در بین خانواده های شهدا هستند کسانی که تعداد بیش از یک شهید تقدیم به اسلام و ایران کردند خانم ماهمنظر عیوض محمدی از جمله این مادران بزرگواریست که لحظه لحظه خاطرات فرزندان شهیدش را در بقچه خاطرات ذهنش به یادگار نگه داشته.
کدامیک از پسرها بازیگوشتر بودند؟
مادر: هر 3 تایشان شیطنت داشتند اما خیلی خوش اخلاق بودند. پسر کوچکترم مهدی، وقتی چهاردست و پا راه افتاد، بچهها را اذیت میکرد و اجازه نمیداد به مشق و درسشان برسند. یکبار محمدرضا آمد گفت مامان یک لحظه بیا. دیدم مهدی را به جا لباسی آویزان کردهاند! گفتم محمدرضا چرا این کار را کردی؟ گفت مامان، اگر کتکش بزنیم، غش میکند و شما شاکی میشوی، اینطور هم که نمیگذارد درس بخوانیم، مجبوریم آویزانش کنیم!
برادر شهید: ایام انقلاب، پدر زیاد با رفتن ما به تظاهرات موافق نبود و اجازه نمیداد از در خانه بیرون برویم. بچهها به طبقه بالا میرفتند و چادر خواهرم را میپوشیدند و با آن از جلوی در اتاق عبور میکردند و در حیاط چادر را برای نفر بعدی میفرستادند و از در خانه فرار میکردند!
یعنی پدر مخالف انقلابیگری پسرها بودند؟
برادر شهدا: پدر مغازه باتریسازی داشت. با اینکه آن زمان بچهها همان شغلی را ادامه میدادند که پدر داشت، اما همه ما پسرها وارد سپاه شدیم حتی محمدرضا که دیپلم مکانیک داشت. اوایل انقلاب در محله ما تعداد افرادی که دغدغه انقلاب داشتند بسیار کم بود. پدر مانند بسیاری دیگر از قدیمیها میگفت: پسر، ما این کارها را دیدیم، شما کاری از پیش نمیبرید! شهید علی میگفت: بابا، میخواهیم شاه را عوض کنیم وکسی را بیاوریم که اگر خوب کار نکرد بیرونش کنیم! پدر میگفت: عوض کنید ببینم!
از اوضاع داخل خانه در ایام انقلاب بگویید.
مادر: پدر بچهها برای اینکه پسرها به تظاهرات نروند گاهی دَرِ خانه را قفل میکرد و میخوابید. بچهها هم از دیوار فرار می کردند که به تجمعات برسند. مجبور بودم به پشتبام بروم تا حداقل ببینم پسرها کجا میروند.
برادر شهدا: پدرم به حاج خانم میگفت شما به جای اینکه جلوی بچهها را بگیری که وارد درگیریهای انقلاب نشوند خودت آتش بیار معرکهای!
با این وصف بعد از شهادت بچهها احتمالاً در خانه درگیری داشتید.
مادر: بعد از شهادت بچهها پدرشان میگفت پسرهایم را تو کشتهای! میگفتم مگر من میتوانستم جلوی رفتنشان را بگیرم؟
پدر خودش به پسرها نمیگفت که به تظاهرات یا جبهه نروند؟
مادر: همسرم دائم به بچهها میگفت میشود تظاهرات نروید؟ یکبار حسین به پدرش گفت اگر ما نرویم شما میروید؟ قبل از انقلاب میگفت میترسم بچهها در گیر و دار انقلاب کشته شوند. وقتی انقلاب پیروز شد گفت خدا رو شکر هم انقلاب پیروز شد هم بچهها سالماند!سه
شهید محمدرضا، انگشتر عقیقی داشت که سالها زینت انگشتش بود. رکاب انگشتر در تمرینات نظامی ترک برداشته بود. محمدرضا وقتی در سال 1362 عازم جبهه بود، انگشتر را به مادر سپرد و سفارش کرد که از آن خوب نگهداری کند تا پس از بازگشت تعمیرش کند. محمدرضا در عملیات خیبر مفقودالاثر شد و بعد از آن، این انگشتر مونس و همدم من بود تا اینکه شب سهشنبه پانزدهم فروردین1379 شهید با دو نفر از دوستانش به خواب همسرم آمدند
آقای عنقا دلیل مخالفت پدرتان چه بود؟
پدرم در دوران جنگ جهانی اول سرباز بوده و با ذهنیتی که از آن جنگ داشت، استنباطش این بود که هرجا جنگی صورت بگیرد نماد جنگ جهانی خواهد بود و سرنوشتی مانند همان جنگ را خواهد داشت. بنابراین سعیشان بر این بود که بچهها را از چنین مسائلی دور نگه دارند. اما جهتگیری فکری و روحی بچهها کاملاً خلاف نگاه پدر بود.
