خیمه گاه غرب
سلا بر تو ای آشنای مهربان. سلام بر تو ای ماه جهانآرا. سلام بر تو ای دریای سخا و جود؛ سلام بر تو ای خورشید روزگار؛ ارباب خوبم! همدم شب و ستارههای امیدم!
چقدر با این و آن صحبت کنم و از فیض صحبت با تو محروم باشم؟!
طعم تلخ خستگی و جویبار اشک و آه و غصه و هزار و یک درد دیگر به خاطر نبود تو مرا واداشت تا دست به قلم برده و چند جمله درد و دل کنم، شاید تلخی داروی تلخ صبر کمتر اذیتم کند...
مولای من!
روزگار، علم ما را مبدل به یقین کرد و با چشم دیدیم که احدی جز شما نمیتواند صلح و صفا را در زمین جاری کند...
آقای من!
سخت است این دیدگان هر کس و ناکسی را ببیند ولی از دیدار روی شما محروم است.
چه کنم چارهای ندارم جز تحمّل!
با چشمانی اشکآلود به بغض خیس پنجره خیره شده و با پای دل، کوچههای انتظار یک به یک به دنبالت گشته تا خیمهگاه غربتت را پیدا کنم...
و اگر در عالم واقع به وقوع میپیوست چه میشد... .