صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از 11 به 13 از 13

موضوع: سبک زندگی شهدا

  1. #11
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض ماجرای بیماری پسر یک فرمانده + تصویرسازی

    این آخری ها، چند وقت قبل از شهادتش، همیشه یکی از ماشین های سپاه دستش بود. یک بار رفت روستا از مادرش خبر بگیرد. آن جا چه گذشت، نمی دانم. بعد از شهادتش، عروس عمویش توی مجلس، خیلی بی تابی می کرد. حالش هیچ طبیعی نبود. حدس زدم باید خاطره ای از عبدالحسین داشته باشد. آن جا که نشد چیزی ازش بپرسم. بعداً که رفتیم خانه و او هم آرام تر شده بود، به اش گفتم: خیلی گریه و زاری می کردی، موضوع چی بود؟
    باز چشم هاش خیس اشک شد. سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. خاطره ای از همان دفعه که عبدالحسین تنها رفته بود روستا، برام تعریف کرد. اولش پرسید: می دونی که پسرم توی مشهد درس می خوند؟
    سرم را به تایید حرفش تکان دادم. پی صحبتش را گرفت. گفت: تا فهمیدم آقای برونسی با یک ماشین آمده روستا، زود یک بقچه نان و کمی گوشت و ماست و چیزهای دیگر آماده کردم. همه را آوردم پیش خدا بیامرز شوهرت. برای اینکه خاطر جمع بشوم، ازش پرسیدم: شما بر می گردین مشهد؟

    گفت: اتفاقاً همین الان دارم می رم؛ کار دارین مشهد؟
    به خرت و پرت هایی که دستم بود، اشاره کردم و گفتم: بی زحمت همین ها رو بگذارین عقب ماشین و ببرین برای پسرم.
    چند لحظه ای ساکت ماند و چیزی نگفت. بعد سرش را بلند کرد. گاراژ ده را نشانم داد و گفت: همین الان یک اتوبوس داره می ره مشهد، بده به راننده تا برات ببره.
    من اصلاً ماتم برد! شاید تنها انتظاری که نداشتم، شنیدن همچین جوابی بود. خودش با مهربانی گفت: کرایه رو هم من می دم، وقتی هم که رسیدم مشهد، خودم می رم به پسرت می گم بره گاراژ و جنس ها رو تحویل بگیره.
    با چشم های گرد شده ام گفتم: خوب شما که ماشین داری پسر عمو، دیگه چرا بدیم گاراژ؟!
    خیلی جدی گفت: این ماشین مال بیت الماله.
    خونسرد گفتم: خوب باشه.
    گفت: من حق دارم که با این ماشین بیام روستا و فقط از مادرم خبر بگیرم؛ همین قدر سهم دارم، نه بیشتر.
    هر کار می کردم مساله برام حل شود، حل نمی شد. او هم انگار فهمید. گفت: اگر بخوام برای بچه شما گوشت و نون ببرم، فردای قیامت باید حساب پس بدم!
    خدا بیامرز، با ناراحتی گفت: باید جواب تک تک مردم این کشور رو بدم!
    آن موقع این حرف ها حالیم نمی شد. از این که خراب شده بودم و روم زمین خورده بود، دلم بدجوری می جوشید. با ناراحتی گفتم: لااقل برای خودت که ببر.
    گفت: برای خودم هم اگر خواستم، یا با اتوبوس های گاراژ می فرستم، یا هم که بعداً با ماشین شخصی می آم می برم.


    حرف هاش به این جا که رسید، باز گریه اش گرفت. گفت: اگر همون جا می فهمیدم آقای برونسی داره چه کار می کنه، خودم رو به پاش مینداختم، ولی حیف که دیر فهمیدم... .
    یک بار یکی از بچه های خودمان، درست یادم نیست، دستش شکست یا بلای دیگری سرش آمد، فقط می دانم باید سریع می رساندیمش بیمارستان. توی آن شرایط سخت هم، به ماشین بیت المال که جلو خانه بود، دست نزد. سریع رفت یک تاکسی گرفت و مشکل وسیله را حل کرد؛ تا این حد در استفاده از اموال عمومی دقیق بود و حساس!
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  2. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    محل سکونت
    Advertising world
    نوشته ها
    Many

     

    حرز امام جواد

     

  3. #12
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    سبک زندگی شهدا
    کلاس قرآن روحانی برای پسر یک فرمانده/اهمیت تربیت فرزند برای شهید برونسی + تصویر سازی