پیش آمده بود که عوامل رژیم پهلوی پسرها را به عنوان معارض شناسایی کنند؟
مادر: یکبار محمدرضا در هنرستان محل تحصیلش قاب عکس شاه را شکست! مدیر مدرسه، آقای شیرازی، مرا خواست و گفت این پسر، بچه خوبی است، اما اگر گارد بفهمد زنده نمیگذاردش. گفتم نمیتوانم کاری کنم، از پسشان بر نمیآیم. بعد گفت از این توفانها چند تای دیگر داری؟ گفتم 5 تای دیگر! گفت بیشتر مراقبشان باش. بعدها فرزند آن آقای مدیر هم جزء شهدای گمنام شد.
فکر میکنید محمدرضا برگردد؟
مادر: یکبار یکی از دوستانم گفت دعایی هست که اگر بخوانی گم شده برمیگردد. باهم دعا را خواندیم و خوابیدم. خواب دیدم محمد برگشته! گفتم مامانجان کجا بودی؟ گفت همینجا بودم، جایی نرفتم! بعد گفت مامان وقتی دعا میخوانی برای رفقای من هم بخوان. ما 3 نفریم!
برادر شهدا: زمانی که محمد سربازی بود، معمولاً برگشتش به خانه زمان مشخصی نداشت. اغلب هم نیمههای شب میرسید و بنابراین آن زمان صدای زنگ و دَرِ، نیمه شب برای مادر معنای خاصی داشت. این رویه تا چند سال اول پس از شهادت محمد هم ادامه داشت و اگر کسی بدموقع به خانه ما میآمد مادر سراسیمه و حتی بدون حجاب خود را به در خانه میرساند.
یکبار یکی از اقوام که از ابهر برای خدمت سربازی به تهران میآمد حدود ساعت 2 نیمه شب از راه رسید و زنگ خانه را زد. خواب بودیم، مادر از پشت پنجره صدا زد کیه؟ گفت منم محمد! مادر تا برسد جلوی در شاید بیش از 20 مرتبه به زمین افتاد.
خوابی از شهدا دیدهاید که برایتان جالب باشد؟
مادر: یکبار روز مادر خواب دیدم محمد با لباس سپاه آمده. یک کادو و یک شانه تخم مرغ دستش بود. به من داد و گفت روزت مبارک!
قبلاً شبهای جمعه 2 تا اتوبوس از سر کوچه ما را به بهشت زهرا میبرد. حالا که دیگر اکثر مادران شهدا به رحمت خدا رفتهاند، تنها یک اتوبوس آن هم هر 2 هفته یکبار میآید که البته من هم دیگر توان رفتن ندارم مگر اینکه با بچهها بروم. یکبار در بهشت زهرا از اتوبوس جا ماندم! اتومبیلها مسیرشان سمت ما نبود و هیچکس مرا سوار نکرد. هوا رو به تاریکی بود و نمیدانستم چه کنم. برگشتم کنار قبر حسین، شمعی هم از روی یکی از قبرهای اطراف برداشتم و روی قبر حسین گذاشتم تا اطرافم کمی روشن شود. گفتم حسین، من همینجا مینشینم اگر برایم ماشین گرفتی که میروم وگرنه امشب تا صبح همینجا میمانم! چند دقیقه گذشت، خانم و آقای جوانی که حدوداً یک ماه از ازدواجشان میگذشت آمدند و مرا به خانه رساندند.
