلوغ ، پر رو . از این كه جرأت كرده بود این را بگوید خوشم می آمد . بعد دیدم او خیلی جدی است . گفتم « حمید آقا! اجازه بدهید بروم بیرون، برمی گردم. » و زدم بیرون .
    خوابگاه بچه ها همان روبرو بود . رفتم آنجا . هر كس ماجرا را می فهمید تعجب می كرد . ظاهراً ما اصلاً با هم جور در نمی آمدیم . اما همه دوستش داشتند . دخترها می پرسیدند « فاطمه ! می خواهی چی بگویی ؟ »
    گفتم « معلوم است . نه ! حمید مثل برادر من است. » اما وقتی می پرسیدند « مطمئنی ؟ » نمی دانستم مطمئن نبودم . مادرم كه ماجرا را فهمید ، گفت « وای فاطمه ! حمید خیلی پسر خوبیه. »
    یك هفته ای گذشت . با خودم فكر كردم ما در بعضی مسائل سیاسی با هم اختلاف نظر داریم . به او می گویم من با بعضی نظرات سیاسی تو مخالفم و تمام . رفتم و همین را گفتم . چشمتان روز بد نبیند ؛ آن قدر حرف زد ، حرف زد . هوا هم سرد بود و ما هم بیرون بودیم ـ توی محوطه دانشگاه ـ نصفش را گوش كردم ، نصفش را اصلاً نفهمیدم چی گفت . خودش خیلی جدی بود . یادداشت هایی با خودش آورده بود كه كمی از آن انتظاراتی بود كه از من داشت ،‌یا لابد از هر دختر دیگری كه می خواست با او ازدواج كند . بقیه هم در مورد خودش بود نشسته بود ـ قبل از آن كه برود آلمان ـ تمام قوت و ضعف های شخصیتش را آورده بود روی كاغذ . به قول خودش می خواسته وقتی پایش رسید آلمان یادش نرود كیست و برای چی آمده . به من گفت « ببین فاطمه ! مهم این است كه جفتمان اسلام را قبول كنیم و با آن زندگی كنیم . بقیه مسائل سیاسی نظرند ؛ نظرها هم براساس واقعیاتند نه حقیقتها ، واقعیت هم كه هر روز عوض می شود . پس اگر حقیقت را قبول كنیم ، با واقعیت ها می شود یك جوری كنار آمد . »
    بعد از این شروع كردم فكر كردن . آن وقت ها متشرع تر بودم . با خودم گفتم «‌باید برای رد كردن حمید باكری یك اشكال شرعی پیدا كنم كه اگر آن دنیا از من پرسیدند حمید را چرا رد كردی ، جواب داشته باشم . »‌اما آن اشكال شرعی را پیدا نكردم . فكر كردم او نباید درخواست می كرد ؛ حالا كه كرده من باید جواب جدی برایش داشته باشم .
    حمید همیشه ادایم را در می آورد ؛ می گفت جوابت مثل خانم بزرگ ها بود « ببینید ! من می خواهم با كسی ازدواج كنم كه زندگی با او مرا یك قدم به تكامل نزدیك تر كند . » واقعاً هم نیتم این بود ؛ نیت هر دو مان بود كه به سوی انسان كامل شدن برویم . باورمان شده بود كه می شود این كار را كرد . دكتر شریعتی آمده بود علی و فاطمه را از آن بالا آورده بود و قابل دسترسشان كرده بود . باورمان شده بود كه ما هم می توانیم ؛ خانه ما هم می تواند خانه علی و فاطمه باشد .
    یادم هست من توی اتاقم یك عكس از « چه گوارا» زده بودم ، یك عكس از شریعتی . می خواستم روزی یك بار یادش بیفتم ؛ یك فاتحه برایش بخوانم . احساس می كردم او مرا به این جا كشاند ؛ برایم سئوال ایجاد كرد ؛ شاید هم حقیقت ها را به من نداد ، اما گفت كه اشتباه می كنی .
    حمید ضربی به انگشت سبابه اش كه روی عكس بود داد ؛ انگار می خواست كلاه چه گوارا را از سرش بیندازد گفت «‌خب ، شریعتی قبول ! چه گوارا را چرا زده ای ؟ »
    فاطمه نگاهی به عكس كرد ، نگاهی به او . داشت چیزهایی را كه می خواست بگوید مزمزه می كرد . مطمئن نبود بتواند حمید را قانع كند. گفت: « خب به نظرم چه گوارا یك انسان كامل بود . یقین دارم امثال او اگر اسلام را می شناختند می آمدند طرفش . »‌
    حمید با سیم تلفن كه تاب برداشته بود بازی می كرد و فاطمه حس كرد خنده اش را با بدجنسی پشت لبهایش نگه داشته . وقتی دید او ساكت شده، گفت: «‌فاطمه ! این ها را بیاور پایین . اگر قرار باشد تو عكس این ها را بزنی ، من هم عكس بقیه ای را كه برایشان احترام قائلم می آورم می زنم ، آن وقت اینجا می شود نمایشگاه . پس تو بیاور پایین تا من هم بقیه را نیاورم . »‌
    فاطمه چیزی نگفت ، اما اخم كرد . این بار حمید خنده اش را نخورد . گفت: « آخر همه كه از من و تو نمی پرسند چرا این كار را كرده ای كه آن وقت تو همه این چیزها را كه الان برای من گفتی بگویی . آن ها همین را كه دیدند می گویند بله ، فلانی هم ! آن قضاوتی را می كنند كه خودشان دلشان می خواهد چه كاری است كه مردم را به تهمت و افترا بیندازیم ؟ »‌
    به حرفهایش اعتماد كردم ؛ اعتماد كردم كه یك راهی را می توانم با او شروع كنم و تا آخر بروم . البته این ماجرا مال بعد از ازدواجمان است ، اما وقتی به حمید جواب مثبت دادم ، یقین داشتم كه یقین دارد به اسلام . احساس می كردم یك راهی است ، می خواهم بروم ؛ احتیاج به یك همراه دارم ؛ یك همراه خوب .
    همراهی ای كه دو نفر یكدیگر را كامل كنند . دوستانم گاهی شوخی می كردند ؛ می گفتند «‌فاطمه ! به كی شوهر می كنی ؟ »‌می گفتم « به كسی كه برایم معلم خوبی باشد . كسی كه از او چیز یاد بگیرم . »‌و حمید این طور بود .
    خواهرهایم ، مادرم ، خواهر و برادرهای حمید ـ پدرش اوایل آن سال فوت كرده بود ـ همه از این كه چنین وصلتی بشود خوشحال بودند ، فقط پدرم مخالف بود . اصلاً‌از نوع انتخاب من خوشش نیامد ؛ از راه من كه انقلابی شده بودم ، از پاسدار بودن حمید ، از انقلابی بودنش … شاید هم مِن باب علاقه پدری و دختری نگران آینده من بود . سال پنجاه وهشت بود كه ما داشتیم ازدواج می كردیم و همه چیز خیلی آشفته و نامعلوم بود . یادم هست كمی بعد از ازدواجمان درگیریهای بانه پیش آمد كه شصت نفر پاسدار را آتش زدند و حمید هم رفته بود . در نهایت ؛ تنها چیزی كه باعث شد پدرم كوتاه بیاید این بود كه می گفت باكری ها خانواده خوبی هستند ، صرف همین . می گفت :«‌حمید ، خانواده دار است . »‌ولی پایش را كرد توی یك كفش كه باید مهر درست و حسابی بگذارید . خب ؛ آن وقت ها هم مهر بچه انقلابی ها یك قرون دوزار بود . پدرم ، مهر مرا گذاشته بود صد هزار تومان ! یادم هست وقتی بابا این را گفت ‍ـ رضا برادر بزرگتر حمید ـ خندید ؛ گفت: «‌آقای امیرانی ! فقط صد هزار تومان ؟ ما خودمان را دست كم برای نیم میلیون آماده كرده بودیم ! » بابا خیلی جدی گفت :« نه !‌همان صد هزار تومان خوب است » و مهرم شد همان . فردای آن روز حمید آمد ، با هم رفتیم سر خاك . سرخاك پدرش و چند تا از بچه های خودمان كه درانقلاب شهید شده بودند . مادرم موقع رفتن به من سپرد كه بروید با هم حلقه بخرید . من توی راه این دست آن دست كردم ؛ بگویم ؟ نگویم ؟ رویم نمی شد . بالاخره گفتم :«‌داشتیم می آمدیم مادرم گفت حلقه هم بخرید .» حمید گفت: «‌خودت چی می گویی ؟ »‌گفتم :« من كه معتقد نیستم . » حمید خیلی خونسرد گفت: «‌خب اگر معتقد نیستی ، پس چرا بخریم ، » من كه از سر تعارف و ژست آن حرف را زده بودم گفتم: « آخر این یادگاری است یك چیزی است از طرف مرد كه پیش زن می ماند . »‌او یك جوری نگاهم كرد انگار نمی فهمد من چی می گویم . گفت: « مگر هدیه مرد به زن فقط می تواند یك حلقه باشد ؟ این كه یك چیز مادی است. » وقتی این را گفت ، دیگر رویم نشد بگویم « تازه من دوست دارم آینه هم بخرم » موقع برگشتن خودم یك آینه از این ها كه توی كیف جا می شود ‍ـ از همان محله خودمان عسكرخان خریدم ؛ آمدم خانه . مادرم گفت: «‌فاطمه خریدی ؟ » گفتم :«‌نه حمید خوشش نمی آید ، من هم نخریدم . » گفت: «‌آیینه چی ؟ » آیینه كوچك را درآوردم گفتم: « این هم آیینه ! »‌مادرم چیزی نگفت . بعدها خواهرهای خودش رفته بودند بازار ، برای من خرید كرده بودند . حمید ـ با آن كه ته تغاری بود ـ اولین برادرشان بود كه ازدواج می كرد ؛ ذوق داشتند .
