فارغ از همه...
مرحوم نراقی در«طاقدیس» داستانی را می آورد از جوان فقیری که در نخجیرگاه دختر پادشاه را میبیند و بیقرار میشود و در عشق می سوزد و از پای می افتد.
مادر جوان که فرزندش را در دست مرگ می بیند به جست وجو میپردازد و به خانه وزیر راه می برد و مشکل را با او میگوید و به این نتیجه میرسند که جوان در بالای کوهی در غاری منزل بگیرد ومعبد بگیرد و به عبادت مشغول بشود واگر روزی وزیر با شاه آمدند،دست وپای خود را گم نکند وبی اعتنا باشد تا وزیر علامتی بدهد واو شاه را خام کند وعشق جوان را بپذیرد.
جوان بالای کوه رفت وکسان وزیر غیر مستقیم پخش کردند که مستجاب الدعوه ای در کوه معبد گرفته ودعایش رد خور ندارد.پادشاه پسر نداشت ومشتاق بود وبه وزیر گفت و وزیر با سردی گفت: خیلی حرف ها میزنند ولی...
که شاه شورید و فریاد زد که تو را نمیرسد تا در گفته ما تردید بیاوری.
عابد را میخواهم...وشنید که عابد بی اعتناست و باید به سراغش رفت و راه افتادند.
همه در غار جوان عاشق وعابد بی اعتنا جمع شدند وساعتی گذشت وعلامتها شروع شد وجوان اعتنا نمیکرد و راه نمیداد. ناچار همه با ز گشتند تا وقتی دیگر راه بیابند.
وزیر از راهی دیگر بازگشت وبا اعتراض به جوان فریاد زد که کارها را خراب کردی و از معشوق دور افتادی...
وجوان بی اعتنا سر برداشت که برو دیگر نه تو را میخواهم ونه پادشاه و نه دختر او را...
من مدتی به دروغ وتظاهر عبادت کردم، شاه به پای من افتاد، اگر به صداقت اقدام میکردم، چه ضرر میکردم...
بروید که از همه فارغم
برگرفته از کتاب آیه های سبز.
استاد علی صفایی حائری