در روز ۲۶ مرداد ۱۳۶۹ اولین گروه آزادگان ایرانی پس از سالها اسارت در زندانهای رژیم بعث عراق به کشور بازگشتند. این رویداد دو هفته پس از اشغال نظامی کویت توسط ارتش صدام و 2 روز پس از آن صورت گرفت که صدام در نامهای به رئیس جمهور وقت ایران بار دیگر عهدنامه 1975 الجزیره را پذیرفت و به شرایط ایران برای پایان جنگ تسلیم شد و از جمله قول عقبنشینی از مرزهای ایران و آزادسازی اسیران ایرانی را داد.
[برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]
******************
کودکی که در اسارت سهمیه میوهاش را هدیه میداد
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، اسارت فقط برای مردان نبود، زنان شیردلی هم زینبوار دورههای اسارت را گذراندند و پاس میداریم این همه صبر و استقامت آنها را که در مقابل صدامیها ایستادند؛ «خدیجه میرشکار» یکی از آزادگان زن در دوران دفاع مقدس است که بخشی از خاطره او را از اسارت در ادامه میخوانیم.
***
برخلاف تمام مقررات خشک و تنگناهایی که عراقیها پیش رویمان قرار داده بودند، کلاسهای آموزش و تفسیر قرآن و کارهای دستی از جمله گلدوزی را که در اردوگاه قبلی داشتیم، از نو آغاز کردیم و برای جلوگیری از مزاحمت عراقیها، در هر جلسه خواهری پشت پنجره نگهبانی میداد.
برادران این اردوگاه نیز دارای یک شبکه قوی خبری بودند و اغلب هنگام تقسیم غذا و یا رفتن به بهداری ما را در جریان اتفاقاتی که در ایران و محیط اردوگاه میگذشت، قرار میدادند. وقتی سر و کله مأمورین صلیب سرخ در اردوگاه پیدا شد، از آنها خواستم نسبت به آزادی من و بقیه اسرای زن اردوگاه اقدام کنند ولی آنها تصمیمگیری را به عهده رژیم عراق گذاشتند و در توجیه این امر، خود را تنها، نامهرسان معرفی میکردند.
روزهای رمادیه به مراتب سختتر از موصل میگذشت؛ فضای بسته، سوءتغذیه، نبودن بهداشت و امکانات رفاهی و بدتر از آن 90 روز حبس، در یک اتاق عرصه را بر ما تنگ میکرد.
گاه با خواهران، خاطرات اردوگاه موصل را مرور میکردیم و یاد برادران ایثارگری را زنده میکردیم که در برابر گرگصفتان بعثی سپر ما بودند. با آنکه در بین آنها کسانی بودند که از درجه بالای نظامی برخوردار بودند، داوطلبانه لباس بیماران و مجروحین را میشستند و پیرمردها را حمام میکردند.
یاد سربازی که طینت پاک خود را به نظام بعث کافر نفروخته بودند و هر کاری که میتوانستند برای اسرا انجام میدادند تا آنجا که سربازی به نام محمد میگفت: مادرم شیرش را حرامم میکند، اگر یکی از اسرا کاری داشته باشد و من در حل مشکل او تلاش نکنم.
زینتبخش خاطراتمان، «رضا» آن کودک مهربان اصفهانی بود که وقتی در بهداری بستری بودم، میوهای را که عراقیها به او میدادند، به من هدیه میکرد و نخستین لبخند واقعی را تا آن روز در اسارت، او بر لبها نشاند، آن وقتی که در آسایشگاه به خواب رفته بود و عراقیها موقع آمارگیری وقتی او را غایب دیدند، همه جای اردوگاه و حتی بشکههای آب را جستجو کردند و بالاخره او را زیر پتویی که به خواب رفته بود، یافتند. حتی سربازان عراقی هم به این پیشامد میخندیدند.
[برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]
***********************
آزادگانی که دو بار به اسارت رفتند
شب آخر دلگیرترین شب اردوگاه بود. از وقتی که خبر آزادی را دادند، همه به تکاپو افتادند و برای خودشان پیشانیبند و سربند «یا زهرا(س)» و یا «سیدالشهدا(ع)» درست کردند. هرکس پشت لباس و روی سینهاش، شعاری نوشته بود. انگار که میخواستیم برویم عملیات. مثل شب عملیات بود. همه زیارت عاشورا خواندیم، ولی نه دیگر با آن ترس و مخفیانه. یک زیارت عاشورای خاص. صبح که شد، چند تا اتوبوس آمد و سوار اتوبوس شدیم.