    برای خانه مان خودمان دو تا رفتیم خرید . همه چیز را سبز خریدیم ؛ دو تا موكت ، یك كمد ، یك ضبط ، یك گاز كوچك دو شعله ، پرده و … كتابهایی كه هر كداممان داشتیم من با كارتون كتابم یك چمدان لباس هم آوردم . حمید لباس ها را كه دید گفت: « همه این ها مال تو است ؟ » گفتم: « آره ! زیاد است ؟ » گفت: «‌نمی دانم . به نظر من هر آدمی دو دست لباس داشته باشد بس است . یك دست را بپوشد یك دست را بشوید . »
    همان روزهای اول ازدواجمان مدارك و پرونده تحصیلش در آلمان را دور ریخت . گفت دیگر آن جا كاری ندارم . به من می گفت: «‌اگر راضی باشی با هم می رویم قم . آن جا یك دوره مسائل شرعی مان را یاد می گیریم . خودمان می رویم دنبالش ؛ نه این كه از توی كتابها بخوانیم . »‌اما هنوز دو سه ما نگذشته ، از هم جدا افتادیم . در بانه درگیری پیش آمد و حمید رفت آنجا .
    قبلش برای دیدن دایی ها و خاله اش آمده بودیم تهران و آن جا قضیه را به من گفت . اول خواست كمی از راه را پیاده برویم . توی خیابان آذربایجان بودیم . بعد آرام آرام گفت كه میخواهد برود بانه و من باید تنها برگردم ارومیه .
    خب ؛ ما آن وقت هنوز خیلی «‌خانم »‌و « آقا » بودیم . من جلوی او نمی خواستم اشكم دربیاید . بعد با این كه صدایم به زور در می آمد برایش سخنرانی كردم كه « آره حمید ! برای من همیشه فهم این آیه لَقَد خَلَقنَا الاِنسانَ فی كَبَد یك چیز دور بود . نمی فهمیدم اما امروز می فهمم این یعنی چه ؛ رنج چیست ؛ آدم اگر در رنج نباشد ، هیچ وقت آدم نمی شود » او رفت . من برگشتم ارومیه تنها .
    سر كوچه شان كه رسید ، ایستاد ، پایش نمی كشید برود خانه . بچه ها داشتند فوتبال بازی می كردند و توپ پلاستیكی شان كه تا نیمه از جلد رنگ و رورفته اش زده بود بیرون ، سكندری خوران از كنار او رد شد . خواست با نوك پا نگهش دارد یا با ضربه ای پرتابش كند طرف بچه ها ، اما حوصله نداشت . فكر كرد این كوچه امروز چقدر سوت و كور است و نگاهش روی در خانه باكری ها ‌كه نیمه باز بود ، ماند . راهش را كج كرد سمت خانه خودشان . دو تا زن توی كوچه نشسته بودند ؛ وقتی رد می شد شنید كه یكی شان به دیگری گفت « بو گیز هر گون بو كوچه د بیر اوجابوی اوغلانینان قرار گویور . معلوم دییر بو گون نی یه ته گدیر . [ این دختر هر روز در این كوچه با یك پسر قد بلند قرار میگذارد . معلوم نیست امروز چرا دارد تنها می رود.] »
    از فردایش دوست هایم دور و برم را گرفتند . می خواستند تنها نمانم ؛ توی خودم نباشم . اما دل تنگی كه به این حرفها نبود . جلوی آنها گریه نمی كردم ، اما شب ها بالشم خیس می شد . یك ماه طول كشید . بچه ها می گفتند: « تو در عرض آن یك ماه اصلاً اخبار را نشنیدی . ما مدام پیش تو بودیم كه مبادا اخبار بانه به گوشت برسد . »‌من مرتب زنگ می زدم به آقا مهدی ، چون حمید گفته بود هر وقت نگران شدی زنگ بزن به مهدی . او از وضعیت من خبر دارد . می پرسیدم: « آقا مهدی ! چه خبر از حمید ؟ » می گفت: « هیچی خوب است . خیالتان راحت باشد . » یك شب با یكی از دوست هایم برمی گشتیم خانه . داشتیم می خوابیدیم كه در زدند . یكی از خواهرهای حمید رفت ، در را باز كرد . آقا مهدی هم آمد دم پنجره ـ آن وقت مهدی هنوز مجرد بود ، یك سال بعد از ما با صفیه خانم ازدواج كرد ـ‍من یك دفعه داد زدم ‌« حمید ! حمید آمد. ». الان هم كه حرفش را می زنم ، خوشحال می شوم . دویدم سمت در . یك لحظه فراموش كردم آقا مهدی هم آنجاست . هرچند او ، خودش ، پیش از این رفته بود . حمید گفت: «‌نمی دانی چقدر دلم تنگ شده بود . از یك اندازه ای كه می گذرد تحملش سخت می شود . »‌
    برای من هم سخت بود . بعد از ازدواج با حمید از همه جدا شده بودم . دوست هایم می گفتند: « فاطمه بی وفا بود ». من توی دانشگاه با خیلی ها دوست بودم . مخصوصاً‌نه نفر بودیم كه خیلی صمیمی بودیم . گروه نه نفره ما را توی دانشگاه همه می شناختند . اما با حمید كه ازدواج كردم . همه كسم شد او . احساس می كردم با ازدواج ، دوستیم با او قوی تر شده . خیلی با هم دوست بودیم . نمی دانم چطور بگویم ؟ شماها چطور اگر صبح تا شب بنشینید دور هم حرف بزنید خسته نمی شوید ؟ ما هم این طور بودیم . درباره همه چیز حرف می زدیم و هیچ وقت خسته نمی شدیم ، چقدر با هم شوخی می كردیم . من خیلی سربه سرش می گذاشتم ، توی كوچه ، توی خیابان ، خانه . شیطنت من و مظلومیت او كنار هم خوب جواب می داد . این طوری انگار هم را تكمیل می كردیم . توی خیابان كه می رفتیم ، همیشه می گفت: « فاطمه نخند ! بد است » و تا می گفت نخند ، من بیشتر خنده ام می گرفت .
    عمه ام گاهی كه مرا می دید می گفت: « فاطمه ! تو از زندگیت راضی هستی ؟ این قدر دوری ، دربدری ، سختی .» و قبل از آن كه من حرفی بزنم ، خودش می گفت: « راضی هستی . معلوم است ؛ سرحال شده ای . لپهایت گل انداخته . »
    دلم می خواست به عمه ام بگویم من همسفر خوبی دارم . آدم می خواهد مسافرت برود با كی دوست دارد همسفر شود ؟ با یكی كه روراست باشد ؛ با او راحت باشی . من با حمید راحت بودم . حمید تمیز بود . روح و جسمش . به قول یكی از دوستانش باصفا بود . گاهی كه می خواست از خانه برود بیرون ، می ایستاد جلوی آیینه ؛ با موهایش ور می رفت ؛ من اذیتش می كردم ؛ می گفتم :« ول كن حمید ! این قدر خودت را زحمت نده ! پسندیده ام رفته . »‌می گفت :« فرقی نمی كند . آدم باید مرتب باشد »
    یك بار آن اوایل ازدواجمان ـ هنوز ناوارد بودم ـ روغن ریختم توی ظرف شویی ، آب سرد را هم ول كردم رویش . بلافاصله لوله ظرف شویی گرفت . من مدام می گفتم «‌حمید ! ظرف شویی گرفته » و او از این كه لوله را باز كند ، طفره می رفت ؛ بدش می آمد . با این كه می دانست ما آن جا فقط ظرف می شوییم . بالاخره یك روز مثل شمر بالای سرش ایستادم كه « باید این را درست كنی » او هم شروع كرد ، اما وقتی داشت این لوله را باز می كرد . من دیدم واقعاً حالش دارد به هم می خورد . گفت: « وای فاطمه ! هیچ وقت از این كارها به من نگو ! » اما همین آدم ، در بسیج كه كار می كردیم ، همیشه توالت شستن را قبول می كرد ؛ یعنی می خواست كه این كار را به او بسپرند . چون آنجا قرارمان این بود كه كارهایی مثل نظافت ، جارو كردن و … را خودمان انجام بدهیم .
    من احساس می كردم چیزهایی كه خوانده ،‌خواندن تنها نبوده ؛ در تن و روحش نشسته ، قرآن در روحش نشسته . این طور نبود كه فقط حرفش را بزند . خودش همه این ها را از تبریز می دانست ؛ از روزهایی كه پیش مهدی بوده . آقا مهدی ، با این كه فقط یك سال از حمید بزرگتر بود ،‌یك نوع حالت پدری نسبت به او داشت . رفتار حمید هم در مقابل او همین را تداعی می كرد . همرزمهاشان می گفتند: « حمید جلوی آقا مهدی فقط یك جور می نشست ؛ دوزانو .» وقتی هم آقا مهدی می رفت باز از اول تا آخر حرف او مهدی بود . می گفتیم :حمید آقا ! ما هم مثل تو آقا مهدی را شناخته ایم . آه می كشید می گفت نه ! به خدا شما آقا مهدی را نمی شناسید . من با داداش مهدی بزرگ شده ام . پا به پای خودش مرا برده است . اصلاً من راه رفتن را از او یاد گرفته ام . »‌همیشه می گفت: «‌عمر مفید من از تبریز شروع می شود ؛ از وقتی كه رفتم پیش مهدی . »
    « اما عمر مفید من از وقتی شروع شد كه با تو ازدواج كردم ؛ هرچند تو همیشه آن سر دنیایی و من … » مثل بچه ها لبهایش را ورچید و ساكت ماند . یك چیزی قلمبه شده بود توی گلویش . حمید با دلواپسی نگاهش كرد . مخده مخملی ای كه پشتش بود صاف مانده بود ؛ تكیه نمی داد . یك پایش را برده بود زیرش و یكی را جمع كرده بود توی سینه اش . فاطمه فكر كرد :« با این كه پوتین می پوشد پاهایش هیچ وقت بو نمی دهد . » و دوباره چیزی قلمبه شد توی گلویش . حمید مخده را گذاشت پشت او . خودش تكیه داد به دیوار ، دیوارها سرد بود . دستش را دراز كرد روی مخده ، پشت فاطمه . گفت :« فاطمه ! خدا می داند اگر مهدی كسی را داشت جای خودش بگذارد ، در این شرایط تو را تنها نمی گذاشتم بروم . »
    من « احسان » را حامله بودم ـ سال پنجاه ونه بود ـ آقا مهدی و صفیه خانم عقد كرده بودند . حمید می خواست برود آبادان جای مهدی ، تا او بیاید و خانمش را ببرد . من هم وقتی صحبت آقا مهدی بود ، روی حرف ایشان چیزی نمی گفتم . حمید رفت . من هیچ وقت به حمید نمی گفتم نرو ، اما خیلی دل تنگی می كردم ؛ یا می رفتم خانه مادرم یا خوابگاه پیش دخترها . خانه مادرم كه می رفتم ـ آن وقت ها خیلی هم مریض بودم . مخصوصاً بینیم گرفته بود ـ‌می رفتم زیر كرسی ، سرم را می كردم زیر لحاف به بهانه این كه می خواهم بینیم باز شود ، گریه می كردم . مادرم می گفت: « فاطمه ! آنجا چه كار می كنی ؟ » و من همانطور كه سرم زیر لحاف بود می گفتم :« هیچی » و باز گریه می كردم بالاخره به گوش آقا مهدی رساندند كه فاطمه مریض است . یك روز دیدم مادرم آمد گفت آقا مهدی آمده اند . من بلند شدم خودم را سفت گرفتم . آمدم بیرون . مهدی گفت: « شنیده ام مریضید بیایید ببریمتان دكتر . » گفتم: « من می توانم كار خودم را بكنم . خیلی ممنون. » گفت :« من كه نمی گویم نمی توانید ولی این طوری من راحت ترم. » گفتم: « ولی من این طور راحت ترم كه كارم را خودم بكنم. » بیچاره آقا مهدی . عصبانی بودم . بعد رفته بود به مریم ـ خواهرش ـ گفته بود «‌فاطمه را ببرید دكتر . مثل این كه حالش بد است . » آن طور كه من حرف زده بودم ، شاید فكر كرده بود مغزم هم ایراد پیدا كرده . در آن مدت آقا مهدی یك بار دیگر هم آمد سراغم . یك نامه و یك عكس از حمید برایم آورده بود . از خوشحالی آن قدر هول شدم كه فراموش كردم با او حال و احوال كنم . فقط نامه وعكس را گرفتم و برگشتم داخل اتاق . بعد از آن ، دیگر هرشب می رفتم یك جای خلوت كه كسی مرا نبیند ، نامه را باز می كردم جلوم . عكس را هم می گذاشتم كنارش . می خواندم و گریه می كردم . عكس را توی ذوالفقاریه گرفته بودند ؛ یك نخلستان بود . حمید تكیه داده به یك نخل . یك بادگیر سورمه ای هم تنش است كه خودم برایش دوخته بودم . وقتی برگشت اذیتش می كردم ؛ می گفتم :« برای صدام این طور ژست گرفته بودی ؟ » حمید می گفت :« عكس گرفتم كه بفرستمش برای تو . ژستم هم برای این است كه تو بپسندی . عصرها كه یادت می افتادم ، تپه ای ، تخته سنگی پیدا می كردم ، می نشستم و غروب را تماشا می كردم . آن وقت دلم بیشتر تنگ می شد . دلم می خواست داد بزنم. » وقتی آمده بود نزدیك نوروز بود ، كمی قبل از تولد احسان . آمد بیمارستان دیدنم . گفتم: «‌وای حمید ! بچه مان آن قدر زشت است ؛ با تو مو نمی زند ! » این چیزها را كه می گفتم می خندید . تا حرف خودمان را می زدیم ، چیزی نمی گفت . توی ذوق آدم نمی زد . حرف دیگران را كه جلوش می زدند ، می گفت: « برو بند ب !‌حرف دیگری بزن . » من دوست داشتم این حساسیت هایش را . احساس می كردم روحش سالم است . از صبوری او كه نقطه مقابل تندی و كم حوصلگی من بود ، خوشم می آمد . یك بار ، صبح زود می خواست برود بیرون . من برایش تخم مرغ گذاشته بودم كه آب پز شود . احسان بیدار شده بود ، آمده بود پشت سر من . ظرف را كه برداشتم ، آب جوش ریخت پشت گردن بچه . من هول كردم . این طرف و آن طرف می زدم . رفتم قیچی آوردم ؛ لباس های بچه را قیچی كردم كه راحت تر از تنش دربیاید . حمید آمد ؛ دست های مرا گرفت گفت . «‌تو آرام شو ! تا تو آرام نشوی ، بچه را دكتر نمی برم . چرا این طوری می كنی ؟ » بعد ، یك هفته تمام ،‌هر صبح خودش احسان را می برد دكتر تا بهتر شد . به من گفت: « دیدی ضرر كردی ؟ بی خودی داد و بی داد كردی . دیدی بچه ات خوب شد ؟ »‌
    دفتری كه قرار گذاشته بودیم در آن اشكالات هم را بنویسیم ، تقریباً همیشه با ایرادهای من پر می شد . حمید می گفت: « تو به من بی توجهی چرا اشكالات مرا نمی نویسی ؟ »‌
    از گوشه چشم نگاهش كرد: «‌تو فقط یك اشكال داری ؛ دست هایت خیلی بلند است. تقریباً غیر استاندارد است . من هرچه برایت می دوزم ، آستین هایش كوتاه در می آید » حمید خندید . روسری و چادر او را از دستش گرفت ، گذاشت روی جالباسی ؛ كنار اوركت خودش كه سوغات آلمان بود . گفت: «‌فاطمه می دانی اوركت مهدی را كه جفت مال من بود ، از او دزدیده اند ؟ توی جبهه ! »‌و این بار بلند خندید . فاطمه روسری را كه افتاده بود پایین ، دوباره آویزان كرد ، ابروهایش را برد بالا و با شیطنت گفت: «‌بهتر آخر تو با كدام سلیقه ای آن را خریده بودی ؟ »‌حمید كه حواسش به روسری بود ،‌انگار شوخی او را نشنید گفت: « راستی ؛ یك چیزهایی آمده ، خانم ها زیر چادر سرشان می كنند . جلوش بسته است و تا روی بازوها را می گیرد … » فاطمه گفت: « مقنعه را می گویی ؟ » حمید دست هایش را كه با حرارت در فضا حركت می كردند ،‌انداخت پایین و آمد كنار او نشست . گفت :« نمی دانم اسمش چیست ، ولی چیز خوبی است . چون بچه بغل می گیری، راحت تری . »‌
    از آن موقع ، با چادر ، مقنعه پوشیدم و هیچ وقت درنیاوردم . برایم جالب بود و لذّت بخش كه او به ریزترین كارهای من دقت می كند . به لباس پوشیدنم ، به غذا خوردنم ، كتاب خواندنم .
