شهيد محمود اخلاقي
نيمههاي شب، طاهره شوهرش را صدا زد که برود دنبال کربلايي فاطمه تا نوزادش را به دنيا بياورد. عبدالحسين هول شده بود؛ شايد براي اينکه تا امشب آثار بارداري را در طاهره نديده بود. صداي اذان صبح که از گلدستهي مسجد جامع بلند شد، نوزاد به دنيا آمد. کربلايي فاطمه با مقداري تربت کربلا که همراه خودش آورده بود، کام نوزاد را برداشت و گفت: «من خرافاتي نيستم، ولي امشب تولد اين بچه به من الهام شده بود.»
طاهره اصرار داشت کربلايي فاطمه پول و يک قواره پارچه به عنوان دست مزد بگيرد، ولي او قبول نميکرد و ميگفت: «سعادتي نصيبم شده که در تولد اين بچه کمک کردم. من چيزي قبول نميکنم، هرچه بايد بهم برسد، خواهد رسيد.»
هر روز توي مراسم صبحگاه دبيرستان نظام، پرچم شاهنشاهي را بالا ميبردند. يک روز وقتي چند نفر از بچههاي دبيرستان داشتند پرچم را بالا ميبردند، محمود خودش را به ميلهي پرچم رساند، آن را پايين کشيد و به گوشهاي پرت کرد. چند لحظه بعد، مسئولان دبيرستان بازداشتش کردند.
دستور خبردار که داده ميشد، همهي بچههاي دبيرستان سرود شاهنشاهي را ميخواندند. محمود و شهيد «حسين مختارآبادي»، چند روز تلاش کردند تا دست آخر توانستند يک سرود انقلابي بسازند.
يک روز که همه مشغول خواندن سرود شاهنشاهي بودند، از وسط جمعيت صداي حسين و محمود به هوا بلند شد. داشتند سرودي را که ساخته بودند ميخواندند. هنوز مراسم صبحگاه تمام نشده بود که محمود و حسين روانهي زندان شدند.
يکي از بچهها که از همه قويتر بود، با همه کشتي ميگرفت. وقتي هم حريفهايش را شکست ميداد، کلي به زور بازويش ميباليد. يک روز محمود به او پيشنهاد کرد که با هم کشتي بگيرند.
چند لحظه بعد، جلوي چشم همهي بچههاي دبيرستان نظام، محمود پشت قُلدر يکهتاز را به خاک رساند و او را شکست داد. بعد هم زير بغلش را گرفت و از زمين بلندش کرد. سرش را کنار گوشش برد وگفت: «نخواستم کشتي گرفتن را يادت بدهم، ميخواستم بگويم، مردي نبود فتاده را پاي زدن/ گر دست فتادهاي بگيري مردي.»
بيرون دبيرستان همديگر را ديدند. محمود گفت: «براي اينکه بچهها مسخرهات نکنند، يک بار ديگر جلوي بچهها کشتي ميگيريم و اين دفعه تو من را بزن زمين.»
ميرفت توي شهرستانهاي اطراف و نوار و اعلاميه پخش ميکرد. صبح که ميخواست از خانه برود بيرون، اول غسل شهادت ميکرد؛ بعد هم نوار و اعلاميهها را برميداشت و راه ميافتاد.
اولين شعاري که در کرمان نوشته شد، روي ديوار مسجد جامع بود. محمود روي ديوار نوشت: «خميني عزيز! با تمام وجودم و با قطرهقطرهي خونم در راه هدف تو ميجنگم.»
وقتي گفتم عکاسي بلدم، گفت: «هرطور شده بايد عکس امام را چاپ کنيم.»
از صبح که موضوع را بهش گفتم، موتور يکي از دوستانش را گرفت و باهم راه افتاديم توي شهر. همهي وسايل مورد نياز را فراهم کرديم و نزديک غروب چاپخانهمان راه افتاد. آن شب تا عکس امام را چاپ نکرديم، نه خودش آرام گرفت و نه گذاشت ما براي لحظهاي بيکار بنشينيم.
