از ابراهیم خواص نقل کرده اند که:
وقتی در بادیه راه گم کردم ؛ بسی برفتم و راه را نیافتم و همچنان چند شبانه روز به راه میرفتم تا انکه اواز خروسی شنیدم . شاد گشتم و روی بدان جانب نهادم انجا شخصی دیدم که وی بدوید و مرا قفایی بزدچنانکه رنجور گشتم.
گفتم:خدایا کسی که بر تو توکل کند بر او چنین کنند؟
اوازی شنودم که: تا توکل بر ما داشتی عزیز بودی ، اکنون توکل بر اواز خروس کردی اکنون قفا بدان خوردی
همچنان رنجور می رفتم
اوازی شنودم که:ابراهیم خواص از این رنجور شدی اینک ببین.
بنگریستم
سر ان مرد که مرا قفا زد بدیدم که در پیش پایم افتاده.