با توجه به گذشت 35 سال از عمر انقلاب اسلامی و شکلگیری گفتمان متناسب با آن،جریانشناسی گفتمانهای تولیدشده تا به امروز و شناخت ضعفها و قوتهای آنها، از ضرورت ویژهای جهت حرکت صحیح در ادامهی راه انقلاب برخوردار است.
بررسی گفتمان تولید شدهی انقلاب اسلامی و تثبیت شده در خلال دفاع مقدس و ظهور فضایی جدید و تازه در عرصه ایران و ناشناخته در عرصه بین الملل، به تنهایی از اهمیتی خاص در عرصه پژوهش پیدا میکند. البته بررسی این موضوع برای متولیان انقلاب از اهمیتی صد چندان برخوردار خواهد گشت چرا که حیات انقلاب اسلامی وابسته به بازتولید و حفظ فضای گفتمانی متناسب با هویت خویش است، فضایی که به هیچ عنوان با فهم انسان محورانه غرب و و شرق قابل تفسیر نیست و بن مایهای الهی دارد. در این راستا با توجه به ضرورت تبیین و جریانشناسی گفتمانهای تولیدشدهی بعد از انقلاب و همچنین تطبیق آنها با گفتمان اصیل انقلاب و همچنین فهم ساز و کارهای حفظ و نشر گفتمان اصیل انقلاب اسلامی، در گفتوگویی صمیمانه با حجتالاسلام دکتر احمد رهدار، به تبیین این موضوعات پرداختیم.
طی پیروزی انقلاب اسلامی، به عنوان یک واقعهی تاریخی و در پی آن، جنگ تحمیلی، شاهد فضایی در سطح جامعه هستیم که حکایت از وجود نوعی یکدستی اجتماعی در جهتی خاص دارد؛ لکن بعد از اتمام جنگ و فوت حضرت امام (رحمت الله علیه)، تا سال 84 شاهد روی کار آمدن دو دولت با اندیشههای غیرمنطبق و متعارض با گفتمان انقلاب هستیم و پس از این انحراف، از سال 82 تا 84 شاهد یک چرخش کامل گفتمانی به سمت گفتمان دههی 60، به ویژه با انتخاب احمدینژاد به عنوان رئیسجمهور هستیم. با توجه به این مقدمه:
آیا اساساً گفتمانی به عنوان منظومهی مفاهیم انقلاب اسلامی، بر اساس اندیشهی حضرت امام (رحمت الله علیه)، توسط نخبگان و مفهومشناسان تبیین یا حداقل درک شده بود؟و همچنین آیا مفاهیم و کلیدواژهها در بین مردم، به سطحی از نهادینگی رسیده بود که این معرفت بتواند تغییر گفتمانی در سالهای سازندگی و اصلاحات را تشخیص دهد؟
بنده معتقدم که در دههی اول انقلاب هم تبیین مفاهیم انقلاب صورت نگرفته است؛ نه تبیین وضعیتی رخ داده است و نه تبیین مکان و جایگاهی که در آن قرار داشتیم. ولی همان طور که فرمودید، ظرف عینی اجتماع ما در جهت انقلاب، اشباع یا بهتر است بگوییم پررنگ شده بود و همین پررنگ بودن کفایت میکرد؛ یعنی شما داخل این ظرف زندگی میکردید، نفس میکشیدید و لاجرم همهی خروجیهایتان هم به بسط همین ظرف مدد میرساند.
نقش دفاع مقدس و تأثیر این واقعهی تاریخی در بازتولید این فضا چه بود؟
کل قصهی جنگ همان بود که عرض کردم. من بعید میدانم از بالا تا پایین، از فرماندهان تا سربازان ما، در هشت سال دفاع مقدس، به این موضوع توجه داشتهاند که با کارشان دارند یک پیچ تاریخی را رقم میزنند. این دوره هم در جهت بسط و عمق دادن به انقلاب و هم برای تبدیل شدن به یک معیار برای مراحل بعدی انقلاب، یک دوران پایه تلقی میشود.