    می گفت: «‌تو كنار من و همراه منی ،‌اما خودت هم باید یك مسیری داشته باشی كه مال خودت باشد و در آن رشد كنی ؛ پیش بروی. » در یكی از نامه هایش نوشته بود: « از فرصت دوری من استفاده كن . بیشتر بخوان . به خصوص قرآن. چون وقتی با هم هستیم من آفتم . نمی گذارم تو به چیز دیگری نزدیك شوی . »
    ادامه دارد ......
    منبع:ساجد

  2. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    نوشته ها
    Many

     

    حرز امام جواد

     

  3. #2
    اخراج شده يادشهيد آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2011
    نوشته ها
    3,189
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    حمید باکری به روایت همسرش - 2





    تا سال شصت و یک حمید كه می رفت ، اكثر اوقات من ارومیه می ماندم ، اما بعد از آن دیگر نماندم . هرجا می رفت ، می رفتم . دیگر فهمیده بودم كه هر چه هست همین سالهاست . بعدی وجود ندارد كه فكر كنم :« خب حالا جنگ كه تمام شد ، خوب زندگی می كنیم . » حمید می گفت: « فاطمه نیا ! اذیت می شوی .» گفتم :« اگر به من قول می دهی بیست سال ، سی سال ، مثل همه با من زندگی كنی ، باشد می مانم . »‌
    اولین بار هم برای عملیات فتح المُبین كه می رفت ، با او رفتم اهواز . احسان یك سالش بود . اهواز خانه گرفتیم . خانم آقا مهدی دو سه ماه قبل رفته بود اهواز . ما رفتیم پیش آنها ، اما خانه برای دو تا خانواده خیلی كوچك بود . مدتی پیشٍ یكی از دوستان حمید ماندیم و بعد خانه ای گرفتیم كه دو طبقه و جمع و جور بود . یك ایوان باصفا هم داشت كه من و حمید همیشه آنجا نماز می خواندیم . من بهترین نمازهایم را آن جا پشت سر حمید خوانده ام . وقتی خانه بود ، همیشه با هم نماز می خواندیم ؛ گاهی هم می رفتیم روی پشت بام . نمازشب هایش را بیشتر آنجا می خواند . یك بار به من گفت:« تو هم بیا .»اما من نمی توانستم مثل او طولانی بخوانم ، وسطش خوابم می گرفت. می گفت: «‌خودت را عادت بده ! مستحبات بیشتر آدم را به خدا نزدیك می كند . »
    بعضی وقتها هم ، نمازش كه تمام می شد ، سر سجاده اش می نشست ـ بدون این كه حرفی بزند . قدش هم بلند بود و انگار بخواهد تواضع كند ، سرش را كمی خم می كرد . این طور وقت ها من مثل بچه های شلوغ كاری كه قرار است تنبیه شوند ، منتظر می نشستم تا او حرف بزند .
    می دانستم وقتی این كار را می كند ، قرار است درباره چیزی از من توضیح بخواهد . خیلی هم جدی بود . به او می گفتم: «‌تو و مهدی فیلم لورل و هاردی را هم جدی نگاه میكنید و غش غش می خندید . »
    در عملیات بیت المقدس آقا مهدی زخمی شد . ما ارومیه بودیم ، من و احسان و صفیه . بعد كه خبر را شنیدیم ، صفیه آماده شد برگردد اهواز. گفتم: «‌ما هم با تو می آییم . » احسان را برداشتم و راه افتادیم سمت جنوب . وقتی رسیدیم . به صفیه گفتم: «‌تو مطمئنی كه آقا مهدی خانه است ، چون بنده خدا زخمی است ،‌ولی حمید الان كجاست ، خدا می داند »‌جلوی خانه یك موتور خاك و خلی گذاشته بودند كه آشنا نبود . در كه زدیم ، به زنگ دوم نكشید ، حمید خودش در را باز كرد . گفت: « فاطمه ! با بچه سخت بود . چرا آمدی ؟ من چند بار ارومیه زنگ زدم كه بگویم نیایی ، اما نتوانستم با تو صحبت كنم . » صفیه نگاه معنی داری به من كرد و خندید . تا مدتی ما بین اهواز و ارومیه در رفت و آمد بودیم ، بعد حمید رفت غرب ( سومار ) و من ماندم ارومیه . حمید سه ماه بعد آمد ؛ آمده بود كه خستگی در نكرده برود دزفول . من كه طاقتم طاق شده بود ، پاپیش شدم ؛ گفتم :« باید من و احسان را هم با خودت ببری. » زمانی كه دزفول بودیم طولانی تر بود ؛ هفت هشت ماه . بعد حمید زخمی شد ، سر دنیا آمدن آسیه . او را فرستادند تهران . من هم راهی ارومیه شدم . در واقع همه نقشه هایمان برای این كه كنار هم باشیم به هم خورد . حمید قبل از این كه برود عملیات گفت:« برای دنیا آمدن بچه نمی خواهد بروی ارومیه . همین جا بمان . خودم برمی گردم از تو مراقبت می كنم . » رفت زخمی شد . یادم هست ، صفیه بدوبدو آمد گفت :« فاطمه ! یك چیزی می گویم هول نكنی! » گفتم :« چی شده ؟»‌گفت :«‌حمید آمده ولی زخمی است .» من گل از گلم شكفت، گفتم: « چه خوب ! كجایش هست ، پایش ؟ بهتر . دیگر نمی تواند از خانه برود بیرون . »‌
    مثل بچه ها ، با سر زانوهایش خزید تا نزدیك تشك او . گفت :« وای حمید !‌خیلی خوشحالم كه زخمی شده ای . » آن قدر از برگشتن او ذوق زده بود كه نفهمید این حرف كمی زمخت است . حمید صورتش را هم كشید . درد و خنده ای كه تا پشت لب هایش آمده بود و او نمی خواست به بیرون درز كند ، اذیتش می كرد . گفت: « دختر ! این چه طرز حرف زدن است ؟ آدم می گوید خدایا ! اگر حمید زخمی شد و رضای تو در این بوده ، من راضیم به رضای تو . اگر شهید هم بشود همین . » چشم های فاطمه برقی زد ؛ گفت : « این حرفها را جمع كن حمید ! خوب شد زخمی شدی . یك ماه پیش خودم هستی . »‌
    آن شب تب كرد . حالش آن قدر بد شد كه خودم همان شب زیر بغلش را گرفتم ؛ بردمش بیمارستان . بیمارستان افشار نزدیك خانه بود . پرستار كه آمد پانسمان پایش را عوض كند ،‌حمید به من گفت: « نگاه نكن ؛ سرت را برگردان ! » در آن هیر و ویر حواسش به همه چیز بود . فكر میكرد من جای زخم را ببینم ناراحت می شوم . آن جا پایش را گچ گرفتند وگفتند باید برود تهران جراحی كند . تركش ریز بود ،‌اما خورده بود توی زانو . خیلی اذیتش می كرد . این طور كه شد ، گفت: « تو باید بروی ارومیه . » هرچه التماس كردم بگذارد با او بروم تهران ، قبول نكرد . مرا ـ همراه یكی از دوستانمان ـ فرستاد ارومیه . دو هفته بعد از این كه من رسیدم ، او را هم ازتهران آوردند . پایش را عمل كرده بودند . چند روز بعد كه خودم داشتم می رفتم بیمارستان ، به حمید گفتم: « دارم می روم . اگر برنگشتم ، حلالم كن ! » او آمد توی گوشم دعایی خواند و صورتم را بوسید . گفتم :« حمید ! جلوی همه ؟ بد است ! » او دزدانه بقیه را نگاه كرد و گفت: « چرا بد باشد ؟ نیت مهم است . من هم كه نیتم خیر است . »
    به خواهرش گفته بود « دعا می كنم بچه مان دختر باشد. »‌دختر دوست داشت . وقتی از بیمارستان برگشتم ، خودش بچه را از من گرفت ؛ سرش را خم كرد و خوب نگاهش كرد ، بعد هم توی گوشش اذان گفت . بچه خیلی كوچك بود در دست های او گم شده بود . آدم دوست داشت آن لحظه ها هیچ وقت تمام نشوند .