خداحافظ اسارت؛ خداحافظ ای کنجهای خلوت مناجات؛ خداحافظ ای رنج و غربت. این همه سال، با در و دیوارهای اردوگاه و با رنج و مشقت اسارت، انس گرفته بودیم. انگار این رهایی برای ما سخت بود.
دلشوره و دلتنگی هوار شده بود توی دلها. هر کس در ذهنش دنیایی خاص را تصور میکرد. شکل کوچههای شهر و روستا، پیر شدن آدمها؛ آنهایی که معلوم نبود هنوز زنده باشند و... خدایا! بر سر خانواده ما چه گذشته؟ آیا پدر و مادر و خواهرانم زندهاند؟ اینها فکرهایی بود که در آخرین لحظات اسارت، ذهنمان را مشغول کرده بود. چهقدر سخت است آن لحظاتی که قرار است با پدر و مادرت روبهرو بشوی. چهقدر موهایشان سفید شده! وقتی میرفتی، برادرت ده سال داشت، اما امروز برای خودش مردی شده. شاید زن و فرزند هم داشته باشد و تو شدهای عمو. همه تغییر کردهاند. حتی شهر و روستا. فکرهای غریبی بود که همهمان را نگران میکرد.
پر شده بودیم از سرخوشی، از اینکه این سالهای سخت را تحمل کردیم، اما ذرّهای به دشمن باج ندادیم. با همه مشقتها و رنجهای اسارت تا مرز مرگ رفتیم، ولی تحت هیچ شرایطی تسلیم نشدیم و به آرمانها پشت نکردیم. در تمام سالهای اسارت، به هر شکلی که از دستشان برمیآمد، به ما ظلم کردند. ظلمی که هیچگاه از ذهن ما پاک نخواهد شد. ما که جزو مفقودین بودیم، هیچگاه امیدی به آزادی نداشتیم، اما سرنوشت جور دیگری رقم خورد.
شیشههای اتوبوس را پوشانده بودند. تا جایی را نبینیم؛ اما یکی، دو ساعتی که گذشت، سختگیری عراقیها هم از بین رفت و چند تا از بچهها هر طور بود، یک گوشه از چشمبند را کنار زده بودند. نزدیک مرز ایران که رسیدیم، یک بسیجی پرید جلوی اتوبوس و عکس صدام را از شیشه اتوبوس کند و پاره کرد و ریخت زیر پایش و لگد کرد. اتوبوس در دم ترمز را کشید. سربازهای عراقی اسلحه کشیدند و دست روی ماشه، آماده شلیک شدند؛ اما مگر جرأت داشتند شلیک کنند؟ راننده، یک نظامی عراقی بود که میگفت: حرکت نمیکند. یکی از بچهها با سرباز عراقی دست به یقه شد. دو اتوبوس اسیر، با دهها سرباز تفنگ بهدست، در خلوتترین نقطه خارج از شهر که نمیدانستیم کجاست.
همه را از اتوبوس پیاده کردند و چشمها را دوباره بستند. مدتی که گذشت، اتوبوس به راه افتاد. دقیقهها بهسختی سپری میشد و در شمارش معکوس، هر دقیقه، یک قرن بهنظر میرسید.
خدایا! پس این مرز خسروی کجاست؟ هرچه جلوتر میرفتیم، انگار ایران از ما دورتر میشد. ساعتها یکی پس از دیگری میگذشت، اما راه انگار تمامی نداشت. صبح زود سوار اتوبوس شده بودیم و حالا از ظهر هم گذشته؛ خدایا پس چرا نمیرسیم؟! کمکم، هوای خنک ریخت داخل اتوبوس. پس دیگر شب شده بود. نماز را در راه خواندیم؛ مثل اولین روز اسارت، بدون وضو، بدون آب و بدون مهر. عراقیها کلمهای با ما حرف نمیزدند. نمیدانم چهقدر از شب گذشته بود که اتوبوس نگه داشت. دلم پر شده بود از شوق. خدایا! تا دقایقی دیگر بر خاک پاک ایران بوسه خواهم زد. صدای تکبیر و صلوات در فضای اتوبوس طنینانداز شد. در دم نام و چهره همه شهدا از ذهنم گذشت.