جنگ ما شبیه جنگ بدر است. این هشت سال، به دلیل به وجود آوردن یک نظام ارزشی، شبیه همان جنگ سرنوشتساز است. در صدر اسلام، جنگ بدر یک مقیاس شد و مثلاً به رزمندگانی که در این جنگ حضور داشتند، «بدریون» میگفتند. در واقع آنها در اولین گردنهی مهمی که اسلام را تهدید میکرد حاضر شده بودند و استقامت آنها و گذر از این گردنهی حساس، موجب شد اسلام تثبیت شود.
مشابه این اتفاق برای ما افتاد. در واقع هشت سال دفاع مقدس، ما را تثبیت کرد. انسانهایی که در حال جنگ بودند، به کار خودشان مشغول بودند. البته مخلصانه میجنگیدند. امروز حرفهایی که ما راجع به آنها میزنیم خود آنها به زحمت باور میکنند. تفسیری که ما از آنها داریم، خودشان باور ندارند. اخیراً با یکی از فرماندهان گردانها و گروهانهای جنگ نشستی داشتم. در صحبتهای ایشان به وضوح مشخص بود که متوجه تحلیلهایم نمیشود، در حالی که من مادهی تحلیلم را از حرفهای ایشان گرفتهام.
ظرفیت عالم عین، در جهت حمل بار انقلاب، اشباع شده بود. اول انقلاب شما میدانید چند درصد مارکسیست بودند؟ مارکسیستهای ما در دانشگاه تهران، در حین اینکه مارکسیست بودند، به بسط پروژهی انقلاب کمک کردند. دلایل قوی و محکمی هم برای کارشان داشتند.شور ناشی از انقلابی که به لحاظ تحولات ظاهری جامعهشناختی، به اندازهی یکی دو دهه و به لحاظ بنیادهای فکری، چندین قرن تبار دارد، به اندازهای نبوده است که دوساله سرد شود. انقلاب ما کودتا نبود که مثل بادی باشد و زود بلند شده و زود هم پایین آمده باشد. راهی دور و دراز آمده بودیم و استقرار آدمها در این عالم جدید، زمان دور و درازی را میطلبید و در متن زمان استقرار هم اتفاقی افتاد که در آتش این شور میدمید و آن اتفاق، جنگ بود.
در واقع همه چیز دست به دست هم داد تا انقلاب 57 ما تا پایان جنگ ادامه پیدا کند. با اینکه ظاهراً انقلاب پیروز شده بود، اما تثبیت این پیروزی از طریق اتفاقات بعد انقلاب، از جمله جریان منافقین و کمولهها و بعد هم جنگ تحمیلی طولانی شد؛ یعنی به نوعی میتوان گفت روز 22 بهمن ما 10 سال طول کشید.
چه عواملی باعث استمرار این فضا و ظرفیت بهوجودآمده میشود؟
در آن دوران نسبت وجودی مردمی با عالمی که میخواهند آن را رقم بزنند و تثبیت کنند قوی است، اخلاص وجود دارد و رهبر قدری مثل حضرت امام (رحمت الله علیه) هم در رأس امور است.
بعد از اتمام جنگ چرا نتوانستیم این فضا را حفظ نماییم و با مکانیسمی، این شور را به نسلهای بعد منتقل کنیم؟
جنگ که تمام شده است و ما میخواهیم آن نسبت وجودی را به نسبتی ادراکی و ذهنی تبدیل کنیم؛ مثل عاشقی که در دوران وصال احساس نیاز نمیکند به اینکه عشق را تعریف کند و پس از دوری از معشوق، میخواهد نسبت خودش را با او نه بر اساس مصادیق عینی، بلکه به صورت ذهنی، تبیین کند. این بار میخواهد مهندسی کند و حتی برنامه بریزد. ذاکره و خاطرهی خودش را برنامهریزی میکند که چه چیزی را تبدیل به فرهنگ کند.
