در آغاز جنگ جمل، سپاه حضرت على(علیه السلام) در برابر سپاه مخالفان، در بصره قرار گرفت.
حضرت على(علیه السلام) سعى مى كرد، جنگ و خونريزى نشود، ولى دشمن درصدد آشوب و فتنه انگيزى بود.
حضرت على(علیه السلام) براى آخرين اتمام حجت، به ياران خود رو كرد و فرمود: آيا در ميان شما يك نفر هست كه قرآن را به دست بگيرد و در مقابل لشكر دشمن بايستد و سپاه دشمن را به قرآن دعوت كند.
جوانى رشيد به نام (مسلم مجاشعى) جلو آمد و گفت: من حاضرم.
حضرت على(علیه السلام) فرمود: اگر اين كار را انجام دهى، قرآن را به دست بگيرى و بلند كنى، دستت را قطع مى كنند، و اگر با دست ديگر بگيرى، آن را نيز قطع مى كنند.
مسلم گفت: اشکالی ندارد، من آماده ام.
حضرت على(علیه السلام) قرآن را به او داد. او به جلو سپاه آمد و قرآن را بدست راست گرفت و فرياد زد: على(ع) شما را به اين قرآن دعوت مى كند...
هنوز سخنش تمام نشده بود، دست راستش را قطع كردند.
او قرآن را با دست چپ گرفت، دست چپش را نيز قطع كردند.
او قران را به سينه چسبانيد و به كمك چانه آن را نگهداشت و پيام امام را به آنها رساند.
گروهى از سپاه جمل به او حمله كرده و بدنش را قطعه قطعه نمودند، و او به اين ترتيب به شهادت رسيد و به سوى بهشت پرواز كرد.
پس از اين، حجّت تمام شد و عذرى باقى نماند. آنگاه حضرت على(علیه السلام) فرمان حمله را صادر كرد و سپاه جمل را شکست دادند.
اين بود قصّه مسلم مجاشعى، دوست حقيقى حضرت على(علیه السلام) كه شهادت قهرمانانه اش، خط و جهت به دوستان حقيقى امام على(علیه السلام) آموخت.
منابع:
ناسخ التواريخ، ج 1 ، ص 150
داستانها و پندها، ج5