    بعد هر كداممان یك جا ماندیم. من پیش مادرم ، او پیش خواهرش . نمی شد از هر دومان یك جا پرستاری كنند . وقتی خدا چیزی را نخواهد ، این طور می شود . روزی ده بار من آمدم پای تلفن كه با هم صحبت كنیم . روز دوم حمید آمد خانه مادرم . گفت «‌این طوری نمی شود .»‌اما خیلی اذیت می شد . دستشویی خانه طوری نبود كه برای او با آن پا راحت باشد . ازمن عذرخواهی كرد . گفت: « می ترسم پایم بدتر شود ، مجبورم برگردم پیش زهرا .» یك ماه ماند ، بعد هم خوب شده و نشده بلند شد رفت ؛ با همان پای چلاقش رفت . گفتم: «‌حمید زود برگردی ها ! من چشم به راهم » اما تا یك ماه برنگشت من دورادور با او قهر كردم . هرچه تلفن می كرد ، جواب نمی دادم . یك روز ـ دلم هم گرفته بود ـ با مادرم رفتم باغ . آن جا همین طور كه مشغول انگورچینی بودیم ، دیدم یك جفت پای بلند از روی دیوار باغ پرید این طرف . دویدم . بغض گلویم را گرفته بود . با این حال قبل از آن كه برسم صدایش كردم « حمید ! حمید آمدی ؟ » بیچاره مادرم . می گفت: «‌فاطمه ! من همه اش فكر میكردم تو اینقدر عصبانی هستی ، حمید بیاید چه كار می كنی ؟ می ترسیدم چیزی به او بگویی . » اما وقتی دیدمش همه اینها یادم رفت . گفت :« از مهدی دو روز مرخصی گرفته ام ، آمده ام شما را با خودم ببرم . »‌من همه چیز را جمع كردم ؛ بچه ها را برداشتیم وراه
    ا فتادیم . توی راه خیلی سخت بود . پایش هنوز خوب نشده بود . دكتر هم كه جراحی كرد، گفت :«‌درد این زانو تا آخر عمر با تو می ماند . » از ارومیه تا دزفول او رانندگی كرد ، من مدام گفتم :« بمیرم حمید . زانویت خیلی درد می كند ؟ »
    با هر سختی ای بود ، ما را رساند دزفول . خودش دوباره رفت . نزدیك دو هفته من با بچه ها آنجا بودم . بعد پیغام فرستاد كه خودم نمی توانم بیایم ؛« حجت فتوره چی» را می فرستم كه شما را بیاورد اسلام آباد ، حجت از بچه های ارومیه بود .
    جایی كه در اسلام آباد ساكن شدیم ، در اصل پادگانی بود كه زمان شاه افسرهای مجرد آن جا می ماندند . یك مجموعه بود با چندین خانوار كه هر كدامشان دو اتاق داشتند ، یك حمام و یك دستشویی . سرایداری هم داشتیم به اسم« مش محمد» كه آمده بود و با خانواده اش آن جا زندگی می كرد ؛ چون غالب اوقات مردهای ما نبودند . من با خانم همت آنجا آشنا شدم . آن ها طبقه بالای ما بودند و من صدای پوتین های حاج همت را می شناختم ؛ خودش را ندیده بودم . مردهامان آن قدر دیر دیر می آمدند و آمدنشان آن قدر كوتاه بود كه فرصت دیدن و آشنایی پیش نمی آمد . من فقط یك بار حاجی را دیدم . لباس های بچه ها را شسته بودم ، داشتم می بردم پهن كنم جلوی آ‏فتاب ؛ كار همیشگیم بود . اسم مرا گذاشته بودند بانوی سطل به دست . آن روز وقتی با سطل خالیم برمی گشتم ، دیدم «ژیلا »دارد پشت سر یك آقای خوش صورت كه سرش را زیر انداخته ، از پله ها می آید پایین . فهمیدم «همت» است . پسرشان« مهدی» بغلش بود و سطل آشغال هم آن دستش . من همیشه سر به سر« ژیلا» می گذاشتم . می گفتم « حاجی تو را لوس می كند . »
    خیلی های دیگر هم آن جا بودند : خانم دستواره ، خانم نورانی ، خانم عبادیان … هر چند وقت یك بار همهمه ای می شد ، بعد ناله ای ، گریه ای می پیچید توی ساختمان و بعد یكی شروع می كرد به جمع كردن وسایلش و ما می فهمیدم یكی دیگر یارش شهید شده و غمی می نشست روی دلمان . فكر می كردیم كی نوبت ما است ؟
    احساس می كرد همه دارند با یك حالت بحران زندگی می كنند ، اما او دوست داشت فكر كند زندگی طبیعی همین است و همین طور باید باشد . دوست داشت فكر كند حمید سالهای سال كنار او می ماند و بچه ها را با هم بزرگ می كنند .بالاخره آدمی زاد با امید زنده است ؛ با امید می شود زندگی كرد . حمید خودش به پنجره های این دو اتاق توری زده ؛ آنتن تلویزیون را راه انداخته كه احسان حوصله اش سر نرود . امروز حتی به او كمك كرد و با هم شیرینی پختند . پس امیدی هست . سرش را از روی خیاطیش برداشت و حمید را نگاه كرد . حمید هم داشت او را نگاه می كرد . هر دو خندیدند . فاطمه گفت :« حمید ! من یك شغل خوب برایت پیدا كرده ام .» حمید پتوی پلنگی ای را كه دم دستش بود تا زد و انداخت روی پاهایش . آسیه را گذاشت روی پتو و آرم آرام تكانش داد . گفت :« چه شغلی ؟ » فاطمه خیاطیش را گذاشت زمین و دو زانو نشست جلوی او ، سرش را كمی كج كرد ؛ گفت: «‌خب بیا جای مش محمد بمان همین جا . آن وقت همیشه پیش همیم . »‌
    این طور وقت ها عاقل اندر سفیه نگاهم می كرد یا می گفت: « فاطمه ! حرفهای بیخودی چرا می زنی ؟» یك بار كه از خط آمده بود ، اسلام آباد را خیلی می زدند . من گفتم: « خوشم می آید یك بار بیایی و ببینی اینجا را زده اند ؛ من كشته شده ام . برایم بخوانی فاطمه جان شهادتت مبارك ! » بعد دور اتاق چرخیدم ، سینه می زدم و این را تكرار می كردم ؛ داشتم با او شوخی می كردم ، اما از حمید صدایی درنیامد . برگشتم دیدم دارد گریه میكند . جا خوردم ؛ گفتم: «‌تو خیلی بی انصافی . هر روز می روی توی دل آتش و تیر ، من می مانم چشم به راه . طاقت اشك ریختن مرا هم پشت سرت نداری ؛ حالا خودت نشسته ای جلوی من گریه می كنی ؟ وقتی هیچ اتفاقی نیفتاده ؟ » گفت :« فاطمه ! به خدا قسم اگر تو نباشی ، من اصلاً از جبهه برنمی گردم . »