آقای خاتمی میگفت نمیگذارند، الآن احمدینژاد هم میگوید نمیگذارند. آن موقع ما میگفتیم هم دولت و هم مجلس در اختیار شماست، بیعرضگی خودتان را به پای دیگران گذاشتهاید.بعدها به نظر رسید که حق با آنها بود، آن ظرفیتهای گفتمان فهمی انقلاب نمیگذاشت. روح این انقلاب مانع از این بود که گفتمان غربی بیاید و وارد شود.
این اتفاق بعد از جنگ میخواست بیفتد و افتاد. یعنی میخواستیم نسبت وجودیمان را ذهنی کنیم، لکن توسط چه کسانی؟ کل قضیه اینجا بود و اتفاق بدی افتاد. البته شاید به سرعت نتوان فرد یا جریانی را مقصر دانست.فقط مجنون میتواند وقتی از لیلی فاصله میگیرد، نسبت وجودی گذشتهی خودش و لیلی را ذهنی کند. قصه اینجا بود که دریافت لذت وجودی مجنون و لیلی را مجنون حس کرده است و حال، شخص ثالثی میخواهد این نسبت وجودی را ذهنی کند.
بچههایی که با انقلاب نسبت وجودی داشتند همان بچههایی بودند که در متن جنگ حضور داشتند. جنگ هم یک روز و دو روز و یک ماه و دو ماه نبود. جنگ یک اتفاق میمون بود. هر کس هر کاری داشته است، نمیتواند بگوید در این هشت سال، فرصت رفتن به جبهه را نداشته است.فقط معدود آدمهایی ممکن است برای مسئولیتهایی حتی مهمتر از جبهه، در آن زمان پشت جبهه خدمت کرده باشند. ولی مجموع جامعه را وقتی نگاه میکنیم، آنهایی که نسبت وجودی با انقلاب گرفته بودند همانهایی بودند که نسبت وجودی با جنگ داشتند.
قرار بود آن نسبت وجودی را تبدیل به نسبت ذهنی کنیم، لکن این اتفاق نیفتاد. جنگ که تمام شد، آن انسانها هیچ نقشی در ادارهی امور پیدا نکردند.هیچ کدام از امتیازاتی که به آنها داده شد، حق آنها نبود. قرار بود این افراد مفسر انقلاب باشند، لکن سؤال اینجاست که چه کسانی مفسر انقلاب شدند؟ کسانی که از قضا، وقتی که پروژهی انقلاب در حال تثبیت سیر وجودی خود بود، در خارج از فضای انقلابی، درس خوانده و دکتر و مهندس شده بودند.
همین درسخواندههای غیرانقلابی وارد دولت سازندگی شدند تا کشور را بسازند، اما با چه نسبتی؟ یعنی نسبت این سازندگی با خود انقلاب چه بود؟ به نظر میرسد آنها بهرهای وجودی از خود انقلاب نداشتند.ما معتقد هستیم جمع قابل توجهی از سفرا و رایزنهای فرهنگی ما در خارج از کشور حداکثر، نسبتی ذهنی با انقلاب دارند، نه نسبت وجودی. پیوند وجودی یعنی وقتی میخواهد در ذهن حرف بزند، عالم ذهن را از طریق قلبش ادراک میکند و قلب است که در ذهن بازتاب مییابد.
آیا در آن دوران، میتوان جریان یا فردی را در نقطهی مقابل کارگزاران واردشده در دولت دانست؟
شهید آوینی را ملاحظه کنید. وقتی قلم میزند، حضور خودش در انقلاب را محاکات میکند؛ چیزی اضافه نمیکند، قلبش مشرف بر ذهنش است و از ذهنش، زبان و قلمش سرازیر میشود.آنهایی که صرفاً کار ذهنی میکنند و میخواهند این مسئله را در دانشگاه جا بیندازند، موفق نمیشوند. سخنان این سید هنوز هم انسان را درگیر خود میکند. قدما میگفتند حرفی که از دل برآید بر دل نشیند.