برای پیاده شدن در خاک وطن، لحظهشماری میکردیم. از اتوبوس پیاده شدیم، ولی همه مات و مبهوت ماندیم؛ خدایا! اینجا کجاست؟! چهقدر شبیه اردوگاه است. پس محل تبادل اسرا کجاست؟ ما کجا هستیم؟!
اول فکر کردیم که شاید مسیر طولانی بوده و شب را در آنجا استراحت میکنیم و فردا بهسمت مرز خسروی راهی میشویم، اما روی ورودی اردوگاه نوشته بود، « الرمادیه، الرقم 9». پریشان و دلواپس شدیم که چرا اردوگاه رمادیه؟! اینجا که در عمق خاک عراق است. پس این همه وقت که اتوبوس حرکت میکرد، دور خودمان میچرخیدیم؟ بهیاد پاره شدن عکس صدام دیوانه افتادم. حتماً عکس صدام در واپسین لحظههای آزادی، ما را به اردوگاه الرمادی بازگرداند.
داخل محوطه، متوجه شدیم که فقط دو اتوبوس اسیر هستیم؛ کمتر از هفتادوپنج نفر. پس بقیه کجا هستند؟ یعنی با ما چه خواهند کرد؟ سرنوشت ما چه خواهد شد؟ سربازان عراقی کلمهای حرف نمیزدند. آنها نیز از این همه راه، خسته و کوفته و بیزار شده بودند. بیحوصلگی در چهرهشان موج میزد. وارد آسایشگاه که شدیم، جمع زیادی اسیر را دیدیم و ماتمان برد. زل زدیم به اسرای داخل آسایشگاه که همه نشسته بودند. این یعنی از قبل، اینجا حضور داشتند. در چهره آنها هیچ نشانی از شوق آزادی وجود نداشت. سلام کردیم و پراکنده شدیم. هر یک، کنجی کز کردیم.
پرسیدیم اینجا کجاست؟ شما اینجا چه میکنید؟ چرا هنوز ماندهاید؟ پس کی آزاد میشوید؟ پر از پرسش بودیم. گفتم: شما را بهخدا یک نفر نیست به ما بگوید اینجا چه خبر است؟ یکی که انگار ارشدشان بود، گفت: از هر اردوگاه صد نفر، کمتر یا بیشتر، میآورند اینجا؛ حالا قرعه بهنام شما افتاده است؛ مثل ما که از اردوگاه هفت پرت شدیم اینجا. ایستادم و گفتم: یعنی چه؟ ما را فردا از اینجا نمیبرند؟ ارشد آسایشگاه گفت: دلتان را خوش نکنید؛ مگر بیکارند که این همه راه بیاورند و صبح هم ببرند؟ نه، اصلا فکرش را هم نکنید. آوردنتان اینجا که نگهتان دارند. همه افسرده شدیم. سختترین لحظات اسارت بود. یعنی با ما چه خواهند کرد؟ سرنوشت ما چه خواهد شد؟ باید میپذیرفتیم که ماندگار شدهایم. بچههایی که در آنجا بودند، گفتند: شما دیگر مهمان ما هستید. بعضیشان از قدیمیترین اسیران جنگ بودند. کسانی که اولین روزهای جنگ، در کردستان اسیر شده بودند. سختترین شب اسارت بود. با خودمان فکر میکردیم اگر سرنوشت ما اینگونه است، هرچه خدا بخواهد، تسلیم اراده خداوند متعال هستیم.
نویسنده: غلامعلی نسائی
[برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]
****************************
گزارش فارس از روزهای اسارت محمدحسین ضیاءالدینی
خاطرات آقا معلم از کوچههای کتک با قنداق تفنگ/ حاجصادقی با چوب خیزران شهید شد
به گزارش خبرگزاری فارس از کرمان، محمدحسین ضیاءالدینی آزاده سرافراز دوران دفاع مقدس که 78 ماه و 10 روز از جوانی خود را در اردوگاههای حزب بعث عراق سپری کرده است در بیان خاطرات خود از کوچههایی سخن به میان میآورد که عراقیها برای کتک زدن رزمندگان ایرانی درست میکردند و آنها را تا سر حد مرگ میزدند.
