کوثر آوینی وقتی پدرش به شهادت رسید 10 سال بیشتر نداشت او در این گفت و گوی متفاوت با روزنامه شرق، از این که شخصیت واقعی پدرش در گفتمان رسمی مخدوش شده است گلایه دارد، او همچنین به نکات جالبی از شخصیت حرفهای و خانوادگی سیدشهیدان اهل قلم اشاره میکند.
به گزارش ایسنا، گزیدهای از این گفت و گو در پی میآید:
• تکهتکه کردن شخصیت پدرم اصلیترین مشکلی است که در این سالها اتفاق افتاده و تاثیراتش آنقدر گسترش یافته که به نظرم الان دیگر راه برگشتی وجود ندارد. حالا یک تصور رسمی از او شکل گرفته و جوانهایی که در این سالهای اخیر به سنی رسیدهاند که بتوانند با شخصیت او و نوشتههایش آشنا شوند، مشغول همین تصویر رسمی شدهاند. اکثر آنها از روی یک عشق کلی به شهدا جذب پدرم میشوند و کمتر حوصله مطالعه درست انبوه نوشتههای برجا مانده از او را دارند. البته خانواده هم در جا افتادن این تصویر رسمی مقصر بوده است، از این جهت که بهقدر کافی تلاش نکرده تا این تصویر را تصحیح کند.
• خیلیها که تا ماههای آخر و تا روز 19 فروردین جوری درباره پدرم صحبت میکردند که انگار درباره یک مرتد صحبت میکنند، بعد از شهادت او به این نتیجه رسیدند که مصلحت در این است که بروند آن طرف پشتبام و شروع کردند از او یک قدیس ساختن. مادرم برای حمایت از ما سعی کرد انزوا پیشه کند که خب، خود من بابت این تصمیم بسیار از او متشکرم.
• در بزرگداشتهای پدرم، خیلی وقتها در برابر حرفهای سخنرانها یا حتی صحبتهای حضار، تعجب میکردم که اینها دارند درباره پدر من حرف میزنند؟!؛ البته نه وقتی که صحبت درباره فرهنگ و هنر و موضوعات فکری بود، چون آنها را درک نمیکردم و فقط مینشستم و گوش میکردم. اما مواقعی که کسی درباره ویژگیهای فردی او صحبت میکرد، خیلی پیش میآمد که تعجب کنم. بههرحال آن توصیفها چندان شباهتی به کسی که ما در زندگی معمولی میدیدیم، نداشت. اما از یک زمانی به بعد که واقعا هم یادم نیست کی و چه سالی بود، در صحبتهای مادرم و عمویم و برخی دوستان پدرم، مرتب این موضوع مطرح میشد که برخی حرفها و گفتهها و تصویرهایی که از سیدمرتضی آوینی ساخته میشود، غلط و گسسته است و گاهی هم برای رسیدن به یک هدف سیاسی خاص، تصویری ناقص از او ارایه میشود.
• در دوران جنگ که خیلی کم در خانه حضور داشت. اما جنگ که تمام شد وقت بیشتری را صرف خانواده میکرد. گاهی سفر میرفتیم، حتی اگر ماشین نداشت ما را با اتوبوس به سفر میبرد. پدر من در خانه، زندگیاش را در کنار خانوادهاش میگذراند، مثل یک آدم معمولی. خانه ما دو خوابه بود. انتهای میهمانخانه را با چند کتابخانه جدا کرده بودند که بشود اتاق خواب من و برادرم. میهمانخانه هم شده بود اتاق کار پدرم. درنتیجه صدای کار کردن او از میهمانخانه به اتاق ما میآمد و ما خیلی وقتها متوجه شببیداریهای او بودیم. همه کتابها و وسایلش روی میز ناهارخوری پهن بود و صدای ورق زدن کتابها و حتی صدای نوشتنش را هم میشنیدیم؛ چون با آن خودکارهای قدیمی مینوشت که بدنه آبیرنگ داشتند و نوکشان کمی جدا بود از بدنه و موقع نوشتن، صدا میداد. به همین ترتیب صدای نماز خواندنهای شبانهاش را هم میشنیدیم چون با صدای بلند میخواند و شنیدنش خیلی لذتبخش بود. معمولا صبحها که بیدار میشدیم برای رفتن به مدرسه میدیدیم روی همان فرش میهمانخانه خوابش برده؛ خیلی کم میخوابید. خیلی شبها برای شام خانه نبود و برخی شبها هم وقتی میرسید که ما خواب بودیم. خیلی وقتها شب همراه مادرم فیلم میدیدند. گاهی وقتی میهمان داشتیم، فیلمهایی را که مناسب ما بود دسته جمعی میدیدیم.