عمدهی کسانی که در دولت سازندگی وارد شدند، انقلاب را محاکات نکردند. آنها میخواستند انقلاب را در ظرف تنگ قالبهای موجود، مثل قالبهای تخصص، قالبهای علم (البته اصرار دارم که بگویم مخلصانه، نمیخواهم بگویم ضرورتاً مدیران دوران سازندگی قصد خیانت به نظام را داشتند) تعریف کنند. سطح آنها در همین اندازه بود، چون نمیتوانستند پیوند وجودی برقرار نمایند.
با توجه به روند بحث، به نظر میرسد عدم استفاده از نیروهای انقلابی پرشور که در جنگ تحمیلی آبدیده شدهاند، یکی از دلایل انحراف مسیر انقلاب از خط اصلی آن محسوب میشود. نکتهی اساسی اینجاست که این افراد نهایتاً نیروهای اجرایی انقلابی خواهند بود و حتی رئیسجمهور نیز نهایتاً بالاترین مقام اجرایی تلقی میگردد. بر این اساس، خلأ شناخت گفتمان یا حداقل ضرورت حرکت به سمت گفتمانسازی چه وضعیتی داشت؟ آیا اساس این ضرورت و گفتمانسازی توسط نخبگان درک شد؟
این آدمها اصلاً نیامدند؛ یعنی نبودند که بیایند. دو مسئله را در نظر بگیرید. ما کار جدیدی را شروع کرده بودیم. این کار جدید مخصوصاً در حرکتش در مقیاسهای سنگینتر و در مقیاسهای تمدنی، فلسفهی تاریخی و سیاسی میخواهد به سمت پیشرفت حرکت کند. نباید انتظار داشته باشیم که زود جواب بدهد یا حتی نخبگان هم زود متوجه شوند که باید در کجا قرار گیرند. یک کار جدیدی بود و هیچ چیز جدیدی هم دست ما نبود. ما تنها چیزی که در اختیار داشتیم تراث بومی بود که در اختیار ما بود، عمدتاً در حوزهی مدیریت عملی در حوزهی تراث اخلاقی و رفتاری ما بود.
آن چیزهایی که مناسک رفتاری ما را رقم میزد، در بهترین شرایط، فردی بود. نباید هم فکر کنید به محض اینکه انقلاب شد، باید به ذهن نخبگان ما خطور میکرد که این فقه فردی جواب نمیدهد. اتفاقاً این سؤال ایجاد شده بود، لکن ما هیچ موقع وقت نکرده بودیم که به پاسخ این سؤال فکر کنیم.باید به مسئولین، نخبگان و مردم حق بدهیم، چون با تمام شدن جنگ، انبوهی از آوار و خرابیهای هشت سال، روی سرمان بود. ذهنها دیر به این سمت میرفت که این خرابیها درست خواهد شد و نباید اهداف اصلی فراموش شود. این قضیه طبیعی بود که اول بخواهیم ظاهر بههمریخته را جمع کنیم. لکن هر چه بیشتر جمع کردیم، خرابتر شد، چون تحمیل شد و ابعاد دیگر نیز باید متناسب با آن نوع از سازندگی، تغییر میکرد.
اتفاقی که در سازندگی افتاد این بود، مثل قضیهی رایانهها. مقام معظم رهبری گفتند حالا که شروع کردهاید، نمیشود وسط کار آن را رها کنیم. باید با رویکرد دیگری بیاییم. اگر بخواهیم به روش آزمون و خطا عمل کنیم، باید تا نهایت مسئله پیش برویم. این اتفاق افتاد. البته این گونه نبود که نخبگان ما هم اصلاً توجهی به قضیه نداشته باشند.
نخبگان در مرحلهی گذار بودند و مسئلههای زیادی برای حوزه ایجاد شده بود. نسل ما نسلی بود که باید مورد آزمون و خطا برای تعیین نسبت حوزه و انقلاب قرار میگرفت. نسل قبل از ما، که انقلاب کردند، نسبت به ما، حوزویتر هستند، در نجف و قم درس خواندهاند و دانشگاه نرفتهاند. حال نسل ما باید چه کار میکرد؟
نسل ما خودش هم نمیفهمید که تا چه میزان باید در حوزه درس بخواند و تا چه میزان در دانشگاه. نه میتوانستیم دانشگاه را از خودمان جدا کنیم و نه میتوانستیم بگوییم حوزه را تعطیل کنیم.تا پایان دولت سازندگی منطقی بود که چنین چیزی به ذهن ما خطور نکند و نکرد. معدود خواصی بودند که حس میکردند کار باید جای دیگری صورت بگیرد. جریان نیروهای فکری انقلابی ما متوجه این قضیه نبود.