دعوا و بگو مگوی متداول بین برادرها در خانه شما هم بود؟
برادر شهدا: حسین خیلی باسلیقه بود. خیاطی و آشپزیاش عالی بود. حتی گاهی خانه را هم جارو میکرد. برای موتورش هم روکش زیبایی آماده کرده بود. من 5 سال از او کوچکتر بودم. یکبار که موتور را با خود نبرده بود، وسوسه شدم که با موتورش چرخی بزنم اما منصرف شدم. وقتی به خانه آمد قصدم را به او گفتم. حسین کتک مفصلی به من زد! گفتم من که سوار نشدم، چرا میزنی؟ گفت کتک زدم که دیگر حتی فکرش را هم نکنی!
آیا شده با نشانهای، حضور شهدا را بطور ملموس در زندگی حس کنید؟
مادر شهدا: شهید محمدرضا، انگشتر عقیقی داشت که سالها زینت انگشتش بود. رکاب انگشتر در تمرینات نظامی ترک برداشته بود. محمدرضا وقتی در سال 1362 عازم جبهه بود، انگشتر را به مادر سپرد و سفارش کرد که از آن خوب نگهداری کند تا پس از بازگشت تعمیرش کند. محمدرضا در عملیات خیبر مفقودالاثر شد و بعد از آن، این انگشتر مونس و همدم من بود تا اینکه شب سهشنبه پانزدهم فروردین1379 شهید با دو نفر از دوستانش به خواب همسرم آمدند. او تعریف میکرد، «محمدرضا دوستان خود را برای پذیرایی به منزل آورده بود و بعد از پذیرایی و گفتوگو با دوستانش، وقتی داشتند از منزل خارج میشدند، دوستان شهید به من اشاره کردند و گفتند: حالا که تا اینجا آمدیم لااقل پدرت را از خواب بیدار کن تا تو را ببیند. محمدرضا گفت: "نه، به علت علاقهای که ایشان در بین برادران به من دارد، اگر بیدارش کنم، دیگر نمیگذارد برگردم. تا بیدار نشده برویم، من اثری از خودم برایش گذاشتم." وقتی بیدار شدم، با کسی در مورد این خواب صحبت نکردم، اما دائم چشمم دنبال آثاری از شهید بود که به آن اشاره کرده بود. یکهفته بعد، هفتم محرم بود. زمانی که همسرم به سراغ انگشتر میرود، متوجه میشود انگشتر از محل شکستگی به هم متصل شده! بلافاصله مرا خبر کرد و دیدم که انگشتر، کاملاً سالم است.»
زمانی که محمد سربازی بود، معمولاً برگشتش به خانه زمان مشخصی نداشت. اغلب هم نیمههای شب میرسید و بنابراین آن زمان صدای زنگ و دَرِ، نیمه شب برای مادر معنای خاصی داشت. این رویه تا چند سال اول پس از شهادت محمد هم ادامه داشت و اگر کسی بدموقع به خانه ما میآمد مادر سراسیمه و حتی بدون حجاب خود را به در خانه میرساند
انگشتر را در تسبیح سجادهام میگذاشتم. بعد از چند سال ایامی که از سفر کربلا برگشتم، دیدم انگشتر به دستم اندازه است و دیگر شکستگی ندارد! سریع به پدر بچهها گفتم ببین انگشتر محمدرضا درست شده. گفت چند شب پیش خواب دیدم محمدرضا با رفقایش آمدهاند. آن انگشتر نشانه حضور او بود.
برادر: انگشتر را همراه با تسبیح آن به بنیاد شهید نشان دادیم. علما هم دیدند و همه تأیید کردند که به هیچوجه این انگشتر لحیم کاری نشده و اگر هم شده روی این تسبیح نبوده.
الآن انگشتر کجاست؟
برادر شهدا: انگشتر در موزه شهدا نگهداری میشود. پدر تا مدتها شبهای جمعه برای دیدن انگشتر محمدرضا به موزه شهدا میرفت.
***
حسن آقا برادر شهدا میگوید همه ما بچهها از این محل رفتهایم اما نگران مادریم. او راضی نمیشود از خانه قدیمی خود جدا شود. میگوید اگر بروم جای دیگر، بچهها آدرس ندارند، نمیتوانند مرا پیدا کنند! اینجا که باشم حتی اگر روزها نیایند، شبها به خوابم میآیند و به من سر میزنند! با این حساب ناچاریم خانهمان را در نزدیکترین مکان به منزل مادر انتخاب کنیم.