حكايت:
يكى از ثقات نقل مىكرد از والد خود كه او نيز يكى از ثقات بود كه در وقتى كه من در سن شانزده يا هفده سال بودم، عيد نوروزى بود در اصفهان به اتفاق پدر خود و جمعى از دوستان و همصحبتان به بازديد عيد به خانههاى آشنايان مىرفتيم.
اتفاقاً روز سهشنبه بود به عزم ديدن آشنائى رفتيم در قبرستانى نزديك خانه او بود مكث كرده شخصى را فرستاديم تفحص كند كه او در خانه است يا نه؟
بر سر قبرى نشستيم يكى از رفقا به عنوان مطايبه گفت:
اى صاحب قبر آخر ايام عيد است به ديدن هر كه رفتيم تعارفى كرد و شيرينى و ميوه آورد چرا تو چنين بىتعارفى؟
ناگاه از قبر آوازى برآمد كه ببخشيد ندانستم شما اينجا خواهيد آمد سهشنبه آينده وعده است همين جا تا من نيز تعارف بجا آورم، ما از شنيدن اين آوازمتوحش شديم و از جا برخاستيم متحير و مضطرب مانده به منازل خود مراجعت كرديم و متيقن شديم كه تا سه شنبه آينده ما همه خواهيم مرد.
مشغول توبه و وصيت و تنقيح امور خود شديم تا روز سهشنبه آينده با هم مجتمع شده گفتيم بيائيد تا بر سر قبر او رويم ببينيم چه روى مىدهد. مجتمعاً بر سر قبر او رفتيم يكى از ما گفت:
كه اى صاحب قبر به وعده وفا كن، ناگاه ديديم قبر شكافته شده و درى پيدا گرديد و آوازى آمد كه بسم اللّه قدم رنجه فرمائيد و پلهاى چند ظاهر شد و ما در نهايت حيرانى پائين رفتيم، دهليزى طولانى سفيد كرده روشن نمايان شد و شخصى در آنجا ايستاده پيش افتاد و دلالت مىكرد چون دهليز تمام شد باغى در نهايت طراوت و صفا ظاهر و در آنجا نهرهاى آب جارى و درختهاى مشتمل بر أنواع ميوههاى جميع فصول و بر آن درختان انواع مرغان خوش ألحان، و از خيابانى كه مقابل دهليز بود رفتيم در ميان باغ به عمارتى رسيديم ساخته و پرداخته در نهايت زينت و اطراف آن به باغ گشوده پس داخل آن عمارت شديم.
شخصى در نهايت جمال و صفا نشسته و جمعى از ماه لقايان كمر خدمت آن بر ميان بسته، چون ما را ديد از جا برخاست و عذرخواهى نمود و ترغيب كرد و انواع شيرينيها و ميوهها كه مثل آن نديده بوديم آورد و ما متحير كه ما در اينجا خواهيم ماند يا بازگشتى خواهيم داشت بعد از ساعتى برخاستيم تا به بينيم چه روى خواهد داد.
آن شخص ما را مشايعت كرد تا دم دهليز، پس پدر من از او سؤال كرد كه تو كيستى و اينجا كجاست.
گفت من فلان مرد قصابم در بازارچهاى كه نزديك اين قبرستان است دكان قصابى داشتم و عملى به جز اين نداشتم كه هرگز كم نفروختم و اول وقت نماز كه داخل مىشد و صداى مؤذن بلند مىشد اگر گوشت در ترازو بود نمىكشيدم و به مسجد كوچكى كه در آن نزديكى بود به نماز جماعت حاضر مىشدم و بعد از مردن اين موضع را به من دادند و در هفته گذشته كه شما اين سخن را به من گفتيد مأذون به راه دادن نبودم و اين هفته اذن گرفتم.
بعد هر يك از ما از مدت عمر خود سؤال كرديم و او جواب مىگفت: از آن جمله شخص مكتب دارى را گفت: تو زياده از نود سال عمر خواهى كرد و او هنوز زنده است و مرا گفت: تو فلان قدر، و حال پانزده سال ديگر باقى است.
خزائن ملای نراقی/ص ۴۶۵ تصحیح و تعلیق حضرت علامه حسن زاده
tahora11.blogfa.com