چند شب برنامهريزي کرديم تا توانستيم مجسمهي شاه را از بزرگترين ميدان شهر پايين بکشيم. چند ساعت پس از اينکه مجسمه را شکستيم، يک نفر را گوشهي خيابان ديدم که ظرف بنزيني در دست داشت. توي تاريکي شب، يک راست رفت سراغ باقيماندهي مجسمهي شاه، بنزين را رويش ريخت و آن را وسط ميدان به آتش کشيد. آنقدر صبر کردم تا بتوانم چهرهاش را ببينم؛ محمود بود. گفت: «انداختن مجسمه کفايت نميکند، بايد آثار بيشتري از منهدم کردن مجسمه به جا بماند تا مردم آن را ببينند.»
تيمسار از درِ شهرباني که آمد داخل، همه جلوي پايش ايستادند. توي شهرباني، مأمورها چند بچه را گرفته بودند و داشتند به جرم خرابکاري عليه رژيم کتکشان ميزدند. تيمسار اين صحنه را که ديد، رو کرد به رئيس شهرباني و گفت: «اين بچهها را نزن، با کتک زدن چند نفر جوان کار درست نميشود.»
مأمورها که دست از سر بچهها برداشتند، يکي از آنها آمد جلو و گفت: «آقا تو که اينقدر ميفهمي، پس چرا اين طرف خط نيستي؟»
منظورش اين بود که چرا انقلابي نيستي. چند ماه بعد که انقلاب پيروز شد، تيمسار دستگير شد و محمود که آن حرف را زده بود، شد نگهبان زندان تيمسار!
پس از انقلاب قرار شد دادگاه انقلاب را در خانهي مسئول ساواک برگزار کنند. محمود با اين کار خيلي مخالف بود و گفت: «فاصلهي آنجا تا مرکز شهر زياد است و وسيلهي حمل و نقل براي رفتوآمد بستگان مجرمين وجود ندارد؛ اينطوري بستگان آنها دچار مشکل ميشوند. بايد کسي که مرتکب جرم شده است را مجازات کرد، اما اقوام و بستگان او که تقصير ندارند. ما حاضر نيستيم کوچکترين ضربهاي به نزديکان مجرم بخورد و به آنها ظلم شود.»
چند نفر از کساني را که در آتشسوزي مسجد جامع نقش داشتند، دستگير کردند و محمود زندانبان آنها شد. يک روز با عجله آمد توي بازداشتگاه و رو به يکي از زندانيها گفت: «بلند شو بيا، کارت دارم.»
- چه کار داري؟
- آن افسر شهرباني که به جرم قتل بازداشت شده، دارد وصيتنامه مينويسد؛ ميخواهد خودکشي کند.
- خوب به من و تو چه ربطي دارد؟
- يک آدم ميخواد خودش را بکشد، آن وقت من بنشينم و تماشاچي باشم.
وقتي زنداني از خودکشي منصرف شد، محمود آنقدر خوشحال شد که اشک توي چشمهايش جمع شد.
يک جفت کفش پاره پوشيده بود. هرچند من زندانياش بودم، ولي وقتي با آن وضع ديدمش، پرسيدم: «آقاي اخلاقي! کفشهايت را چه کار کردهاي؟»
خنديد و گفت: «توي راه يک نفر را ديدم که کفشهايش خيلي پاره بود. کفشهاي خودم را بهش دادم و کفشهاي پارهاش رو براي خودم برداشتم.»
گفت: «آمدم باهات خداحافظي کنم. ميخواهم بروم جبهه.»
گفتم: «چه خبرت است؟ تو به اندازهاي که ميتوانستي به جمهوري اسلامي خدمت کني، کردي. ديگر براي چه ميخواهي بروي جبهه؟»
خنديد وگفت: «دارم ميروم پيش خدا. اگر خدا گناهانم را ببخشد، ميروم و شهيد ميشوم.»
«علي ماهاني» ميخواست دربارهي محمود، مطالبي را بنويسد، ولي...