پس از دولت سازندگی و روی کار آمدن دولت اصلاحات، این درک ضرورت و فهم و ترویج مجموعهای به عنوان گفتمان انقلاب اسلامی، چه سرگذشتی پیدا کرد؟
اتفاقاً از نعمتهای خداوند به انقلاب، ظهور جریان دوم خرداد بود. اتفاقی که در دوم خرداد افتاد این بود که حوزهی تعارض را به مسائل حساسیتزای ما کشید. به نظر میرسد برکتی که دوم خرداد داشت این بود که مثلث انقلاب را سر جایش برگرداند. مثلث انقلاب، یک مثلث متساویالاضلاعی است که در رأسش فرهنگ قرار دارد و در دو گوشهاش، اقتصاد و سیاست است.
عمدهی کسانی که در دولت سازندگی وارد شدند، انقلاب را محاکات نکردند. آنها میخواستند انقلاب را در ظرف تنگ قالبهای موجود، مثل قالبهای تخصص، قالبهای علم (البته اصرار دارم که بگویم مخلصانه، نمیخواهم بگویم ضرورتاً مدیران دوران سازندگی قصد خیانت به نظام را داشتند) تعریف کنند. سطح آنها در همین اندازه بود، چون نمیتوانستند پیوند وجودی برقرار نمایند.
در زمان آقای هاشمی، در رأس، اقتصاد قرار داشت و با یک شیب کمی، سیاست بود و در انتها هم فرهنگ قرار میگرفت. در دورهی آقای خاتمی، مثلث دقیقاً شبیه همان مثلث انقلاب شد، با این تفاوت که آن فرهنگ، فرهنگ انقلاب نبود. شکل مثلث درست بود، ولی فرهنگ لیبرال جای فرهنگ انقلاب را گرفته بود. در دورهی آقای احمدینژاد، اتفاقی مشابه دورهی آقای هاشمی افتاد. یعنی مثلث انقلاب از سر جایش تکان خورد؛ اقتصاد بالا رفت و بعد از آن، سیاست و در انتها، فرهنگ قرار داشت.
در دولت دهم وضعیت بدتر شد. اولین اتفاقی که افتاد این بود که در درون کشور درگیریها واقعی شد؛ یعنی نیروهای فکری انقلاب با نیروهای فکری جریان اپوزیسیون درگیر شدند و به لحاظ اجتماعی نیروهای فکریشان برجسته شدند. از جبههی انقلاب، آیتالله مصباح به نماد تبدیل شد و از جبههی آن طرف هم فردی چون حجاریان مطرح شد. به این معنی که صدایشان شنیده میشد.
این افراد الآن هم حرف میزنند. چه بسا بیشتر از دوم خرداد حرف میزنند، لکن شنیده نمیشود؛ یعنی وقتی مثلث جابهجا میشود، گوشها به همین میزان جهت شنیدن این موضوعات باز میشود.به این ترتیب، پرسش اول انقلاب دوباره سنگین شد. به این معنا که از اصل نسبت خودمان و انقلاب اسلامی چیست. لذا در فضای حاکمیت اصلاحات، کمکم جبههی فکری بچههای انقلاب شکل گرفت و حتی مسئلهها، کانونها، انجمنها و همه چیز در شعاعی به وجود آمد.