    آن سال برای اولین بار روز ازدواجمان دور هم بودیم . برایش یك پلوور هم بافتم كه آستینهایش باز كوتاه درآمد . خودش می گفت :«‌خوب است . نمی خواهد بشكافی . » و آستین هایش را كه به زور تا مچش می رسیدند ، می كشید پایین . این بار كه رفت خیلی زود ، سر هفده هجده روز برگشت . من كمی هم تعجب كردم . با مهدی آمده بود . داشتم می رفتم احسان را كه خانه همسایه بود بیاروم . گفت :« حالا بنشین ! می خواهم با خودت صحبت كنم . » اما من اصرار كردم ؛ گفتم :«‌مگر نمی گویی كم می مانی ؟ بگذار بیاورمش تو را بیشتر ببیند . » فردای آن شب مهدی فرستاد دنبالش وقتی برگشت گفت: « فاطمه ما آماده باش هستیم . باید بروم . » گفتم: «‌چیزی برایت بگذارم ؟»‌اول گفت: « نه ! » و بعد پشیمان شد: « یك لباس بدهی بد نیست . »‌برایش لباس را گذاشتم داخل ساك . یكی دو آیه از قرآن بود كه خانم همت سفارش می كرد كه توی گوششان بخوانیم تا سالم برگردند . گفتم « حمید وایستا ! دعا را نخوانده ام . »
    قدش نسبت به او كوتاه بود ؛ دست هایش را حلقه كرد دور گردنش و روی پنجه پا بلند شد ؛ می خواست دعا را درست در گوشش خوانده باشد . « اِنَّ الَّذی فَرَضَ عَلَیكَ القُرانَ لَرادُّكَ اِلی مَعادٍ قُل رَبّی اَعلَمُ مَن جاءَ بِالهُدی وَ مَن هُوَ فی ضَلالٍ مُبینٍ » حمید گفت: « تمام شد ؟ » و پشتش را كه موقع شنیدن دعا كمی قوز شده بود ، راست گرفت . ساكش را برداشت . فاطمه گفت: « بگذار توی آن گوشت هم بخوانم .» او خندید ، گفت: « باشد برای دفعه بعد » و رفت، اما طولی نكشید كه برگشت صورتش از سرما گل انداخته بود و برف نشسته بود نوك مژه هایش . گفت :« فاطمه ساك نمی خواهم . كوله پشتیم را می برم . » فاطمه كوله پشتی را آورد و كلاه اوركت او را كه از سرش افتاده بود ، كشید روی موهایش . پرسید :« از بچه ها خداحافظی نمی كنی ؟ » گفت :« نه ! بیدار می شوند ، تو را اذیت می كنند . » اما آسیه خودش بیدار شده بود . چهار دست و پا آمد نزدیك آن ها و پاهای حمید را چسبید ؛ احسان هم دنبالش . حمید نشست . احسان را بوسید و موهای آسیه را كه روی پیشانیش حلقه شده بود با سرانگشت به هم ریخت . گفت: « بابا اشك موفرفریش را نبیندها ! » بعد سرش را بالا آورد ، گفت: « فاطمه ! اگر بخواهی تا ظهر پهلویت می مانم . »‌او كه نگاهش را از چشم های حمید می دزدید ،‌خم شد و احسان را از پوتین های او جدا كرد . گفت: « احسان بند پوتین هایت را هم دوست دارد » و پشت دستش را مثل وقتی كه می خندید گرفت جلوی دهانش . دلش نمی خواست بغضش حالا و این جا بتركد . حمید دوباره نگاهش كرد . هنوز جوابش را نگرفته بود . فاطمه گفت: « پاشو ! پاشو ! مهدی بیرون منتظر است . »
    همین كه پایش را گذاشت بیرون ، با خودم گفتم من آیه را خواندم كه سالم برگردد ، خب برگشت . حالا باید دوباره می خواندم . چرا نخواندم ؟ و دویدم دنبالش ، اما دیگر رفته بود و كی می داند كه من چه حالی داشتم ، چقدر سختم بود. هر قدمی كه او به سمت در برمی داشت ، من احساس می كردم دارم می میرم . سینه ام تنگ شده بود . با كف دست می زدم به گونه هایم و عرض اتاق را می رفتم و می آمدم . آرام و قرار نداشتم . بعد یاد حرف خودش افتادم كه می گفت :« این طور وقت ها قرآن بخوان ؛ بی تابی نكن ! » من نشستم ؛ بی هوا قرآن را باز كردم و خواندم . آن قدر خواندم تا آرام شدم .
    یكی دو هفته بعد از رفتنش ،‌تماس گرفت و با هم صحبت كردیم . من از چیزهایی دلگیر بودم و كمی با او درد دل كردم . مثل همیشه خوب گوش داد . سعی می كرد مرا آرام كند . گفت مراقب خودم باشم و این كه در اولین فرصتی كه پیش بیاید برمی گردد . از بچه ها پرسید و من نگفتم هر دوشان تب دارند و حالشان اصلاً‌خوش نیست . اسلام آباد را هم مرتب می زدند . یك شب همانطور كه آسیه را روی پایم گذاشته بودم ، انگار خوابم برد و در خواب و بیداری احساس كردم جنازه حمید روی زمین است و یك عراقی با پا زد به او .
    صبح روز بعد ،‌همین كه تلفن همسایه بالایی مان زنگ زد من دویدم بالا ؛ گفتم :« مرا می خواهند.» صاحب خانه تعجب كرد . خانم همت داشت با تلفن حرف می زد . نمی دانم به ژیلا چی گفتند ، اما من آمدم پایین و شروع كردم به جمع كردن وسایلمان . دور و بری ها آمدند گفتند :« چی كار می كنی ؟ » گفتم: « امروز بابای ما شهید می شود . داریم اثاثیه مان را جمع می كنیم . » بعد خانم اسدی همراه یكی دو نفر دیگر آمدند ، اول كمی نشستند و بعد گفتند: « مهدی شهید شده . »‌من آلبوم عكس حمید را برداشتم كه بگذارم داخل چمدان . گفتم :« نه ! آقا مهدی شهید نشده اند . »‌آن وقت احسان خودش را رساند به چمدان ، گریه می كرد می گفت: « این بابای منه . این آلبوم عكس بابای منه . » انگار بچه احساس كرده بود همه چیز را . بعد آقا مهدی یك ماشین فرستادند و من و بچه ها همراه صفیه راه افتادیم سمت ارومیه .
    « دیگر هیچ كس را ندارد ». پیشانیش را چسباند به شیشه و دشت كه انگار تا آخر دنیا پهن شده بود دوباره در نگاهش لرزید و تار شد . فكر كرد «‌آخر دنیا …آخر دنیا مگر كجا است ؟ حمید شهید شده . دیگر هیچ كس نمی تواند مرا به اندازه او بفهمد . هیچ كس نمی تواند مرا به اندازه او دوست داشته باشد ؛ مثل او دوست داشته باشد . » سرش را از شیشه برداشت و چشمش افتاد به صورت خودش توی آیینه ماشین . دوست نداشت قیافه یك زن مصیبت زده شوهرمرده را داشته باشد ، اما زنی كه شوهرش ،‌برادرش ، دوستش ، هم صحبتش را با هم از دست داده باشد چی ؟
    چادرش را كشید توی صورتش و شانه هایش را كه می لرزیدند ، جمع كرد . دلش نمی خواست بچه ها گریه او را ببینند .
    وقتی به ارومیه رسیدیم ، تازه فهمیدم جنازه ای در كار نیست . بدنش مفقود بود . من همیشه از روزی كه باید با جنازه حمید روبرو می شدم ، می ترسیدم . حس می كردم دیدن چنین منظره ای خارج از طاقت من است و حمید خودش انگار این را می دانست .