• ما در همان دوران ممنوعیت دستگاه ویدیو، در خانه دستگاه ویدیوی مخصوص پخش ویاچاس داشتیم که پدرم خریده بود. یک دستگاه پخش بتاماکس هم بود که پدرم از محل کارش آورده بود. چون فیلمهای ویاچاس آن زمان خیلی کمیاب بود، فیلمهای خوبی را که به دستش میرسید برای خودش کپی میکرد و یک آرشیو مفصل در خانه درست کرده بود. یادم هست یک دفترچه با جلد کاغذی بنفش با قطع بزرگ هم داشت که احتمالا یادگار دوران جوانیاش بود و فهرست فیلمهایش را بههمراه نام کارگردان خیلی خوشخط و مرتب در آن نوشته بود. دقیقا یادم نیست که چه فیلمهایی میدید؛ بیشتر فیلمهایی یادم هست که به ما هم اجازه دیدنش را میداد مثل ترمیناتور 2 یا پرندگان هیچکاک یا بتمن بازمیگردد تیم برتون. خیلی فیلمها را هم اجازه نمیداد ما ببینیم. خیلی وقتها کلی اصرار میکردیم و گاهی او بخشی از فیلم را سانسور میکرد تا ما ببینیم؛ مثل فیلم روح «جری زوکر». آن دفتر را من هفتهای چند بار میخواندم و بدون اینکه بدانم این فیلمها چی به چی هستند، حفظ شده بودم که فیلم باد را «ویکتور شوستروم» ساخته یا کارگردان در بارانداز «الیا کازان» است. از یکی از سفرهایش هم سوغاتی برای ما دستگاه آتاری آورد؛ آن زمان این نوع دستگاههای بازی تازه داشت وارد ایران میشد. خودش دستگاه را وصل کرد و راه انداخت و اسم بازیها را برای ما ترجمه کرد. این بود پدری که من میدیدم.
• مدتی پس از پایان جنگ و پایان ساخت مستندهای روایت فتح، پدرم به خودش آمد و دید که بهخاطر مشغولیتهای این چند سال، فرصت نکرده فیلمهای تاریخ سینما را بازبینی کند و تصورش از سینمای غرب بر مبنای خاطراتش از فیلمهایی است که در جوانی در سالنهای سینما دیده. همان طور که گفتم، او یک متفکر بود و متفکر از مواجه شدن با اشتباهاتش هراسی ندارد. در این مورد هم این شهامت را داشت که در آن سالها پس از یافتن فرصتی برای مطالعه دوباره سینما، به این فکر کند که شاید بعضی تلقیهایش از سینمای غرب ناقص است و شروع کرد به تحقیق دوباره و کتاب خواندن و فیلم دیدنهای مرتب. که این همان پروسهای است که میشود نتیجهاش را با خواندن نوشتههای سینمایی او بر حسب تاریخ انتشار، متوجه شد.
• در دوران جنگ وضع مالی خیلی بدی داشتیم، اما بعد از جنگ اوضاع خیلی معمولی بود. ماشین شخصی نداشتیم. یک پیکان سفید سوار میشدیم که احتمالا مال حوزه هنری بود. در آن سالها هیچوقت احساس نکردم که خواستههایی دارم که خانوادهام نمیتواند برآورده کند؛ البته این دلیل دیگری هم داشت؛ ما بچههای دهه 60 بودیم و دوران جنگ و چندان خواستههای عجیب و غریبی نداشتیم که خانواده از پس برآورده کردنش بر نیاید. همه چیز خیلی معمولی بود.
• پدر من اصلا آدم سیاسی نبود. البته اظهارنظرهای سیاسی میکرد، ولی دغدغه اصلیاش فرهنگ بود. درنتیجه کمکم ترجیح داد راه خودش را جدا کند و تا جایی پیش رفت که در پانویس یکی از مطالبش به این جدایی اشاره مستقیم کرد. طبعا این کار او و صراحتش در اعلام این قضیه، برای خیلیها گران تمام شد. فکر کردند معنایش این است که پدرم خط مشی سیاسیاش را عوض کرده و رفته در گروه مقابل.
• به نظرم اگر پدرم زنده بود، شاید الان چندان امکان کار نداشت. اگر به آرشیو روزنامهها و مجلات در همان ششماهه آخر زندگی پدرم رجوع کنید، بهوضوح ملاحظه میکنید که با آن هجوم شدید و حملاتی که علیهاش وجود داشت و بخشی از آن کاملا برنامهریزی شده بود، اگر خودش هم میخواست دیگر برای او امکان حضور در بسیاری از عرصههای فرهنگی وجود نداشت.