به مناسبت 26 مرداد ماه سالروز بازگشت نخستین گروه از آزادگان به میهن اسلامی با تعدادی از همکاران خبرنگار با محمدحسین ضیاءالدینی آزاده سرافراز و معلم نمونه کشوری در جوار مزار شهدای گمنام کرمان به گفتوگو مینشینیم.
این یادگار دوران دفاع مقدس از شهرستان زرند خود را به کرمان رسانده است تا پاسخگوی پرسشهای ما باشد، ضیاءالدینی ساده و صمیمی در فضای سبز گلزار شهدای گمنام مینشیند و از روزهایی سخن میگوید که باورش برای بسیاری دشوار است.
وی متولد روستای دشتخاک شهرستان زرند است و در سال 61 زمانی که 16 ساله و دانشآموز مدرسه بود به عنوان نیروی بسیجی عازم جبهه شد.
رزمندگان در محاصره عقربها
ضیاءالدینی میگوید: حدود چهار ماه از حضورم در جبهه گذشته بود که در 22 فروردین 62 به همراه دیگر نیروهای لشکر 41 ثارالله کرمان در عملیات والفجر یک شرکت کردم.
وی بیان میکند: عملیات آغاز شد و بچههای لشکر ثارالله از خط نخست که توسط نیروها پاکسازی شده بود، عبور کردند و به خط دوم رسیدند.
این آزاده سرافراز میافزاید: در لشکر 41 ثارالله فرماندهی داشتیم که دایی مجتبی صدایش میکردیم و زمانی که به خط دوم رسیدیم، چند تا نیروی عراقی بودند که بچهها میخواستند آنها را هدف قرار دهند، اما دایی مجتبی اجازه نداد.
وی عنوان میکند: زمانی که بچهها به دایی مجتبی اعتراض کردند که چرا اجازه نمیدهی این بعثیها را بزنیم، وی گفت ما که نمیدانیم، محور دوم که به صورت تله و پر از مین است در کجا قرار دارد، اما عراقیها میدانند، باید اجازه بدهیم، نیروهای عراقی از مسیر اصلی بروند تا راه را پیدا کنیم.
ضیاءالدینی تصریح میکند: نیروهای لشکر 41 ثارالله کرمان در حالی در محور دوم پیشروی میکردند که بچههای اصفهان و شیراز که در دو جناح ما بودند، نتوانستند جلو بیایند.
وی میگوید: زمانی که وارد محور دوم شدیم، گرچه انتظار داشتیم از روبهرو به ما شلیک شود، اما از دو جناح هم تیر به سوی ما میآمد.
این آزاده سرافراز میافزاید: ساعت حدود یک نیمه شب بود که معاون گردان به قرارگاه بیسیم زد و با رمز گفت: ما سر سفره هستیم و از آن طرف پیام آمد که دور تا دور شما پر از عقرب است و ما متوجه شدیم در محاصره هستید.
ضیاءالدینی تصریح میکند: بچهها تا صبح مقاومت کردند، نماز صبح را پوتین بر پا اقامه کردیم و بعد از نماز زمانی که میخواستیم از کانال پایین بیاییم، تعدادی از نیروها شهید شدند، من هم از ناحیه پهلو مجروح شدم و سینهخیز روی زمین حرکت میکردم.
وی بیان میکند: دایی مجید در حین جابهجایی شهدا به شهادت رسید و فقط 22 نفر از نیروها توانستند به عقب برگردند و من به همراه تعدادی دیگر از بچهها توسط عراقیها اسیر شدیم و ما را به پایگاه هلیکوپتری بردند.
وقتی شیطان با شراب به بالین یک رزمنده آمد
این رزمنده دوران دفاع مقدس عنوان میکند: عراقیها با قنداقهای تفنگ و پوتین بچهها را کتک میزدند و دستهای ما را آنقدر محکم بسته بودند که خون دیگر جریان نداشت و احساس میکردم، صدها زنبور دستان من را نیش میزنند.
