نمایش نتایج: از 1 به 1 از 1

موضوع: زجر عظیمی ست شیمیایی شدن

  1. #1
    مدیر ارشد انجمنهای نور آسمان محبّ الزهراء آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ماه
    نوشته ها
    16,980
    تشکر
    0
    تشکر شده 2 بار در 2 ارسال

    پیش فرض زجر عظیمی ست شیمیایی شدن

    زجر عظیمی ست شیمیایی شدن




    زجر عظیمی ست و نمی‌دانم خدا به کسانی که در راه هدف و آرمانشان یک عمر زندگی شیمیایی را تحمل می‌کنند، چه اجری خواهد داد؟





    به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، روز دوم عملیات والفجر 8 بود که فرمان دادند گردان ابوالفضل (ع) به گسبه برود. با این خبر شور و شوق تازه‌ای بر فضا حاکم شد و رزمنده‌های ما از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدند.

    بچه‌های گردان ابوالفضل را با قایق از گسبه به فاو که آزاد شده بود، بردند و من برای انجام هماهنگی‌های لازم این طرف آب ماندم. در حال تدارک برای انتقال لوازم به آن طرف آب بودیم که هواپیماهای عراقی به شکل غیرمنتظره‌ای در آسمان ظاهر شدند و تمام منطقه را با بمب‌های شیمیایی آلوده کردند. یکی از بمب‌ها به قایقی برخورد کرد و دود تمام قایق را فرا گرفت. فکر کردم که دود ناشی از سوختن قایق است. اما بعد از چند لحظه‌ بوی بدی به مشامم خورد. بلافاصله ماسک شیمیایی‌ام را درآوردم. دیگران هم همین کار را کردند. قبلا کسانی که در جنگ شیمیایی شده بودند را دیده بودم.
    زجر عظیمی ست و نمی‌دانم خدا به کسانی که در راه هدف و آرمانشان یک عمر زندگی شیمیایی را تحمل می‌کنند، چه اجری خواهد داد؟

    به هر حال بار را در قایق گذاشته بودیم و باید از مسیری عبور می‌کردیم که به شدت شیمیایی شده بود. نیروهای زیادی در آن طرف آب منتظر امکانات و تجهیزات بودند و ما ناچار به حرکت بودیم.

    وسایل را پیاده کردیم احساس کردم چیزی در دستگاه گوارشم بالا و پایین می‌رود. زجر می‌کشیدم و به خودم می‌پیچیدم اما قبول نکردم که بچه‌ها به من آمپول ضد شیمیایی تزریق کنند. به خدا گفتم:

    - خدایا از عملیات نشیم‌ها!

    صبح که بیدار شدم کاملا خوب شده بودم. هوا گرگ و میش بود که از فاو به طرف «خور عبدالله» حرکت کردیم. در آسمان هیاهویی از هواپیماهای دشمن برپا بود. مرتب به طرف‌مان شیرجه می‌زدند و بمب می‌انداختند و با کالیبر تیراندازی می‌کردند. ناچار بودیم هر چند متری که به جلو می‌رفتیم، خودمان را روی خاک سرد و باران خورده بیاندازیم و دوباره بلند شویم. از طرفی دیگر سردی بیش از حد هوا مه رقیقی ایجاد کرده بود و در آن هوای مه آلوده مجبور بودیم ماسک را درآوریم. بخار را پاک کنیم و دوباره ماسک به صورتمان بزنیم.

    به هر حال مسیرسختی بود. ساعت دوازده ظهر بود که به خور عبدالله رسیدیم. در خورعبدالله مکانی را برای بچه‌های گردان ابوالفضل در نظر گرفته بودند. بلافاصله شروع کردیم به ساختن سنگرهای جمعی تا دست کم از شر بمباران‌های مستقیم هوایی دشمن کمی آسوده باشیم. بعد از رسیدن ما ناهار آوردند اما هنوز ظرف و ظروف نرسیده بود. بچه‌ها آنقدر گرسنه بودند که غذاها را روی آهن، چفیه و کارتن گذاشتند و خوردند. شام هم به همین ترتیب خورده شد. به هر حال چند روزی در خور عبدالله مستقر بودیم.

    یک روز که در بیابان‌های اطراف مشغول حفر سنگر بودم. دیدم یک عراقی دارد در آنجا پرسه می‌زند با آنکه اسلحه همراهم نبود، اما فریاد زدم:

    -ایست!