«تصميم گرفتم دربارهي شهيد اخلاقي مطالبي را بنويسم؛ شروع کردم، چند صفحهاي نوشتم. وقتي به سکوت او برخوردم، ديگر نتوانستم ادامه بدهم و در همانجا ماندم و نوشتههايم را پاره کردم...»
سفرهي افطار رنگارنگي پهن شده بود. محمود که از جريان افطاري مطلع شد، گفت: «اين سفره، سفرهي طاغوتي است و ما نبايد سر اين سفره برويم. خودمان با يک غذاي مختصر افطار ميکنيم و غذاي آنجا را ميبريم براي فقرا.»
آن شب همهي مهمانها با پنير و انگور افطار کردند و محمود غذاها را برد و بين کارگرهاي چند کورهي آجرپزي که خارج از شهر کار ميکردند، تقسيم کرد.
لوازم مورد نياز خانوادههاي نيازمند را بستهبندي کرده بود تا به دستشان برساند. نصف شب بود؛ وقتي ماشين محمود پيچيد توي يکي از محلههاي فقيرنشين شهر، خودش حتي از ماشين پياده نشد. از همهي خانهها ميآمدند و بستههايشان را برميداشتند و ميرفتند. هم محمود همهي آنها را ميشناخت و هم آنها به کار محمود عادت کرده بودند که رأس يک ساعت بيايند بيرون از خانههايشان و بستههايشان را بگيرند.
رفت پيش فرمانده سپاه و کلي اصرار کرد تا برايش يک چرخ خياطي تهيه کند. ميگفت: «يک خانوادهي فقير ميشناسم که در پاکستان زندگي ميکنند. آنها آنقدر در مضيقه هستند که گدايي ميکنند؛ اگر يک چرخ خياطي تهيه کنيم و به هر روشي به آنها برسانيم، با همين چرخ، خرجشان را درميآورند و از گدايي نجات پيدا ميکنند.»
پدر برايش لباس نو خريده بود. محمود لباسها را پوشيد و از خانه بيرون رفت. وقتي برگشت، يک دست لباس کهنه تنش بود. پدر همين که چشمش به محمود افتاد، گفت: «کسي را بهتر از خودت پيدا کردي که لباسهايت را بهش دادي؟»
خنديد و گفت: «نه! يکي بدتر از خودم ديدم و لباسهايم را بهش دادم.»
مادر داشت ظرفهاي غذا را ميشست. محمود از راه رسيد و رفت کمک مادر تا ظرفها را بشويد. مادر همينطور که سعي ميکرد ظرفها را از دستش بگيرد، گفت: «تو که از غذاي ما نميخوري و ظرفي را کثيف نميکني، من راضي نيستم ظرفهاي غذاي ما را بشويي.»
محمود لبخندش را به مادر تحويل داد و گفت: «من وظيفه دارم به مادرم کمک کنم.»
کف اتاقش يک زيلوي کهنه پهن بود. مادر براي اينکه محمود روي زيلو اذيت نشود، يک پتو روي آن انداخته بود. اما محمود هميشه پتو را جمع ميکرد و ميگذاشت گوشهي اتاق. روي زيلوي کهنه دو زانو مينشست و مطالعه ميکرد، نماز ميخواند و...
هميشه يک کارتن خرما روي ميز آشپزخانه بود که محمود از آن استفاده ميکرد. مينو که متوجه شده بود محمود بهعنوان غذا فقط خرما ميخورد، ازش پرسيد: «داداش! با اين کارها ميخواهي حضرت علي(ع) بشوي؟»
لبخندي گوشهي لب محمود نشست و با آرامش گفت: «حضرت علي(ع) که نميشوم، ابوذر که ميتوانم بشوم.»
ماه رمضان بود. توي خانه همه روزه گرفته بودند، به جز برادر بزرگترش که روزه نگرفته بود و ميخواست جلوي محمود ناهار بخورد.