• آنها که هر چند وقت یک بار، برای حمله به پدرم درباره نامه او به خاتمی صحبت میکنند، متنی را دستاویز قرار دادهاند که بیش از 20 سال قبل در شرایطی متفاوت خطاب به خاتمی در مقام وزیر فرهنگ و ارشاد نوشته شده بوده است. اینها قصدشان این نیست که توجه مخاطب را به بحثهای طرحشده در آن متن جلب کنند، بلکه میخواهند با اشاره سریع به اینکه شهید آوینی با آقای خاتمی مشکل داشته، روی مردم تاثیر بگذارند؛ خب بله، آن نامه نوشته شده و هیچکس منکرش نیست. بله، سیدمرتضی آوینی در زمینه فرهنگی با آقای خاتمی اختلاف نظر عمیق داشته و این را هم با صراحت بیان میکند. او یک متفکر آرمانگرا بوده و ابایی هم از بیان اعتقادش نداشته. یعنی پدرم در مقام کسی که سالها زندگیاش را صرف کار فرهنگی کرده و در این زمینه مطالعات بسیار زیادی داشته وظیفه خودش میدانسته که در عرصه فرهنگ صراحتا اظهارنظر کند و مخالفتش با رویکرد وزارت ارشاد آقای خاتمی را علنی کند. اما این چه ارتباطی به عملکرد ایشان در دوران ریاستجمهوریاش دارد؟
با توجه به زمان نوشته شدن آن متن، اصلا چرا باید سیاسی تلقی شود؟ یعنی حمله به آقای خاتمی در آن زمان، کدام بهره سیاسی برای کدام جناح داشته که پدرم هم احیانا منفعتی از آن ببرد؟ در آن زمان اصلا این تقسیمبندیهایی که الان هست و جریانهایی که در اواسط دهه 70 به وجود آمد، نبوده. اگر کسی بخواهد واقعا پی به صحت گفتههایی که در این سالها درباره شهید آوینی شنیده است، ببرد، راهی ندارد جز آنکه نوشتههای خود او را به ترتیب تاریخی بخواند؛ آن وقت متوجه میشود حرفهایی که درباره او و اعتقاداتش زده میشود تا چه اندازه درست و نزدیک به واقعیت است و چقدر نیست.
• پشت نقد فرهنگی او، ایده و فکر وجود داشت؛ اما دیگران، آن رزمندگان به شهربرگشتهای که وضعیت دولت آقای هاشمی را نقد میکردند عمدتا کسانی بودند که بعد از سالها جنگ، برگشته بودند و با جامعهای با رنگ و لعاب جدید روبهرو شده بودند و بهراحتی نمیتوانستند این تغییرات عمده را قبول کنند. اما پدر من با آمادگی کامل با این تغییرات روبهرو شد. او در مقاله «انفجار اطلاعات» از نیچه نقلقول میکند که «خانههایتان را در دامنه کوه آتشفشان بنا کنید» و خودش واقعا همینطور زندگی میکرد. پشت رفتارهای او همیشه اعتقادی وجود داشته و این مسیر فکری تا یک دورهای به مذاق برخی خوش میآمده و ازجایی به بعد هم نه.
• پدرم هرگز با مرحوم فردید ملاقاتی نداشته و هرگز در جایی نگفته یا ننوشته که خودش را متاثر از ایشان میداند. البته با دیدگاه مجله کیان و جریان روشنفکری دینی مشکل داشته و مخالفتهایش را چه شفاهی و چه کتبی بیان کرده است.
• اکثر کسانی که داعیه حفاظت از شخصیت و اعتقادات شهید آوینی را دارند، حتی یک کتاب کامل از سیدمرتضی آوینی را نخواندهاند و مطابق با همان تصور کلی که رسانهها ساختهاند، صحبت میکنند ... آن دسته از همکاران پدرم که در مجله سوره با او بودند و آنها که درروایت فتح همراهش بودند، صحبتهایشان خیلی متفاوت است. هر کدام از این دو گروه جوری دربارهاش صحبت میکنند که انگار گروه مقابل اصلا مرتضی آوینی را نمیشناسند. کسی که هر دو این جنبهها را بشناسند و دربارهاش صحبت کند خیلی سخت پیدا میشود.