    عراقی بلافاصله دست‌هایش را بلند کرد. او را اسیر کردم و تحویل دادم تا بازجویی شود. هر چند ندانستم از کدام قماش بود. ذاتا خونخوار وجنایتکار بود یا مثل بعضی از عراقی‌ها سرباز بدبختی بود که به زور به جبهه آمده و قربانی سیاست‌های ظالمانه‌ صدام شده بود. آخر چندین بار سربازهایی از دسته دوم را با چشم خود دیده بودم. سربازهایی که برخلاف رزمندگان ما که مشتاقانه جهاد و شهادت را انتخاب کرده بودند، از سر ناچاری و ترس از صدام این جنایتکار قرن مجبور بودند دوره سربازی خود را در جنگ بگذارنند.

    به هر حال پس از چند روز ماندن در خور عبدالله و مشاهده هر روزه‌ی مانورهای وحشتناک هواپیماهای دشمن یک روز صبح زود به ما فرمان دادند که به خط مقدم برویم و با عراقی‌ها درگیر شویم. چند کیلومتر ما را با ماشین به جلو بردند و در مکانی به نام سه راه مرگ پیاده کردند. علت گذاشتن این نام بر این سه راهی نیز این بود که عبور نیروها بدون تلفات از آن غیرممکن بود. در این میان برایم زیبا این بود که عبور از این سه راهی نه تنها رعب و وحشتی در دل رزمنده‌های ما ایجاد نمی‌کرد بلکه شور و شوق و هیجان تازه‌ای را نیز در دل آنها بوجود می‌آورد. بچه‌ها از اینکه احتمال داشت خداوند شایستگی شهادت را به زودی به آنها در این محل عطا کند در احساس عرفانی خاصی غوطه ور بودند.

    به هر حال درست به دشواری یک عملیات از سه راهی مرگ گذشتیم. سه راهی در تیررس دشمن بود و آنها نیروهای ما را مورد هدف قرار می‌دادند. به جرات می‌توانم بگویم که همان شب در آنجا ده‌ها نفر از نیروهای ما شهید شدند.

    پس از گذشتن از سه راهی مرگ به جاده ام القصر- بصره رسیدیم. جاده در بیابانی باتلاقی کشیده شده بود و ارتفاع زیادی از سطح زمین نداشت. عراقی‌ها از سه جهت (راست، چپ، روبرو) تیراندازی می‌کردند و نیروهای ما چون مسیر طولانی را پیاده طی کرده بودند و در آنجا سنگر و جان پناهی نیز وجود نداشت به شدت در فشار بودند.

    یک ساعتی گذشت که بولدوزری آمد و شروع کرد به حفر کانال، از یک طرف کانال حفر می‌کرد و از طرف دیگر خاکش را کنار کانال می‌ریخت. تا آن موقع چنین دستگاهی را در خط مقدم ندیده بودم. حفاری کانال که به پایان رسید.
    جان پناه مناسبی برای ما درست شد که در آنجا سنگر گرفتیم. عصر بود و هوا روشن و ما باید در آن هوای سرد زمستانی تا شب و تاریکی هوا در کانال می‌ماندیم چون آخرین دستور این بود که مرحله اصلی جنگ را شب آغاز کنیم.

    بعد از مدتی از طریق بیسیم دستور دادند که دسته‌ای به نوک خط اعزام کنیم تا خط را از بچه‌های لشکر محمد رسول الله تحویل بگیرند. من هم دسته‌ای به فرماندهی «جهانشیر بحردستانی» اعزام کردم. اما بلافاصله پس از رفتن عده‌ای از آنها تیر خوردند و مجروح شدند. مجروحان را در آمبولانس گذاشتند تا به عقب بازگردانند اما دشمن آمبولانس را هم نشانه گرفت و آن را واژگون کرد. آنها هم به هر مشقتی بود از آمبولانس خارج شده بود و خود را به ما رساندند. فورا دستور دادم که امدادگران آنها را به عقب بازگردانند.

    فضا بیرحمانه خشن بود و خون و خشونت از آسمان می‌بارید. آتش دشمن آنقدر سنگین شده بود که حتی کسی جرات نمی‌کرد به طرف ماشینی که برایمان غذا آورده بود،‌گام بردارد. هنوز هم صدای هواپیماهایی که آن شب بر سر ما بمب می‌ریختند در گوشم هست و همین طور آخرین صداهایی که مجروحان پیش از شهادت بر زبان می‌آوردند.

