اتفاقه ديگه...از دست خدا مي افته روي شونه هات،مثل يك بار سنگين يا حتي سبك...اونش بستگي به آدمش داره؛ يكي هست جسمش قوي و روحش توانمنده...اون موقع اين بار براش سبكه...يكي هم هست نه انقدر ضعيفه كه كمرش زير بار خم مي شه...تبديل مي شه به دو قسمت مساوي....
- دنبال لغت مي گردم...خدا حادثه سازه؟؟نه نه....خدا يه داستان نويسه قهاره...قديم ها رمان مي نوشت همون موقع ها كه آدما هزار سال زندگي مي كردن...نمونه اش هم رمان نوح نبي...موسي كليم...يوسف پيامبر....محمد امين....هركدوم اينا يه رمان طولاني بودن...نوح نبي صدها سال كشتي ساخت؛حيوونا رو جمع كرد؛ بردشون تو كشتي از درياها گذشت...حالا چقدر اون ور دريا زندگي كرد خدا مي دونه....موسي كليم از روزي كه با شعيب آشنا شد تا روزي كه در كوه طور فهميد نماينده خدا روي زمينه تا اون موقع كه رفت در قوم بني اسرائيل و ماجراي تبديل شدن عصا به مار و گوساله سامري دهها سال گذشته بود و باز زندگي مي كرد.
يوسف پيامبر هم همين طور...از چاه تا كاخ؛ از زليخا تا زندان...هفت تا گاو هفت تا خوشه گندم...قحط سالي 7 ساله...تا روز ديدار پدر....
اما الان خدا سالهاست كه ديگه رمان نمي نويسه....زده تو كار داستان كوتاه....براي بعضي ها كه اصلا ميني ماله؛ باور نداري برو بهشت زهرا...جوون جوون تو سينه قبرستون خوابيدن...از ابتداي داستان زندگي شون تا آخرش 25 سال هم نيست....سوم راهنمايي بوده؛ كارت سربازي اش رو گرفته و داشته برمي گشته خونه... 12 روز ازدواج كرده...8 ماه رفتن زير يك سقف، دو تا بچه قد و نيم قد داشتن، دكتراشون رو تازه گرفتن...چند روز بوده بازنشسته شده بودن و تازه مي خواستن زندگي كنن...زندگي....انگار خدا حوصله نداشته بقيه داستان رو بنويسه...كاتش كرده...
- پايان رمان شيرين مي شه....عاشق به معشوق مي رسه....ابراهيم پسرش اسماعيل رو ذبح نمي كنه و هم ديگر رو به آغوش مي كشن...عيسي لب باز مي كنه و پاكدامني مريم رو هويدا مي كنه...نوح نبي از درياي طوفاني گذر مي كند...يوسف به دامن يعقوب بر مي گرده و كور بينا مي شه...يونس از دهان نهنگ سالم بيرون مياد و....اما داستان كوتاه كه اين طور نيست...
خدايا! سبك داستان نويسي ات رو تغيير دادي؟ كوتاه مي نويسي؟روشنفكر شدي؟پايان تلخ و دراماتيك رو مي پسندي؟ از نقطه اوج تا پايان داستانت در كل 20 صفحه است؟؟
- خدايا آخه چرا؟؟من موسي خام و جوان؛ شما هم شعيب...من كه ساكت بودم و فقط مي ديدم...هيچ وقت پرسشي نكردم...يعني وقتش نشده بگي چرا؟؟؟ چرا سبكت رو تغيير دادي؟ چرا كوتاه مي نويسي؟
من دلم رمان مي خواد...مي دونم كه مي توني بنويسي...قبلا توانايي هات رو ديدم...لطفا يه جديدش رو بنويس...
-خدايا! بار رو از رو دوشم برندار؛بذار باشه،من تحملش رو دارم؛حتما داشتم كه گذاشتي ديگه؛ قول مي دم تا آخر خط ببرمش...تا هر جا كه تو بگي...فقط يك تقاضا دارم...هر جا نباشه...لطفا من رو رمان كن. من مي خوام عمر كنم...مي خوام مثل زكرياي نبي بچه ام يحيي رو بزرگ كنم...مثل مريم صومعه نشين بشم...مي خوام رنج از دست دادن بچه ام رو زير تيغ امتحان تو بچشم...مي خوام بشم موسي و از طرف تو معجزه كنم...پشت كوه قراء باسوادم كني....بشم علي و در خانه امن تو رستگار بشم...انقدر كه بگم فزت برب الكعبه...