ضیاءالدینی میگوید: خون زیادی از یکی از نیروهای زخمی ما رفته بود و به شدت تشنه بود و طلب آب میکرد، اما آب برایش ضرر داشت و بچهها قطرههای آب گرم را به لبان وی میرساندند، در همین حین یکی از درجهداران عراقی که فارسی صحبت میکرد به سمت این رزمنده 17، 18 ساله آمد و به وی گفت: شراب میخواهی و من در آنجا شیطان قسم خورده را به چشم خود دیدم که تا آخرین لحظه عمر هم دست بردار نیست و آن رزمنده با ایمان این پیشنهاد را رد کرد و تنها چند ثانیه بعد شهید شد.
وی میافزاید: بعد غروب آفتاب ماشینهایی را آوردند تا ما را با این خودروها به اردوگاه ببرند، عراقیها ما را که جثه نحیفی داشتیم و سبک بودیم، از روی زمین بلند میکردند و به درون ماشین میانداختند و ما که زخمی بودیم بر روی یکدیگر پرت میشدیم و دردهایمان چند برابر میشد و داد و فریادمان به هوا میرفت.
ماجرای دایی مجتبی و حوری و قوری
این آزاده سرافراز عنوان میکند: ما را به یک مدرسه متروکه در العماره بردند و عراقیها با کابلهای ضخیم از ما پذیرایی کردند، دو، سه روزی آنجا بودیم، زمانی که یکی از عراقیها به آن سوی دیوار میرفت و با آفتابه به ما آب میداد به یاد شب عملیات افتادم که بچهها یکدیگر را در آغوش میگرفتند و با اشک حلالیت میطلبیدند و دایی مجتبی خندید و گفت: به من حوری و به شما قوری میدهند.
ضیاءالدینی که دوران اسارت را در اردوگاه موصل عراق گذرانده است، میگوید: غم رحلت امام خمینی (ره) کمر ما را در اسارت شکست، حاضر بودم، تمام طایفهام از بین بروند، اما امام زنده بماند، خدا را شکر انتخاب رهبری مرهمی بر غم سنگین ما شد.
وی در پاسخ به این پرسش که آیا در دوران اسارت به فرار هم فکر کردید، میگوید: اردوگاههای موصل مانند قلعه بودند و دیوارهای بسیار بلندی داشتند که ما فقط آسمان را میدیدیم و نمیتوانستیم حتی به فرار فکر کنیم.
ماجرای باحجاب شدن زن مسیحی در اردوگاه موصل
این آزاده در مورد نحوه گذراندن ساعات رزمندگان در اسارت میافزاید: وقت ما محدود بود، زیرا عراقیها به بهانههای مختلف به آسایشگاه میآمدند و بچهها را زیر مشت و لگد میگرفتند، اما اوقات فراغت را به فراگیری قرآن، دعا و ورزش سپری میکردیم.
ضیاءالدینی بیان میکند: ابتدای صبح هم بچهها دور از چشم عراقیها ورزش میکردند تا بدنهایشان فرسوده نشود، یکی از رزمندگان نگهبانی میداد و بچههایی که ورزشهای رزمی را بلد بودند، حرکتهای مختلف را به ما آموزش میدادند و ورزش میکردیم.
وی درباره به یاد ماندنیترین خاطره خود از دوران اسارت میگوید: هر فردی که از خانواده خود دور باشد، دوست دارد از عزیزانش خبری بگیرد، اما بچههای ما زمانی که با یک زن بیحجاب عضو صلیب سرخ که به همراه دو نیروی مرد نامهها را برایمان میآورد، روبهرو شدند، گفتند: این خانم نباید به آسایشگاه بیاید و یا اینکه باید حجاب داشته باشد در غیر این صورت ما دیگر نامه نمینویسیم و نامههای خانوادههایمان را نمیگیریم.
ضیاءالدینی تصریح میکند: این خانم زمانی که جدیت بچههای ما را دید، موهای سرش را میپوشاند و به آسایشگاه میآمد و جالب این بود که انگار این حجاب بر روی وی تاثیر گذاشته بود و احساس آرامش میکرد.
وی اذعان میکند: از خانمها خواهش میکنم که حجاب خود را رعایت کنند، زیرا بدحجابی و بیحجابی کلاس نیست و باید پاسخگوی اعمال خود باشند.