محمود گوشهي اتاق نشسته بود و داشت از پشتِ کتابي که توي دست گرفته بود به او نگاه ميکرد. همين که برادرش آمد قاشق غذا را توي دهانش بگذارد، متوجهي نگاه معنيدار محمود شد. گفت: «جلوي محمود و با اين نگاههايي که به آدم ميکند، مگر ميشود غذا خورد؟»
و دست از غذا خوردن کشيد. محمود گفت: «تو از من ميترسي و غذا نميخوري. آن وقت از خداي من نميترسي و اگر من نبودم، جلوي خدا غذا ميخوردي؟!»
هوا خيلي سرد بود و آب توي لولهها يخ زده بود. رفت به طرف شير آب و يک تکه کاغذ که آتش زده بود را زير شير آب گرفت تا يخش آب شود؛ بعد هم بدنش را شست، غسل کرد و ايستاد به نماز شب.
گروه اعزامي از کرمان تازه به کامياران رسيده بودند. مسئول گروه داشت نيروها را نسبت به منطقه توجيه ميکرد که يک نفر از وسط جمع پرسيد: «اينجا اگر يکي از پاسدارها گير کوملهها بيفتد، به شديدترين وضع شکنجهاش ميکنند تا ازش حرف بکشند و پس از شکنجه او را ميکشند. حالا براي اينکه ما زير شکنجهي کوملهها چيزي را لو ندهيم، ميتوانيم خودکشي کنيم؟»
مسئول گروه گفت: «اگر چنين وضعي پيش بيايد، خودکشي مشکلي ندارد.»
محمود که در مدت همراهي گروه کمتر حرف زده بود، از جايش بلند شد و فرياد زد: «چه ميگويي تو؟ کي گفته ما ميتوانيم خودکشي کنيم. ابدا اينطوري نيست. اي کاش ما چند تا جان داشتيم و صد دفعه در راه انقلاب تقديم ميکرديم. نه برادر! اگر قطعه قطعهمان هم کردند، حق خودکشي نداريم.»
شناسنامهاش را از لب طاقچه برداشت، بازش کرد و خنديد؛ بعد شناسنامه را گذاشت سرجايش. داشت ميرفت سومار. پدر توي راهروي خانه جلويش ايستاد و با ناراحتي گفت: «محمود! يعني ديگر تو را نميبينم؟»
محمود لبخند هميشگياش را نشاند گوشهي لبش و گفت: «اگر به مادر چيزي نگوييد، خير.»
روي يکي از ارتفاعات اطراف سومار، توي يک چادر مستقر بودند؛ وسط سنگلاخ. موقع خواب، همه يک گوشهي چادر را صاف کردند و دو تا پتو هم انداختند کف چادر تا جاي راحتي براي خواب باشد، اما محمود روي زيلوي کف چادر خوابيد. صبح روز بعد يکي از بچهها پرسيد: «آقا محمود! چرا شما ديشب جاي خوابتان را صاف نکرديد؟ چرا روي سنگ خوابيديد؟ چرا پتو...»
محمود بهش گفت: «بايد اينطوري آموزش ببينم. بايد خودمان را براي آخرت آماده کنيم. نبايد زيرمان دو تا پتو بيندازيم که تا صبح بخوابيم.»
توي محاصره بوديم و راه ارتباطيمان با عقب بسته شده بود. بالگردها هر روز غذايمان که کنسرو بود را ميآوردند. بعضي از نيروها کنسروهايي که بهتر بود، مثل ماهي، مرغ و قورمه سبزي و... را براي خودشان برميداشتند و کنسروهاي لوبيا را به ما ميدادند. از اينکه بايد هر روز اين غذا را بخوريم، ناراحت بوديم، اما از بيعدالتي آنها بيشتر.
مسئول گروه قصد داشت برخورد کند، اما شهيد ماهاني و شهيد فولادي گفتند: «بهتر است نظر محمود را هم بپرسيم.»
موضوع را که به محمود گفتند، جواب داد: «مگر با لوبيا سير نميشويد؟»
- چرا، سير ميشويم.