طرح ولایت جهت سازماندهی نسلی از جوانان انقلاب راه میافتد و عناوین مطرحشده به سطوح مبنایی اندیشهی انقلاب دلالت دارد؛ موضوعاتی چون مبانی حقوق، فلسفه، سیاست و سایر مبانی، خشک و تئوریک است.این رشد در اینجا متوقف نماند. روزگاری مؤسسهی آیتالله مصباح طرح ولایت را برقرار میکرد و کمی نگذشت که دانشگاههای مختلف با اسامی مختلف طرحهایی را آوردند؛ طرح صالحین، طرح معرفت، طرح ولایت، طرح کوثر، طرح علم و دین و انواع طرحهایی که اکثر آنها را بچههای انقلاب داعیهدار شدند. تعداد قابل توجهی از نیروهای انقلاب داخل دانشگاههای مختلف، حداقل تنشان به تن آنها خورد.
نهضت تولید علم و جنبش نرمافزاری در این فضا شکل میگیرد. یعنی احساس کردیم که نه فقط با تفسیری متفاوت از علوم موجود غربی میتوانیم تمایز خودمان را با دولت حاکم نشان دهیم، بلکه به این نتیجه رسیدیم که هر گونه تمایز و مکانیابی، برای ما مسبوق به یک سری تولید علوم بومی است.
حتی مؤسساتی از همان اول انقلاب، به گونهی دیگری دغدغهی تولید علم داشتند؛ مثل فرهنگستان علوم اسلامی. حتی این فضا باعث شد که صدای آنها هم شنیده شود. لکن این نیروهای انقلاب، سازمانی نداشتند که به گونهای بر اساس نظام تقسیم کار عمل کند و هر چه جلوتر میآییم، این اتفاق پررنگتر میشود. حُسن قضیه هم این است که همهی این اتفاقات خارج از جریان دولت میافتد؛ چه در دورهی آقای خاتمی و چه در دورهی آقای احمدینژاد. پایههای اجتماعی انقلاب دارد تقویت میشود.
در فضای بیرون از دولت و حوزهی سیاست، انقلاب اسلامی یک سری لنگرهای اجتماعی فکری دارد که انداخته میشود. البته در حوزهی سیاست مؤثر است و تا حدودی هم حتی ممکن است متأثر از آنها باشد. این روندی است که به نظر من طی شده و روند میمونی است. روند طبیعی و معقولی بوده و نتیجهاش هم این شده است که پرسشهای نسل امروز قابل مقایسه با پرسشهای نسل قبل نیست.
با توجه به توضیحات حضرتعالی و تأکید بر نقش دولت در ساخت گفتمان مسلط و همچنین یک دورهی شانزدهسالهی حاکمیت دولتهایی غیرمنطبق و بعضاً متعارض با اصول انقلاب اسلامی، رأیآوری فردی نامشهور و با شعارهایی کاملاً متعارض با گفتمان اصلاحات و ایجاد یک چرخش کامل گفتمانی، چگونه قابل تفسیر است؟
در تحولات کلان تاریخی، یک واقعهی تاریخی داریم و یک حادثهی تاریخی. حادثههای تاریخی خیلی مهم نیستند. اگر هم در تاریخنگاری اقوام جدی گرفته میشوند، از حیث نقشی است که درون یک واقعهی تاریخی به آنها داده میشود. مسئلهی کربلا یک واقعهی تاریخی است. تشنگی و شهادت یاران امام حسین (علیه السلام) حادثه است. این حادثه در ذیل واقعیتی قرار میگیرد و معنادار میشود، ماندگار میشود و میماند.
واقعیت قضیه این است که انقلاب اسلامی واقعهای تاریخی است و پدیدههایی مثل دوم خرداد، سازندگی و حتی آنچه در سال 84 به وقوع پیوست، حادثههای تاریخی هستند.از طرفی دیگر، باید گفت ما دو گفتمان داریم: 1. گفتمان علمی و 2. گفتمان فهمی.فهم و علم با هم تفاوت دارند. علم مرحلهی بعد از فهم است. علم، منطوق و ملفوظ و طبقهبندیشده است و فهم این طور نیست. در این مورد میتوان به همان مثال عشق رجوع کرد. علاقهی مجنون به لیلی در تکتک سلولهای بدنش وجود دارد، اما اگر بگویی راجع به عشق حرف بزن، معلوم نیست بتواند حرف بزند.