    فرهنگ نیوز قصد دارد به سبک زندگی شخصی شهدای دفاع مقدس بپردازد. در این قسمت به مطالعه یکی از خاطرات فرزند شهید برونسی ذکر شده در کتاب "خاك‌هاي نرم كوشك" می پردازیم.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]، در دین مبین اسلام تربیت صحیح فرزندان یکی از حقوق فرزندان بر پدر و مادر است و والدین در صورت کوتاهی کردن در این وظیفه خطیر باید در درگاه الهی پاسخگو باشند.در این بین آموزش قرآن به فرزندان یکی از مهمترین موضوعاتی است یک مسلمان باید از دوران کودکی به آن بپردازد .در این قسمت از سری قسمت های "[برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]" به اهمیت آموزش قرآن به فرزند توسط سردار رشید اسلام شهید برونسی می پردازیم.
    آخر بهار بود، امتحان های خردادماه تمام شد. آن وقت ها یازده، دوازده سال بیشتر نداشتم. پدرم از جبهه زنگ زد. مادرم باهاش صحبت کرد و وقتی برگشت با خنده گفت: حسن آقا بلند شو و وسایلت را جمع و جور کن که فردا می آن دنبالت.
    گفتم: برای چی؟ گفت: برای همون چیزی که دوست داشتی. یکهو یاد قولی افتادم که پدرم داده بود. با خوشحالی گفتم: جبهه؟! قرار شد صبح آقای حسینی بیاد دنبالم. دوست داشتم جبهه هم اگر خواستم برم، همراه عمویم بروم. عمویم آن شب آمد خونه ما. زدم زیر گریه و جریان را براش تعریف کردم. دستی به سرم کشید و گفت: من که الآن نمی تونم برم جبهه.
    آقای حسینی صبح زود آمد دنبالم. با همدیگر راهی فرودگاه شدیم. رسیدم فرودگاه، منو سپرد به یکی از دوستای بابام که منو به بابام برسونه. موقع سوار شدن هواپیما یک سرهنگ خلبان نذاشت من سوار بشم. هرکاری کردم راضی نشد. آخرش بقچه را دادم به رفیق بابام و گفتم به بابام بگو اینا نذاشتن من بیام، بگو بیاد همه شونو دعوا کنه! گفت: نگران نباش به محض اینکه رسیدم به اهواز به حاج آقا می گم زنگ بزنه این جا، انشاء الله با هواپیمای بعدی حتما می آیی. بعد از دوساعت بابام زنگ زد. تا اسم بابام رو شنیدم بلند شدم و ایستادم. سرهنگ با بابام صحبت کرد بعد رو کرد به من و گفت: خوشحال باش سرباز کوچولو. با هواپیمای بعدی می فرستمت. نزدیک ظهر بود، رسیدیم اهواز. آقای خلخالی آمده بود دنبالم. مرا برد پیش بابام. وقتی بابا را دیدم با ناله گفتم: منو خیلی اذیت کردن بابا! خم شد مرا بوسید و گفت: گریه نکن پسرم. تو دیگه اومدی اینجا که مرد بشی انشاءالله.
    پرسید: می دونی برای چی قبول کردم که بیای جبهه؟ گفتم: نه! گفت: تنها کاری که توی این سه ماه تعطیلی از تو می خوام، اینه که قرآن یاد بگیری.
    پشت جبهه هم که بودیم، حرص و جوش این یک مورد را زیاد می زد. همیشه دنبال هم چین فرصتی می گشت که نزدیک خودش باشم و خواندن قرآن را یاد بگیرم. قرار شد برای یاد گرفتن قرآن منو بفرسته اهواز. من هم قبول نمی کردم. در همین حین دیدم یک روحانی کنارمان نشسته. به بابام گفت: چیه آقای برونسی؟ می خوای حسن قرآن یاد بگیره؟! بابام گفت: بله، حاج آقا جباری. آقای جباری گفت: من خودم همین جا به حسن آقا قرآن یاد می دم. هر روز ظهر با آقای جباری قرآن کار می کردم. بعد از دو هفته ای رفتم پیش بابا قرآن خواندم. رو کرد به آقای جباری گفت: به لطف خدا، خلوص نیت و زحمت شما خیلی زود داره نتیجه می ده حاج آقا.
    بهترین خاطره ام از آن دوره، تو نیمه های شب بود؛ وقتهایی که بابا بلند می شد و در دل شب نماز می خواند و قرآن. دلم هنوز پیش آن ناله ها و راز و نیازهای پرسوز و گداز، مانده است! خدا رحمتش کند؛ هنوز هم هروقت توفیقی می شود که قرآن بخوانم، خودم را مدیون همت او می دانم و مدیون حرص و جوش هایی که برای تربیت صحیح ما می زد.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  4. #13
    کاربر کهنه کار گلنرگس آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    تهران بود . دي
    نوشته ها
    9,150
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض ماجرای میوه خریدن شهید بابایی