- پس حرفتان چيست؟ برويد کارتان را بکنيد.»
روز تاسوعا، محمود همهي بچهها را جمع کرد و برايشان صحبت کرد: «حجت من بر شما تمام شد. فرداي قيامت نگوييد که کسي برايتان نگفت. نمازتان رو اول وقت بخوانيد و هميشه با وضو باشيد تا هر وقت اذان گفتند، نماز بخوانيد... مشتاق نماز باشيد؛ براي اينکه با خدا حرف بزنيد هميشه آرزو داشته باشيد که وقت اذان برسد تا بتوانيد با خدا صحبت کنيد...»
ميخواست در طول روز عاشورا به احترام سيدالشهدا(ع) چيزي نخورد. کمي غذا بهعنوان سحري خورد، اما نيت روزه نکرد. وقتي پايين تپهاي که قرار بود تصرف کنند، رسيد و صحنهي ترس و اضطراب بعضي از نيروهاي ارتش را ديد، سکوت چند ساعتهاش را شکست و گفت: «امروز روزي است که ما ديگر نبايد زنده باشيم. ما بايد برويم و خونمان را در راه اسلام بدهيم تا اين تپه را تصرف کنيم.»
- امروز يا ميرويم پيش خدا و يا ميرويم کربلا پيش امام حسين(ع).
نماز جماعت که تمام شد، همهي بچهها از صف بلند شدند. محمود برگشت طرفشان و گفت: «برادرها کجا؟ بشينيد. هر روز چه کار ميکرديد؟»
- هر روز تعقيبات و دعاي فتح مکه و تسبيحات حضرت زهرا(س) ميخوانديم. ولي امروز، زير اين آتش شديد...
- امروز هم بخوانيد، مگر امروز چه فرقي کرده؟ امروز عاشوراست.
ميگفت: هرکس وظيفه دارد در راه دين و ناموس و قرآن بجنگد و دفاع کند و در صورت کشتن و يا کشته نشدن، به بهشت ميرود.
شهيد گريهکن نميخواهد، بلکه شهيدپرور ميخواهد. هرگاه پرچم از دست جنگجو افتاد، حتماً بايد ديگري باشد که پرچم را بردارد.»
همراه مادر شدم تا برسم به خانه. توي راه کلي حرف زدم و مقدمهچيني کردم تا خبر شهادت محمود را به او بدهم. از مادر پرسيدم: «مادر! اگر محمود شهيد شود، چه کار ميکنيد؟»
مادر گفت: «محمود خودش ميخواست شهيد شود.»
وقتي گفتم محمود عصر عاشورا شهيد شده، از جلوي خانه برگشت و رفت بهسمت مسجد جامع. گفتم: «مادر! محمود شهيد شده؛ شما کجا ميرويد؟»
مادر برگشت به طرفم و گفت: «بچهام براي نماز شهيد شد، من هم ميروم مسجد تا نماز بخوانم.»
موقع خاکسپاري، پدر پوتين، دست و سر محمود را بوسيد. آيتالله «موحدي کرماني» علت را از پدر پرسيد. او جواب داد: «پاي محمود را بوسيدم، براي اينکه در تمام زندگياش، يک قدم خطا نرفت. دستش را بوسيدم، چون اسلحه به دست گرفت و از دين و ناموس و وطنش دفاع کرد. هنگام بوسيدن صورتش سرم را نزديک بردم و ازش خواهش کردم که در آن دنيا من را هم شفاعت کند.»
شهيد «ناصر فولادي» پس از شهادت محمود، دربارهاش صحبت ميکرد: «محمود بارها در سخنرانيهايش اينطور ميگفت: «تنها فاصلهي بين عاشق و معشوق، يعني آدم و خدا، مرگ است. هرچه زودتر بايد اين فاصله را برداشت. چرا آدم هفتاد سال زندگي کند؟ براي چه؟ حيف نيست که انسان هفتاد سال از معشوق دور باشد؟ بهتر است هرچه زودتر به معشوق برسد.»»
امتداد