آن تبار فکری انقلاب که مطرح شد ریشه در چهارده پانزده قرن پیش دارد؛ هنگامی که این پتانسیل تاریخی، واقعهی انقلاب را رقم زد، گفتمانی ایجاد شد که در آن، فهم جدیدی به وجود آمد؛ فهمی انقلابی. از آن روز به بعد، ما هنوز علم انقلابی را تولید نکردهایم. اگر تولید میکردیم، نهضت تولید علم و جنبش نرمافزاری معنا نداشت.
این سطحبندی گفتمانی در دوران ماقبل احمدینژاد چگونه قابل تطبیق است؟
انقلاب فهمی را ایجاد کرد که سنگین است. در دورهی آقای خاتمی، گفتمان ایشان بیش از فهم است. در دنیای غرب، این نمودار فهم و علم کامل شده است و فهم به علم تبدیل میشود، لکن جریان اصلاحات میخواست این علم (غربی) را ترجمه کند و ترجمه هم کرد، اما نکتهی مورد غفلت آنها این بود که گفتمان علمی نمیتوانست خودش را با این گفتمان فهمی (انقلابی) درگیر کند. تبار تاریخی این گفتمان علمی، حداکثر در اینجا، چند سال است؛ لکن آن گفتمان فهمی در اعماق تاریخ این مرز و بوم ریشه داشت؛ ریشهای به اندازهی پانزده قرن.
آقای خاتمی میگفت مقام معظم رهبری نمیگذارند، الآن احمدینژاد هم میگوید نمیگذارند. آن موقع ما میگفتیم هم دولت و هم مجلس در اختیار شماست، بیعرضگی خودتان را به پای دیگران گذاشتهاید.بعدها به نظر رسید که حق با آنها بود، آن ظرفیتهای گفتمان فهمی انقلاب نمیگذاشت. روح این انقلاب مانع از این بود که گفتمان غربی بیاید و وارد شود.
این رابطه بین گفتمان فهمی و علمی در دوران آقای احمدینژاد چگونه قابل تفسیر است؟
نکتهی اولی که باید مطرح کنم بررسی وضعیت همان مثلث انقلاب، ولی این بار در دوران احمدینژاد است. در دورهی اول آقای احمدینژاد، مثلث انقلاب از سر جایش تکان خورد، اقتصاد بالا قرار گرفت، پایینتر از آنها فرهنگ و در نهایت سیاست بود.در دولت دهم چیز دیگری شد؛ یعنی مثلث همچنان سر جایش نیست. در قسمت بالا، سیاست و با شیبی پایینتر اقتصاد و فرهنگ قرار داشت؛ یعنی بدتر شد.
احمدینژاد در دولت نهم هیچ موقع نمیگفت نمیگذارند. چرا؟ چون گفتمان علمیاش با گفتمان فهمی هماهنگ بود. البته ممکن است گفته شود گفتمان فهمی نداشت، اما هر چه بود با روح انقلاب هماهنگ بود. هرچند کمرنگ و ضعیف، لکن هماهنگ بود.در دولت دوم که ایشان با یک سری شعارهای اصیل انقلاب زاویه گرفت، در حالی که قدرت خود را تثبیت کرده بود، کمکم متوجه شد که نمیگذارند. چه کسی نمیگذارد؟ ایشان از چنان قدرتی برخوردار میشود که کوچکترین مخالفت فلان وزیر باعث میشود او را عزل کند. همه چیز ظاهراً دست ایشان است. چه کسی نمیگذارد؟ ایشان توجه به یک قضیه ندارد که این گفتمان فهم انقلاب است که نمیگذارد، نه گفتمان علمی آن.
این گفتمان فهمی، گفتمان غربی نیست؛ چرا که اگر غربی بود، اساساً نزاعی پیش نمیآمد. بومی است و تولید هم شده است. ما روی ظرفیتهای گفتمان فهم است که بحرانهای سیوچندسالهی انقلاب را طی کردهایم. ما در گردنههای انقلاب، باید به ظرفیتی اثباتی تکیه میکردیم تا بتوانیم بحرانها را رد کنیم.
منبع: [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]