    بک زندگی شهدا



    در این قسمت به مطالعه قسمتی از زندگی نامه شهید بابایی می پردازیم که توسط همسر گرامی ایشان سرکار خانم صدیقه حکمت بیان شده است.



    جنگ که شروع شد او فرمانده پایگاه اصفهان شد. از سروانی به سرهنگی ارتقا پیدا کرد .اوایل انقلاب می گشتند و آدم هایی را که قبلا هم خوب بودند پیدا می کردند . وقتی مسولیتش زیادتر شد بالطبع او را کم تر می دیدم . حسرت یک صبحانه دور هم خوردن به دلم مانده بود . صبح زود بلند می شد . قرآن می خواند. صدای زیبایی داشت . بعد لباس پروازش را می پوشید و می رفت . توی جیب لباس پروازش حرز گذاشته بودم تا سالم برگردد.
    خودش می گفت: "هر بار که از خانه می رم بیرون و با من خداحافظی می کنی به این فکر هم باش که شاید همدیگر را ندیدیم ." شغلش خطرناک بود. توی جنگ هم نقل و نبات پخش نمی کردند. من هم بدرقه اش می کردم و می آمدم تا به کارهای خودم برسم . خودم ،هم زن خانه بودم هم مرد خانه .رانندگی را از عباس یادگرفته بودم . در پایگاه دزفول با ماشین پیکان جوانان رانندگی یادم دادکه سر همان جریان تمرین رانندگی ، ماشین اوراق شد.
    این سادگی در زندگیمان هم بود. از جهیزیه ام مبل و صندلی ام باقی مانده بود (پرده ها راهم خودم می بردم هر مدرسه ای که می رفتم به کلاس می زدم ) که آن را هم اول انقلاب به جهاد داد. در مهمانی و رفت و آمد ها همین طور ، به من سفارش می کرد فقط یک نوع غذا درست کنم . برای مهمان سرزده هم که می گفت هرچه خودمان داریم بیاوریم ، حتی اگر نان و ماست باشد .
    یک شب که مهمان آمده بود رفت تا میوه بگیرد . خودش وقتی خانه بود ، هر چقدر هم خسته از سرکارش برگشته بود، نمی گذاشت خرید بیرون را من بکنم . برگشتن چند کیلو سیب کوچک و ناجور خریده بود . گفت "این ها چیه گرفتی ؟ چه طور می شود گذاشت جلوی مهمان ؟" گفت :"چه فرقی می کند ، بالام جان ؟ سیب پوستش را بگیری همه شان شکل هم می شوند."پیرمردی را آن جا دیده بود که بساط دارد و کسی سیب هایش را نمی خرد. رفته بود و همه اش را خریده بود .
    میوه خوردن خودش جالب بود. میوه هایی که در دسترس اکثر مردم نبود ، مثل موز و این ها اصلا نمی خورد . می گفتم: "بخور ، قوت داره ." می گفت :"قوت را می خواهم چه کار ؟ من ورزشکارم . چه طور موزی بخورم که گیر مردم نمی آید ." صدایش را عوض می کرد و می گفت: "مگر تو من را نشناختی زن ؟" همین میوه های معمولی را هم قبل از این که بخورد ، برمی داشت و دردستش می چرخاند و نگاهشان می کرد . می گفت: "سبحان الله …." تا کلی نگاهشان نمی کرد ، نمی خورد.

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 4 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 4 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. مقاله ای کامل در مورد صهیونیسم
    توسط safaeei در انجمن صهیونیسم
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 03-03-2014, 09:10
  2. موانع و راه حل های ازدواج
    توسط ensanzade در انجمن ازدواج
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 27-08-2013, 08:39
  3. می‌خواهد هدف شهدا را تحریف کند
    توسط golenarges در انجمن جبهه و جنگ
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 19-06-2013, 21:02
  4. پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 18-02-2013, 10:08

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
کانال سپاه