    روزهای اول خیلی گریه می كردم ؛ یك شب خوابش را دیدم . گفت: « چرا این قدر گریه می كنی ؟ » گفتم «‌می خواهم بدانم چطور شهید شدی ؟ » گفت :« تو هم به چه چیزها فكر می كنی . یك تركش خورده به این جا …» اشاره كرد به پیشانیش « … و شهید شدم . »
    توی جزیره بوده اند ؛ جزیره مجنون . آن هایی كه آن لحظات یا كمی بعد با حمید بوده اند ، می گفتند « نزدیك پل و با انفجار یك خمپاره شصت شهید شده . »‌یكی از دوستانش تعریف می كرد كه «‌حمید تمام مدت در حالی كه فقط بی سیم چیش همراهش بود ، در طول سیل بند قدم می زد . دستش راهم گذاشته بود روی كمرش و چون قدش بلند بود ، سرش را كمی پایین گرفته بود كه عراقی ها نزنندش . انگار داشت توی یك باغ گردش میكرد . جلوی هر سنگری می ایستاد ؛ احوال پرسی می كرد ، وضع مهمات را می پرسید ، و می رفت جلوتر . بعد از منفجر شدن خمپاره ما دیدیم بی سیم چی حمید تنها برگشته . رفتیم سراغ حمید آقا . دیدیم پیكرش را كشیده اند توی یك گودی كه داخل سیل بند كنده بودند . سینه و سرش پر از تركش بود و یك پتوی سربازی كشیده بودند رویش كه به قد او كوتاه بود . پوتین هایش مانده بود بیرون و پاشنه هایش توی آب بود . از آن طرف عراقی ها آتششان را چند برابر كرده بودند . خیلی از بچه ها سعی كردند جنازه را بیاورند عقب ، اما هر كس می رفت می زدندش . ما تصمیم گرفتیم هرطور هست حمید را بیاوریم عقب كه آقا مهدی پیغام فرستادند اگر می شود جنازه های دیگران را هم آورد ، این كار را بكنید . اگر نمی شود ،‌حمید هم پیش بقیه شهدا بماند . »‌
    همه فكر می كردند چون حمید بچه دارد ، آقا مهدی نمی گذارد او برود جلو . بعد از شهادت حمید خواهرش با ناراحتی از مهدی پرسید: « مهدی ! چرا حمید ؟ » آقا مهدی گفته بود: « پس چه كسی ؟ حمید هم مثل بقیه چه فرقی می كند ؟ » وقتی بعد از چهل روز آقا مهدی آمد ارومیه از در كه وارد شد و چشمش افتاد به عكس حمید ، من احساس كردم الان می افتد روی زمین . خیلی سنگین حركت می كرد . انگار پاهایش وزنه داشت . احسان هم نامردی نكرد . رفت جلو ، گفت: « عمو ! آمده ای مرا ببری پیش بابا ؟ » آقا مهدی فقط او را بغل كرد و بوسید ؛ چیزی نگفت . از همه عجیب تر این بود كه آقا مهدی وقتی تصمیم مرا ـ كه می خواستم با بچه ها بروم قم ـ شنید ،‌اصلاً‌مخالفتی نكرد . از وقتی ما برگشته بودیم ارومیه ، همه در این فكر بودند كه شرایط را طوری ترتیب بدهند كه ما راحت تر باشیم . اما من خودم تصمیم گرفتم بروم قم . حال كسی را داشتم كه یك راه دراز را رفته و حالا دوباره برگشته سرجای اولش . احساس می كردم باید دوباره شروع كنم . این بار تنها و از قم ؛ جایی كه قرار بود با حمید بروم . برویم با هم درس بخوانیم و بشویم انسان كامل . همان روزها تلفنی با خانم همت صحبت كردم ـ حاجی به فاصله كمی از حمید شهید شد ـ او هم همین تصمیم را گرفته بود . بعد تصور كنید برخورد خانواده چه بود ؟ هم خانواده خودم ،‌هم خانواده حمید ، می گفتند: « یك زن تنها با دو تا بچه چرا می خواهد برود شهر غریب ؟ همین جا بماند تا خودمان كمكش كنیم . »‌
    با خودم بحث نمی كردند گفته بودند « صبر كنیم مهدی بیاید. » می دانستند حرف او را گوش
    می كنم . حتی مادر به آقا مهدی سفارش كرده بود مرا پشیمان كند . بعد كه مهدی آمده بود و ماجرا را برایش تعریف كرده بودند ، گفته بود: « من تعجب می كنم چرا اصرار دارید منصرفش كنید ؟ آنجا بهتر می تواند بچه هایش را تربیت كند . » بعد به من گفتند: « ما هم می آییم قم . صبر كنید با هم برویم . »‌من گفتم: «‌آقا مهدی ! معلوم نیست جنگ چقدر طول بكشد . »‌گفت: «‌حالا كه این طور می گویید پس اجازه بدهید من برایتان خانه پیدا كنم . »‌خودشان با آقا مهدی زین الدین صحبت كرده بودند ؛ چون آن ها اهل قم بودند و خانه ای داشتند آنجا ؛ وسایلشان هم آنجا بود . ما هم اثاثمان را بردیم گذشتیم گوشه همان خانه . آقا مهدی خیلی نگران بود . همه جای خانه را وارسی كرد ؛ در پشت بام قفل دارد یا نه ؟ دیوار حیاط كوتاه است می شود بلندتر كرد ؟ به یك نفر سپرده بود نفت برایمان بیاورد . صفیه می گفت: « به من اصرار می كرد كه برو قم . گفتم مهدی ! آخر تو كه هنوز شهید نشده ای . چرا من بروم قم ؟ می گفت آنها تنها هستند برو كمك فاطمه،كمكش كن كه بچه هایش را بزرگ كند . »
    پاییز ، آمد آنجا به ما سر بزند . در آذربایجان همه در این فصل یك گونی پیاز و سیب زمین
    می خرند . آقا مهدی اولین كاری كه كرد یك گونی پیاز و سیب زمینی برای ما خرید ، آورد خانه . یك ماه هم خانمش را فرستاد پیشمان . هر وقت زنگ می زد ، می گفت :« بلند شوید بیایید اهواز . » و من هر بار می پرسیدم :« چطور ؟ حمید را پیدا كرده اید ؟ » بعد صدای آقا مهدی پایین می آمد می گفت :« نه ! ولی دلم برای بچه ها تنگ شده . » نزدیكیهای عملیات بدر باز تماس گرفتند كه « بچه ها را بیاور اهواز » گفتم :« اولین سالگرد حمید را ارومیه می گیرم ، بعد بچه ها را می آورم ببینید . » ما بلیت هواپیما را تهیه كرده بودیم ، اما پروازها را به خاطر حملات هوایی قطع كرده بودند و ما برگشتیم . چند روز بیشتر نگذشته بود كه یكی از دوستان از اهواز زنگ زد . گفت «‌مهدی شهید شده» من شوكه شده بودم ؛ گوشی را گذاشتم . خواهرش پرسید: « چی شده ؟ »‌و من بی اراده گفتم: « مهدی شهید شد . »‌
    گاهی وقت ها حس می كند صدای پای همت را از توی راه پله می شنود . گاهی گوشی تلفن را ( كه ساكت است ) برمی دارد ، نكند مهدی زنگ زده باشد و بعد ، وقتی خسته می شود ، می رود توی حیاط . در را باز می كند ، سرك می كشد . با خودش فكر می كند «‌اگر حمید الان می رسید و مرا می دید اول می خندید ، بعد ابروهایش را كه گرد و خاكی بود و دمشان تا روی شقیقه هایش می رسید ، بالا می برد ، می گفت من كه هنوز درنزده بودم ، تو چطور می فهمی دارم می آیم ؟ »
    بعضی چیزها یافتنی است ؛ گفتنی نیست . این را هر وقت می خواهد برای بچه ها از حمید تعریف كند ، می گوید و بلافاصله قبل از آن كه آسیه دلخور شود و بگوید « اصلاً مامان من خشك است . »‌دست هایش را قلاب می كند دور آن ها ـ هرچند حالا دیگر شانه های احسان از حلقه دست های او بیرون می ماند ـ و می گوید « از بابا چی بگویم برایتان ؟ من شماها را دوست دارم ، چون بچه های حمید باكری هستید . »‌
    من نمی توانم حمید را بگویم . نمی دانم كدام گوشه اش را بگویم . از او فقط چشم هایش در خاطرم مانده كه همیشه از بی خوابی قرمز بود . انگار این چشم ها دیگر سفیدی نداشت . وقتی گفتند شهید شد ، گفتم « الحمدلله ، بالاخره خوابید . خستگیش در رفت . » خیلی وقت ها می نشینم ساعت ها و ساعت ها فكر می كنم كه بعد از شهادت این ها ، آیا زندگی مان با آن ها تمام شد ؟
    هنوز قم بودیم كه یك روز از طرف بنیاد شهید یك ارزیاب فرستادند و صورت اموال هر خانواده را برمی داشتند . یكی یكی این كاسه بشقاب ها را برمی داشتند می گفتند مستهلك ده تومان ؛ یخچال هزار تومان . ضبطی داشتیم كه حمید خریده بود و در بمباران از وسط نصف شده بود . آن را ورانداز كردند ، گفتند « بی مصرف ، صد تومان » آن شب من و خانم همت تا صبح گریه كردیم . فكر كردیم . « راستی ! آن هایی كه از بیرون نگاه می كنند همین قدر از ما می بینند و ما را همین طور می بینند ؟ ارزش این زندگی مشترك همین قدر بود كه این ها در عرض نیم ساعت قیمت زدند به آن و رفتند ؟ »
    روز بعد ، دوتایی دست بچه هامان را گرفتیم و رفتیم حرم . خانم همت چشمش كه افتاد به گنبد و گل دسته گفت :« فاطمه ! یك تكه از بهشت را به ما نشان دادند و بعد دوباره درها بسته شد . »‌
    یك تكه از بهشت ، مدینه فاضله . نمی دانم شاید دوره امام زمان آن طور باشد . همیشه احساس می كنم ما لذت هایی از آن زمان را در گذشته تجربه كردیم . هرچند سختی هم زیاد كشیدیم . غم و غصه در این جور زندگی ها ، مثل درد مزمنی است كه همه جا با تو است و بعد ناگهان آن چیزی كه بدتر از همه است ، اتفاق می افتد ؛ تو می مانی ، او می رود . تا وقتی هستند ، تا وقتی حس می كنی كه كنار تواَند ، همه چیز فرق می كند .