    اواخر شب بود که فرمان پیشروی دادند اما پس از چند کیلومتری پیشروی، نزدیکی‌های بامداد بود که دستور دادند عقب نشینی کنیم. حدود هفتصد هشتصد متر عقب‌نشینی کردیم و در تاریکی هوا زیر آتش سنگین دشمن، سنگرهایی اطراف دریاچه نمک ساختیم و همانجا مستقر شدیم. پس از ما به گردان مالک فرمان دادند که پیشروی کند.

    شب گذشته شام نخورده بودیم و صبح همه نیروها خسته و گرسنه بودند. حاج حسین کارگر از طریق بیسیم به من دستور داد که چون راه را بلد هستم بروم برای نیروهایم صبحانه بیاورم. با ماشین به خورعبدالله رفتم. در آنجا یک مسئول تدارکات داشتیم به نام پرویز شمس. همیشه انواع گیاهان دارویی همراهش بود و به این و آن می‌داد. تا مرا دید یک لیوان گیاه دارویی را با اصرار به من داد. خستگی شب قبل از تنم بیرون رفت. گریه کرد و گفت:

    - من دیشب در عملیات نبودم.

    - دلت می‌خواهد باشی؟

    - بله.

    - پس زود باش صبحانه را بگذار توی ماشین تا با هم برویم خط.

    به محض اینکه رسیدیم صبحانه را توزیع کردم. نیروها خوردند و جانی تازه گرفتند. دو روزی را همانجا سپری کردیم. در بازگشت دوباره باید از سه راهی مرگ رد می‌شدیم. سه راهی مرگ، سه راهی گلوله و زخم، سه راهی گریه و بمب و سه راهی شهادت...
    در حالی که تلفات زیادی داده بودیم یک پی ام پی را دیدیم که می‌خواست از آنجا عبور کند. من با حدود 15-20 نفر که باقی مانده بودند سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.

    در مارد بودم که به من خبر دادند همسرم به سختی مریض شده و وضعیتش خیلی وخیم است. از طرفی بسیار نگران شدم اما از طرف دیگر به وجودم در خط نیاز بود. گفتم: خدا شفایش بدهد.
    بعدها فهمیدم که آن پیک همین جمله را به همسرم گفته است. ترسی از ناراحت شدن او نداشتم. چرا که می‌دانستم او وضعیت مرا درک خواهد کرد. اکثر زنان ما همین طور بودند. این راز مذهب ماست. مگر می‌شود از تاثیرات افشاگری‌های حضرت زینب (س) پس از شهادت امام حسین (ع) چشم‌پوشی کرد؟
    و زنی که الگویش حضرت زینب (س) باشد نمی‌تواند بار مسئولیت شیعه بودن، یعنی مسئولیتی که انسان شیعه در برابر خود، خدا و جامعه‌اش حس می‌کند را تنها بر دوش مردان بگذارد و خود را از معرکه کنار بکشد. و زنان ما نیز در این جنگ تحمیلی که انگار عاشورایی در اواخر قرن بیستم بود هیچ تلاشی را دریغ نکردند چرا که آنها پیروان مکتبی بودند و هستند که نام دو زن را به عنوان نمونه کاملترین و پاک‌ترین و بزرگترین الگویی که می‌توان برای یک زن متصور بود، در تاریخ جاودانه کرده است، یکی حضرت فاطمه (س) و دیگری حضرت زینب (س).

    حالا سال‌ها از عملیات والفحر 8 گذشته است اما هنوز صدای جبهه می‌آید. صدای جبهه صدای عشق است و این صدا را می‌توانید در خانه همه آزادگان- این خانه‌های کوچکی که از همه تاریخ بزرگترند- بشنوید.




    به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
    به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!






    بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
    شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .

  2. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    محل سکونت
    Advertising world
    نوشته ها
    Many

     

    حرز امام جواد

     

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. ایران بزرگترین قربانی سلاح های شیمایی و پیشگام مبارزه علیه آن
    توسط محب المهدي (عج) در انجمن نظامی ، جنگ افزار
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 25-02-2012, 17:29
  2. هرشب جای ستاره،اشک‌ و تاول‌ میشمارم
    توسط محبّ الزهراء در انجمن جبهه و جنگ
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 08-01-2012, 14:46
  3. صحنه‌ای که مو را به تن آدم راست می‌کند
    توسط محبّ الزهراء در انجمن جبهه و جنگ
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 10-11-2011, 14:58
  4. روایتی از روستای جانبازها
    توسط محبّ الزهراء در انجمن جبهه و جنگ
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 24-10-2011, 13:07

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
کانال سپاه