خاطرات کوچههای کتک
این آزاده سرافراز همچنین از کوچههای کتک در اسارت سخن میگوید و میافزاید: عراقیها در دو صف میایستادند و کوچههایی را برای کتک زدن بچهها درست میکردند، وقتی به اردوگاه رسیدیم، آنقدر بچهها را با سیمهای کابل کتک زدند که چشم چند تا از رزمندگان درآمد و نابینا شدند، پیرمرد ریش سفیدی به نام حاجی صادقی هم را چنان با چوب خیزران کتک زدند که شهید شد.
ضیاءالدینی با بیان اینکه کتک خوردن در اسارت مانند یک عملیات برای ما شده بود، تصریح میکند: یک روز در کوچه کتک یکی از عراقیهای سنگین وزن من را پرتاب کرد و بر روی زمین افتادم و دستم شکست، وقتی از کوچه کتک بیرون آمدم با خودم گفتم حالا دیگر میروم در آسایشگاه و کتکها تمام شد، اما همین که وارد آسایشگاه شدم یک عراقی دیگر با کابل به صورتم زد و بینیام شکست و هنوز کبودی آن بر روی صورتم مانده است.
وی اذعان میکند: عراقیها به نحوی ما را کتک میزدند که خودشان خسته میشدند و سربازان عراقی با دست بازوهای فرماندهانشان را ماساژ میدادند تا خستگی از تن آنها بیرون رود و ما را بیشتر کتک بزنند.
حجتالاسلام ابوترابی؛ رهبر رزمندگان در اسارت
ضیاءالدینی با بیان اینکه اگر امام خمینی (ره) انقلاب را رهبری کردند، باید بگویم که حجتالاسلام ابوترابی هم اسیران را رهبری کرد، عنوان میکند: ابوترابی شخصیتی معنوی و ایمانی بینظیری بود به طوری که یکی از نیروهای مسیحی صلیب سرخ حدود دو ساعت به صورت دو زانو در مقابل وی مینشست و به سخنانش گوش فرا میداد.
وی میگوید: ابوترابی نقش مهمی در حفظ جان رزمندگان ما در اسارت داشت به طور مثال زمانی که بچهها از تراشیدن ریش خود با تیغ امتناع میکردند و عراقیها هم با سنگهای زمختی مثل سنگ پا صورت آنها را از بین میبردند، ابوترابی به بچهها میگفت حالا که جان شما در خطر است باید ریشهایتان را بتراشید.
دیدار با خانواده بعد از 78 ماه
این یادگار دوران دفاع مقدس با اشاره به اینکه دوست داشتم در زمان آزادی رهبر معظم انقلاب و خانوادهام را به عنوان نخستین افراد ملاقات کنم، میافزاید: مادرم زمانی که من را دید، شوکه و از خودبیخود شده بود و با دو دست بر سرش میکوبید، من روی پای پدرم افتادم و پاهایش را بوسیدم.
ضیاءالدینی بیان میکند: بعد از حدود یک ماه به همراه دیگر آزادگان به دیدار مقام معظم رهبری رفتیم و با ایشان دیدار کردیم.
وی عنوان میکند: بعد از آزادی مدتی به علت مشکلات گوارشی در بیمارستان بستری بودم تا اینکه بچهها گفتند، امتحانات آغاز شده و ما امتحان دینی داشتیم و من یک کتاب دینی از دوستانم امانت گرفتم و رفتم سر جلسه و نمره 15 گرفتم و با توجه به اینکه زمانی که در اسارت بودیم، کتابهای احکام را در آسایشگاه میگرفتم و میخواندم، احکام را بلد بودم و نمره خوبی گرفتم.
عنایت امام زمان (عج) به آقا معلم
ضیاءالدینی بعد از آزادی و برگشت به ایران ادامه تحصیل داد و در سال تحصیلی 91-92 به عنوان معلم نمونه کشوری انتخاب و معرفی شد، وی در این باره میگوید: این موفقیت را لطف امام زمان (عج) میدانم، زیرا به دانشآموزان میگفتم با وضو در صبحگاه مدرسه حاضر شوند و دعای فرج را زمزمه کنند.
==============
گزارش از مهسا حقانیت
==============
[برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]