    بعد از شهادت حمید ، مدت ها نرفت آن طرف ها . از اهواز می ترسید ؛ از آن خانه دو طبقه جمع و جور ، از دزفول، از بیمارستان افشار، از طلاییه كه جنازه حمید در پیچ و تاب هورهایش گم شده بود و از اسلام آباد كه در خیابان هایش با او قدم زده بود ، خندیده بود . نمی توانست حالا تنها برود ، تنها ببیند ، تنها بخندد ؛ دلش نمی آمد… شده بود مثل كبوترهای جَلد ،‌دلش نمی آمد و دلش پر می كشید .
    اول بهار بود ، دست بچه ها را گرفتیم و رفتم جنوب ـ بعد از پانزده سال ـ و چقدر سخت بود . خاطرات ؛ همه چیز مو به مو در ذهنم مانده بود . این بیشتر عذابم می داد . خودم فكر نمی كردم همه چیز این طور در خاطرم مانده باشد . انگار این اتفاق ها همین دیروز افتاده بود . آخر همه ، رفتیم طلاییه . نرسیده به آن جا گفتند: « جاده را آب گرفته ، نمی شود جلو رفت » همه آن ها كه آنجا بودند ، نگاهی به هم انداختند و گفتند: « پس بر می گردیم » من دیدم اینها خیلی راحت می گویند « جاده بسته است ، برمی گردیم » اما من نمی توانستم برگردم . حالا كه آمده بودم باید می رفتم ؛ می رفتم جلو . حال من با آن ها فرق می كرد . در آن لحظه فقط به همین فكر میكردم . برای همین ، دیگر نفهمیدم چه كار می كنم . كفش هایم را كندم ؛ چادرم را سفت گرفتم و زدم به آب . آن هایی كه آنجا بودند ، لابد فكر كردند دیوانه شده ام . آب تا زانوهایم می رسید ، اما من می دویدم . می ترسیدم كسی پشت سر من بیاید و بخواهد مرا بگیرد و برگرداند . كمی كه جلو رفتم ،‌دیدم یك جیپ ارتشی دارد می آید سمت من . احسان را توی جیپ شناختم . با یكی از بچه های حفاظت ارتش آمده بود دنبال من . دستم را گرفت و كشیدم بالا . جلوتر كه رفتیم چادرهای بچه های تفحص معلوم بود . به من گفته بودند كه حاج رحیم صارمی ‍ـ كه از دوستان حمید بود ـ برای تفحص همین طرف ها است . ماشین ایستاده و نایستاده من پیاده شدم . دل توی دلم نبود . حس می كردم حمید همین نزدیكی ها است .
    گونه هایش گر گرفته بود ، قلبش تند تند می زد و باد كه به چادر خیسش می وزید پاهایش تیر می كشید . فكر كرد « مثل دخترهای چهارده پانزده ساله ، دست و پایم را گم كرده ام » و لبه یكی از چادرها را به آرامی كنار زد . اول چیزی ندید . داخل چادر نسبت به بیرون تاریك بود ، اما وقتی توانست عكس حمید را كه درشت كرده بودند و زده بودند آن روبرو تشخیص بدهد ، زانوهایش شل شد و همان جا پای جنازه هایی كه همه شان یك مشت استخوان بودند و یك پلاك ، نشست . خاك نمناك بود و او مثل بچه ها هق هق كرد « حمید ؛ حمید بدجنس ! باز هم مرا از سر خودت باز كردی . باز هم تنها آمدی . »‌
    آن عكس ، در اصل عكس دو نفره من و حمید بود . اوایل ازدواجمان كه برای عروسی دوستم رفتیم كرمانشاه ، آن را انداختیم . عكس را كه آنجا دیدم ،‌احسان را صدا زدم ، گفتم: «‌برو آقای صارمی را پیدا كن ؛ بگو مادرم با شما كار دارد . »‌احسان رفت ، حاج رحیم را آورد . حاج رحیم احسان را نشناخته بود و مرا هم كه دید به جا نیاورد . گفت: « بفرمایید ! » گفتم « من همسر حمید باكریم »‌او اول هاج و واج نگاهم كرد و بعد زد زیر گریه . گفتم :«‌از حمید چه خبر ؟ حمید را پیدا نكرده اید ؟ » و او كه جملاتش از گریه بریده بریده بود گفت: « خانم باكری رفتیم . بارها رفتیم . همه آن جاهایی را كه نشانی داده بودند گشتیم . اما چیزی پیدا نكردیم . شرمنده شما هستیم . » و بعد احسان را بغل گرفت . برایش اولین باری كه توی جبهه حمید را دیده بود تعریف كرد، می گفت :
    آقا مهدی پیغامی داد و گفت : « ببر به خط ساموپا ؛ برسان به حمید باكری . » من سوار موتور شدم رفتم محور ساموپا . اولین كسی كه دیدم جوان لاغر اندامی بود كه نشسته بود كنار یك سنگر و تو خودش بود . از او پرسیدم « آقا ! حمید باكری كجاست ؟ » او انگار خسته باشد با سستی گفت « دده بالام نه ایشین واردی ؟ [ بابا جان چه كار داری ؟] » من عجله داشتم گفتم « برو بابا ! من با تو كاری ندارم . من حمید باكری را می خواهم » و رد شدم ، آمدم داخل سنگر ، بعد دیدم یك نفر گفت: « حمید آقا ! بی سیم شما را می خواهد . » و رفت سمت همان جوان لاغر قدبلند . من جا خوردم . فكر می كردم حمید باكری یك آدم درشت هیكل خشنی است. اما این جوان خیلی مظلوم بود . چیزی توی صورتش داشت كه آدم را می گرفت . من رفتم پیغام را دادم به او و گفتم « حمید آقا! ما را ببخشید اگر بی ادبی كردیم . شما را نمی شناختیم . »‌به من تبسم كرد ؛ با همان لحن آرام خسته اش گفت :« دده بالام عیبی یخدی . جت سلامتلیق اینن .[ عیبی ندارد بابا جان . برو به سلامت ]»
    دلش نمی خواست برود دلش می خواست همین جا بماند ، برای همیشه وقتی كفشهایش را كند و زد به آب ، قلبش از این فكر به تپش افتاده بود . از این فكر كه راه بسته است ؛ كسی نمی تواند پشت سرش بیاید و او همان جا می ماند . حالا و همیشه.
    پلك هایش را كه داغ بود به هم فشرد و دوباره خیره شد به چادرها و آدم هایی كه پابرهنه و آفتاب سوخته ، لابلای آن ها می پلكیدند . یاد راننده ای افتاد كه آن ها را آورد جنوب ؛ و یاد نواری كه تمام راه توی ضبط صوت ماشین چرخید و از دل او خواند و خواند
    « سه غم آمد به جانم هرسه یك بار
    غریبی و اسیری و غم یار
    غریبی و اسیری چاره داره
    غم یار و غم یار و غم یار . »
    منبع: سایت ساجد

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. شهید حمید باکری از اول تا آخر
    توسط يادشهيد در انجمن جبهه و جنگ
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 25-02-2012, 15:14
  2. شهدای شمرون افضل من شهدای تهرون
    توسط محب المهدي (عج) در انجمن جبهه و جنگ
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 14-02-2012, 10:20
  3. سيدحسني از منظر روايات
    توسط vorojax در انجمن مباحث ديگر بخش اسلامی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 14-01-2012, 20:57
  4. داستان حمید و میترا (قسمت سوم)
    توسط خادم اهلبیت در انجمن داستان ها
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 29-01-2011, 12:13
  5. داستان حمید و میترا (قسمت دوم)
    توسط خادم اهلبیت در انجمن داستان ها
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 29-01-2011, 12:07

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
کانال سپاه