• برخی در سوره با قیافه ظاهریاش هم مشکل داشتند. میگفتند چرا به جای اورکت جنگی سابق، کت و شلوار میپوشد. چرا مقالات سینمایی مینویسد و کتاب «هیچکاک همیشه استاد» درمیآورد. چرا حرفهایی در نشریه منسوب به او منتشر میشود که از نظر آنها موجه نیست یا به قشری بال و پر میدهد که «انقلابی» محسوب نمیشوند. خیلیهایشان به صراحت میگفتند که جای ما کجاست در کاری که تو داری انجام میدهی ... یکی رسما تهدید میکند که اگر قرار است مسعود فراستی آنجا باشد، من میروم و وقتی میبیند تهدیدش اثر نداشته، واقعا رفته است. بعضی دیگر هم وقتی دیدند در نوشتههایش علنا میگوید من هرچه را شما میگویید تایید نمیکنم، دشمنیها را شروع کردند. واقعیت این است که کارهای کثیفی در آن چند ماه آخر رخ داده تا حیثیت این آدم به عنوان کسی که مجال کار داشته باشد از بین برود. به حوزه هنری و محمد علی زم فشار میآورند برای اخراج او. یکی از نشریات اصلا کسی را مامور کرده بود تا برود بگردد سندهایی پیدا کند تا بتوانند منتشر کنند و ثابت کنند این آدم منحرف شده و دیگر از ما نیست. کسی که این ماموریت را داشت بعدها آمد در مقابل دوربین کیومرث پوراحمد (در فیلم مرتضی و ما) اعتراف کرد که بله به من گفتند برو و این کارها را بکن تا ما آوینی را بزنیم.
• تولید مجموعه روایت فتح لزوما ارتباطی به سازمان صدا و سیما نداشت. روایت فتح در شروع به کار دوبارهاش بعد از جنگ، بهعنوان موسسهای مستقل مشغول تولید برنامه بود و این برنامهها فقط برای پخش به تلویزیون تحویل داده میشد. بنابراین لازم نبود که پدرم در آن ایام به سازمان صداوسیما رفتوآمد داشته باشد. اما پیش از این، در همان سالهای جنگ، پدرم هم با صداوسیما اختلافات سازمانی داشت و هم با نحوه مدیریت و سیاستهای آقای محمد هاشمی و اختلافات فرهنگی. این اختلافهای کهنه در زمان تولید مجموعه خنجر و شقایق به کارگردانی نادر طالبزاده که نریشن آن را پدرم نوشته بود و خوانده بود به اوج رسید. در نهایت کار به جایی رسید که صداوسیما رغبتی به همکاری با پدرم نداشت، ولی شرایط کار در حوزه هنری بهتر بود.
• موسسه شهید آوینی از ابتدا ارتباطی به ما نداشت. یادم هست زمانی که قصد تاسیس این موسسه را داشتند، آمدند پیش عمویم و گفتند اجازه میدهید که اسم شهید آوینی را روی این موسسه بگذاریم، مذاکراتی کردند و در نهایت عمویم درخواست کرد از اسم شهید آوینی استفاده نکنند. به مادرم رجوع کردند و او هم مخالفت کرد. آنها هم در نهایت گفتند که ما فقط میخواستیم احترام شما را رعایت کنیم و حالا که میگویید نه، کار خودمان را میکنیم!
• من که دخترش هستم خودم را یک آدم فرهنگی میدانم، نه سیاسی، اما برداشتهایی که از کارهای فرهنگی همه ما میشود متاسفانه اغلب سیاسی است. مثلا یکی به من ایمیل میزند که جایگاه پدرت را فراموش کردهای که از فلان فیلم دفاع میکنی؛ یا میآیند و میگویند چیزی که در این فیلم از آن حرف زده میشود در تضاد است با اعتقادات پدرت و تو چرا این فیلم را دوست داری و... بعد من مجبور میشوم توضیح دهم که نگاه من و برداشت من از اعتقادات پدرم متفاوت است با برداشت شما و طبق اعتقادات من، دفاع من از فلان فیلم هیچ تضادی با باورهای پدرم ندارد. گاهی کار به جایی میرسد که کل حیثیت ما را زیر سوال میبرند و حتی اصطلاح غریب «خانوادهنما» را هم برایمان به کار میبرند.
• آنطور که من شنیدهام اصرار داشته که پس از انفجار مین و حادثه منجر به شهادتش، او را منتقل نکنند و میگفته میخواهم همینجا بمانم. اصلا بابت جراحاتش و قطع شدن پایش ابراز ناراحتی نمیکرده؛ تمام مدت ذکر میگفته و میخواسته همانجا در فکه بماند و شهید شود.