وبلاگ "[برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]" نوشت:
با وضو وارد شوید (دوکوهه)
«دوكوهه» آخرين ايستگاه قطار بود؛ بچهها از همين جا به مناطق مختلف در خطوط مقدم اعزام ميشدند. دوكوهه نام آشناي همه رزمندههاست. ردپاي همه شهيدان را ميتواني توي دوكوهه پيدا كني. دوكوهه پادگاني نزديك انديمشك و متعلق به ارتش كه زمان جنگ، بخش جنوبي آن سهم سپاه شد.
اين ساختمانهاي خالي هر كدام حكايتي هستند براي خودشان. گوشات را روي ديوار هر كدام كه بگذاري، صدايي ميشنوي. صداي يكي كه روضه قاسم ميخواند، صداي كسي كه روضه علي اكبر...، اينجا ديوارها هم چون بچهها زخمياند هنوز. نگاه كن شايد پوكه فشنگي تو را مهمان گذشته كند، تعجب نكن. گاهي وقتها، عراقيها بمبهايشان را يكراست سر همين پادگان خالي ميكردند، تا شايد اينجا خالي شود.
همه بودند. اصفهاني، اراكي، همداني، خراساني همه لهجهاي صبحها ورزش صبحگاهي داشتند؛ يك، دو، سه... شهيد! اگر خوب گوش كني صداي دلنشين شهيد گلستاني را هم ميشنوي. كه با صداي دلنشين پادگان را گلستان ميكرد، هنوز صدايش از بلندگوهاي سرتاسر پادگان ميآيد: اللهم اجعل صباحنا، صباح الابرار...
تابلوي تيپها و گردانها را هنوز برنداشتهاند، خوش سليقگي كردهاند تا تو بروي و بخواني: حمزه، كميل، ميثم، سلمان، مالك، عمار، ابوذر... اينجا همه شيطنت ميكنند، سر به سر هم ميگذراند، شور و حال دارند. به خوبي ميدانند كه بعد از عمليات، خيليهايشان پرنده ميشوند، بچهها ميگردند تا براي سفر آسمانيشان، همسفر پيدا كنند.
گاهي كه عملياتي در پيش باشد، دوكوهه پر از نيرو ميشود. آنقدر كه فضاي اطراف ساختمانها هم چادرهاي بزرگ و كوچك برپا ميكنند. آن وقت تو فكر كن دم اذان است. دوكوهه است و يك حوض كوچك و يك حسينيه كوچك. بسيجيها ميريزند دور حوض، اصلا صف ميگيرند دور حوض. «قربان دستت، داري ميروي حسينيه به امام جماعت هم بگو قامت نبندد ما هم برسيم!» چه دستها كه در اين حوض وضو نگرفت و در ميدان مين نيفتادند.
نمازهاي حسينيه حال و هواي ديگري داشت. سرسري نبود. همهاش تضرع و گريه و خوف... تن آدم ميلرزيد. اين همه يار خميني ؟! كه همه چيزشان را فداي نگاه او ميكنند. خدايا اگر مهدي(عج) ميآمد چه ميشد؟!
دوكوهه، سردار زياد داشت. حاج احمد متوسليان، حاج همت و... . همت ميگفت فرماندهاي كه عقب بنشيند و بخواهد هدايت كند، نداريم. خودش ميرفت خط مقدم. آخرش هم شد سردار بيسر خيبر. اسم حسينيه هم شد «حاج همت». بايد همت كني تا به راز نهفته دوكوهه پي ببري.
وقت عمليات، سكوت پر معنا و حزن انگيزي فضاي پادگان دوكوهه را فرا ميگيرد. كسي هم اگر ميماند، همهاش به اين فكر ميكرد كه حالا سينه چند نفر، سپر گلولههاي دشمن شده است. نه فقط ايمان و خلوص بلكه، حس ميهن پرستي را هم بايد در چشمهاي رزمندههاي اينجا پيدا ميكردي. خانه و زندگي و سرمايه جانشان را ميدادند براي اين يك وجب خاك، «ايران!»، راستي كجا بودند آناني كه در بد حادثه در كنار شومينهها در دل زمستان لم ميزدند، به ياران خميني ناسزا ميگفتند و دم از ايران ميزدند، كجا بودند آناني كه يك لحظه گرماي پنجاه درجة جنوب را درك نكردند و در رستورانهاي شمال شهر بستني هفترنگ ايتاليايي ميخوردند و دم از ايران ميزدند.
اگر شلمچه را با غروبش ميشناسند، دوكوهه را هم با شبهايش ميشناسند. دلت ميخواهد توي تاريكي شب، لابهلاي اين ساختمانها پيچ و تاب بخوري، بروي، بيايي و در اين رفتن و آمدنها، بعضي حقايق، دستگيرت شود.
اين وسط، چاشني ديوانگيهاي تو، جملاتي است از شهيد سبز، سيد مرتضي آويني كه تو را همراهي ميكند قدم به قدم.
«دوكوهه مغموم است و دلتنگ ياران عاشورايي خويش است...» و ميتواني بفهمي «شرف المكان بالمكين» يعني چه؟ يعني كسي كه روزي اينجا نشسته بود، وضو گرفته بود نمازخوانده بود. اهل آسمان بود پس اينجا آسمان است نه!
يكي از بسيجيها روي يكي از ديوارها نوشته: «اي كساني كه بعداً به اين ساختمانها ميآييد، تو را به خدا با وضو وارد شويد.»
«دوكوهه مغموم مباش كه ياران آخر الزمانيات از راه ميرسند...» و شايد تو هم يكي از آنها باشي.