[SPOILER]گاهی که به اسمان نگاه میکنم.تورامیبینم که ان بالا نشسته ای ونگاهمان می کنی ...جنب وجوش هاوبیقراری هایمان را می بینی وباسکوت باز هم خیره می شوی به خستگی هایمان که فشار می اورندبرپلکهاوهمواره موفقنددر بستن چشم هابه روی همه چیز...گاه انچنان نگاهت سنگین می شودکه دلم می خواهدزمین دهان باز کندودر گوشه ای ازخاک گرمش پنهانم کند...همان وقت است که دست قدرتت باز به یاری ام می اید ودلت نمی اید که تنهایم بگذاری...گاه که همچون کودکان تقلا میکنیم که سرتورا کلاه بگذاریم احساس می کنم که لبخندی برگوشه ی لبهایت می نشیندولابدچقدردلت می سوزد به حال کوتاه فکریمان...وقتی تلاشهاوتکاپوهایمان جواب نمی دهندوسرمان رابه دیوار می کوبیم از درماندگی احساست می کنم که دردمیگیرد تمام مهربانیت...وبهت نگاهت گاه چنان اوج میگیرد که خوب میفهمم احساس ان لحظه ات را...تعجب میکنی که چرا روزهای ماباروزهای بادو باران وماه وخورشیدت تفاوتی ندارد...؟!حتی کمتر از انیم که به ستایش صبحگاهان خورشیدبرسیم...چراافق زیبایی اسمانت روی صفحه ی پرشتاب رایانه هامان جانمی گیرد...وشتاب ماهرروز بیشترازقبل است وکمتر از همیشه به سامان میرسیم.. تعجب درنگاهت تمام روزهایمان رادر بر میگیرد.روزهایی که میایند ومیروند ومیمیرند ومیپوسند...وتونمیدانی چراماحرکتی نمیکنیم به سوی انچه نشانمان داده ای...گاه انقدردلم برای خودم می سوزذ که نگاهم رااز اسمان می گیرم ودوستان لرزانم رابه تنگنای گلو می فشارم ...ان وقت است که نیرویی ازنگاه مهربانت رامی فرستی برایم تاسرم رابالا بگیردومحبتت رابرمردمک چشمانم ببارند..ومن باز به نگاهت چشم بدوزم وباور کنم که گاه به تمام کودکیهایمان لبخند می زنی وباخود فکر می کنی که اخراین بنده های من چه وقت بزرگ می شوند..؟!{/SPOILER]:s134s::s113s::1::divar: